یادداشت سردبیر 

خرم آن روز كزين منزل ويران بروم        راحت جان طلبم و ز پي جانان بروم

با آن‌كه فراموشي تنها نسخه‌ی رهايي از آلام است و هم دستور شفاي زمان امّا در زندگي زخمي‌هايي هست كه هرگز فراموش نمي‌شوند، درست همچون پديده‌ها و خاطراتي ارزشمند كه در برابر همين زخم‌ها، همواره به ياد مي‌مانند. طرفه اين كه در ديار، فرهنگ و روح جمعي ما، بدي‌ها و نادرستي‌ها فراموش مي‌شوند. خوشا نيكي و نيك‌رايي که چون رويايي ژنتيك در وجود تك‌تك آحاد اين ملت، وديعه‌اي جاودانه است. مگر به حكم تدريس و تدرّس باشد كه به وقتي نامي از محمود غزنوي برده شود امّا كافي است كه لب به سخن بازگشاييم. آن هم به زبان پارسي، همان دم اين روح فردوسي پاك دين است كه حضور همیشگی خود را از زبان ما اعلام مي‌كند. نيكان و بزرگان جاودانه مي‌مانند، بي‌هيچ مداهنه‌اي! 

يادش گرامي باد استاد زريّن‌كوب كه عاشق اين مردم و شيفته‌ی وطن و فرهنگ و هويت ملّي خود بود، او از دست دادني نبود امّا از دست ما رفت. وديعه‌ی گران‌سنگي كه چون آينه در ميان ما زيست و در تمام دوران حيات، هيچ آزار و اشكال و اندوهي نتوانست او را از رفتن و جانب نور و نوشتن و انديشه بازدارد. سال پيش در ديداري كوتاه صحبتي با آن بزرگ‌مرد داشتم،‌ گِله كرد كه موقعيت مطبوعات فرهنگي و ادبي امروز ما به سامان نيست امّا در ادامه اضافه گفت كه فراموش كن! گفتم به هر انجام اين كاستي‌ها به مثابه زخمي، وجود كلمه و انديشه و قلم بيمار مي‌كند، گفت: فراموشي، رهايي است! زرّين‌كوب آخرين بازمانده‌ی سلسله‌ی نور و دانش و دريا بود، فراخ‌نگر و صبور با زخم‌هايي كه هرگز نشان نمي‌داد امّا فراموش هم نمي‌كرد. صحبت از شادروان زرياب‌خويي به ميان آمد، افسرده و غمگين به نقطه‌اي دور خيره مي‌ماند و بعد گفت: همه مي‌روند، حتي زرياب‌خويي! و گفتم: چرا در اين جامعه كسي قدر زنده‌گان را نمي‌داند امّا چون درمي‌گذرند، ستايش‌ها آغاز مي‌شود، آيا اين نوعي مرده پرستي سنتي نيست كه تمام جوارح آداب ما را فرا گرفته است؟ 

با اشاره پاسخ مثبت داد امّا گفت: 

- بشر جايز‌الخطا نيست چون عقل دارد امّا از آن‌جا كه عقل، مطلق نيست، پس ممكن‌الخطاست، به ويژه در جهان امروز ما كه گاه خطا كردن هيچ ربطي به وجدان و خواست دروني ما ندارد، به همين دليل همواره از ستايش و تكريم زنده‌گان هراس داريم، به اين دليل كه ممكن است روزي خطايي كند و ما را از آن تمجيد به ندامت برساند امّا مرگ، تطهيركننده‌ی نهايي است و مردگان ديگر خطا نمي‌كنند و ما با خيال آسوده و با اعتماد تمام مي‌توانيم بر نيكي‌هاي آنان تأكيد كنيم! نيكا بزرگاني كه خدمت‌شان بر خرده‌خطا‌هايشان غالب بوده است. 

در واپسين ديدار، در كنار فريدون مشيري به ديدن نمايش‌نامه رستم و سهراب آمده بود و در پايان با همه‌ي كهولت و بيماري، عجب سخناني به زبان آورد، مردم را برخيزاند تا به يادشان بياورد كه اين‌جا، ايران بزرگ، زادرودِ عاشقان و حكيمان و شاعران و فرزانگان جهان است، زرّين‌كوب هم به زرياب‌خويي پيوست. 

آيا اين سلسله‌ی بي‌جانشين، به پايان دودمانِ دانش رسيده است؟ چه كسي و كدام قلم جاي خالي زرّين‌كوب را پُر خواهد كرد؟ نام و حضور زرّين‌كوب در پهنه‌ی كلام و انديشه، به تمامي يك عصر را به سوي خود فراخوانده است، فرزانه‌ی بي‌بديلي كه متأسفانه در اوايل دهه‌ی شصت به دليل بعضي تندروي‌هاي عاري از تَدَبُر و دلالت‌هاي شتاب‌زده نا‌آگاهان، رنج تهمت را با صبوري خارق‌العاده‌اي تحمل كرد تا حقيقت بر همه آشكار شد كه: 

ز مرغ صبح نديدم كه سوسن آزاد       چه گوش كرد كه با ده زبان خموش آمد

ده‌ها اثر ماندگار و صد‌ها گفتار و جستار جليل، آن هم در حوزه‌هاي مختلف تحقيقات تاريخي و پژوهش‌هاي ادبي، از نقد ادبي تا مكاتب عرفاني و از فلسفه تا شعر، ميراث جاودانه‌ی دكتر عبدالحسين زرّين‌كوب است كه ما از مجاري معنا‌هاي اين مرواريد‌هاي سُفته با سلوك فرهنگ ملّي خود آشنا مي‌شويم. به قول دكتر عطا‌الله مهاجراني: «زرّين‌كوب در زمره‌ی بزرگ‌ترين پايه‌گذاران نثر نوين فارسي به ويژه در زمينه پژوهش‌هاي ادبي و تاريخي و انتقادي به شمار مي‌آيد.» 

استاد در كنار آثار مكتوب و ماندگار خود، نزدیک به نيم قرن تدريس در مدارس عالي و دانشگاه‌ها، شاگردان بسياري پرورده است كه اميدواريم از آن ميان، نخبگاني بتوانند مسير تعليم و تفكر آن خرد عظيم را ادامه دهند. اين‌جا نيز نه به قصد ستايش كسي كه ديگر در ميان ما نيست، بلكه به عنوان يادماني در حد توان اين قلم اقرار مي‌كنم كه استاد زرّين‌كوب در عين آزردگي‌هايي در بعضي مقاطع، هرگز حتي در نقد، به نكوهش كسي برنخاست، صعه‌ی صدر و آگاهي انساني، از او رادمردي صبور بار آورده بود. بسياري از دوستان و دانشجويانش بر اين مسئله گواهي مي‌دهند كه كه ايشان حتي پيش از اين دو دهه نيز، گاهي مورد بي‌مهري قرار مي‌گرفتند، از جمله اينكه به دليل همان توانايي‌ها و هم به سبب محبوبيت گسترده در مراكز آكادميك ايران، در دهه‌ی چهل از سوي حكومت وقت، مناصب مهم و كليدي بسياري به او پيشنهاد شد امّا استاد نپذيرفت و همان زمان زمزمه‌هايي شنيده شد كه گويا حكومت نپذیرفتن بخشش دروغین از سوي استاد را به عنوان مخالفت و دشمنی تلقي كرده است. استاد خانلري، وزارت را پذيرفت و البته سلامت و عزت خود را حفظ كرد امّا زرّين‌كوب، دوباره در دهه‌ی پنجاه، باز هم خود را خلاف خواست دولت وقت، از تعلقات سياسي و داير حكومتي به دور نگه داشت؛ در همان دوره نيز بوالفضولاني بودند كه گمان مي‌كردند كه استاد بزرگ ما، از موقعيت دولتي خوبي برخوردار است و اين گزاف حتي تا مدت‌ها شنيده مي‌شد امّا روزي در مجلسي (1354) از حافظ و حضرت لسان‌الغيب سخن مي‌گفت و حديث اين‌كه كرامت و عنايات شاهان به حافظ، نتيجه‌ی محبوبيت و عظمت خود حافظ بوده است، و با اين اشاره، جواب مدعي را به زبان آورد، خوب به خاطر دارم، روي بيتي از حافظ تأكيد كرد و به تكرار گفت: 

به طرب، حمل مكن سرخي رويم كه چو جام     خون دل عكس برون مي‌دهد از رخسارم

زرّين‌كوب ساده زيست و هرگز دل در گرو اميال روزمره و آمال دنيوي نگذاشت، او كه بزرگ مي‌شود و بزرگش مي‌دارند، بي‌شك رياضت‌هاي عاشقانه‌اي را تجربه كرده است. بزرگي، مزد رنج و آگاهي است. زرّين‌كوب نه تنها مردي از مردان ملّي و فرهنگي ما بود كه از شهرتي جهاني نيز برخوردار بود، ايشان با چندين زبان زنده دنيا آشنايي داشت، و شادروان زرياب‌خويي گفته است كه محققان خارجي (در سمينار‌هاي مشترك)، ادبيات امروز ايران را به نام زريّن‌كوب مي‌شناسند. دكتر ضياء موحد در مورد حضور استاد در سمينار‌ها مي‌گويد: 

«دشواري ما هميشه در مورد سخنرانان ايراني اين بوده كه سخنراني خود را  به شكل مكتوب به ما نمي‌دادند، در صورتي كه سخنرانان خارجي هميشه، مكتوب آن را ارايه مي‌كردند و كار ما دشوار مي‌شد امّا زريّن‌كوب يكي از افراد نادري بود كه هميشه متن سخنراني خود را از پيش آماده مي‌كرد (به احترام شنوندگان و پرهيز از خودنمايي) و عيناً مي‌خواند.» 

وفات استاد زريّن‌كوب ضايعه‌اي جبران‌ناپذير براي جامعه‌ی علم و دانش و فرهنگ به شمار مي‌رود، و اين ضايعه از آن جهت جبران‌ناپذير است كه در ميان نسل‌هاي جوان‌تر، كسي چون او سر بر نياورده است و اميد آن هم نمي‌رود كه به اين زودي‌ها، جاي خالي اين سلسله افسانه پُر شود. امروز اگر تنها براي خلاء موجود تأسف مي‌خوريم از آن بابت است كه دولت‌مردان و مسئولين این‌کار نيز در قبال اين پديده‌هاي ناياب به گونه‌اي سنتي و عاميانه عمل مي‌كنند، يعني زماني به ياد تكريم اين چهره‌ها مي‌افتند كه ديگر دير شده است. زريّن‌كوب‌ها بايد در زمان حيات خود و بر همين خاك نابغه‌پرور، طعم زحمات بي‌دريغ خود را بچشند، ور نه چه سود كه حالا بعد از مرگ، حتي مزارشان را به گلاب و شير آهو بياراييم. بزرگان ما نبايد در «غربت» درگذرند، فرقي ندارد، چه زرّين‌كوب در وطن، چه ذبيح‌الله صفا... دور از خاك خويش. 

او كه «سِرَّ ني» و «بحر در كوزه» استاد زرّين‌كوب را خوانده باشد به درستي در‌مي‌يابد كه زحمات اين مرد كمتر از خلاقيّت خداوندگار رومي نيست، دو كتاب مرجع و مهم كه براي اولين بار در زمينه‌ی كار و ساز كلام مثنوي‌معنوي بنا نهاده شد و از ارزشمند‌ترين آثار تحقيقي درباره‌ی شناخت مولوي و اثر سترگ او «مثنوي‌معنوي» به شمار مي‌رود. 

زرّين‌كوب صاحب نثر چكيده و الگوي پژوهش پارسي بود كه خاصه بايد به جوانان و نسل‌هاي آينده معرفي و شناخته شود. تسلط بر نثر چندگانه را به سهولت مي‌توان در آثار متناوب ايشان جست، در مورد هر اثري به تناسب و اقتضای موضوع، سبك و نثري ويژه و در خور و هماهنگ همان اثر به كار مي‌گرفت. زريّن‌كوب، شفا، آرامش و زندگي را در كار و كلام جسته بود، چندان كه حتي در آخرين روز‌هاي حيات و هفته‌اي پيش از وداع آخرين (در بستر بيماري طولاني مدت خود) دست از تحقيق بازنمي‌گرفت. آخرين اثر او كه هنوز منتشر نشده است درباره‌ي حيات و تفكرات شيخ فريدالدين عطار‌ نيشابوري بود كه به گفته‌ی خانواده‌اش، باز هم با همان وسواس و دقت‌نظر هميشگي، كلمه به كلمه پيش مي‌رفت. 

فرهنگ‌شناس جست‌و‌جوگر ما درگذشت، اگر چه در زمان حيات همواره مورد تقدير مردم فرهنگ‌دوست بود و آثار او را مثل ورق زر مي‌خريدند امّا شرمندگي براي آن‌هايي باقي است كه گاه تهمت بر تنهايي او مي‌زدند، به راستي كي درس عبرتي خواهد شد تا قدر گوهران شب چراغ خود را بدانيم؟! او در آخرين لحظات زندگي، جمله‌اي را به زبان آورد كه نشان از تعمق فلسفي او دارد. زريّن‌كوب در گوش دوست جوان خود دكتر پورنامدار گفت: «همه جا مرگ هست!» و با مغازله‌ی خود با كلمه و معنا، حضور مرگ را به تأخير انداخت، تا به ما بياموزاند كه جاودانگي در آزادي و دانش است، ور نه همه رفتني‌اند و همه جا مرگ هست و مرگ براي همه‌گان است. او درشتي ديد و شنيد امّا از نرمش و مدارا، از ترانه و تسامح سخن گفت. سجاياي اخلاقي زرّين‌كوب حكم كرده بود كه در برابر دشنام بعضي متعصبين بي‌خبر، سكوت كند، به حق و حقيقت باور داشت. او براي بازسازي يك فرهنگ آمده بود، او فيلسوف تاريخ بود و تنها تمجيد از او زماني محقق مي‌شود كه نسل‌هاي بعدي بتوانند راه و كلام و روش او را پيش گيرند، دريغا كه حمايت نيست، تشويق نيست، انصاف و دلالت عادلانه نيست، سال‌هاست كه سالكان راه حقيقت را به زاويه رانده‌اند، يا هيچ نشاني از آنان نمي‌گيرند، اين رسم وفاي به عهد نيست: 

وفاي به عهد نكو باشد ار بياموزي       وگرنه هر كه تو بيني ستمگري داند

زرّين‌كوب، سال‌ها پيش از نزاع‌هاي سياسي و طرح قرائت‌هاي آزاد يا مطلق درباره‌ی انديشه‌ها در سرتاسر اين منطقه، گفته بود: «اسلام، مواريث و آداب بي‌زبان اقوام مختلف را تحمل كرد، همه را به هم درآميخت و از آن چيز تازه‌اي ساخت، فرهنگ تازه‌اي كه حدود و ثغور نمي‌شناخت و تنگ‌نظر‌هايي كه دنياي بورژوازي و سرمايه‌داري را تقسيم به ملت‌ها، به مرز و نژاد‌ها كرد، در آن مجهول بود. مسلمان از هر نژاد كه بود، عرب يا ترك، سندي يا آفريقايي، در هر جايي از قلمرو اسلام قدم مي نهاد، خود را در وطن خويش و ديار خويش مي‌يافت... همه جا يك دين بود و يك فرهنگ، فرهنگ اسلامي كه في‌المثل زبانش عربي بود، فكرش ايراني، خيالش هندي بود و بازويش تركي امّا دل و جانش اسلامي بود و انساني...، نه شرقي و نه غربي...» 

فيلسوفي كه چندين برداشت محققانه‌اي از يك فرهنگ انساني دارد و تاريخ را به نام وحدت، تحمل، تسامح و صلح و گفت‌و‌گو، باز سروده است، در وطن خود آن‌گونه كه بايد و شايسته‌ی او بود، تقدير نشد، در كنار او ديديم كه در وفات بزرگ ديگري چون مرتضي راوندي همه سكوت كردند، چرا؟ 

زرّين‌كوب، آخرين يادگار اسطوره‌ی نثر پارسي در روزگار ما بود، و تا آن‌جا كه به خاطر دارم، روزي كه در خدمت شادروان انجوي شيرازي بودم و بحث و صحبت در همين زمينه‌ی نثر و كلام معاصرين بود، ايشان گفتند: «در حيرتم از چه روزگار اين همه مبهم و ناسازگار شده است كه گويي نسبت به فرزندان نخبه‌ی خويش هيچ اعتنايي نمي‌كند، هُمايي‌ها و طباطبايي‌ها و مينوي‌ها و خانلري‌ها... همه رفتند، و حالا‌حالا‌ها بايد چشم انتظار بود، شايد كه معجزه‌اي شد و باز مرداني از اين دست ظهور كردند.» انجوي كه خود نيز از شارحان بزرگ كلام حافظ بود و هم از چهره‌هاي درخشان فرهنگ معاصر، به نيكي به نكته‌اي اشاره كرد كه امروز حقيقت تلخ آن را بهتر در‌مي‌يابيم، آن روز استادخوش لهجه‌ی ما گفت: «مگر از اين قافله چند نفر ديگر باقي مانده است؟» 

اين سلسله‌ی عزيز تنها نخبه‌گاني بودند كه در واقع پُل ميان ادبيات معاصر و زنده امروزي با كهكشان فرهنگ و ادبيات گذشته بودند و افسوس اينجاست كه نسل‌هاي جوان‌تر به طرزي تأسف بار از گنجينه‌ی ادبيات كلاسيك ما فاصله گرفته، و در مقابل (حتي بدون دانستن زباني جز فارسي الكن) به شدت از روح خشك نثر و شعر ترجمه شده و فرهنگ ترجمه (خاصه غربي) متأثرند و به گونه‌اي كوركورانه فرآورده‌هاي ترجمه و ترجمه‌هاي مغلوط را غايت آمال و آفرينش خود قرار داده‌اند، در صورتي كه زرياب‌خويي و زرّين‌كوب با تسلط بي‌مثال بر چند زبان زنده‌ی ملل ديگر، جز كسب جان و دانش ديگر ملل، هيچ نشاني از ترجمه‌زدگي و شيفتگي افراطي به نحله‌هاي غربي در نثر و كلام و آثارشان ديده نمي‌شود. نسل‌هاي امروزي به جاي استفاده از دانش ديگران غيربومي، متأثر از اراده‌ی آنان شده‌اند، چه در شعر امروز و چه در نثر ظاهراً اقليمي و ملّي، تأثير مخرب ترجمه‌زدگي را می‌توان دید، در صورتي كه احاد آن زنجيره‌ی زرّين، از ملك‌الشعراي بهار و نفيسي تا زرياب و زرّين‌كوب بي‌هيچ ادعايي و با چيرگي تمام بر فرهنگ و زبان‌هاي ديگر، در ادبيات غني خودمان ذوب شده بودند و اين تلألو امروزي كه از چهره و نام اين بزرگان پرتوافكن است، نتيجه‌ی همين ذوب شدن روحي در هستي ادبيات ملكوتي پارسي گذشته است، آن‌ها امروزي بودند امّا شاهد روشن همه‌ي داشته‌هاي پيشين! زريّن‌كوب، بارز‌ترين چهره ميان اهل قلم معاصر ما بود كه از همان اوان جواني به جاي پيروي و تسليم در برابر رعب نام‌هاي بزرگان غربی، در سيطره‌ی فلسفه، تاريخ، ادبيات و كلام، تنها رو به خويشتن و ميراث فرهنگ ملّي خود داشت، آثار بي‌گزندي كه از اين مرد به يادگار مانده است، اين ادعا را تأييد مي‌كند. 

«پله پله تا ملاقات خدا»، «فرار از مدرسه»، «شعر بي‌دروغ، شعر بي‌نقاب»، «در كوچه رندان»، «تاريخ در ترازو»، «بامداد اسلام»، «كارنامه‌ی اسلام»، «نه شرقي، نه غربي، انساني»،«ارزش ميراث صوفيه»، «نقد ادبي»، «تاريخ ايران بعد از اسلام» از جمله آثار اين پير فرزانه است، استادي كه نزدیک به نيم قرن پيش و در دوران نوجواني، به «استادي» رسيد، مدرسه اعتضاديه‌ی بروجرد، چنين گل هميشه بهاري را پرورش داد، يكي از همكلاسي‌هاي دكتر، خاطره‌اي از آن سال‌ها را ذكر كرد كه براي نسل جوان امروز عبرت و سرمشقي مؤثر است: «عبدالحسين زرّين‌كوب كه از لرهاي بروجرد بود، از همان آغاز كودكي، شخصيتي خارق‌العاده داشت، همه‌ي كودكان دبستاني به وقت فراغت، كتاب و دفتر زمين مي‌گذاشتند امّا او كتاب و قلم از زمين بر مي‌داشت، تا آن‌جا كه سال‌هاي بعد، در مدرسه اعتضاديه، هم محصل بود و هم رسماً جانشين آموزگار خود شد؛ و طبعاً چنين چهره‌اي مي‌بايست از سوي همسن و سال‌هاي زبده‌ی ايشان مورد حسادت قرار مي‌گرفت امّا شخصيت اين نوجوان به گونه‌اي بود كه هر دشمني را با رأفت پاسخ مي‌داد و كسي نبود كه او را دوست ندارد.» 

زرّين‌كوب در حيات شخصي و اجتماعي خود با دو پديده‌ی جاودان گره خورده بود، و هرگز (جز لحظاتي گذرا) او را جدا از اين دو پديده نديده بودند، او سرشته‌ی تاريخ و طبيعت آزاد بود، دست پرورده‌ی طبيعت و مدار باز. استناد، خود در اين باره گفته است: «گمان مي‌كنم آن كس كه در ذهن خود از تاريخ فاصله مي‌يابد از لذت انس با طبيعت هم محروم است، و چون احساس نمي‌كند كه با تمام وجود در تاريخ به سر مي‌برد و با همه‌ي چيزهايي كه در اقليم تاريخ روي مي‌دهد، مربوط نيست، در تفسير و توجيه آن‌چه در اين جهان روي مي‌دهد نيز به خطا مي‌افتد و از كج‌راهه مي‌رود. چنين كس غالباً به آن‌چه بخت و اتفاق مي‌خوانند تسليم مي‌شود يا آن‌چه را خروج از عادت در روند طبيعت توهم كرده‌اند، ممكن و واقع مي شمارد و اين پندار بر ديده‌ی ادراك او پرده مي‌كشد، آن را تيره مي‌كند و البته وقتي انسان اين احساس را ندارد كه توالي رويداد‌ها تخلف نمي‌پذيرد و آن كه باد مي‌كارد، توفان درو مي‌كند و در فراخناي عالم، ممكن نيست از دانه‌ی گندم درخت چنار برويد. يا شعله‌ی آتش... چوب خشك را نرم و تر كند، البته در هر چه خود انجام مي‌دهد نيز احساس مسئوليت نمي‌كند و به نحو اولي آن‌چه را مواليد فعل اوست از حساب كار و كردار خود خارج مي‌شمارد و به زيان‌هايي كه از آن به نظام كل (هستي) وارد تواند شد، اهميت نمي‌دهد...» 

زرّين‌كوب تاريخ ناطق زمان ما بود، همو كه در كودكي گفت: «اي كاش كسي پيدا مي‌شد و معني مرگ را براي من تفسير مي‌كرد...» در واپسين لحظات زندگي، سرود: «مرگ همه جا هست» دو نقطه، دو روزگار، دو فاصله، از دريافت معني مرگ تا باور آن، خطي بود كه مفهوم ناب زندگي يعني زرّين‌كوب را پرورانده بود: مولود مبارك طبيعت و تاريخ! فرزند درخت و آفتاب و رودخانه از كناره‌ی اين خاك‌دان سياه درگذشت و رفت. سخن را با فرازي از كلام ماندگار آن هميشه مانا به پايان مي‌برم: «زندگي من در همين زمان كوتاه بين تولد و مرگ، در همين مكان محدود بين شرق و غرب اين كره‌ی خاكي تمام نمي‌شود، از طريق عشق طبيعت در تمام عرصه‌ی كيهان بسط دارد و از طريق تاريخ تا آغاز بي‌آغاز كه پايان بي‌پايان هم همان است، امتداد دارد.» 

شماره 87             

شهريور - مهر   78        

آخرين يادگار اسطوره.pdf