بایگانی نوشته‌ها

به انگیزه­ی هشتاد و دومین سال تأسیس خبرگزاری پارس تعهد به «صحّت» و «دقّت» در خبررسانی

اندیشه‌ی تاسیس یک خبرگزاری مستقل در ایران، به زمانی بازمی‌گردد که پهلوی اوّل به ترکیه سفر کرد. اقدام کمال آتاتورک نسبت به ایجاد خبرگزاری آناتولی، او را علاقه‌مند کرد تا برای تأسیس خبرگزاری پارس اقدام کند و این اراده در 19 مرداد 1313 به وقوع پیوست.
خبرگزاری کمتر از یک‌سال، زیر مجموعه‌ی وزارت خارجه بود تا آن‌که به اداره‌ی کل انتشارات و رادیو منتقل شد. هدف از ایجاد خبرگزاری پارس که پس از انقلاب به خبرگزاری ایرنا تغییر نام داد، آن بود که به عنوان تنها مرجع رسمی و قانونی خبررسانی در کشور، اخبار را منتشر کند. همچنین مطالب منتشر شده‌ی خود را در اختیار 4 خبرگزاری فعّال آن زمان در ایران (رویترزِ انگلیس، یونایتدپرس و آسوشیتدپرسِ آمریکا، تاسِ شوروی، د.پ.آ از آلمان) که در سفارت‌خانه‌هایشان فعالیّت می‌کردند، قرار می‌داد تا احتمالاً بازتاب اخبار ایران را به دولت متبوع خود، منتقل کنند.

در خلوت میکده لاهور

مقدمه اولین بار او را در جمع تعدادی از همکاران مطبوعاتی دیدم. در اوایل دهه‌ی پنجاه با آن‌که هنوز پا به دهه‌ی سوم عمر خود نگذاشته بود در چند نشریه فعالیت داشت و از جمله مسئول بخش ادبی مجلاتی مانند ترقی، دنیای جدید و زمان شد. سپس فعالیت خود را در رادیو و تلویزیون ملّی ایران متمرکز کرد که علاوه بر رادیو ایران، برای رادیو رشت هم برنامه می‌نوشت. مجموع فعالیت رادیویی وی بالغ بر 4500 برنامه شد که تا سال 56 دوام آورد. سپس روانه‌ی ایالات متحد شد و از دانشگاه نوا در ایالت فلوریدا موفق به دریافت دیپلم عالی زبان انگلیسی شد. پس از بازگشت به کشور علاوه بر تدریس ضمن همکاری با مطبوعات به تدریس و تالیف و ترجمه‌ی آثار متعددی در زمینه‌های ادبی، فلسفی و تاریخی پرداخت که در مجموع 73 اثر را شامل می‌شوند.

نقاد بی رحم خوش ذوق

اگر بگویم از نوادر روزگار بود، گزاف نیست. آدمی مثل او یا ندیده ایم یا به ندرت تر از حتی کم دیده ایم و این به معنای دوست داشتنی بودن، مهربانی یا حتی مردم داری اش نیست. او یک قرن را تمام و کمال زیست و هیچ چیز در زندگی اش را اصلا و ابدا مدیون خود و آنچه به آناعتقاد داشت، نگذاشت. نه در حرفه اش، نه در زندگی شخصی اش، نه در عشق و نه حتی در تنفرش از آنچه که نمی پسندید، تعارف و مدارا نداشت. 
سال 1369 مصادف با مرگ اخوان، حوالی همین روزها در شهریور ماه در تدارک ویژه نامه یادبود شاعر بودیم. دوست عزیزم محمدعلی موحد از انگلستان باز گشته بود و به دفتر مجله آمد و گفت فلانی برایت از فرنگ سوغات ناب آورده ام. یادداشت ابراهیم گلستان بود که برای اولین بار تصمیم گرفته بود بعد از انقلاب برای یک نشریه داخلی مطلب بنویسد، آن هم مصادف با مرگ شاعر. تا اینجای قضیه آن مطلب برای من موهبت دلچسبی بود.

آن شهرهای شاعرپرور

● آقای کلانتری به عنوان نخستین پرسش، توضیحی درباره انتخاب این موضوع ارائه بفرمایید.مرکز پژوهش های هنر و معماری وابسته به سازمان ملل International Art And Artitekcher Reserch asosialion (Iaara)  که مرکز آن در نایروبی قرار دارد، اکتبر هر سال مراسمی را با عنوان "روز جهانی اسکان بشر" برگزار می کند امسال هم از سوی آن مرکز طرح "شهر ایرانی از نگاه ناش ایرانی"،  به من پیشنهاد شد. از انجا که اسسپانسر طرح، اداره کل میراث فرهنگی قزوین بود و آنها علاقه مند بودند به شهر تاریخی قزوین پرداخته شود، از من برای دیدن شهر دعوت کردند و من توانستم شهر تاریخی قزوین را از نزدیک ببینم. با همکاری میراث فرهنگی، مقداری کتاب و بروشور و عکس در اختیار من داده شد. حواس من بیشتر به تصویری از کل ایران که شکل و شمایل فرهنگی ایران و شهرهای آن را نشان دهد، معطوف بود؛ ولی در نهایت اینقدر غرق داده های فرهنگی و تاریخی شهر قزوین شدم که همه اش شد شهر قزوین، خوشبختانه از این موضوع خیلی هم راضی هستم. دیواری که قرار بود در محل ساختمان برنامه اسکان بشر در نایروبی، اثر بر رو آن جای بگیرد، به ابعاد چهار متر در چهار متر بود.

هجرت

شمال و غرب و جنوب، پریشان و آشفته‌اند. تاج­ها در هم می­شکنند و امپراتوری­ها به خود می­لرزند. بیا! از این دوزخ، بگریز و آهنگ شرق دلپذیر کن، تا در آنجا نسیم روحانیت، بر تو وزد و در بزم عشق و می و آواز، آبِ خضر جوانت کند. بیا! من نیز رهسپار این سفرم تا در صفای شرق آسمانی، طومار قرون گذشته را درنوردم و آن­قدر در دور زمان واپس روم تا به روزگاری برسم که در آن، مردمان جهان، قوانین آسمانی را با کلمات زمینی از خداوندان فرا می­گرفتند و چون ما فکر خویش را از پی درک حقیقت رنجه نمی­داشتند.بیا! من نیز رهسپار دیار شرقم تا آن­جا با شبانان درآمیزم و همراه کاروان­های مُشک و ابریشم سفر کنم. از رنج راه، در آبادی­های خُنک بیاسایم و در دشت و کویر، راه­هایی را که به سوی شهرها می­رود بجویم.

مرغ سَحَر در شامگاهِ غریبان

زنهار که بزرگان به راستی و درستی برآمده­اند، آنان را دریابید که هیچ کسی بیهوده به بزرگی نرسیده است. بزرگ اوست که چون به منصب معنوی رسید، هم گذشته و محیط و میهن و مردم خویش را فراموش نکند، بلکه چه در قدم و چه با قلم، همدلی کند با حقیقتی که او را با شیره­ی جان خویش پرورده است. این درسِ درستِ روزگاران است که پیام خود را گاهی به اهتمام سفیرِ عشق به فرزندان آدمی می­رساند. با نظر به چنین چکامه­ای، همواره به باز تعریفِ بزرگان عصر خود نگاه کرده و خواسته­ام دریابم که کدامِ این قافله به چنین قصه­ای رسیده است؟ و در این میان داوری کدام است و دانایی از کجا آغاز می­شود؟! آيا مردم و زمانه، خود عادل­ترین داوران و حکیمان و راهبرانِ آدمی نبوده و نیستند؟! هستند، به یقین و تجربه و به گواه تاریخ هستند! و گاه مادر دَهر برمی­آيد تا زیباترین فرزند خود را برای داوری نهایی به زمان و مردم بسپارد، وای بر فرزندی که ساز مخالف با حقیقت کوک کند و به جای کُرنشِ عاشقانه، به جانبِ تکبرِ تاریک منحرف شود؛ باد نکاشته، توفانش درو خواهد کرد.

مردی از شهر هرگز و از تبار هیچ...

در سال‌های خوش جوانی و در آن ایام که شعر و شعر‌خوانی لذّت و معنای خاص خودش را داشت در ساعاتی که با استاد عزیزمان دکتر مظاهر مصفا در دانشکده‌ی ادبیات درس داشتیم دقیقاً به خاطر دارم که اکثر شاگردان کلاس به خصوص صاحب این قلم، هیچ وقت گذشت زمان را حس نمی‌کردیم چرا که استاد با کلامی شیرین و رویی گشاده به غیر از (عنوان درسی) که در کلاس قرار بود تدریس کنند که وقت چندانی هم نمی‌گرفت در حاشیه عنوان دروس آنچنان مطالب بکر و زیبا در حوزه‌ی شعر و ادب برای شاگردان خود بیان می‌کرد که همه آرزو داشتیم این ساعات هیچ وقت به پایان نرسد و استاد همچنان از حافظه‌ی قوی و پربار خود شعر و قطعه‌های ادبی و مثال‌های تاریخی را برایمان بازگو کند.

ز تند باد حوادث نمی‌توان دیدن در این چمن که گلی بوده است یاسمنی

سال‌های 1348 و 49 بود که با اهالی قلم و مطبوعات آن روزها آشنا شده بودم. هر روز که از منزل به دفتر روزنامه‌ای که در آن کار می‌کردم، می‌رفتم (که اغلب به صورت پیاده و گذر از کنار مغازه‌ها و خیابان‌های مسیر منزل تا دفتر روزنامه بود) بیش از هر جایی در مقابل دکه روزنامه‌فروشی‌ها که آن روزها تعدادشان هم خیلی زیاد نبود می‌ایستادم و به صفحات اول روزنامه‌ها و مجلات آن روز با دقت نگاه می‌کردم در میان آن همه نشریات گوناگون به خاطر دارم همیشه منتظر انتشار مجله خواندنی‌ها در روزهای دوشنبه و پنج‌شنبه بودم. مجله‌ای که به دلیل آشنایی با مدیر مسئول و بنیانگذارش علی اصغرخان امیرانی که از بستگان نزدیک و همشهری ما بود و سابقه خانوادگی و چگونگی زندگی آقای امیرانی را از قبل می‌شناختم، به آن تعلق خاطر داشتم.

عارف، شاعر، ترانه‌سرا، آوازخوان و آقازاده‌اي انقلابي

اين حكم تاريخ و جبريت شرايط كلان است كه هر انقلابي، فرزندان خود را نمي‌بلعد، بلكه آن‌ها را چنان در حصار خود نگه مي‌دارد، تا عنصر زمان به تفكيك آن‌ها برخيزد، فرزندخواندهه‌یاي فرصت‌طلب، معمولاً در دهه‌ی‌ی نخست هر انقلابي، از زمينه‌ی وجودي و شبكه‌ی حيات انقلاب زدوده مي‌شوند و ديگر فرزندان به دو جناح تقسيم مي‌شوند. جناح مأيوس و تجديدنظر طلب كه عموماً (بنا به شواهد همه‌ی انقلاب‌های قرن بيستم) در دهه‌ی‌ی دوم، به زاويه رانده مي‌شوند و از تيغ بي‌رحم «حذف انقلابي» دست‌کم از نظر فيزيكي جان سالم به در مي‌برند اما آخرين حلقه‌ی، جناح وفادار به هر انقلابي است كه كاروانش به دهه‌ی سوم رسيده است. اين جناح يا حلقه‌ی‌ی بسيار محدود،‌ هيچ شباهتي به نخستين انصار انقلاب ندارند. در اولين دوره اين «قدرت» است كه نيروهاي خود را يونيفرم وفاداري مي‌پوشاند، اما در سومين دوره اين خواهندگان انقلاب‌اند كه خود «قدرت» را به وجود مي‌آورند.

زخم زبان، حضور زبونی است

فراوانی همیشه نعمت نیست، گاه نفرین مطلق است. مصداق مرگ است. خاصّه در جهان‌واره هنر و به ویژه در سیطره موسیقی، بسا اگر محمدرضا لطفی در نمی‌گذشت، من به صرافت تحریر این یادداشت نمی‌افتادم.
بزرگان موسیقی ملی ما روز‌به‌روز از حلقه حضور دور می‌افتند به فرمان مرگ، پرویز مشکاتیان نازنین، ما را از تکرار حضور خود محروم کرد و تار زنِ پرقدرت معاصر، لطفی هم، کم‌لطفی کرد و ما را به امید جانشینان خود جا گذاشت و رفت. حاشا اگر نپذیریم که مرگ، همان قائم و قائد قهار است و این رفتن‌ها طبیعی است، دستگاه چند مجهولی موجودی به نام انسان گاهی و تنها به دست مرگ حل می‌شود، این معامله مقدر همه ماست.
عضویت خبرنامه
عضو خبرنامه ماهانه وب‌سایت شوید و تازه‌ترین نوشته‌ها را در پست الکترونیک خود دریافت کنید.
آدرس پست الکترونیک خود را بنویسید.
کمی صبر کنید...

دنیای سخن

آینه‌ای از فرهنگ معاصر ایران با بیش از پنجاه شماره مجله