یادداشت سردبیر    

آسمان شو، ابر شو، باران ببار                 ناودان آبش نمي‌آيد به كار

       هان كه اسرافيل عصري اي عزيز            رستخيزي كن تو پيش از رستخيز

اکنون «بهار» است و سّر نكته در اين مقام اين است كه گفته‌اند هيچ فصلي مقام بهار ندارد و هيچ روزي... مرتبتِ نوروز! و ما نيز به رسم ديرينه، دل و ديده، ديده و دل در اين منظر نهاده‌ايم و تماشاي سوره‌ی عشق كه خود زيبا‌‌ترين ترانه‌ی توحيد است؛ 

بهار كه مي‌آيد، از دل خاك سياه، دامن دامن گل به بار مي‌آيد. از زير برف سنگين و سرد زمستانه، بنفشه كمر راست مي‌كند. چشم پربار ابر بهاران، رگبار اشك شوق مي‌زند بر سجاده‌ی دشت. گل سرخ قامت مي‌كشد در قبله‌گاه عشق. از هُرم نفس‌هاي مهر، تن سرد زمين جان مي‌گيرد. از مرز‌هاي سرزمين دارا، بوي جان آرش برمي‌خيزد و حلول مي‌كند در مشام باستاني نوروز، در فضاي اهورايي زادبوم كوروش و سرود‌هاي اوستا، بار ديگر نيكي را هديه مي‌كند به رفتار و گفتار و كردار پاك‌دلان ايران‌زمين و چراغ سبز الله، خرمي مي‌پاشد بر فراز گنبد فيروزگونِ عشق... تا ديگر باره بشنويم و باور كنيم كه 

خداي در دو جهان دوست‌دار صورت خوب است

به رغْمِ كجْ نظران، بنده باش و كارِ خدا مي كن

و ما كه چه بخواهيم و چه نخواهيم خوشه‌چين مزرع سبز و معناريزِ حافظ و ستاره‌چين آسمان پرچراغ مولوي و روزشمار ايام شباب و شادمانی (اکنون، چه در گذشته از عمرِ خود) هستيم، به هر فرقه كه درآييم، باز سجادهْ‌نشين صبح فروردينيم و اين نه صورتْ‌پرستي كه جلوه‌خواهي خوبي‌هاست، به اين روز مبارك و ماه فرخنده و فصل سعيد، تو گويي آدمي در اين ايام به آواز ملكوت پاسخ داده است: لبيك! 

و به واقع اين آوازخوان از خود مي‌پرسد كه چه مي‌ماند جز عشق، از اين تركيب تخته‌بند و چهارپاره استخوان خاكسترنشين، جز آن عطر عاشقانه كه سينه به سينه مي‌رود و هر دم معنايي مي‌يابد، ماندن به عشق، رفتن به عشق، اين درس مدرسي خاموش است، به نام «بهار» كه با گلريزان جان خويش، خواب را از شئي و انسان و جهان باز مي‌ستاند و او را بازمي‌خواند كه زمستان درگذشت. 

در اين جوشش و تازگي و دل‌دلِ شوقِ باغ، مگر مي‌شود كه غبار خانه‌ی گِل برود و غبار خانه‌ی دل بماند/ مگر مي‌شود جلوه‌ی دل‌دار از در و ديوار به تجلي آيد و ديده‌گان دل فروبسته بمانند؟ چگونه مي‌شود پرندگان مهاجر از كوچ زمستانه به آغوش بهار بازآيند و جان شريف آدمي، در زمهرير خويش و در اسارت انجماد منيّت‌هاي كور، دربماند؟ 

ببار بهار بي‌پرسش! كه عشق بي‌دفتر است، عشق بي‌پرسش است، عشق سجاده‌نشين همين روز‌هاست، چه هم‌آوا، هم‌سو، هم‌سايه است آدمي با هستي، هم‌سايه است با طبيعت و طنيتِ جهان، پاره سبزينه‌اي سخن ورز، به گونه‌ی گُلي از گلستان! آدمي همين است كه به هر مرتبت و با هر داشته و خواب و خواسته‌اي تا هم‌سو با زادنِ جهان زاده نشود، به معناي تعادل نخواهد رسيد. بهار تعادل است، فاصله تقدير ميان سرما و گرما، چون طبع آدمي‌زاده كه بي‌گفت، شاعر است بي‌جفت هيچ! 

حالا كه زمين و آسمان و مجموعه كائنات فرياد برآورده‌اند كه: «سينه فراخ كن، عشق آورده‌ام، چرا به ديدار آفتاب نرويم؟ چرا از پيله‌ی آرزو‌هاي شكل گرفته در تنهایی برون نياييم؟» 

يا ببار يا بگذار ببارد اين فصل عجيب كه آغاز‌گاه هزارمين آن در نو دميدن سال 1377 است و بر ما و بر همگان مبارك است، چرا كه نيكويي هر سال خوشي، از آرامش و عيش و طرب و فتح و فهم آن پيدا‌ست، فهميدگي قانون، و غلغله‌ی شعورمند نسلي كه آمد تا به پيرتران پاييزنشين بفهماند، همواره نمي‌توان به شيوه‌ی زمستان سخن گفت و به سياق پاييز پرسيد! بلكه بهارانه زيست بايد كرد، شادمان همچون نسلي كه بهار پيش، بهاران آورد و تقدير فصول فردا را رقم زد؛ دوم خرداد! تا كي و تا چند مي‌توانيم دوم خرداد را تكرار كنيم؟ عشق است ديگر اين آزادي از آرامش آمده، چرا تكرارش نكنيم، تا زمستانيان باور كنند كه قلب‌هاي مردمان ما بهاري است، نعمات ما عين پاييز پربار و گسترده و بي‌پاييز است، حالا تو گو بهاران... بهاران... بهاران خجسته باد! 

كم نبود و كوتاه نيامد سال‌هايي كه به خويش و در خويش نشسته و مغموم مي‌خوانديم: 

مي‌تراود مهتاب 

مي‌درخشد شبتاب 

نيست يك دم شكند خواب به چشم كس و ليك 

غم اين خفته چند خواب در چشم تَرَم مي‌شكند 

به ياد مي‌آوريم خواب‌هايمان لبريز از اضطراب و كابوس بود، با هر تلنگري بر در، عرق سرد بر پشت‌مان مي‌نشست، چه داشتيم براي گفتن، براي شنيدن، براي سرودن، جز زمزمه‌اي كه: «سوگواران در ميان سوگواران: قاصد روزان ابري... داروَگ كي مي‌رسد باران؟» 

حالا ببار بهاران، بهارِ چشم به راه مانده ما، كه اگر خُردك نسيم تو بود، ما را كدام تقدير نموده بودند در اين چشم‌به‌راهي، در اين پرسشِ پس كي مي‌رسد باران؟! و اكنون اگر كه بگذارند، چه نشانه‌هاي روشني از برآوردن آرزوهاي چند هزار ساله‌ی اين مردمان بهاري، به چشم دل ديده مي‌شود: 

خيز تا از در مي‌خانه گشادي طلبيم      بر ره دوست نشينيم و مرادي طلبيم

حالا چه فرودست و چه به ظاهر فرادست، دست‌کم در اين بهار، از سخاوتِ هر چه هست، به يك اندازه بهره مي‌برند و آن سجاده‌نشيني بر مخمل سبز فصلي است كه از تو نمي‌پرسد كيستي و چه مي‌كني،‌ تنها مي‌بارد، بي‌هيچ كنكاش و ترديدي، اين وعده‌ی عدالت طبيعت است كه نيز اگر بياموزيم، دفتر و دستك‌هاي بسياري بسته خواهد شد. به فال نيك نشسته‌ايم، تعبير خوش است به یقین، نبايد اميد از دست داد كه: 

نصيب ماست بهشت، اي خدا شناس برو      كه مستحق كرامت، گناه‌كاران‌اند

حالا ببار، در آستانه‌ی بهار، اي آدمي كه هر كس، به هر حد و تواني، نخواست كه از اين نفخه عاشقانه، آينه‌اي به سهم خويش برگيرد و به تماشاي عشق بنشيند، كارش تمام است كه بي‌كاره‌اي بيش نبوده است: بهار مي‌فهماند آن رازي را كه مي‌فهميم و از باز شكافي معنايش هراسانيم، چرا؟! يعني نمي‌شود در هر مرتبتي كه هستي، هواي عاشقي را از اين فصل بي‌فاصله با ملكوت، بياموزي، و مثل باران نپرسي كه پياله خالي از آن كيست، تمرين كني و نگذاري تبسم از طعم زندگي‌ات بگريزد؟! ذاتِ همين بودن خود دولت عشق است اگر دريابيم حتي با پاره‌ناني و پياله‌ی آبي! اين در شكستن و سربستن به بارگاه رفتن از خويش و فراتر رفتن از اين خودِ زنداني است: 

مُرده بُدم، زنده شدم، گريه بُدم، خنده شدم         دولت عشق آمد و من؛ دولت پاينده شدم

دل و وجود ما، ضريح زندگي ماست كه هر بهار و به هر نوروز به غبار رويي آن مي‌پردازيم، از فروبستگي‌ها درمي‌گذريم، به فراخ‌ناكي علاقه و مهر مي‌انديشيم، ما كوچندگان زمستاني كه اكنون به سر منزل بهاري ديگر رسيده‌ايم، بايد دريابيم كه اين بهار به طرز عجيبي با بهاران پيشين تفاوت بسيار دارد. در اوايل سومين ماه بهار 1376، مردم بهاري ديگر را به نام آزادي فراخواندند تا بتوانند با آسودگي تمام از ترديد به يقين برسند. بهار 1377... اميد كه بهار يقين و يگانگي باشد، وفاق عشق همين است كه به كلمه، معني وحدت مي‌دهد و ما بهارزادگان اين عصر، چاره‌اي جز حفاظت از چراغ آزادي و حريم بهارانه‌ی آن نداريم! 

حالا كه انساني برخاسته از آراي ملت، با تمام وجود به هواخواهي قانون، پيش‌گام شده است بياييد همراهاني به نام حق باشيم نه شوكراني در جام خلق. بيايد پرچم فتح و افتخار را بر بام حق بخواهيم نه بر نام خويش. 

رايت سلطان گل پيدا شد از طَرفِ چمن                    مقدمش يا رب مبارك باد بر سرو سمن

خوش به جاي خويشتن بود اين نشستِ خسروي       تا نشيند هر كسي اكنون به جاي خويشتن

خاتم جَم را بشارت ده به حُسن خاتمت                    كاسمت اعظم كرد از او كوتاه دست اهرمن

در آستانه‌ی خويش، در آستانه‌ی بهار، ببار! كه ما همه‌گان در هر گوشه و كنار اين مرز و بوم و از هر فرقه و ملت و قومي كه باشيم، سجادهْ‌نشينِ فروردينيم! باران‌هاي پياپي امسال در سراسر ايران، خود آوازي از جانب طبيعت خنياگر و فهميده بود كه فهميده بود چه كند و كي ببارد، چندان كه تو گويي طبيعت و هستي از دل ما بي‌خبر نبوده و دل و جان ما هم البته از طبيعت هستي آگاه بوده است. 

ما امسال بهاري دل‌انگیز داريم، تابستاني معتدل و پاييزي پربار هم خواهيم داشت، همه‌ي علائم هستي به سوي چنین سرنوشت مباركي، انگشت اشاره دراز كرده‌اند، امسال، نه در شعار و نه از سر بيهودگيو بلوف‌هاي سياسي كه به حق بايد قانون باشد، قانون در سايه‌سار آزادي و آزادي در پرتو قانون. ملت ما در دوم خرداد سالي كه گذشت، بذر محبت خود را در سرزميني مشترك كاشت، در پي آن، هم آفتاب بخت برآمد، هم باران بي‌بديل بارید، پس بهار امسال، بهار بوسه و وفاق و آرامش و آزادي است، بايد باشد، ور نه خلاف حق، خلاف حقيقت و خلاف هستي، عمل كرده‌ايم. 

مردم خود را بشناسيم، بی‌اندازه حساس و هوشمندند، با همين سرعت كه اعتماد مي‌كنند و دل مي‌بندند و عاشق مي‌شوند، در برابر هر نوع بدقولي، كارشكني و ناروايي، شكننده‌اند، پس مي‌نشينند، رأي خود را پس مي‌گيرند. بايد مراقب اين روح ظريف و تاريخي بود، مِهر اين مردم يعني فتح مطلق، به شرط صداقت و اخلاص و خشم اين ملت را هم تاريخ تجربه كرده است، بار‌ها بهار به طبيعت وعده‌ی باران و چشمه و گُل و آفتاب مي‌دهد، اگر وعده و قرار بشكند، طبيعت با فراخواني يك تابستان تشنه‌ی مجبور، به بهار مي‌باوراند كه نتيجه‌ی پیمان‌شکنی همين است، مردم ما شبيه طبيعتِ ميهن‌شان عمل مي‌كنند، بايد به وعده‌هاي داده شده وفا و آرزو‌ها را محقق کرد؛ چرا؟ چون يك بار ديگر، با همه‌ي مشكلات، با همه‌ي كمبودها و ضعف‌ها و كاستي‌ها و حتي اشتباهات و پشيماني‌هاي تاريخي، برگشت (ملت را مي‌گويم)، برگشت و خطاب به برگزيدگان خود (در دوم خرداد) گفت: 

هزار دشمنم ار مي‌كند قصد هلاك        ژگرم تو دوستي، از دشمنان ندارم باك

مرا اميد وصال تو زنده مي‌دارد            وگرنه هر دمم از هجرِ تُست بيم هلاك

ببينيد در چنين شرايطي، او كه قدر اين مردمان‌ صبور و فهميده را درنيابد، در واقع به خود‌زني سياسي دست زده است و ما در اين بهار خدايي، به آن هم‌دلي عاري از هر نوع ترديد، نيازمنديم! همان‌گونه كه تاريخ به واسطه و به خواست مردم، اين هم‌دلي را آشكار كرد، بسا اگر به آرمان‌ها و آرزو‌هاي اين ملت پاسخ داده نشود، يا به گونه‌اي در انجام خيرات ملّي كار شكني شود، باز تاريخ، همين تاريخ مي‌تواند واكنش منفي، تلخ و جبران‌ناپذيري را از خود بروز دهد. 

طبيعي است كه هر حاكميتي، مخالفيني نيز دارد. ويژگي حكومت سالم آن است كه مخالف را مي‌پذيرد و حقوق قانوني و انساني او را محترم مي‌دارد. ويژگي مخالف پاك‌سرشت نيز اين است كه چشم بينا و هشيار داشته باشد در برابر خطا‌هاي حكومت، منتقد ياوري باشد برای پيش‌برد اهداف خدا‌پسندانه‌ی مردم. حضور مخالفي كه به قصد تسخير افسار قدرت، كارشكني مي‌کند و حتي در جهت پيش‌برد حق و شكست ظلم و ظالم، گامي برنمي‌دارد كه مبادا امر خيري، به نام هيئت حاكم ثبت شود، چه حكمتي دارد؟! آن كس كه دل به خدا سپرده و در مسير حق گام برمي‌دارد چگونه مي‌تواند به زوال حق تن در دهد؟

پس بايد كار كرد، از نو شكفت و از بهار و از اين نوروز مقدس آموخت، كه بي‌تحمل زمستان و رنج سايه و ابر و برف و رگبار باران، هيچ بذري سر از زير خاك به در نمي‌آورد، بذر ملّي ما اين زمستان‌ها را تجربه كرده است، طبيعت به ما اشاره مي‌كند كه موسم بهار است، موسم سر بر آوردن و آواز آزادي را زمزمه كردن، آن هم دوش به دوش فرستاده و برگزيده‌ی بهاران، منتخبِ خندان دوم خرداد. اگر چه فرزند كوير است امّا بي‌گلستان نخواهد بود، بهار همان وفاق در هستي است. از اين بهاران ماندگار، خجسته زيستن و آزادي را بياموزيم، ما آموخته‌ايم و به يمن همين تجربه‌هاي گران و سخت و تاريخي بوده و هست كه امروز رو در روي مدعيان، قادر به دفاع از خويشتن شده‌ايم: 

شكر كند عارف حق، كز همه برديم سَبَق           بَر زِ بَرِ هفت طبق، اختر رخشنده شديم

مگر سوداي قدرت چه مايه گوارا‌ست كه در برابر كسب آن، دّر حق را بفروشيم؟ اگر كسي سنگيني بار حكومت عادلانه را درك کند، چونان علي (ع) خواهد گفت كه «حكومت و دنياي شما در نظرم لنگه كفش پاره‌اي بيش نيست» اکنون «بهار» است و سّرِ نكته در اين مقام اين است كه گفته‌اند: 

- ايرانيان، ايرانيان‌اند، علم و حلم را نزد آنان بجوييد و عشق را... 

و اين بخت بلند تاريخ ماست، اين رسم و آيين ماست، پاكيزگي، عشق، آزادگي، و نو... نو... نورورزي ديگر، بر سفره‌اي از هفت «سين» ستاره‌وار كه سهم آزادي يكي از آنان است، بدين اميد و به همين عشق، عاشقانه زمزمه مي‌كنيم؛ ما سجاده‌نشين صبح فروردينيم و هر صبح سال، دعا مي‌كنيم: 

يا مقلب القلوب و الابصار 

يا مدبر الليل و النهار 

يا محول الحول و الاحوال 

حول حالنا الي احسن الحال 

شماره 78        

اسفند و فروردين  77 

 ما.pdf