گفتوگویی با سیمین بهبهانی
• مدتیست که از مسافرت خارج بازگشتهاید، ممکن است بفرمایید انگیزهی این سفر چه بوده است؟
-دعوتی بود به سن آنتونیو (تگزاس) برای شرکت در کنفرانس سالانهی MESA (انجمن پژوهشهای خاورمیانه) وابسته به دانشگاه هاروارد و به پیشنهاد و معرفی بنیاد فرهنگی پَر. ابتدا تردید داشتم امّا بعد که دیدم فرصتیست برای دیدار یاران دور از دیار، قبول کردم.
• چه مدت این سفر طول کشید؟
-دقیقاً دو ماه و هشت روز، از دوازدهم آبان تا نوزدهم دی.
• فکر نمیکنید که این مدت برای دیدار یاران دور از وطن و کسب اطلاعات از اوضاع فرهنگی و اجتماعی آنان که پیامد محتوم این دیدارهاست، کافی نبوده است؟
-بله، فکر میکنم که همینطور است امّا به موجب مهلتی که تا پانزده ژانویه برای خروج عراق از کویت معین شده بود، وقوع جنگ برایم بعید نمیرسید و نمیخواستم که به این سبب مجبور شوم مدتی نامعلوم خارج از ايران به سر ببرم، به این جهت نهم ژانویه به ایران بازگشتم.
• از جنگ گفتید، به خاطرم رسید که شما در اشعار خود همیشه جنگ را مطرود شمردهاید و در بسیاری از شعرهایتان موضوع اصلی، مصائب جنگ است. ممکن است نظر خود را راجع به جنگ خلیجفارس اظهار کنید؟
-قبل از هر چیز، تأسف خود را از کشته شدن هزاران زن و مرد و کودک بیگناه اظهار میدارم. باور کنید هر وقت به یاد پیکرهای زغال شدهای میافتم که از زیر آوار بیرون کشیده میشوند، یا همانجا خاکستر میشوند، دلم مثل یک تکه زغال سیاه میشود و من این سیاهی را از ورای گوشت و پوست میبینم و از عواملی که این کشتارها را موجب شدهاند احساس انزجار میکنم. یکی میرود و در خانهی مردم مینشیند و میگوید خانهی من است و از آن بیرون نمیرود، صرفاً به دلیل اینکه خانه درش باز بوده و محافظی نداشته است. یکی دیگر از آن طرف دنیا بلند میشود و میآید و به اصطلاح میخواهد «حافظ حقوق مظلوم» باشد! نتیجه آن میشود که فوجفوج آدمهای بیگناه در آتش این خیره سریها بسوزند و خاکستر شوند. در حالی که پشت این ظواهر، هزار ملاحظهی دیگر پنهان است. این وظیفهی سران و رهبران کشورهاست که ملت خود را بازیچه و آلت دست سیاست ابرقدرتها نکنند و تباهی و بدبختی را بر سر ملت خود فرو نبارند و ملتها نیز نباید تسلیم ارادهی رهبران جنگافرور خود شوند-که با تاسف، گاهگریزی از این تسلیم نیست.
در بهار سال پنجاه و نه شعری نوشتم با این آغاز:
ای کودک امروزین! دلخواه تو گر جنگ است،
من کودک دیروزم کز جنگ مرا ننگ است ...
و دریغا که در پاییز همان سال جنگ آغاز شد. من جنگجهانی دوم را دیده بودم و با همهی کودکی مصائب آن را آزموده بودم. اسیران لهستانی را دیده بودم که شپشهای تیفوسیشان را برای ایران به ارمغان آورده بودند. زنهای جوان که پوست و استخوان بودند، با سرهای تراشیده به مردههای متحرک شباهت داشتند. به هنگامی که آبی به پوستشان افتاده بود، خودفروشیهاشان را به بهای نیمه نانی دیده بودم-این یعنی تحقیر انسان، تحقیر این آیهی عزیز خلقت، تحقیر آفرینش!
من جسدهای مرده از قحط و تیفوس را هر روز در کنار خیابان دیده بودم که مأموران شهرداری جمع میکردند و میبردند تا به خاک بسپارند بیآنکه بدانند کیستند و از کجا. من صدای گریهی پُل رنو، نخستوزیر فرانسه را از رادیوی پاریس به هنگام اشغال نظامی شنیده بودم. شنیده بودم که آتشسوزی بندر پادو کاله در شمال فرانسه دیده شده است. میدانستم که جنگ سیوشش میلیون کشته و صد میلیون معلول و دیوانه بر جای گذاشته است.
من اشغال ایران را به وسیلهی قوای سهگانه دیده بودم و کودکان ایرانی را هنگامی که سنگاپور رها شده بود از یاد نمیبرم که وقتی میخواستند به قشون بیگانه « دهنکجی» کنند و دلشان را بسوزانند، در خیابان پیش رویشان حاضر میشدند و کف دست را جلوی دهان میگرفتند و به زبان بیزبانی میگفتند: «موسیو، موسیو! سنگاپور، فوت!» یعنی سنگاپور از دستتان رفت. آنگاه مثل بچه آهو میدویدند و سرباز خارجی را با خشم و حیرت به دنبال خود میدواندند و باد هم به گردشان نمیرسید.
* * *
من بمباران هیروشیما و ناگازاکی و تسلیم بلاشرط ژاپن را ظرف مدت ده دقیقه به خاطر میآورم، خلبانی را به خاطر میآورم که گفته بود پس از بمباران، قارچی عظیم از زمین تا آسمان رویید و این گفته را مقایسه میکنم با جملهی شاعرانهی آن خلبان امروزی که گفته است پس از بمباران، بغداد به صورت کاج نوئل درآمد، اولی دیوانه شد و دومی را نمیدانم چه سرنوشتی در انتظار خواهد داشت.
سپس پیام تاگور را در هشتاد سالگی و آخرین سال زندگیش در هفتم ماه مه 1941 به یاد میآورم که مفهوم تقریبی آن چنین بود: روزگاری گمان میکردم که تمدن غرب افتخارآفرین است و به آن دلبسته و چشم امید دوخته بودم که برای دنیا سعادت ارمغان کند، امروز امّا میبینم که غرب چون جغدی بر تلی از جنون و ویرانی تکیه داده است و اکنون امید میدارم آن خورشیدی که باید سعادت بر جهان بگسترد، روزی چون فوارهای از طلا، از شرق سر بزند.
تاگور پنجاه سال پیش این پیام را فرستاد و خود چشم از جهان فرو بست امّا میبینیم که امروز نیز شرق میرود تا به تلی از جنون و ویرانی تکیه کند- و امید که این مباد!
ما هشت سال فاجعه را در کشور خود آزمودهایم گمان میکنم که ملت عراق نیز همین فاجعه را (اگرچه رو در روی ما) آزموده باشد. آیا این همه ویرانی برای ملت ستمدیده و اسیر عراق بس نبوده که رهبرانش به دنبال فاجعهای تازهتر رفتند؟ آرزو دارم به زودی آتشبس برقرار شود. ازنفس پاکان مدد میجویم تا
از دل تنگ گنهکار بر آرم آهی
کآتش اندر گنه آدم و حوا فکنم
• بر گردیم بر سر مسافرت، آیا در مسافرت اخیر فرصتی پیش آمد که بتوانید جامعهی ادبی داخل ایران و جامعهی ادبی خارج از ایران را مقایسه کنید؟ به نظر شما اهل ادب در خارج از کشور بیشتر در چه زمینههایی کار کردهاند؟ و آیا توفیقی داشتهاند؟
-همانطور که خودتان هم اشاره کردید، در این سفر نه چنین قصدی داشتم و نه چنین فرصتی امّا هر چه در یک مطالعهی سطحی دریافتهام، بیهیچ آداب و ترتیب و طبقهبندی برایتان میگویم: در فرانکفورت نسیم خاکسار و کیومرث اسدی و رحیمی و چند تن دیگر به دیدنم آمدند و شعر و داستان خواندند. داستانی که نسیم برایم خواند از لحاظ شگرد و موضوع در حد زیبایی بود. به نظرم رسید که خیلی خوب کار کرده است. شعر جوانها هم خوب بود و همه سرشار از غم غربت، با دیگر شاعران و نویسندگان ایرانی مقیم اروپا تماسی نداشتم. آقای مهدی خانباباتهرانی یک جلد از تحلیل سیاسی اخیر خود و چند جلد از کتابهای دیگرش را به من داد که نتوانستم با خودم به ایران بیاورم و در خانهی خواهرم در واشنگتن ماند تا در فرصتی برایم بفرستد.
در اروپا نشریات مختلفی منتشر میشود، چند ورق بولتن مانند دیدم، مطالب خوب بود و شیوهی چاپ متوسط و بد. معلوم بود که امکان کافی موجود نبوده و با خون دل منتشر شده است. یکی حاوی مقالهای از هما ناطق بود، تلاششان قابل تحسین است.
در آمریکا وضع طور دیگر است، آنجا سرزمین ثروت است. غالباً ایرانیان بر اثر کار و کوشش خود، از رفاه نسبی برخوردارند. نشریات فارسی (اعم از هفتهنامه و ماهنامه یا گاهنامه) متعدد هستند و برای هر سلیقهای چیزی پیدا میشود، از مجلات تحقیقی و آکادمیک مثل ایرانشناسی و ایراننامه تا «رنگیننامه» و «آگهینامه».
بر دو مجموعهی ایرانشناسی و ایراننامه، دکتر احسان یارشاطر نظارت دارد که با همکاری «شورای نویسندگان» اداره میشوند. این دو مجموعه را اغلب اهل قلم در ایران دیدهاند. یارشاطر دانشنامه ایرانیکا را هم به کمک همکاران و به زبان انگلیسی آمادهی چاپ میکند. تاکنون جلد و دو سه جزوه از آن چاپ شده است (هر جلد شامل چهار جزوه است). دکتر داریوش شایگان و داریوش آشوری نیز مجلهی ایراننامه را اداره میکنند و دکتر جلال متینی به ایرانشناسی پیوسته است.
ایرج گرگین یک فرستندهی رادیویی برای ایرانیان دارد و مجلهی امید را نیز منتشر کرده است، حسن شهباز نیز مجلهی رهآورد را منتشر میکند، مجلهی پَر از سوی گروه فرهنگی پَر منتشر میشود. برای انتشار هر گونه نشریهای در خارج از کشور، کوششی به کار میرود که پشتوانهی آن علاقه به فرهنگ ایران است وگرنه در دیار غرب این کمسودترین و پردردسرترین کار است.
احمد کریمیحکاک تاکنون چندین رساله در مورد نیما و نیز در مورد شاعران امروز و ادبیات معاصر ایران منتشر کرده است (به زبان انگلیسی) و اکنون به کار ترجمهی بعضی از آثار ادبی فارسی مشغول است.
نادر نادرپور همچنان به شیوهی معتدل و متین خود و با شوری روزافزون میسراید. دو مجموعهی دروغین و خون و خاکستر را منتشر کرده است و یکی هم در دست چاپ دارد. شعرش مثل همیشه پاک و پالوده و پر از تصویر است.
دکتر محمدجعفر محجوب چندین رساله دربارهی ادبیات ایران، مطالب شاهنامه و متون فارسی منتشر کرده است و به قول خودش این کار دائم اوست.
با یک شاعر پرشور به نام رضا شجاعپور آشنا شدم که شعرش هیجانانگیز است. در ایران هم با او مکاتبه داشتم ولی قبلاً ندیده بودمش. فرامرز غفاری هم شعر میگوید و علاوه بر این به اتفاق علیرضا شجاعپور و ناصر رستگارنژاد و چندین تن دیگر «جمعیت عاشقان ایران» را بنیاد نهادهاند که همهگونه فعالیت از قبیل ایجاد مدرسهی فارسی زبان برای کودکان و نوجوانان ایرانی و نشریه و جلسات شعر و سخنرانی و جز آن دارد.
فرهنگسرای نیما در کار تحقیق و انتشار آثار ادبی و علمی ایران و برگزاری مجامع فرهنگی است، دکتر محمد توکلی سرپرست آن است، چاپ دوم گزینهی اشعار مرا هم به عهده گرفت.
«انجمن پژوهشهای فرهنگی زنان» با همکاری گلناز امینلاجوردی، افسانهنجمآبادی، شهلا حائری، به کار پژوهش در مورد زنان برجستهی ایران در گذشته و حال میپردازند و یک مرکز اسناد راجع به اینگونه زنان گرد آورده که جالب توجه است و شاید مبنای دایرهالمعارفی در مورد اینگونه زنان شود.
پرتو نوریعلا، رسالهای در مورد شعر زنان ایران نوشته است و با نشریات همکاری دارد و مقالات تحلیلی نقد و نظر مینویسد.
فرزانه میلانی به اتفاق همکارش افسانه نجمآبادی، مجموعهی نیمهی دیگر که فصلنامهای ویژهی زنان مشهوراست را اداره میکند و تاکنون در مورد سیمین دانشور و چند بانوى دیگر مجلاتی منتشر کردهاند.
انجمن فرهنگی زنان در لسآنجلس با همکاری خانمها گیتا گلباباپور، گلايول پنبهچی، مرجان محتشمی و طاهره حسام به فعالیتهایی از قبیل ترتیب مصاحبه با زنان نامور و برپایی مجالس سخنرانی، شعرخوانی و امثال آن دست زده است.
مایکل هیلمن، به تشویق همسر ایرانی خود، منتخبی از آثار فروغ فرخزاد را ترجمه کرده که به چاپ رسیده است. سوشون، اثر خانم سیمین دانشور نیز ترجمه و چاپ شده که بسیار مورد استقبال قرار گرفته است.
بر روی هم اگر میخواستم دقیقاً اطلاعاتی کسب کنم، میبایست در مدت بیشتر و با کسب خبر و تماسهای مختلف و برداشتن یادداشت و سرزدن به کتابخانهها و کانونهای فرهنگی و استفاده از کامپیوتر به این کار دست میزدم امّا همانطور که گفتم نه قصدش را داشتم، نه وقتش را و نه در حوزهی فعالیتم بود، از این اطلاعات مختصر و ناقص پوزش میخواهم.
• آیا شعر جوانها که در مجلات منتشر میشود را میخوانید؟ راجع به آن کلاً چه نظری دارید و به شاعران جوان چه توصیهای میکنید؟
-قطعاً منظورتان شعر شاعران «موج سوم» یا «نسل سوم» است. بله، میخوانم برای آنکه بدانم تلاشهای تازه در کدام جهت است: کعبه یا ترکستان؟ چیزی که بیش از همه نظرم را جلب کرده است حذف سریع وزن از صحنهی اینگونه شعرهاست. در مرحلهی بعد، حذف کلیهی روابطی که روزگاری جزء لاینفک شعر شمرده میشدند و غالباً تخیل و تصویر زیبا با مکانیسمهای تازهای در اینگونه شعرها به چشم میخورد که موجب دلگرمیست. خب، جوانها باید تجربه کنند، ما هم که جوان بودیم، کما بیش در سطوح مختلف تجربه به دست میآوردیم. گاهی هم مسنترها توی ذوقمان میزدند. گاهی هم تشویقمان میکردند، این تجربهها بالها را قوی میکند و نیروی پرواز میبخشد. گمان نمیکنم جوانها زیاد گوششان به توصیه بدهکار باشد. باید خودشان با شعر، رویارو، دست و پنجه نرم کنند. هرگونه توصیهای زائد است، جز این که بگویم از مطالعهی ادبیات (خواه مدرن، خواه کلاسیک) غافل نشوند، باید بخوانند تا آگاه شوند.
چند روز پیش، از یکی از مجامع ادبی که در دفتر کار یکی از شاعران جوان برگزار میشود دعوتم کردند که بروم و در جلسهای برای تعیین تکلیف محل تقطیع مصراعها در شعر «موج سوم» شرکت کنم (خیلی دلم میخواست بروم و نتوانستم). میدانید این حرف یعنی چه؟ یعنی اینکه چقدر از واژههای یک پاره از شعر را بالا بنویسیم و چقدر را در زیرش و چگونه اسمش را مصراع بگذاریم! با خود گفتم: عجب! مگر شعر چیزیست که کسی بتواند برای آن تکلیف معین کند؟ این شعر است که باید خودش و از آن بالاتر شاعرش و حتی خوانندهاش را تعیین کند، هرجا خواست قطع شود، هر جا خواست وصل شود، هر چه خواست بگوید. شعر باید مثل سیل سرازیر شود و راه خودش را باز کند، مثل چاه آرتزین فوران کند. چه کسی برای چاه آرتزین تعیین تکلیف میکند؟ اصلاً شاعر شعر نمیسازد، این شعر است که شاعر میسازد. در سال ۱۹۲۲، شخصی به نام آلکسی سن لژهلژه، «آنابار» را بینام شاعر در مجلهای منتشر کرد و از شعر کناره گرفت و به دنبال سیاست رفت و به مقامات عالی از جمله سفارت رسید و پس از بیست و چند سال از همهی القاب و عناوین چشم پوشید و به شعر پیوست تا برای همیشه سن ژون پرس شاعر باشد. او نبود که شاعر شد، شعر بود که او را واداشت تا همهی دلبستگیها را به دور افکند و به خدمتش کمر بندد. آن همه کنارهگیری برای شاعر نشدن نتوانست او را از زیر بار سلطهی شعر خلاص کند. غرض از این مقدمه آن بود که تأکید کنم آنچه شعر است نه تعیین تکلیف میخواهد و نه راهنمایی.
• در ده سال اخیر در سبک شعر شما تحولی پدید آمده است. پارهای اوزان تازه برای سرودن غزلهای غالباً اجتماعی و عمیق برگزیدهاید. در میان این اوزان اگر چه وزنهایی دلپذیر دیده میشود، امّا همهی آنها را ذوق عامه نمیپسندد. نظر خود شما در این باره چیست؟ آیا به زغم خودتان شما بودید که این اوزان را بر شعر تحمیل کردید یا شعر شما را وادار به قبول آنها کرده است؟
-تلاش برای جستوجوی اوزان تازه در شعر را من تقریباً هجده سال پیش آغاز کردهام. آخرین غزل کتاب ـرستاخیر(1352)» وزنی تازه دارد:
«من دیدهام رنگینکمان را خندیده در ذرات باران».
از آن پس، این تلاش به تناوب ادامه داشته است و در «خطی ز سرعت و از آتش (1360)» عرضه شده است و بعد هم در دشت «ارزن (۱۳6۲)» و آثار تازهترم.
وزن چیزی نیست جز تکرار ضرباهنگ. یک مثال ملموس میزنم: وقتی شما وزنهای را در یک کفهی ترازو قرار میدهید، باید در کفهی دیگر یک شی هم وزن آن قرار دهید تا موازنه برقرار شود. در واقع با قرار دادن آن شی یک واقعیت را که «سنگینی» باشد تکرار میکنید. در همهی اشعار فارسی همین تکرار است که اوزان مختلف را به وجود میآورد. در اوزان نیمایی هم که طول مصرعها مساوی نیستند، ضرباهنگها مرتباً و در برابر هم تکرار میشوند. در واقع اگر درازی مصراعها به یک اندازه نیست، ارکان و اجزا مساویست. به عبارت دیگر، گوش ترازوست و ارکان و اجزای مصراعها همان وزنههایی که در برابر هم قرار میگیرند.
اگر قبول کنیم که وزن نوعی قالب یا ظرف یا، به تعبیر وسیعتری، نوعی فضا و محوطه است، باید این را نیز قبول کنیم که بعد از گذشت سالیان، این فضا و محوطه با یک نظام لغوی خاص و مضامین خاص انس میگیرد و یک مجموعهی تناسب عرفی را معمول میسازد و یک سلسله قوانین و قواعد به وجود میآورد که سرپیچی از آنها ناممکن میشود. این اجبار و اطاعت ناگزیر، مجال هر گونه نواندیشی و نوآوری را تنگ میکند. یکی از عللی که نیما را واداشت تا قالب سنتی را درهم بشکند و تساوی طولی مصراعها را بر هم بزند همین بود.
امّا من تساوی طولی مصراعها را بر هم نزدم، بلکه در تلفیق ضرباهنگهای معمول تصرف به عمل آوردم. این کار هنگامی انجام گرفت که من همهی امکانات اوزان معمول را آزموده و ظرفیتهای آن را سنجیده بودم و با همهی توفیق نسبی در بیان پارهای مسائل روز، دانسته بودم که باز خیلی حرفهاست که در آن قالب مألوف نمیتوان زد. وسوسهای گریبانم را گرفته بود که رهایم نمیکرد. به فکر افتادم که اندیشیدن به ضرباهنگهای قدیم و اصلا اندیشیدن به وزن را از سر بیرون کنم. زیرا وزن خواه ناخواه عوامل و عوارض خود را به من تحمیل میکرد. (بسیاری از شاعران تثبیت شده که وزن را رها کردهاند، احتمالاً گرفتار همین مشکل بودهاند.) آنگاه اندیشه را بیوزن به ذهن میآوردم. اگر جمله دراز میشد، فقط پارهای از آن را به خاطر میسپردم. گاه با زمزمه و گاه با تقطیع ذهنی، پارههای آن را مشخص میکردم و آنگاه بقیهی جمله یا جملهی بعدی را در پارههای عیناً مساوی پارهی قبلی قرار میدادم. تکرار ضرباهنگهای این دو پاره و پارههای بعدی، وزن تازهای میآفرید که سابقه نداشت و با خود کلام و به تناسب آن زاییده میشد و در این فضای تازه، کسی که باید نظام لغوی جدید را جانشین میکرد و با مضامینی از هر دست وفق میداد، من بودم، نه انعطافناپذیر و تثبیتشدهی گذشتگان.
چه خوب شد. مثلاً اگر میاندیشیدم که «این آخرین پنجشنبهست» یا «امروز برف میبارد» یا «این صدای چه مرغی بود»، با قرار دادن ضرباهنگ مساوی در مقابل آنها، میتوانستم وزنهای تازهای به دست آورم که منعی برای ورود هیچ واژهای نداشته باشد، خواه شاعرانه، خواه به اصطلاح «غیرشاعرانه». هیچ جمله یا پارهای از جمله در فارسی پیدا نمیشود که نتوان آن را با فعلهای عروضی تقطیع کرد و در نتیجه نتوان به آن وزن بخشید. منتها اگر جملهها کوتاه باشند، گوش بهتر میتواند ضرباهنگهاشان را ضبط کند و به ذهن انتقال دهد. از این روست که من برای این وزنهای تازه چهار پاره را انتخاب کردهام، یعنی در هر بیت چهار بار پارههای کوتاه را تکرار میکنم که وزن به دست آمده زودتر با ذهن آشنا شود. ببینید چه افق گستردهای از وزن میتوان پیش رو داشت. میتوان به هر کلام بیآهنگی آهنگ بخشید. فقط باید ذهن را از اندیشیدن به اوزان گذشته خالی کرد.
یک تجربهی دیگر هم کردهام و آن اینکه در هر مصراع که دو پاره دارد، پارهی اول را بلندتر یا کوتاهتر از پارهی دوم انتخاب میکنم و در مصراع بعدی همین کار را درست در برابر مصراع اول تکرار میکنم، از کارهایی که در این شیوه کردهام یکی غزلی است با این مطلع:
نیلوفری چو حلقهی دود، کبود کبود؛
آوازی کرانهی رود، صدای که بود؟
آوازی از نهایت خواب که خیز! که خیز!
فریادی از نهاد شتاب که زود! که زود!
و دیگر غزلی که اینطور آغاز میشود:
گفتی به سرزمین نینوا نماز خواهی کرد،
گفتم قضای آن به شهر خویش باز خواهی کرد
حالا میگویید که بعضی از این اوزان به گوش خوش نمینشیند؟ بعضی را که خودم فقط یک بار سرودهام، اگر برای بار دوم تکرار کنم، چنان به نظرم عادی میرسد که گمان میکنم از اوزان سابقهدار بوده است.
همین تجربه به من نوید میدهد که به زودی خیلی هم عادی میشوند. باید حوصله کرد و چند بار خواند و وزن درست را به دست آورد. هر تجربهی تازهای با ذهنهای آسانطلب، غریبی میکند. در حوزهی غزل این یک چارهاندیشی ناگزیر است و کمکم جوانترها از آن استقبال خواهند کرد.
حالا به فرض که کسی از آن استقبال نکند، همین قدر که خودم از عهدهی آن بیرون آمدهام و از سوی عدهای تایید شده برای من کافیست، من «تکرو» هستم که راه خود را از غزل سنتی جدا کردم و در عین حال به مسیر عروض نیمایی و شعر بیوزن نپیوستم، اگرچه درونمایهی شعرم چیزیست که نیما آن را توصیه کرده، با این همه این من نیستم که کاری میکنم، شعر است که فرمان میدهد.
• در بخش دوم کتاب اخیرتان «آن مرد، مرد همراهم» شعرهایی در اوزان نیمایی دارید، آیا سرودن این شعرها دلیلی بر تغییر سلیقه و شیوهی شعری شماست یا تنها همین نمونه را تجربه کردهاید؟
-بخش دوم این کتاب را من هفت سال پیش نوشتهام، همسرم هنوز زنده بود. شیوهی تازهای در آن عرضه شده است. خاطرات خود را با زبانی شعرگونه و سیال بازگو کردهام. صحنهها غالباً، اشارتوار، یک واقعهی تاریخی از زمان حیاتم را بازگو میکند بیآنکه ترتیب تاریخ در تداوم آنها رعایت شده باشد.
اندیشه در آن دائماً از یک زمان حال نسبی (زمانی که با «مرد همراه» هستم) به گذشته و از گذشته به همان حال نسبی«نوسان» دارد. برای آنکه تمایزی میان این گذشته و حال ایجاد کرده باشیم، به این (زمان) حال نسبی، یعنی زمانی که با مرد هستم، وزن دادهام. وزن آن افاعیل بحر مضارع است که نیما بارها و بارها آن را به کار گرفته است. بنابراین در این دفتر، شیوهی سرودن شعر نیمایی، ضرورتیست برای تمایز این دو زمان از یکدیگر.
کارهای دیگری نیز به این شیوه و در اوزان دیگر کردهام که تاکنون منتشر نشده است. در واقع، چون یک تجربهی تفننی و جنبی بوده است اصراری برای انتشارش نداشتهام. شاید هم روزی دست به انتشارشان بزنم، به هر حال من از هیچ تجربه و جستوجویی دریغ نکردهام.
• بعضی از شاعران روزگار ما با آنکه در تمام عمر خود بیشترین حوزهی فعالیتشان سرودن شعر بوده است، در زمینههای مختلف اجتماعی، تاریخی و هنری به داوری نشسته و حکم صادر میکنند. در این زمینه چه نظر و توصیهای دارید؟
-کسی که به مراحل تکامل عقلی و جسمی رسیده باشد، دیگر توصیه لازم ندارد امّا این را هم بگویم که ذوق سلیم لازمهی هنر است و هنرمندان اعم از شاعر و نویسنده و موسیقیدان و نقاش و.... در این ویژگی مشترکاند. تا حد ذوق سلیم، هر هنرمندی میتواند دربارهی هنری دیگر قضاوت کند امّا آنجا که به شگرد و فوت و فن کار مربوط میشود، لازمهاش علم و اطلاع دقیق است.
من میتوانم از نوعی نقاشی خوشم بیاید یا نیاید امّا نمیتوانم در مورد نکات فنی آن، بدون آگاهی، اظهارنظر کنم امّا اگر گفتم از فلان نقش خوشم نمیآید، نباید که به دارم بزنند. نظر و سلیقهی خودم را اظهار کردهام، دیگران که خوششان میآید، کافیست.
با این همه، در تاریخ، دیگر ذوق را نمیتوان دخالت داد، تاریخ واقعیاتی مستند است که فقط مستندات دیگر میتواند در آن تغییر ایجاد کند امّا اسطوره مستند نیست، نفس سند است. یا بهتر بگویم بینیاز از سند است، مثل بدیهیات ریاضی که اثباتشان فقط در موجودیتشان است.
همانطور که برای اثیات عدد «1» دنبال دلیل نمیگردی، برای اثبات ماهیت اسطوره هم نیاز به دلیل نداری. رستم جهان پهلوان است؛ چه کسی میتواند بگوید نه؟
• با آنکه محور اصلی سخن ما به دلیل شاعر بودن شما، معمولاً باید مقولهی شعر باشد امّا به عنوان چهرهای آگاه از مجموع مسائل ادبی نظرتان دربارهی داستاننویسی (نوول) که به تازگی محل بحث و گفتوگو قرار گرفته چیست؟
-گمان میکنم پس از انقلاب در ایران از هنر قصهنویسی استقبال بیشتری شده باشد و قصهنویسان جوان، آبروی تازهای برای این نوع از ادبیات فراهم آورده باشند. چون وقت آن نیست که در تفاوتهای انواع قصه بحث کنم، بهطورکلی «قصهنویسی» را عنوان کردم که تا حدی در برگیرندهی رمان و داستان کوتاه و داستان کوتاه طولانی و غیر آنها باشد.
قبول میکنم که تاکنون اثری همتای بوف کور هدایت عرضه نشده است و هنوز بدعت و شگرد شازده احتجاب هوشنگ گلشیری مایهی حیرت من است، یا کشش و روانی و واقعگراییحیرتانگیز سوشون سیمین دانشور را در رمان دیگری نتوانستهام بازیابم، یا آمیزهی شعر و حس را در داستانهای ابراهیم گلستان مایهی امتیاز میدانم امّا باید توجه داشت که در ده-دوازده سال اخیر قصه و داستان از لحاظ کمیت افزایش یافته و از لحاظ کیفیت نیز چشمگیر بوده است.
در این سالها از میان آنچه خواندهام اینها که ذکر میکنم بیشتر در خاطرم ماندهاند (بیآنکه همه در یک سطح از ارزش هنری قرار داشته باشند):
جای خالی سلوچ و کلیدر (محمود دولتآبادی)، همسایهها، داستان یک شهر و زمین سوخته (احمد محمود)، ثریا در اغما و زمستان 62 (اسماعیل فصیح)، رازهای سرزمین من (دکتر رضا براهنی)، شهر بندان و شب ملخ (دکتر جواد مجابی)، معصوم پنجم و جبهخانه (هوشنگ گلشیری) و از نسل جوانتر بازنشستگی (محمد محمدعلی)، طوبا و معنای شب (شهرنوش پارسیپور) اهل غرق (منیرو روانیپور)، سمفونی مردگان (عباس معروفی).
بعضی از این آثار و بسیاری دیگر که من نخواندهام شاید در قصهنویسی ایران سرنوشتساز باشند، شاید در آینده اقبال جوانان به قصه بیش از شعر باشد.
امّا سلیقهی خاص من متمایل به رمانهاییست که با زبان روایی معمول و شگرد کمابیش متعارف قرن نوزدهمی نوشته نشده باشند. شعر ما به طرف مدرنیسم کشیده شده است و در آن ابداعات فراوان به وجود آمده امّا در قصهنویسی فکر میکنم هنوز تا مدرنیسم فاصلهای داشته باشیم.
در مقام یک شاعر خواننده، قصهای را میپسندم که به خصوصیات شعر و ابهام و ایجاز آن نزدیک شده باشد. از میان قصههایی که نام بردم یا نبردم، کل کارهای گلشیری و خصوصاً معصوم پنجم و فتحنامهی مغان و از نسل جوانتر سمفونی مردگان را «مخصوصاً در موومان سوم» و اهل غرق را در پارهای از جملهها و صحنهها و کلیدر را در توصیفها و جای خالی سلوچ را در صحنهی پایان کتاب به شعر خیلی نزدیک میبینم. من شاعرم و طبعاً قصه را با دید شاعرانه تحلیل میکنم. این یک نظر فردیست و نمیتواند شمول داشته باشد. با این همه آنچنان شوریدهوار در هوای شعر و سخن دم میزنم که هر چه گفتنی با نگفتنی است میگویم، باشد که از آن میان یکی شنیدنی باشد.
ای خوشا دولت آن مست که در پای حریف سر و دستار نداند که کدام اندازد
نامه 4
همیشه سبز بمان ای سرو، همیشه باد بهارانت!
ببین که ابر شبانگاهی چه خوب شسته به بارانت
ببین که باد سحرگاهی به هفت حولهی عطرآگین
سترده آب ز اندامت، فشرده تن به کنارانت
ببین که ماه فلک هر شب دو دیده دوخته بر فرمان:
گهی چو حلقه به گوشانت، گهی چو آینهدارانت
ببین که هر سحر از مشرق برون دویده و میتازد
کلاهخود طلا بر سر، طلایهدار سوارانت
همیشه سبز بمان ای سرو، همیشه حکم بران ای سرو
که ابر و باد و مه و خورشید شدند کارگزارانت
سوی تو نامه فرستادم که دور مانده ز من یاری
مبارکت، که مکان داری میان مجمع یارانت
تو مرغکان چمن دیدی که عاشقند و غزلخوانند
ببین که از همه عاشقتر منم، یکی از هزارانت
حکایت دلسوزان را به برگ سبز رقم کردم
به جان سبزیش آتش زد حدیث سوختهوارانت
نسیم اگر به تو بسپارد ز برگ سوختهام پاری
در اوست حرفی و پیغامی از سوی نامهنگارانت:
ز جان سوختهام بویی به باد بسپر و بفرستش
بگو در آتش دوریها سیاه شد دل سیمینم
تو سبزِ سبز بمان ای دوست همیشه باد بهارانت
شماره 39
بهمن و اسفند 69
دیدگاه خود را بنویسید