به بهانهی چهلمین روز سفر «عباس کیارستمی»
مسافرِ دیارِ خوبان
تو را در غیابِ تو خواب دیدم!
شاهرخ تویسرکانی
هیچ شده است در فرار از حُرم گرمای روز کویر، خود را در غروب روزی تفزده رسانده باشی به یکی از شاخه های بینالود و در دل جنگل رو به قلهای رفته باشی تا برسی به یک روستای خنکِ کوهستانی و در آنجا تن خسته را رها کرده باشی در کنار «سیبخانه» ای و تو را خواب ربوده باشد و از سرمای نیمه شبی از خواب پریده باشی؟! غرق در شبنم و صدای رود و بوی سیبخانه و خنکای شب؟! هیچ شده است؟!
وقتی جایزه نخل طلایی را آن هم در پنجاهمین سال تولدش (برگزاری فستیوال کن) که این همه چراغان کرده بودند، در دست عباس کیارستمی گذاشتند، جانم در کنار سیبخانهای از خواب پرید. انگار درصدد بودم که جهان را صدا کنم که «ما، هموطنان عباس، نه طالبان هستیم نه القاعده و نه تروریست، ما آدمیانی هستیم که زندگی را، عشق را و طعم گیلاس را میشناسیم و میتوانیم همه را به سادهترین و زیباترین بیانها در برابر چشمان ناباورتان زنده کنیم، حتی زیبایی را در مرگ، مرگی آزاد، شایستهی انسانی آزاد، نشان دهیم.
بعد از سی و شش سال از راهیابی سینمای ایران به جشنوارههای جهانی، سرانجام در 28 اردیبهشت ماه سال1376 فیلم «طعم گیلاس» ساخته عباس کیارستمی، نخل طلایی پنجاهمین جشنواره فستیوال کن را به خود اختصاص داد. هنگامی که نخبگان هنر هفتم در جهان، کیارستمی فیلمساز فروتن و وارسته ایرانی را در حلقهی تأیید خود گرفتند و به او جایزهای در حد و عرض نوبل ادبی تقدیم کردند، این روحِ صلحجو، آرامبخش و باشکوه فرهنگ ایران بود که چون شعری ناب، روی پردهی سینما جاری شد. کیارستمی، در محصول سینمایی خود، نه از تروریسم، که از طعم خوش زندگی، از طعم خوش گیلاس سخن گفت و بیزاری خود را از پوچگرایی، ویرانگری و سوداگری با جان انسانها، که انگیزه رویکرد به تروریسم است ابراز کرد. مردم در بخشی از جوامع صنعتی و پیشرفته جهان به دستاوردهای بزرگ مادی رسیدهاند امّا زیر سلطهی چرخهای صنعت که تند و بیرحمانه میچرخد، طعم خوش گیلاس، سادگی و روانی زندگی را به فراموشی سپردهاند. فرهنگ ایرانی از زبان کیارستمی بر این نسیان تاریخی تاخت و طعم خوش گیلاس را در حافظهی انسان صنعتی معاصر زنده ساخت. شبنم پیام او بر گلبرگهای خشک شده، باران «عشق» است در «شب» زندگی. فضاهای شاعرانه و انسانی در کارهای او که با هیجان و خشونتهای سرسامآور آثار امروز سینمای جهان در تضاد است، به نخبگان و فرهیختگان جهان چهره واقعی فرهنگ و منش ایرانی را نمایاند. امّا ارائهی این مضامین فرهنگی، توسط هنرمندان ایرانی نشانهی آن نیست که مردم ایران میخواهند این بار در پوششی از شعر و سادگی، عزلت گزیده و تا ابد با تکنولوژی فقیر و جامعه توسعه نیافتهی خود سر کنند، یا خدای ناکرده رجزخوان گذشتهی تاریخی خود شوند و به نظارهی رفاه و پیشرفت صنعتی دیگران بسنده کنند.
کیارستمی که از سال 1992 از طریق فیلمهایش در محافل فرهنگی – هنری جهان مطرح شده بود، موفق شد بیش از 50 جایزهی معتبر جهانی را از آن خود کند. به گفتهی صاحبنظران و منتقدان سرشناس سینمای جهان، عباس کیارستمی سینماگری صاحب سبک است که در عرصهی سینما، طرحی نو درانداخته و باوجود همهی گسیختگیها و تاریکیهای جهان امروز در مسیر همبستگی انسانی و روشنی زندگی انسان حرکت میکند. سند این مدعا، اعترافها و ستایشهاییست که اغلب منتقدان برجسته محافل هنری جهان در این مورد نوشتهاند.
طبق گزارشهای منتشر شده، معتبرترین نشریات فرهنگی – سیاسی جهان از جمله: لوموند، لیبراسیون، تایم، نیوزویک و بسیاری دیگر که در اینجا حتی فرصت شمردن نامشان نیست، به تجلیل از این هنرمند اندیشمند پرداختهاند. جالب است که این نشریات بیدلیل، برای هیچکس و هیچ منظوری حتی یک کلمه نمینویسند، مگر آنکه حقانیّتی انکار نشدنی آنها را مجبور کند، حقانیّتی از گونهی حقانیّت عباس کیارستمی که نه انکار کردنیست و نه فراموش شدنی.
در همین رهگذر نگارنده در همان سال و دو روز پس از بازگشت به قصد گفتوگو با این هنرمند برجسته به دیدار وی در منزلش شتافتم. خانه کوچک و سادهاش، مثل همیشه آغشته از بوی گل، عطر صمیمیت و شمیم شعر بود و چون همیشه از در و دیوار صفا و طراوت و امید میبارید. بهمن پسر عباس که شاید به خاطر امتحانات خسته و ملول بود، نگارنده را به یاد پدربزرگش، استاد احمد کیارستمی انداخت که از مردم ساده و صادق منطقه چیذر بود و کارش نقاشی. پدر عباس اگرچه فیلمی نساخت اما کارگردان زندگانی سخت و دشواری بود. بوی رنگ، در مشام خانوادهاش همچون بوی محبت و غم، طبیعی و همیشگی بود. اما فقط عباس از آن میان، به رنگها دل باخت و هنرمندانه بر ضد نیرنگها تاخت. پدر، استاد زندگی بود و پسر به استاد نمایش زندگیها مبدل شد. عباس کیارستمی، فرزند رنج و شرافت و فرهنگ ما و میراث خلف پدر، نمایندهی هنر نمایشی – تصویری و مردمی ماست. او که خود را مدیون پدری زحمتکش و شریف میداند، هرچند که نارساییهای فرهنگ گذشته را نقد میکند، همواره در آثارش به نسلهای نو میگوید: ایران مادران و پدران خود را به یاد آرید و پاس دارید و در عین حال، فردای دیگر و عصر تحولات بزرگ را دریابید تا «معاصر» باشید. خانهی عباس کیارستمی، ساده و دلنشین است، گویی وارد گوشهای از فیلمهایش شدهای و همانقدر هم غمانگیز. نمیدانید با چه شادی و شوری به خانهاش پا گذاشتم. میخواستم او را با تمام وجودم ببوسم و بگویم: این بوسهی یک روزنامهنگار نیست، بوسهای است از سوی همه هنرمندانی که میشناسم و میشناسندت، بوسهای است از سوی همهی آنانی که عاشق اعتلای نام ایران و گسترش جهانی هنر این آب و خاکاند امّا در که باز شد، چهرهای مغموم و سکوتی محجوب به من گفت: سلام! و دلم گرفت. با خودم گفتم: پس آن موفقیت جهانی که بیشتر از هر نامی بر آن، موفقیت ملی و میهنیست و بهترین فرزندان ملّتی بزرگ را سربلند و شاد کرده است، چرا در چهرهی افتخارآفرین اصلیاش سکوت و غم آورده است؟
نخواستم غمش را تازه کنم (گرچه تازه بود) پس به نرمی پرسیدم: «چگونهای مرد بزرگ؟» گفت: میخواستی چگونه باشم؟ آن هم وقتی که بیگانه در برابر هنر ایرانی از مقاومت باز میایستد و تسلیم میشود، امّا آنانی که باید مسئول حفظ این هنر و فرهنگ باشند، مرا نادیده و نابوده میانگارند، یا لااقل چنان رفتار میکنند که گویی نه هرگز خودم وجود داشتهام و نه سی سال کوشش دشوارم، در راه خدمت به این آب و خاک... و بغضی پنهان، او را از سخن گفتن باز داشت.
با خودم فکر کردم که راستی چرا او که نه از تبار فلانالدولهها بوده، نه درباری و نه بیگانهخواه، و همه میدانند که کیارستمی هنرمندی است که از میان مردمیترین مردمان این آب و خاک سربرآورده؛ دریغ خوردم و گفتم: غمت مباد! حق از میان رفتنی نیست. حق امثال تو، پیروزیست و تازه، این اول عشق است. کار دنیا حساب دارد و حسابش دست خداست، همان که تا بدین جا نگاهت داشته است، مطمئن باش که آن قادر متعال و ملت قدرشناست با تو خواهند بود.
آهی کشید و گفت: «فقط همین ایمان به عنایت خدا و لطف مردم است که نگذاشت، ناامیدانه کارم را رها کنم.» کار او مصداق بارز این مصرع از غرل مولانا است:
عشق آموخت مرا شکل دگر خندیدن...
در این دیدار کیارستمی در اولین جمله و با صداقت و صراحت مومنانهای گفت: «این پیروزی متعلق به این کشور و ملّت است و اگر من توفیق آن را یافتهام که به عنوان هنرمندی ایرانی در «کَن»، کنار پرچم سرزمینم بایستم و جایزه را به نمایندگی از طرف ملت دریافت کنم، تنها از بخت بلند و عنایت الهیست.»
بر اساس گزارشهای آماری، سالی که جایزهی نخل طلایی را به کیارستمی اهدا کردند، بیش از 6 هزار فیلم سینمایی در سطح جهان تولید شده بود. بیشترین آنها ساخته کارگردانانی بودهاند که سرمایههای کلان، تکنولوژی پیشرفته و امکانات نامحدود، آنها را ساخته و پرداخته بود. آیا این افتخار بزرگی نیست که یک ایرانی تنها به پشت گرمی همّت و تلاش و تفکر خویش و با کمترین سرمایهها و امکانات، گوی سبقت را از کسانی برباید که خود مبدع و صاحب این هنرند؟ این درست به آن میماند که مثلاً ما ایرانیان که از تولیدکنندگان مرغوبترین فرشهای جهانیم، در هنری که خود مبتکر آن بوده ایم، با دست خود جایزه بهترین قالی را به بافندهای مثلاً فرانسوی اهدا کنیم. به همین دلیل شاید برای بسیاری از آنان اهدای چنین جایزه ای چندان خوشایند و مطلوب نبوده باشد، هرچند با این انتخاب آنها سعهصدر و آزادگی خود را به نمایش گذاشته اند. (تسلیم واقعیت شدن سعه صدر می خواهد)
با این تفاسیر، آیا این درست که وقتی دیگران از کار ارزشمند بیگانهای اینگونه تجلیل میکنند، ما از قهرمان کشتی یا تیم فوتبالمان آنگونه استقبال میُُکنیم، رسانههای جمعی داخلی که از مهمترین وظایف آنها بزرگداشت و ارجگذاری به بزرگان علم و هنر است، این طور از کنار حادثهای به این بزرگی و افتخارآفرینی، بیتفاوت بگذرند و سکوت اختیار کنند؟ آیا درست است که بعضیها به عناوین مختلف به تخطئهی کار سترگ او بپردازند؟ و این همه در شرایطی است که معتبرترین نشریه سینمایی جهان یعنی «کایه دو سینما» وقتی کیارستمی کاندیدای جایزه نخل طلایی (1995) شد، چهل صفحه از یک شمارهی خود را به او اختصاص داد، ولی آن سال وقتی که او بر بالاترین قله افتخار سینمای جهان ایستاد، هموطنانش حتی چهل سطر دربارهاش ننوشتهاند. راستی چرا؟
آیا در شرایطی که همهی دولتها اعم از بزرگ و کوچک برای اعتلای نام کشورشان فقط به بهانهای حاضرند میلیونها دلار هزینه کنند، پاداش کیارستمی که این اعتبار و سربلندی را با فروتنی تمام، بدون دیناری هزینه برای میهن و ملّتاش به ارمغان آورده، این است که از جانب رسانههای جمعی با سکوت روبرو شود؟ کسی که ژانگوک گدار، پیامآور بزرگ و راستین سینمای حقیقت و موج نوی سینمای اروپا و جهان که تاریخ سینمای جهان را به سینمای کریفیث و کیارستمی تقسیم میکند، عقیده دارد که فقط این دو سینما در جهان وجهه دارند و آرزو میکند فرصت یابد بیشتر به کارهای او بپردازد و روی او فکر کند.
و یا کوروساوا، فیلمساز برجستهی ژاپنی، که در مورد او میگوید: وقتی چیترای مُرد، خیال میکردم با مرگ او سینما از آسیا خواهد رفت امّا با دیدن کارهای کیارستمی دریافتم سینمای آسیا پویا و زنده خواهد ماند.
همان معنایی که خاقانی شاعر بزرگ پارسی گو در توصیف زایش و پویایی فرهنگ، هفتصد سال پیش گفته است:
اوّل شب بوحنیفه جان سپردشافعی آخر شب از مادر بزاد
به هر حال برای مصاحبهای جدی رفته بودم که هیچوقت انجام نشد. فقط حرفها بود و درددلها. کیارستمی حاضر نشد مصاحبهای رسمی داشته باشیم میگفت: قصد ندارم با دیگران هم مصاحبه کنم. جایزهای در کن به مردم و فرهنگ ایران دادهاند که من هم گرفتم و آوردم. همزمان، سر و صدایی هم خارج از ایران اطراف آن بلند شد و سکوتی هم در ایران... کمکم سرو صداها دارد میخوابد، ترجیح میدهم همین حالت ادامه یابد و صدای جدیدی بلند نشود اما من از زبان خود و دل او میگویم:
ما روابط عمومی نداریم، روابط عمومی خرج دارد. با دلار پانصد تومانی (سال 1376) نمیشود نظرها را به خود جلب کرد. او که هیچ، هیچکس روابط عمومی ندارد. اصلاً ما فرهنگ روابط عمومی نداریم نه فرد، نه دولت و نه ملّت، هیچکدام! با این حساب میخواستید وقتی که جایزهای به این مهمی را به کسی و از کشوری میدهند که حتّی جذابیتهای حاشیهای هم ندارد، بیگانگان خوشحال باشند؟ راحتتر بگویم وقتی که جایزهی کن را به مثل او میدهند، حتی منتقدان و خبرنگاران که واسطهی انتقال و تأیید این خبر مهماند، از یک پذیرایی کوچک و ساده محروم میمانند. بنابراین جایزه را میدهند بدون آنکه در شادمانی آن شریک باشند. همانطور که گفتم ما روابط عمومی نداریم و فقط بر حقانیتهایی تکیه داریم که اگر بخت یاری نکند، میتوانند به راحتی نادیده گرفته شوند.
او در جواب این پرسش همگان که او را متهم به تخصص داشتن در ساخت فیلمهایی میکنند که فقط خاص فستیوالهای خارجی است، با صراحت میگوید: فستیوال یک متر و معیار جهانی است، دور و بر هر کدام از اینها یک عده از بزرگان و اندیشمندان جمع هستند و اینها وقتی به کسی جایزه میدهند، از روی حساب و کتابهای تکنیکی و تخصصی جایزه میدهند، به همین سادگی نیست ولی بعضیها اینجا، چون هیچ ایرادی نمیتوانند بگیرند، میآیند و چنین ایرادی را میگیرند. بله من برای فستیوال، فیلم میسازم و به قصدم هم میرسم، چرا که دانش این کار را دارم و دانش، خودش نمره دارد و من تنها کسی نیستم که برای فستیوال، فیلم میسازد. همه هّم و غمشان ساختن فیلم برای فستیوال و موفقیت در آنجاست... خب به ندرت کسانی در آن موفق میشوند مثل دوی صدمتر. میتوانم بگویم که خودم را به موقع به خط پایان میرسانم و معنایش این است که استیل دویدن را بلدم. نیرویش را هم دارم، تمرین هم کردهام. من آنقدر که به این سوال جواب دادهام، خسته شدهام. این بار میخواهم اینجوری جواب بدهم. من بلدم قصد کنم و بلدم که به قصدم برسم.
راستی تا کی کیارستمیها مورد بیمهری قرار میگیرند؟ به ویژه از جانب رسانههایی که مدعی ترویج علم و فرهنگ و هنرند، و باید تا کی منتظر پاسداشت سرامدان علم و هنر بود تا جوانترها سرشت علمجویی و هنرخواهی جامعه را باور کنند. راستی تا کی؟... و اصلاً چرا!؟ هم اکنون چند روزی است که کیارستمی به خانه دوست بازگشته است و من و امثال من غمگین و افسرده از خود در خواب و بیداری میپرسم چرا؟
ولی با امید در خواب دیدم لاله و سوسن همه جا دمیده است و عطر یاسمن در فضا پیچیده...؛ هوا چنان لطیف است که دل سنگ شور میزند، و درخت روی پا بند نمیشود؛ شعر و موسیقی از آسمان رحمت فرود میآید، و مهر و محبت از در و دیوار برون میتراود؛ تا چشم کار میکند، زیبایی است و تا گوش میشنود، حدیث مشتاقی...! و رویای ما همین است. کیارستمی رد این رویاها را به ما نشان داد و رفت!
من در خواب، مردم را میدیدم که راه میروند، امّا قامتها همه جا کشیده و چهرهها چون گل شکفته، نه چینی بر جبین بود و نه کینهای در سینه، جز نیکی باری به دوش نمیگرفتند و جز صفا راهی نمیرفتند؛ اگر خاری به پای یکی میخلید، اشک از دیده دیگری فرو میچکید؛ غمهای نهفته را میدیدند و حرفهای نگفته را میخواندند زبانشان نگاه بود، یک کتاب سخن را به نیم نظر در مییافتند و یک دنیا درد را به یک لبخند درمان میبخشیدند...
و آرزوهای ما همین بوده که کیارستمی در آثار خود بر آن اصرار میورزید.
هر کس به دلخواه خود پی کاری میرفت و به فرا خور حال پاداشی میگرفت. مردم آگاه بودند که تا رنج نبرند، روی راحت نخواهند دید. خوشبختی را در خوشی دیگران میجستند و از این رو همه خرم و خندان بودند و از زور و ستم در امان. دکاندار گران نمیفروخت و خریدار توقع بیشمار نداشت. رییس مودب و مهربان بود و مرئوس مطیع و محجوب. به جای ریشخند، دلسوزی میکردند و عوض اینکه به درد بیفزایند، به زخمها مرهم مینهادند. کلام زنده و مصوّر کیارستمی بر روشنایی چنین آمالی تاکید میکرد، او شارح خوابهای ما در چنین زمانهای بود.
در خواب و در چنین جهانی در مدارس کمیّت را فدای کیفیّت میکردند، و بیش از برون به درون میپرداختند؛ تربیت را از تعلیم برتر میشمردند و قبل از عالم شدن آدم شدن میخواستند. علم برای تصدیق و تصدیق برای پول و پول برای هوی و هوس نبود، دانش برای دانش نیکی بود. هر کس که از این مدارس برمیخاست به جای خود مینشست و از حد خود پا فراتر نمینهاد.
مفسر چنین جهانی، تنها کیارستمی بود. کیارستمی بزرگ، دنیا را عاری از درد و حرص و خشونت و مقام میخواست:
یکی را خواستند به انجمن شهر برگزینند، ابا کرد که فلان از من بهتر است؛ دیگری را آمدند وزیر کنند، شغل آزاد را ترجیح داد. دانایی را که به کنجی خزیده بود، روی دست گرفتند و به دارالعلم بردند که در دیار ما عرصهی سیمرغ، جولانگه مگس نتواند بود؛ دریغ است که خورشید چهره پنهان کند و شب پره بازیگر میدان شود! دریغ است باور کنیم پیامآوری چون عباس کیارستمی از این رویاهای بهاری دور افتاده است.
قصهگوی ما میگفت: بله، شاعران گرد آمدند و آن را که شیداتر و گویاتر بود به بزرگی برگزیدند، تاجی از گل بر سرش نهادند و فریاد شادی برآوردند که خدا این موهبت را به تو ارزانی داشته، تو روشنی بخش انسانی، بسوز تا بیفروزی زیرا برای دانایی برگزیده شده بودی.
دریغا دوست بزرگ من! حالا بسته به خاک کجا و عالم پاک کجا؟!
تا به چند ای شاهباز پر فتوح باز مانی دور از اقلیم روح
آن قدر در شهر تن ماندی اسیر کان وطن یک باره رفتت از ضمیر
حیف باشد از تو ای صاحب هنر کاندرین ویرانه ریزی بال و پر
خواب بودم، خواب بودیم و خواب میدیدم...
و تو تعبیر کننده خوابها و آمالهای ما بودی این بادیه و در این بودگان. تو دوستِ خوبِ همه انسانها. از قلهک تهران برخاستی، به قلّهی جهان رسیدی و به زبان صلح و خرد، قصّهها ساختی در این ساحت رهگذر!
همه خوبیها و رویاها... و تمام آرزوها و آمالهای انسان ایران معاصر و انسان معاصر ایران، در یک نگاه... به نتیجه میرسید. نگاه جهانی عباس کیارستمی! از فیلم کوچه پا به خیابانها و شهرهای انسان گذاشت و سرانجام به کوچهی آخر زندگی بازگشت. یقیناً این مفسر ساده و این مُعَبِّرِ پیچیده، یکی از منحصر به فردترین خردمندان عصر حاضر است که باید قدرش دانسته شود و با شایستگی تمام، تاریخ را برای حضورش مهیا کرد.
من با این دوست بینظیر (بنا به کار قلم و مجله) دیدارها، نشستها و سفرها داشتم و از این اقبال و رویا برخوردار بودم که بیشتر در خانه دوست مشترکمان دکتر مرتضی کاخی، با وی دیدار داشته باشم. او وقتی که از خوابها و آمال انسانی سخن میگفت، مثل همیشه با تصویر و تصویرهای زیبا، دنیا را از طریق کلمه و صحبت معنا میکرد. من در نخستین دیدارها متوجه شدم از تربیتی ذاتی و ویژه برخوردار است. عالیترین شاخص و نشانه این تربیت و تشخیص، سادگی محض و حضور معمولی است. من در زندگی با اهل هنر و اندیشه بسیار بودهام، امّا هرگز نتوانستم یک وجه مشترک میان کیارستمی با دیگران بیابم. او بیش از خود (دیگران که هیچ) ساده و بیخبر از تکبر و تفاوت بود.
در بخشی از این یادداشت... به عمد به خوابهای خود و به رویاهای خود اشاره کردم، این خوابها را من در بیداری و از زبان کیارستمی میشنیدم. انسانی که سعادت انسانها را میخواست. او استاد ظرایف و دقایق زندگی بود. دههی هفتاد وقتی که در خانه مرتضی کاخی به عباس پیشنهاد مصاحبه دادم، گفت: شرایط مناسب مصاحبه نیست. علاقهمندم که دنیای سخن همچنان منتشر شود!
کیارستمی با همان دقت روحی، با همان نگاههای همیشه نگران، تلویحاً گفت: بگذار آهسته از مشکلات این روزگار عبور کنیم امّا من اصرار داشتم که باید این سکوت را شکست. به او گفتم: ما کار خود را خواهیم کرد، در نهایت کار به ختم کار و مجله خواهد کشید. فوراً گفت: حیف است مجله، من مشتری دنیای سخن هستم!
امّا اصرار من جواب گرفت، عکس اول، عکس روی جلد مجله، (کار زیبای زندهیاد مرتضی ممیز) به همان چهره فکور و ساکت کیارستمی، اختصاص یافت. هر شوقی هزینهای دارد، ما آن سالها کم ناامید نمیشدیم امّا برای نخستین بار همان هفته نخست بعد از توزیع مجله، تماسهای زیادی شد، مردم ما صاحب تشخیصاند. مجله به سرعت به چاپ دوّم رسید و اگر اختلافهایی و پسندهایی پیش نمیآمد، خود را آماده چاپ سوم کرده بودیم. به هر حال بگذریم! از آن زمان و برسیم به امروز...
آیا باید باور کنم که شاعر، عکاس، نقاش و کارگردان مولف و ممتاز، نامی که به وجدان جمعی انسان ایرانی بدل شده بود، رفته و امروز جهان از حضور وی محروم شده است؟! یا شاید این غافلگیری بیباورانه هم یکی از فیلمنامههای حیرتانگیز اوست که تازه کلید خورده است؟!
به هر تقدیر این هنرمند بینظیر از میان ما رفت. قصور در امر مداوای او، خسران و لطمه سنگینی برای نام ایران، برای مردم و تاریخ و حیثیت کشور، به ویژه جامعه علمی و پزشکی ایران است. انسانها میآیند و میروند امّا حرف و حدیثها همچنان باقی میمانند.
در عصری که کارگران معدن را شلاق میزنند، حقوقهای چند صد میلیونی و ماهانه نصیب عدهای میشود. این مرگِ اخلاق است و همین فلاکت، دامن جامعهی پزشکی را هم گرفته است. چند شِبهپزشک بیمسئولیت، عزّت این جامعه را بر باد میدهند. عباس کیارستمی مُعَبّر زیباترین خوابهای انسانی بود که ما را به بیداری وجدان (خانه دوست کجاست) دعوت میکرد، چرا نامی جهانی را با چنان برخوردی، به پاشنه آشیل جامعه ایران امروز تبدیل کردند.
کارگردان، نقاش، شاعر، عکاس و فیلمنامهنویس بیهمتای ما، حتی نخواست از رانت شهرت و محبوبیت خود سوء استفاده کند، پزشک و پزشکانی که رفتن به تعطیلات برایشان مهمتر بوده، جان و جسم ما را دست به دست کرده تا به مرگ رساند.
کیارستمی همهی عمر، علیه نادانی مبارزه کرد امّا سرانجام نادانی علم، او را از ما گرفت. او صاحب اخلاق بود که قربانی بیُاخلاقی یک سفیدپوش شد که همه را سیاه پوش کرد.
کیارستمی از سال 1348 تا امروز بیش از چهل فیلم به کهکشان هنر و اندیشه بشری افزود، همه صاحب مفاهیمی انسانی، فلسفی و اجتماعی: کلوزآپ، طعم گیلاس و باد ما را با خود خواهد برد، کپی برابر اصل، شاهکارهای تاریخ سینمای جهان به شمار میروند. او خوابگزار زندگی شیرین و ساده مردم ما بود. جان آزرده او را در غربت فراموش نمیکنیم و از مسئولین صاحب قدرت انتظار داریم که در روشن شدن پرونده پزشکی این نابغه جهانی، همّت گمارند. او گر چه با درد از این جهان درگذشت امّا برای اندیشهی بشری شفا آورده بود. او به خوابی بیبازگشت فرو رفته، امّا خواب او سرمشق هر شب ماست و ما همچنان خواب او را خواهیم دید. خوابهای ما ادامه و تداوم صداقت او، قصههای ساده او و جهان پرحکمت اوست. خواب لاله و سوسن، عطر یاسمن و شب بو، نرگس یاد او را جاودانه خواهد کرد. تا زندگی هست، باز باید به رسم و مراسم او گفت: زندگی... و دیگر هیچ!
کیارستمی بزرگ، رد این رویاها را به ما نشان داد و رفت! به خیر باد یاد او که فرزند سربلند این آب و خاک بود، هست و خواهد بود. امّا دریغا تا ابد، دریغا مسافرِ دیارِ خوبان!
روزنامه شرق
شماره 2654
شنبه 23 مرداد 1395
شاهرخ تویسرکانی
دیدگاه خود را بنویسید