وظیفه اهل قلم
شاهرخ تویسرکانی
«سالها پیش در کتابی راجع به شناخت هنر، نوشته فیلیسین شاله، به ترجمه آقای علیاکبر بامداد، مطلبی خواندم که به بررسی علل خنده مربوط میشد. چرا آدمی میخندد؟ در بیان علل خنده، بعضیها تا هفتاد علت ذکر کردهاند! اما در کتاب یاد شده از قول برگسون آمده بود که کمیک به یک تعبیر عبارت است از مکانیک و انجمادی که بر روح آدمی تحمیل میشود؛ یعنی صورت و قیافه آدمی وقتی خندهآور و مضحک است که حالت منجمد و ثابتی به خود بگیرد. کسی که مانند ماشین خودکار راه میرود و ماشینوار مینشیند و برمیخیزد و هیچ نوع پیوند روحی و عاطفی با دیگران برقرار نمیکند و اصولاً حضور و تماس و برخورد با دیگران را در نظر نمیگیرد، خنده را برمیانگیزد؛ به زبان سادهتر، رفتار و هنجار و حالات آدمی هر قدر بیشتر به یک عنصر مکانیک شباهت داشته باشد، خندهدارتر خواهد بود.
برگسون ظهور این حالت خندهبرانگیز را ناشی از برخورد روح و ماده میداند و میگوید: ماده به یک معنی ساکن و راکد و منجمد است و روح سیلان و تحرک دارد.
طبیعت آدمی اقتضا میکند که سیلان روح او همواره بر ماده تأثیر کند، از سکون و انجماد آن بکاهد، حال و روز انسان وقتی مضحک میشود که ماده در برابر روح مقاومت کند و هیچ اثری از تحرک و دگرگونی روحی در وجود او دیده نشود.
حالتی عبرتآموزتر نیز وجود دارد، و آن موقعی است که آدمی نه تنها رفتار و هنجاری ماشینوار داشته باشد، بلکه تفکر و پندار او هم شیوهای ماشینی به خود بگیرد؛ یعنی روح او نیز به انجماد مکانیک دچار شود، این همان سرنوشتی است که بسیاری از انسانهای عصر ما در بعضی از جوامع ماشینی غرب بدان مبتلا شدهاند؛ در آن جوامع، آدمیان ارزش و اعتباری در ردیف پیچ و مهرههای ماشین دارند و چیزی بیش از مشتی موجود مکانیکی نیستند، اینجا دیگر مسئله به حدود گریه و خنده تمام نمیشود، بلکه پای حیثیت معنوی انسان نیز به میان میآید. اگر انسانی که رفتار و حالاتش همانند یک عنصر مکانیک است خندهآور باشد، نویسندهای که مکانیکی فکر میکند و قالبی بیندیشد مسلماً وضعی گریهآور و رقتانگیز خواهد داشت. نویسندهای که هیچ نوع پیوند عاطفی و معنوی با جامعه برقرار نسازد و حضور جامعه و روح جامعه را در وجدان خویش احساس نکند و آثار او همچون کالاها و مصنوعات بیروحی که از لابلای دندههای یک ماشین بیرون میآید هیچ تأثر و تفکری در محیط خویش برنینگیزد؛ به یقین از عنصری ماشینی هم در مسیر زندگی و جامعه خویش بیارزشتر خواهد بود.
شاید در قلمرو صنعت، هر محصولی را بتوان استاندارد کرد، اما در قلمرو ذوق و اندیشه، نویسنده را نمیتوان استاندارد کرد، فراموش نکنیم که نویسنده به یک تعبیر، وجدان جامعه خویش است، این وجدان باید همیشه بیدار و هوشیار باشد، او به حکم دینی که در برابر تاریخ و نسلهای آینده و در برابر میهن خود دارد؛ [باید] در قبال رویدادهای جامعه و عواطف پاک مردم زمانهاش حساسیتی شگرف داشته باشد و در همه حال سروش آرامی را که به گوش جان میشنود در آثار خود منعکس کند. این انعکاس و بازگردانی افکار و عقاید که مهمترین وظیفه یک نویسنده است؛ آدمی را به یاد یکی از قهرمانان افسانهای یونان، یعنی، «اکو» میاندازد. اکو الهه جنگلها و چشمه سارها بود و پایندگی نام او نه به خاطر کارهایی است که در زمان حیات انجام داد، بلکه به خاطر وظیفهای است که بعد از مرگ در آن دنیا انجام میدهد؛ میگویند «اکو» در آن دنیا کارش فقط این است که سیلاب آخر کلماتی را که میشنود تکرار کند. اگر نام اکو به خاطر همین انعکاس صوت و صدا بعد از مرگ جاوید و جاودان مانده است، نویسنده در زمان حیات چنین مسئولیتی را میپذیرد؛ یعنی وظیفه اوست که با انعکاس صحیح و اصیل آواهای زمانه نام خود را در دفتر روزگار ماندگار کند. شاید فرق کار نویسنده با «اکو» این است که بر خلاف اکو، طوطی وار آنچه را میشنود تکرار نمیکند؛ بکه محتوای آنها را نیز به محک نقد می زند؛ و تنها آن صداهایی را در آثار خود منعکس میکند که طنین راستین آواهای روزگار او باشد، و پیام هر نسلی را به نسلهای آینده منتقل کند.
نویسنده هم در تحلیل نهایی فردی همچون یک بازرس است، بازرس اگر فقط بدیها و لغزشها را میبیند، نه به خاطر بدخواهی و بدبینی اوست، بلکه به خاطر آن است که پایههای اخلاق را در جامعه محکم کند. نویسندهای هم که در عین تصدیق آگاهانه و منصفانه واقعیات، با اتکا به حسن نیت و شور وطن خواهی، همت خود را بر کشف معایب میگمارد قصد و غرضی جز پیراستن محیط خویش از نقاط ضعف کژیها و کاستیها ندارد؛ این امر را اگر بگذارند که قراری گیرد، بزرگترین نشانه تحرک روحی محیط او تواند بود. پیداست که عبور از چنین مسیری برای نویسنده، خالی از دشواری نیست و هر «شبنمی در این ره صد بحر آتشین است!» اما طبیعت نویسندگی هرگز با محافظهکاری و اعتراض به دشواریها [سازگار نبوده] و نویسنده گریزی جز گذشتن از این مسیر ندارد.
در هنر نویسندگی آنچه اثر نویسنده را شکوهمند و زیبا نشان میدهد، تلفیق منطقی مطالب و پیوند طبیعی معانی به یکدیگر است؛ برای فراهم شدن نظم و هماهنگی در یک نوشته، نویسنده باید قبل از نگارش، هدفش معلوم باشد، نیک بداند که چه میخواهد بنویسد، اندیشهاش بر محور چه مسائلی دور میزند، کلامش از کجا باید شروع شود و در کجا پایان پذیرد...
نویسندهای که نظم و ترتیب در کارش نباشد، و افکارش را به طور آشفته و پراکنده بر روی کاغذ آورد، به قول معروف «از این شاخ به آن شاخ بپرد»، هر چند در نوشته اش رعایت کلیه اصول فصاحت و بلاغت را کرده باشد؛ جز ملال خاطر و سرگردانی چیزی عاید خواننده نمیکند؛ در چنین حالتی، نه اقناع را در خواننده فراهم میکند و نه رغبتش را به خواندن برمیانگیزد. بنابراین هیچگاه فراموش نباید کرد که: دلانگیزی و دلپذیری هنر به زیبایی بستگی دارد و زیبایی خود بر پایه نظم و هماهنگی استوار است. مطیعالدوله حجازی میگوید: «زیبایی در سادگی است ساده باید نوشت ولی از بیسلیقگی و پستی باید برکنار بود.»
عدّهای چنان میپندارند که نویسندگان توانا آنهایی هستند که مطالب خارقالعاده میآفرینند و آثارشان را از آفریدههای نادر و غریب و شگفتانگیز خیالی پر میسازند و بلاغت در نظر برخی، تکلف در گفتار و ابهام و پیچیدگی در پندار است. به گفته نویسندهای: «چون خیال میکنند ساده نویسی کسر شأن است، به واسطه این فکر می کوشند عبارات خویش را از میان دالان کلمات نامأنوس بگذرانند و به دور نوشتههای خویش از ابهام قلنبه نویسی، سیم خاردار بکشند تا خارقالعاده جلوه کنند» در حالی که این گونه افکار از نظر نویسندگی امروز به هیچ وجه صحیح و قابل پذیرش نیست زیرا صفات سخن روشن و گویا چیزی دیگر است و نشانههای بلاغت و مهارت در سخن آفرینی، موضوعی غیر از قلنبه نویسی و پیچیدهگویی است...
کار اصلی نویسنده این است که اغلب خواننده را برانگیزد و وقتی برانگیخت آن را حفظ کند، برای این که این کار به انجام برسد، باید ساده بنویسد و نوشتهاش خالی از هرگونه ابهام باشد...
نویسندگان توانا، صفت سادگی را با انتخاب واژههای متداول و مأنوس زبان و کاربرد آنها در جملههای کوتاه و صحیح تأمین میکنند؛ و با جلوگیری از گرهسازی و پیچیدگی در کلام، و پیشگیری از استعمال جملات معترضه و کاربرد ترکیبات نادرست و پرهیز از ضعف تألیف روشنی ایجاد میکنند و هیچگاه زیبایی ظاهر و رنگین کردن عبارات را بر روانی و سادگی ترجیح نمیدهند؛ و معنی را فدای لفظ نمیکنند، زیرا نیک میدانند هر اندازه نوشتهای سادهتر و طبیعیتر نگاشته شود، اثرش در ذهن خواننده بیشتر خواهد بود.
اقناع خواننده و ارضا و جوابگویی صحیح به چون و چراهای او، رابطهای مستقیم با قدرت استدلال و توانایی نویسنده در تجزیه و تحلیل منطقی مطالب و آگاهی او به مقتضیات کلام دارد.
عواملی که گفتار نویسنده را مستدل نشان میدهد و نظراتش را مورد پذیرش خواننده قرار میدهد؛ ارائه شواهد و دلایلی روشن در قالب کلمات و اصطلاحات مناسب و استفاده از تشبیهات، استعارات، پسندیده و گاهی کمک گرفتن از نمونههای مربوط به موضوع مورد بحث و دقت در کاربرد منطقی و به جای آنها و توجه داشتن به نظم و هماهنگی طبیعیشان به یکدیگر است.
طرز جملهبندی و تقدیم و تأخیر در ارکان جملات نیز در روشنگری مطالب و قوت استدلال تأثیر به سزایی دارد؛ چه به اقتضای گفتار، نویسنده گاه لازم است از جملات مستقیم و معمولی استفاده کند و زمانی ناگزیر به منظور برجسته کردن و تکیه بر بعضی از نکتههای مهم کلام از جملات وارونه بهره گیرد. حروف اضافه و ربط نیز چنانچه در محل خود استفاده نشوند، ممکن است نوشته را به صورتی غیر از آنچه مقصود نویسنده است درآورند و در نتیجه با فراهم شدن ضعف تألیف در نوشته، براهین او را سست جلوهگر کنند...
نوشتههایی که بر اساس براهین منطقی و شواهد حقیقی و طبیعی استوارند؛ هر چند که به سبکی زیبا و دلپذیر نوشته نشده باشند؛ بر فرض که نتوانند دلربایی و شورانگیزی را در خواننده فراهم آورند، لااقل دارای این امتیازند که خواننده را قانع میکنند و او را به تصدیق کردن سلامت فکر و واقعبینی نویسنده وا میدارند.
گفتار منطقی را زاییده فکر منطقی و فکر منطقی را حاصل تجربیات فراوان و اطلاعات سرشاری باید دانست که با واقعبینی و حقیقتگرایی و موقع شناسی نویسنده توام شده است...
هیچ امتیازی برای یک نوشته بالاتر از آن نیست که خواننده را از ابتدا تا انتها سرگرم کند و رغبتش را به خواندن برانگیزد. اگر نویسنده یک نواخت ننویسد و تنوع و تفنن را در کلام خویش رعایت کند، به امتیاز مزبور دست یافته است...
در نویسندگی، تنوع را با ایراد مطالب مختلف و بیان حالات گوناگون، برحسب مناسبت و اقتضای کلام و استفاده از شعر و تمثیل و داستان و ضرب المثل و گاهی ظرافت و شوخی وجد و هزل میتوان فراهم کرد.
به گفته مرحوم فروغی: «نویسنده برای متنوع کردن اثر خویش، عبارات نوشتهاش گاه باید خبر باشد و گاه انشا و زمانی طلب و استفهام، وقتی از خطاب به غیبت رود و گاه از غیاب به خطاب التفات کند، بعضی اوقات شعر یا مثل یا حکایتی در ضمن کلام برحسب مناسبت ایراد کند و زمانی شوخی و ظرافت به میان آورد و برحسب مقتضای حال، تشبیه و مجاز به کاربرد و استعاره و کنایه بیاورد.»
در نوشتن هر گونه موضوعی، خصوصاً اخلاقی، اجتماعی، فلسفی و انتقادی رعایت تنوع ضروری است، زیرا هیچ چیزی از مطالعه مباحث استدلالی و موضوعاتی که جنبه نصیحت و اندرز دارند، برای خواننده ملالآورتر نیست، آن هم اگر به شیوه مستقیم و به صورتی یک نواخت و خشک و بیروح ایراد شده باشد...
از میان کتابهای آسمانی «قران کریم» [که] در اوج فصاحت و بلاغت جای دارد؛ و مهین کلام الهی است، بهترین شاهد بر این مدعاست. یکی از نکات مهم و قابل توجهی که در سراسر این کتاب عظیم به چشم میرسد، تنوع و گوناگونی مطالب است، چنان که خواننده گاه با مضامینی امیدبخش روبروست، یعنی دورنمای سعادتمندانه پرهیزگاران و خداشناسان را پیش چشم میبیند؛ و گاه با خواندن آیات عذاب و وعیدهایی که به اقوامِ زشتکارِ وظیفه شناس داده میشود، بر فرجام کار و عاقبت شوم اعمالشان اندوهناک میشود. وقتی سخن از آفرینش موجودات و بحث از عجائب کائنات پیش میآید، حالتی شگفت به او دست میدهد و زمانی که از داستانهای پر انقلاب و مبارزات پیامبران پیشین سخن میرود، دلش از شوق و صفا میتپد و روحش سرشار از هیجان و احساس میشود و در خلال مطالعه آن رویدادهای عظیم هنگامی که به احکام و فرمانهای الهی بر میخورد، سیمای زندگی در نظرش مجسم میشود، آنگاه به آیاتی که جنبه حکمت و اندرز دارند میرسد و به تفکر واداشته میشود و احساس شادی در او زنده میشود...
به خاطر دارم وقتی یکی از معروفترین و دانشمندترین رجال این کشور، مقالهای در مجله نقدم نوشته بود و در آخر مقاله، این شعر حافظ را:
«مصلحت دید من آن است که یاران همه کار بگذارند و خم طره یاری گیرند»
این طور تحریف کرده بود:
«مصلحت دید من آن است که یاران همه کار بگذارند و سر طره دانش گیرند»
البته همه چیز را فدای فرهنگ کردن و همه کارها را گذاشتن و سر طره دانش گرفتن، مبالغه است ولی این مبالغه از سیاق عبارت فارسی و طرز بیان و تعبیر، برای نشان دادن اهمیت موضوع، هیچ اشکالی ندارد.
در اینکه از بین تشکیلات ما و ارکان زندگانی اجتماعی و مدنی ما، فرهنگ از تمام مسائل دیگر مهمتر است، هیچ شبهای نیست و جز شخص کوته نظر و کم فکر در آن تردید نمیکند. از این همه تشکیلات ما، در این دوره داده ایم و این همه هزینه که از کد یمین و عرق جبین توده فقیر این کشور صرف کردهایم؛ تنها چیزی که برای ما مانده و خواهد ماند، همان است که به مصرف فرهنگ رساندهایم؛ مثلاً اگر شما هر یک از این وزارتخانهها و تشکیلاتی که دهها و میلیونها خرج آن کردهایم [را] برچینید؛ هیچ اثری از آنها باقی نخواهد ماند و مثل این است که آنها را نداشتهایم. ولی اگر وزارت فرهنگ (آموزش و پرورش) و مدارسی که تاکنون تأسیس کردهایم [را] از میان بردارید؛ تمام آن دانش آموزانی که از این مدارس بیرون آمده و تمام نتایج فرهنگی که از این وزارتخانه گرفته شده، سر جای خود محفوظ است. بلکه به مثابه تخمی است که پاشیده و گذشته از اینکه از بین نمیرود، خودبهخود تا اندازهای که محیط به وی اجازه دهد، رشد میکند. آن محصل که از فلان مدرسه بیرون آمده، نه تنها با برچیدن اساس مدرسه او، معلومات و افکارش از بین نمیرود، بلکه چون به قدر و قیمت علم و دانش پی برده، محال است که بگذارد فرزندانش بیسواد رشد کنند. پس مدرسه تنها خود شخص را دانشمند نمیکند، بلکه تخم دانش را در خانواده او میکارد و بدین ترتیب هر مدرسه، چندین برابر آنچه در بدو امر به نظر میرسد کار میکند و اثر خود را به طور جاویدان در کشور باقی میگذارد.
البته در این مدت از فرهنگ ما زیاد انتقاد شده و ما هم معتقد هستیم ضعف زیادی در کار بوده و هست و به این دلیل نتیجهای که لازم بوده است از آن گرفته نشده ولی با این حال جای انکار نیست که اثر و نتیجهای که این دستگاه دارد، از تمام بنگاهها بیشتر و عمیقتر بوده است.
آن معلم مدرسه ابتدایی که با لباس ژنده خود از کنار خیابان میگذرد، هیچ نظری را به خود جلب نمیکند ولی... پیوسته تخم استقلال و ملیت و ترقی در کشور شما میپاشد و روح حیات مدنی در نوباوگان شما میدمد، و اساس ملیت شما را مستحکم میکند. آن دبستان محقری که به نظر شما به قدر کوچکترین ادارهای جلوه نمیکند؛ منبع نوری است که اشعه آن آهسته به تمام نقاط کشور پرتو میافکند. پس از آنچه تاکنون خرج این بنگاهها و کارمندان آن کردهاید، چندین برابر نتیجه گرفتهاید.
کشورهای بزرگ دنیا، جز به وسیله دانش بزرگ نشدهاند و تشکیلات صحیح گیتی، جز بر پایه فرهنگ، استوار نگشته و ضامن بقای یک ملت، غیر از فرهنگ نیست.
آنچه ملت یونان را چندین قرن نگه داشت و نگذاشت آن ملت کوچک در معده امپراطوری عظیم عثمانی هضم شود، فقط فرهنگ آن، یعنی آثار ارسطو و افلاطون و سقراط بود و آنچه نگذاشت ایران در امپراطوری عرب ذوب شود، نیز همان فرهنگ قدیم بود.
ارتش عظیم، اسلحه مهیب، محصولات فراوان، صنایع خیره کننده بالاخره هرگونه قدرت مادی در گیتی در معرض خطر زوال است، ولی آنچه زوال ناگذیر است، فرهنگ است و بس. اگر فراموش نکرده باشید چند ماه قبل از جنگ [دوم جهانی]، بلکه تا روز قبل از حمله آلمان به فرانسه، همه میگفتند که قدرت نظامی و اسلحه جنگی و دژها و استحکامات فرانسه در دنیا بینظیر است، تمام این نیروی بینظیر را آلمان با یک حمله درهم پیچید، ولی آن چیزی که آلمان نتوانست بدان دست یابد؛ علم و دانش و فکر روشن و بالاخره فرهنگ فرانسه بود و همین فرهنگ بود که باز فرانسه را از نو زنده کرد و تمام صنایع وی را بدو پس داد.
چرا دور برویم، مگر نیروی خود ما به سرعت شگفتآوری از هم نپاشید ولی اگر تمام موسسات ما که در این مدت ایجاد کرده بودیم از بین میرفت یقیناً محصولات فرهنگی ما سرجای خود میماند و پیوسته نمو هم میکرد.
پس وقتی که مسلم شد که تنها ضامن بقا و موجب تعالی و ترقی هر کشور فقط فرهنگ آن است؛ چرا آن توجهی که لازم است به فرهنگ خود نمیکنیم؟ و چرا حقیقتاً نمیکوشیم که کمبودهای آن را برطرف سازیم؟ چرا مردم چیزفهم ما به جای اینکه نه دهم همّت خود را به فرهنگ اختصاص بدهند، یک بیستم توجه ایشان به این مسئله حیاتی معطوف نیست؟
ماه نامه مهرنامه
شماره 44
آبان 1394
شاهرخ تویسرکانی
دیدگاه خود را بنویسید