یادداشت سردبیر
همه روز، روز تا روز، از هميشه تا هنوز، مباركباد جشن نوروز كه اگر اين ايام فرخنده مشترك ميان انسان و طبيعت هم نبود، ديگر چه فرقي ميكرد همهي اين صبح و شام مشابه، كه از خانه به در آمدن، همان دويدن در پي نان است و به خانه بازآمدن يعني فرصتي كه خوابش ميناميم. در ادامهی چنين انديشهاي بود كه در آخرين اوقات، از تخصيص سرمقاله اين شماره به موضوع نوروز و عيد باستاني منصرف شده و تنها با اشاره به آن، بُعدِ ديگري از چهرهی مشكلات امروزي را مورد نظر گرفتم. بله نوروز، نوروز است، چه شيرين و چه تلخ امّا حقيقت اين است كه نميتوان تنها با لعاب شادماني به استتار حقايق تلخ پرداخت، نوروز ما مكرم است، تا جايي كه سرانجام سال گذشته هم سازمان ملل متحد، از آن به عنوان روز جهاني زمين ياد كرد. انتخاب روز اول فروردين، به عنوان روز جهاني زمين (احيا و تولد زمين)، خود دليلي علمي بر گزينش و آفرينش روز عيد و ايام نوروز ما به عنوان يكي از معدود ملل بافرهنگ از باستان تا به امروز است. نوروز كه امروز، نه تنها متعلق به ما ايرانيان كه متعلق به كل سياره آسيبپذير ما شده است، روزي كه روز نجات زمين از كهولت و تهديد و تاريكيست. سپاس چنين نعمتي را كه نشان از آن شناخت عميق فرهنگي و انساني دارد، نعمتي كه طبيعت بيهيچ تبعيض و ترديدي به مولود خود يعني انسان هديه كرده است. در اين فصل از كاكتوس برزيلي تا كوكب ژاپني، از گل سياه قطب تا خيزران جنوب، در وحدتي شگفتانگيز با هم ميشكفند. نعمتي كه هنوز با تمام شقاوت و بيرحمي و يورش بيمحاباي آدمي، هنوز از اين سياره قهر نكرده است و انسان را نه همين يك نعمت بيمنت كه نعمتهاي بسيار ديگري در اين خانه مشترك است؛ از آب و آفتاب تا عاطفهاي كه هنوز در جان بسياري به اميد احيا و گسترش، در برابر سختیها، پايداري ميكند نعماتي فراگير كه خارج از قيد و بند و قانون و مرز و طبقه و دستور و اراده، بر اساس همان ذات عدالتي كه در حركت تكاملي هستيست، از آن همگان است. اين تقسيم به نسبت، خبر از مساوات فطري طبيعت و انسان دارد كه هنوز از سلاسل سلطهطلبان به دور مانده است. مثل همين آفتابي كه بيدريغ بر همگان ميتابد و هر كسي سهم خويش را از فيض آن بازميستاند. از گياه و پرنده و انسان تا هر چه هست و هر چه بودگانيست. مثل بهار يا مثل ديگر فصول كه ميآيند امّا نميپرسند سرمازده كيست و گرماخورده كدام؟! آنچه بر ما ميرود از شعور طبيعت نيست، از اعمال قدرت و قانونيست كه خويش براي خويش خلق كردهايم. بله، آرزوهاي ارزان، مثل همين نوروز ميآيند و نميپرسند سفره هفت سين چه كس كامل و سرو دوش كدام ستم كشيده بيقباست امّا به هر تقدير سال نو ميشود، چه جامه صوف و كرباس باشد، چه حرير و پوست خز. زمين نه تأويل پابرهنگان را ميشمرد و نه سختي چكمههاي لگدكوبان و حكّام و سلاطين را. زمين پوست تازه ميكند، نفس ميكشد و نوروز ميآيد و عيد، اين سنت وحدت، اين آيين ملّي، هم در كاخها را ميكوبد و هم دقالباب كوخها! و حتي از ميان بيخانومانها، هر او كه آگاهي اندكي به اين راز شوقانگيز داشته باشد، قناعتوار و بسنده، ميان بيم و اميد، زير لب دعاي تحويل سال نو را زمزمه ميكند، پس ما نيز حداقل در همين سهم ارزان و بيخطر، با او همراه شويم، همهي ما همسرايان همين خانهی مشتركيم:
يا مقلب القلوب و الابصار
يا مدبر الليل و النهار
يا محول الحول و الاحوال
حول حالنا الي احسن الحال
اين دلخوشي را دلِ خوشي بايد، كه اي كاش خوشدلي نيز چون آفتاب، بيدريغ از آنِ همگان بود، كه نيست! سال نو، روز نو و نوروز همگان مبارك باد! به ویژه بر آنان كه نو شدن عدالت را چشم به راهاند كه نو شدن عدالت را براي همهي وارثان زمين ميخواهند، همان وارثان محرومي كه چون سايه همواره در پي وجدان ما با كوهي از اندوه و گلايه ميآيند، همان بيپناهماندگان و درماندهشدگاني كه ميآيند و درست به وقت شوق، پرده را كنار ميزنند و آگاهي را به ما هشدار ميدهند، كه تو را به وجدان تو نشان ميدهند: «بشكني اي دست، اي قلم، اگر جز به جانب حقيقت، به ديگر سويي اشاره كني!» حالا عيد ميآيد، عيد آمده است، از جنوب و شمال و شرق و غرب، از همهي شهرها و آباديهاي ما ميگذرد امّا اين دلخوشي را اگر دل خوش بايد، بايد كه از آن همگان باشد، نه در اين خاك كه بر اين سياره! چگونه ميتوان به خويش، به دل خويش و وجدان خويش دروغ گفت. تا كودكي، تا محرومي، تا بيپناهي، بيمار و گرسنهاي، تنها سر بر خشت خالي مينهد، نهاد جهان را ميان اين همه بيم و اميد، شادمانه نخواهيم يافت. ما بسياريم و بسياراني را ميشناسيم كه چشم به راه عدالت، آب خالي بر چاله آتش نهادهاند و به كودكان آرزومندشان ميگويند بخوابيد، شبي از شبها، شام لذيذ شما نيز مهيا خواهد شد. دردا كه در اين جهان شقي، چگونه ميشود لقمهاي را بيبغض بلعيد و تبسمي را بيبيم به لب آورد، همين لحظه كه تو زير گلوي كودكت را ميبويي، در بوسني گلوي كودكي دريده ميشود، تو نگران ديركرد تزريق واكسن سرخك دلبند خودي، در حالي كه در آمريكاي لاتين يا همين نزديكيها، خريد و فروش تن و اعضای بدن كودكان يتيم و آواره، شغلي رسمي شده است. رنج و عذابي جهاني كه به صورتي رسمي كريه بر پهنهی اين «زمين بيدفاع» درآمده است، تا آنجا كه سازمانهاي بينالمللي همچون اسكاپ، يونيسف، و... در پي اعلاميههاي پیدرپی از گسترش گرسنگي و فقري خوفآور خبر دادند، با نگاهي به اعداد و ارقام آحاد گرسنگان و مرگومير كودكان، به ويژه در آسيا، آفريقا و آمريكاي لاتين و به تازگی در جمهوريهاي آسياي ميانه تا بالكان بهتر به اين وحشت عظيم پي ميبريم؛ وحشتي بشري كه ميرود تا جانشين اعياد و ايام فرخندهی انسان معاصر شود: به گفتهی مسئولين سازمان فائو، در دههی 90 ميلادي، هشتصد ميليون انسان در كشورهاي در حال رشد، با گرسنگي و فقر مواجه بوده و هستند كه دويست ميليون اين رقم را كودكان زير پنج سال تشكيل ميدهند.
هم اكنون در جهان هر ثانيه تقريباً پنج كودك از دامن والدين به خاك سپرده ميشود. هنوز در آسيا 666 ميليون، در آفريقا 162 ميليون و در حوزهی كارائيب 42 ميليون نفر بيسواد زندگي ميكنند كه اكثر قريب به اتفاق اين ارقام را نوجوانان تشكيل ميدهند. بر اساس آمار و ارقامي كه در كتاب «وضعيت كودكان جهان در سال 93» آمده است، هزينهی 25 ميليارد دلاري مورد نياز براي بهبود وضعيت كودكان در سال، كمتر از هزينهايست كه براي ساختن فرودگاه جديد هنگكنگ و يا احداث جاده بين توكيو و كُويه در ژاپن مصرف ميشود و يا نصف مبلغي است كه غربيها براي خريد كفشهاي ورزشي در سال ميپردازند، اينگونه سرمايهگذاريهاي شايد غيرضروري را تقريباً در تمامي كشورهاي دنيا ميتوان يافت. آيا در هول و هجومي چنين فاجعهبار، هنوز هم ميتوان با دلي خوش و وجداني آرام، اندوه انسان و جهان را ناديده گرفت. حالا با سهيم شدن در اين اندوه ازلي و ابدي، باز با لبي خشك، دندان بر جگر ميفشاريم و ميگوييم همهي اعياد بر تو اي ستمديده، معصوم، ترانه تاريك، زاغهنشين شريف، مبارك باد، كه ما بسياريم و شما بسياران را خوب ميشناسيم.
«نازنين!» در انتظار كدام آرزوي سركوب شده، بيقراري چشمهايت را از منِ مَحْرَم نهان ميكني؟ دريغا پريچهی مغموم! با چشمهاي تو بسيار گريستهام غنچهی غيظ! معصوم همهي فصول پاييزي! بهار در مسلخ تنهايي تو هرگز نميميرد، چرا كه هنوز و هرگز به دنيا نيامده است امّا تو به دنيا آمدي در هجرانيِ آن عدالت گمشده که بر مفهوم انتظار مويه ميكند. حالا ما با چشمهاي تو بسيار خواهيم گريست. باور كن! باور كن كه اگر عدالت مولود قلم بود، تاكنون سيارهی ما نيستان اين ساقهی سليم شده بود امّا دريغا! حالا ديگر خوب ميشناسمت كپرنشين كوچكِ آن همه جنوب! در جنوب همهي جنوبها زاده ميشوي. زاده ميشوي ميان سرفه و سيلي، تراخم و تبعيض، عذاب و آوارگي، با همان شناسنامهی مشترك نان و توهين و هقهقه.
شناسنامهاي كه به نام شما كودكان، همهي شما كبوتربچهگان بارانخوردهی بيپناه رقم ميخورد، تكرار مشابه هويتي همانند است: نامتان محروم، نشانتان محروم و شمارهی شناسنامه شما تا آن بينهايت دور است كه به بغض ميرسد، ميتركد و باز رنج هزار ساله و باران تازيانه است كه باريدن ميگيرد: نظم نوين جهاني، دموكراسي، توسعه، شعار، حقوق بشر، بلوغ فهميدگي، آزادي، عدالت، چه واژگان شريفي، شريف چون دروغي آشكار به خاطر يك لقمه نان!!!
باران، بارانِ شورابهی رنج و ستمي كه نه شستن اين همه شقاوتش در پي است، نه غسل زخمهاي پدراني كه با دل پر از خانه ميروند و با دست خالي به خانه بازميآيند، و «تو»، هفت سالهی بيخبر، همهي آرزوهايت پاييدن راه پدر است تا بازآيد. بازميآيد، بينُقل و پولكي، بينان و انتظار تو، تنها شرم تهيدستي خويش را ميان تبسمي لرزان پنهان ميكند: تو ساعات بازگشت پدر را شماره ميكني، كارتلها دلارها را، سناتورها معشوقههاي خويش را و ژنرالها كشتهگان را... .
دريغا پانچوي كوچولوي مكزيكي، انتظار و گرسنگي تو را، راجا محمدِ هفت ساله، در كشمير ميشناسد. غسّان عبدالله، نرجس نساء و سليم صبرا، توفان خاوران و وحشت مشترك همهي كودكان جهان را در شتيلاي فلسطين، در تل زعتر، در كَفَر قاسم تجربه كردند، امير حسبالله و سارا در سارايوو ميگريند امّا مويههايشان را در بدخشان ميشنويم. عثمان غزني در كابل جهت طلوع خورشيد را نميداند امّا سمت بارش خمپارهها را خوب ميشناسد. رودابهی سيزده ساله از جنوب ناكجاآباد ميگريزد تا در تايوان به سياحان موبور چشمآبي فروخته شود، چگونه براي اين فاجعه خون نگرييم؟!
حالا گريه كن زاپاتا، اسب سپيد تو را بر آخور باشگاه همجنسبازان آزاديخواه بستهاند، پس كي خواهي آمد؟ حالا گريه كن سردار تيپو، ديگر در جامو هيچ خيزراني جوانه نميزند، پس كي خواهي آمد؟ حالا گريه كن محمود درويش، ديگر هيچ شعري از شكوه امت عربي زمزمه نخواهد شد، پس تو كي خواهي سرود؟ حالا گريه كن جزيره جنايت، دّر يتيم خون، سارايوو، شتيلاي مغرب زمين، مردمان تو برهنه ميميرند، حالا گريه كن شير درهی پنجشير، احمد شاه مسعود، كرسي قدرت را با خون كودكان كابل شستهاند... . حالا همهي شما، همهي مصلحان و شهيدان گريه كنيد كه ما با چشمهاي شما بسيار گريستهايم.
من خوب ميشناسمت سياه كوچولو، مرواريد غلتان معادن مس، فدريكو، ماريا، ارنستو، بهرژ، آرمن، آماليا! من خوب ميشناسمتان جنوبزادگان بيخواب و بيعاقبت، از پهنههاي سارايوو تا شمال ارس، از سانتياگو و بلنديهاي ماچوپيچو تا پسكوچههاي لبنان، زبالهدانيهاي ازمير، كولاكهاي سليمانيه، كركوك، حلبچهی خون. تنها خون شما ملات عمارات ژنرالها، كبادهكشان، دروغگويان و قاچاقچيان قانونگذار است. از اردوگاه صرب و ستم و تا اردوگاه ستم و صرب: گريه كن رحمان رازناويچ! در گريه و بدگماني با اين جهان شقي چه خواهي كرد؟ همسرت سارا را ربودند. به سارا گفتي پيش از فرا رسيدن پتيارگان خود را بكش اما شريك عيش دشمن مشو. دريغا سارا! زن بارداري كه در سوسنگرد ما، در حلقهی زنبارگان شكم خويش را دريد، نوزادش در بوسني به دنيا آمد، حالا از سومالي، از نيكاراگوئه، از پاناما، گرانادا، آذربايجان، از همه سوي جهان تنها بوي خون تازه كودكان ميآيد. پراگ در بهار مرد، سارايوو در پاييز!
حالا خوب ميشناسمت اولاد اعماق، خشم فروخوردهی بيپناه! حالا سناتورها رأيها را ميشمرند، سرمايهداران كارخانهها و ژنرالها كشتهگان را، ميگويند از آسمان باران قطعنامههاي سازمان ملل ميبارد، ميبارد امّا به زمين كه ميرسند كبوتراني سر بريدهاند، كبوتراني قاصد با نامهاي به دو پاي خونين بسته. سخن از پيشرفت ملتهاست، از تغذيهی كودكان، از بهداشت، از امنيت، از آموزش، تنظيم خانواده و از حقوق مادران سخن ميرود امّا دروغ ميگويند پريچهی مغموم! دروغ ميگويند غنچهی غيظ، باور كن!
شما بسياريد فرزندان كاوه، فرزندان فريدون، فرزندان فردوسي، فرزندان يتيم نفت و گرسنگي، فرزندان نرودا، فرزندان ريتَسوس، فرزندان ناظم حكمت، شما بسياريد فرزندخواندگان لوركا، پسران ناسروده و دختران مويههاي برنج و قالي و نيشكر! دريغا نانآوران كوچك، سركوبشدگان، كتكخوردگان، فرشتگان بيآسمان، تبعيديان دوزخ زمين! دريغا خيل ميليوني گرسنگان! شرم از ما باد اگر سكوت... كه ما با چشمهاي شما بسيار گريستهايم... با اين همه اما سال نو بر شما مبارك باد كه نوروز ما، روز همهگان و همهي زمين است، باشد كه وارثان زمين از چنگال سلطهطلبانِ زر و زور و شقاوت، رهايي يابند، رها تا ظهور آن عدالت اعظم، آن آرامش عهد شده، آن بهار زمين! همه روز، روز تا روز، تا هميشه، تا هنوز، مبارك باد جشن نوروز!
شاهرخ تویسرکانی
اسفند 72 - شماره 59
دیدگاه خود را بنویسید