آن شهرهای شاعرپرور

گفت و گو با پرویز کلانتری 

● آقای کلانتری به عنوان نخستین پرسش، توضیحی درباره انتخاب این موضوع ارائه بفرمایید.

مرکز پژوهش های هنر و معماری وابسته به سازمان ملل International Art And Artitekcher Reserch asosialion (Iaara)  که مرکز آن در نایروبی قرار دارد، اکتبر هر سال مراسمی را با عنوان "روز جهانی اسکان بشر" برگزار می کند امسال هم از سوی آن مرکز طرح "شهر ایرانی از نگاه ناش ایرانی"،  به من پیشنهاد شد. از انجا که اسسپانسر طرح، اداره کل میراث فرهنگی قزوین بود و آنها علاقه مند بودند به شهر تاریخی قزوین پرداخته شود، از من برای دیدن شهر دعوت کردند و من توانستم شهر تاریخی قزوین را از نزدیک ببینم. با همکاری میراث فرهنگی، مقداری کتاب و بروشور و عکس در اختیار من داده شد. حواس من بیشتر به تصویری از کل ایران که شکل و شمایل فرهنگی ایران و شهرهای آن را نشان دهد، معطوف بود؛ ولی در نهایت اینقدر غرق داده های فرهنگی و تاریخی شهر قزوین شدم که همه اش شد شهر قزوین، خوشبختانه از این موضوع خیلی هم راضی هستم. دیواری که قرار بود در محل ساختمان برنامه اسکان بشر در نایروبی، اثر بر رو آن جای بگیرد، به ابعاد چهار متر در چهار متر بود. من دیدم این کار خیلی سنگین است و بنابراین نشستم و از آن اتود برداشتم، مطالعه کردم، بررسی کردم و در نهایت پیشنهاد دادم که ابعاد طرح، سه متر در یک متر و نیم باشد و آنها هم قبول کردن، من این طرح را به سه لت یک متر و نیم تقسیم کردم. خوب ابتدا که درگیر این کار شدم راه های گوناگونی را آزمایش می کردم. در ابتدا یک نگاه من به شهروندان بود و طبیعتاً تصویری که تهیه می کردم گونه ای تصویر ایلوستراتیک از کار در می آمد، یعنی شهری که اتوبوس، دوچرخه و مردم را در بر می گرفت و این راه، راه بیراهه ای بود و من در چالشی گرفتار می شدم که از دل آن نمی توانست یک کار جالب در بیاید. مسئول ایرانی این سازمان آقای مهندس رضا پوروزیری، اتودها را می دید. او از دیدن این کارها کمی اکراه داشت و در نهایت به من گفت: آقای کلانتری! این ها از شما انتظار دارند و شما را به عنوان آرتیست قبول دارند، بی خودد این چیزها را به من نشان نده، من با تو مشارکت می کنم اگر هم بی رودربایستی نظر من بخواهی، من آن کارهای خودت را بیشتر از این چیزهایی که حضور آدم ها را نشان می دهد. دوست دارم. مکانیزمی که باعث می شد من به آدم ها نگاه بکنم یک نوع مقابله با تصویر مخدوش و غیر واقع بینانه ای بود که جهان بیرون، از کل ایران دارد. من به آنها می گفتم: ببینید! اینجا یک جامعه آسیایی است و از خیلی جهات شبیه غرب نیست ولی آدم هایی که اینجا هستند (هم اکنون) در حال گفت و گو با جهان هستند. سینماگر ما در جهان می درخشد و همین سال گذشته یک ایرانی برنده جایزه صلح نوبل شده است. بنابراین من نمی توانم از این ها چشم بپوشم و دوست دارم نشان بدهم که شهروند یک شهر ایرانی از چه قماشی است. تصویری که آنها از ایران دارند این است که ما شتر سواریم، عقب افتاده ایم و از این جور چیزها. تلاش برای یافتن مکانیزم مقابله با این نوع نگاه مخدوش غیر ایرانی به ایران، سبب می شد که من به احوالاتی شبیه نقاشی های شاگال سوق داده شوم. این که مثلاً بر فراز یک ساختمان سنتی، یک ایرانی نشسته است و دارد یک ویولن سل می نوازد یا مثلاً یک سینماگر با دوربینش دارد از شهر، یک فیلم مستند می سازد یا یک خانم نقاش ایرانی دارد، نقاشی می کند. اما نتیجه و حاصل کار یک اثر آرتیستیک حرفه ای نبود. من بایستی این را توضیح بدهم که یعنی چه؟ در من آدم دیگری هم هست که به شدت علاقه مند به نوعی هنر تجسمی مینی مال آرت و مینی مالیز است، بنابراین من همه اتودها را کنار گذاشتم و شروع کردم به حذف کردن اضافات و رسیدن به یک کار خیلی ساده و مینی مالیستی. در این مسیر درگیر این مسئله شدم که خوب! من به شدت شیفته عناصر بومی جامعه هستم. طبیعتاً از میان عناصری که در بیان تصویری به درد کارم می خورد چیزهایی را انتخاب کردم و آنها را با عناصر مدرن تلفیق کردم. در این اثر هم مثل همیشه از ماده کاهگل که عضو اصلی معماری ایرانی است، استفاده کردم. خلاصه کلام اینکه شانس با من یار بود، این کار تمام شد و من ششم اکتبر به نایروبی رفتم و روز هشتم برگشتم. در روز هفتم اجلاس اسکان بشر در آنجا برگزار شد و اتفاقات دیگری افتاد که یک بخش آن زیباسازی شهرها بود و استراتژی هنر در شهر. این ها مسایل خیلی پیچیده ای است. من اینجا درباره آن حرف نمی زنم و این یکی از سیاست هایی است که این مرکز می بایست به آن بپردازد، چون شهردارهای ما فقط به کالبد شهر می پردازندو شهر از نظر آنها یعنی بزرگراه، کوچه، خیابان، زباله، آنها فیزیکی می بینند؛ در حالی که شما خبر دارید که من همیشه فریادم بلند بود که چرا تازمانی که شاعر شهر ما زنده است، نمی رویم از او بپرسیم کوچه ای که در شعر "بی تو مهتاب شبی باز از این کوچه گذشتم" به آن اشاره کرده ای، شعری که نسل ما با آن خاطره دارد، کجای شهر بوده؟ اگر هست یک پلاک بزنیم آنجا و یک کوچه هم بدهیم به شاعر. ببینید! شهر که فقط هتل و این چیزها نیست. شهر، روح شهر، آدم هایش هستند. اگر به این موضوع توجه نشود، خوب! خیلی بی معنی است، اینکه فقط به فیزیک شهر بها بدهند و برخوردشان با شهروندان عین حیواناتی که باشد که آغل آنها را درست کنند و خوراکشان را بدهند. شهر نیازهای دیگری هم دارد، شهر را برخورد انسان با انسان می سازد. شهر را آدم هایش می سازند، شهر را شاعرش می سازد. 

 ● شما اشاره کردید که اِلِمان های محوری آثارتان نشانه های بومی ایران است، آنچه در طول تاریخ ایران، این خرده فرهنگ ها را به یک امکان مشترک تبدیل می کرده، شعر بوده، مایل هستم ببینم در این اثر ماندگارتان که حتماً از افتخارات فرهنگی و هنری ایرانیان است، از شعر چقدر استفاده شده و یا شعر در این اثر چقدر نقش داشته است؟ 

ببینید! من و آقای پوروزیری تمام کوچه پس کوچه های قزوین و محله های قدیمی را می گشتیم، پوروزیری با یک  دوربین مجهز دنبال ضبط تصاویر حرفه ای از آثاز تاریخی قزوین بود؛ اما عوالم دیگری بودم که الان برای شما توضیح می دهم؛ من دنبال این بودم که در این شهر، معماری ایران مثل مینیاتور ایران بیش تر یک معماری فاخر و آریستوکراتیک است، یعنی ان چیزی که میراث فرهنگی دارد از نظر من سه بخش است، یک بخش قصرها و بناهای فاخر است، یک بخش اماکن مذهبی است که باز بسیار فاخر هستند، بخش دیگر هم بازارها و سراها و این گونه بناها است، این سه بخش معماری است و مینیاتورمان هم همین طور است؛ وقتی می گوییم مینیاتور ایران، به این دلیل است که مینیاتور ایران خیلی شاهانه و فاخر، با رنگ طلا و خیلی آریستوکراتیک است. در مینیاتورهای ایران اشاره مردم کوچه و بازار خیلی کم است، البته یک مجموعه ای است با نام مجموعه سفیر که اگر اشتباه نکنم، یکی از سفرایی که در گذشته در ایران بوده دنبال این نوع مینیاتتورها بوده، در این مجموعه شما خیلی کم بقال، حمامی، بنا و... را می بینید. مینیاتور ایران بیش تر نگاهش به تصاویر فاخر و شاهانه بوده است.

طبقات ممتازش! 

نه! این شاید ظالمانه باشد. ببنید! شاهنامه یک اثر فاخر است. آیا شاهنامه نگاه طبقاتی دارد؟ من اینطور فکر نمی کنم؛ ولی این اشرافیت در قلمرو آثار این هنرمندان یک ارزش است. 

من اما دنبال چه بودم؟ بگذارید در پرانتز بگویم که در درون من دو شخصیت هست؛ یکی نقاش است و دیگری اگر هم نویسنده نیست، به شدت شیفته کلام، زبان، شعر و آثار نوشتاری است. من وقتی با دوست آرشیتکتم در آن کوچه ها می گشتنم، آن نویسنده درون من دنبال این بود که شاعر موش و گربه عبید زاکانی کجا زندگی می کرده است؟ قطعاً او در یک قصر زندگی نمی کرده، آن خانه احتمالاً خانه کوچکی بوده، ساده و غیر اشرافی. کجای شهر بوده است؟ این شاعر روی کدام سنگفرش ها در کدام کوچه – پس کوچه ها قدم می زده است؟ من در این عوالم بودم. بعد جلوی ساختمانی ایستادیم در یک کوچه تنگ. با یک سردر بسیار زیبا که نمی دانم مربوط به دوره صفوی بود یا قاجار یا تلفیقی از این ها، متروکه و خراب، اما بسیار باشکوه و زیبا بود، یک خانه کوچک بود و قصر نبود. دوست من از این بنا عکس گرفت و دق الباب کردیم. بچه ای آمد دم در، گفتیم که ما از طرف میراث فرهنگی آمده ایم و می خواهیم خواهش کنیم داخل خانه را ببینیم. یک زن از درون خانه پرسید: کیه؟ بچه دوید و رفت و دوباره برگشت. با مهمان نوازی گفت: بفرمایید! ما داخل شدیم، خانه خیلی کوچکی بود؛ یک حیاط بیرونی و یک حیاط اندرونی بسیار کوچک با یک حوض کوچولو وسط حیاط و چهار لچک باغچه ای با درخت انار. در حیاط خانه به در و دیوار نگاه می کردم که یک پنج دری را دیدم. با یک راه پله به این پنج دری می رسید. من احساس کردم این همان خانه ای است که شاعری مثل عبید زاکانی در آن زندگی می کرده، با در و همسایه هم لابد با طنز و شوخی رفاقت داشته، روی این سنگفرش ها می رفته است و می آمده و در یک چنین فضایی زندگی می کرده است. معماری خانه به تمامی شاعرانه بود. خانه کوچک بود. قصر، کاخ، هیچ کدام اینها نبود؛ اما همان چیزی بود که به دنبالش می گشتم. من دنبال ردپای بزرگانی در شهر تاریخی قزوین بودم، حیف که آن کتاب را ندارم تا اینجا اسم ها را قطار کنم که چقدر آدم مهم در این شهر بوده است.حتی تا همین دوره معاصر که می رسد به محمد قزوینی، دهخدا و دیگران، اندیشمندان بسیاری در این شهر بوده اند. من دنبال نوعی تعبیر شاعرانه در معماری بودم و بنابراین سردر را در کارم آوردم. خانه فاخری نیست یک خانه کوچک است، اما فرض من این است که شاعری در گذشته، در چنین جایی زندگی می کردهاست و معمار هم این سردر را شاعرانه آرایش کرده است، درست همان چیزی که در شعر کلاسیک ما هست؛ وزن و قافیه و توازن و تعادل. درآن پنج دری و آن پله ها همه چیز حکایت از تقارن می کرد. کاری را هم که من برای UN انجام دادم کاملاً متقارن است؛ معماری مدرن در وسط آن و دو گوشواره هم درست متقارن هستند. البته من به شدت شیفته نوگرایی هستم، اما خوب است که آدم ببیند و بفهمد میراثی که به ما منتقل شده است، چیست؟ ما هر قدر هم نوگرا باشیم، نمی توانیم نسبت به اشعار حافظ بی اعتنا بمانیم، به این بهانه که کلاسیک است. بله! این چیزی بود که من به دنبال آن می گشتم. 

● شما فرمودید که از کارتان به سبک شاگال استفاده کردید. 

          در اتودها!

● و می خواستید فرهنگ ایرانی را آن طور مثلاً در سینمای ما جهانی شده است، مثل کارهای کیارستمی، قبادی، مجیدی که بیشتر فقر و بیچارگی و تنگدستی را نشان می دهند نشان دهید؟ این کار شما در همین راستا است یا برعکس آن است؟ 

          من وقتی وارد این رشته اتودها شدم، می خواستم به جهان گفته بشود که آدم هایی که در اینجا زندگی می کنند، صاحب وزن و شأنی هستند که قابل ملاحظه است. سینماگر ما در جهان یک سینماگر مطرح  است، برنده ایرانی جایزه نوبل بحث انگیز است و بسیاری از آدم هایی که در این شهر هستند، می توانند با همتایان غیر ایرانی شان مقایسه بشوند و گفت و گو داشته باشند. من دنبال حضور انسان بودم و انسان را بزرگ تر از ساختمان و بر فراز ساختمان ها نقاشی کرده بودم؛ مثل آن ویولن زن روی بام. شاگال نقاش نامدار روس در مهاجرت به پاریس همه خاطرات خود را از روسیه نقاشی کرده است. در اینخاطرات، عموی ویولن زن خود را بر فراز بام خانه های زادگاهش نقاشی کرده است. در نقاشی من هم نوازنده ای بر فراز بام های ایرانی ویولن سل می نواخت. به نظر من نوای ویولن سل به صدای حکیمانه مردی در میانه سالی می ماند که از روزگار شکوه و شکایت داردبه هر حال، به این نتیجه رسیدم که بهتر است کار ساده تری که خیلی حرفه ای تر باشد و بیان تصویری داشته باشد انجام بدهم، چون همه چیز را نمی شود با هم در یک اثر آورد. 

          بعد از انقلاب، همه ما به مسئله هویت فکر می کنیم. این هویت چیست؟ ما چگونه می توانیم از این هویت در یک اثر هنری استفاده بکنیم؟ هویت دوره تیموری، مثلاً معماری، نقاشی و هنرهای تجسمی را عرض می کنم، نقاشی های دوره تیموری، دوره سلجوقی، دوره صفوی، دوره قاجار همه شان بسیار زیبا هستند؛ ولی هویت یک چیز مشخصی نیست و به اصطلاح هویت، ساکن نیت. هویت یک پدیده متغیر و شناور است. وقتی به این موضووع فکر می کردم که اگر بخواهیم دنبال یک چیزی باشیم که وجه اشتراک باشد و روح ایرانی را معرفی بکند، آن چیز چه می تواند باشد؟ به این نتیجه رسیدم که روح ایرانی را معرفی بکند، آن چیز چه می تواند باشد؟ به این نتیجه رسیدم که روح ایرانی، شعر است، ایرانی اصلاً شاعر است. وقتی ما از شعر حرف می زنیم، بلافاصله شعر فاخر کلاسیک ما و شاعرانی مثل سعدی و فردوسی و حافظ و خیام و... ردیف می شوند. اما نه، من می خواهم راجع به مردم حرف بزنم. همین مردم کوچه و بازار، این مردم شاعرند! یعنی چه؟ دیر زمانی است من به این موضوع فکر می کنم؛ می بینم پشت وانت نوشته است "سرنوشت را نتوان از سر نوشت". خوب، این را همان راننده وانت با معماری زیبای کلام خلق کرده است. چه ببرخورد مینیمالیستی با کلام داشته است. 

● آیا معماری امروز ما با آن روح شاعرانه که اشاره کردید همه ایرانی ها دارند، همخوانی دارد؟

          نه، حتی ضد شعر است!

● چرا این گونه شده است؟

ببینید خیلی جالب است، البته من صاحب نظر نیستم اما به عنوان یک نفر، عقیدده شخصی ام را در این باره می گویم. من فکر می کنم از روزی که ما گرفتار بساز و بفروش ها شدیم، فاتحه این شهر خوانده شد؛ نه این شهر، هر شهری که دست بساز وو بفروش ها رسید، در بازار سود و سرمایه فاتحه اش خوانده شد.

● ببخشید! اینجا، همه بساز و بفروش ها را مقصر می دانند ولی من اینجوری نگاه نمی کنم، من آن کسانی که می آیند آیین نامه شهر سازی می دهندد و به اصطلاح مسئولان و متولیان شهر یا همان شهرداران را مقصر می دانم. اگر آنها اجازه نمی دادند هر کسی به هر شکلی که دلش خواست هر نوع معماری را در هر نقطه ای از شهر اجرا کند، ما الان این بلاتکلیفی، بی هویتی و سردرگمی معماری را که نه غربی است، نه ایرانی و نه اسلامی شاهر نبودیم. بساز و بفروش ها می خواهند منافع مادی شان را به دست بیاورند و بروند، ولی آنهایی که باید هدایت می کردند، به خصوص در چند سال اخیر هیچ توجهی به این قضیه نکرده اند. 

          این یک بیماری است. یک بیماری که ما گرفتارش هستیم، ما معمارهای باسواد و موجهی داریم، ولب چیزی که دارد در عرصه معاادلات سرمایه و سود و... اتفاق می افتد، در واقع این مصیبت را به بار آورده است. این چیزی است که از جانب بساز و بفروش ها دارد اتفاق می افتد. من بررایتان یکی از مصیبت ها را به عنوان نمونه می آورم، مثلاً میراث فرهنگی تلاش می کند که بافت هایی را که ارزش تاریخی – فرهنگی دارند، حفظ بکند. ببینید چه مشکلی است این و چه بلایی سرش می آید. میراث فرهنگی، منطقه ای در سنندج را منطقه تاریخی و متعلق به میراث فرهنگی دانست. میراث فرهنگی پول نداشت آن را بخرد، ولی آنجا به گونه ای ترمزی گذاشت و آن این که ساکنان خانه نه می توانستند بفروشند، نه می توانستند خانه شان را تعمیر کنند و همین طور با این موضوع درگیر بودند. بعد می دانید چه کار کردند؟ آب را بستند پای پی های خانه، خانه خوابید و موضوع تمام شد. بعد وسط آن بافت تاریخی یک دفعه یک ساختمان پنج طبقه رشد کرد و بالا آمد و دیگر آن بافت تاریخی به هم خورد. خوب، این یک واقعیت است. در همین تهران چقدر درخت های صد شاله را بریدند جایش تیرآهن کاشتند، بعداً هم شهرداری آمد تا شهر را خوشگل کند و جاهایی که درخت ها را بریده بودند، نخل های پلاستیکی کاشتند، توجه می کنید؟ این نخل های رنگی پلاستیکی، نخل هم نیستند، نمی دانم نارگیل اند، چه هستند؟ چه ربطی دارد اصلا؟ 

● دست آورد سفر به عربستان بود!

          ببینید! این ها بیماری هایی است که ما درگیر آن هستیم، همان طور که فرموودید اگر به شهردارها آموزش درست داده می شد، شاید این وضعیت تغییر می کرد. در این مورد سنگاپور تجربه بسیار خوبی داشت. وقتی که ناگهان گرفتار منطقه ای شد که حاشیه نشین ها آمدند و آلونک های عجیب و غریب و زشت ساختندد، شهرداری، مسئله را به شور گذاشت. آدم های صاحب نظر بحث کردند که با این معضل چه کنیم؟ یک راهش این بود که لودر بیندازند و خراب کنند. آن ها این کار را نکردند، بلکه آمدند و با این معضل مقابله دیگری کردند؛ به تمام نقاش های بزرگ جهان پیشنهاد کردند که چنین محله ای هست، بیایند و در و دیوار آن را نقاشی کنند. عجیب اینکه همه آن نقاش های برزرگ پذیرفتند. بعد آنجا را از اهالی خالی کردند وگفتند که ما به شما شغل می دهیم، کار می دهیم، پول می دهیم، بیایید بیرون و بگذارید کار کنیم. از گرفتاری های حاشیه نشینی، یکی این است که آدم هایی که آلونک ها را ساختند کار نداشتند. مثلاً شانه را آب می کردند و با آن تسبیح درست می کردند. خلاصه کارهای عجیب و غریب می کردند و گرفتار مواد مخدر هم می شدند. اصلاً این محله ها مرکز فساد می شود و در چرخه اقتصادی شهر جا نمی افتد و این یک مصیبت است. آن محله را خالی کردند و در یک روز یا هفته معین، از سرتاسر جهان نقاش ها آمدند و هر کسی، جایی را انتخاب کرد و آلونک ها را نقاشی کردند. آدم های صاحب امضایی هم بودند. بعداً اینجا شد یک مرکز توریستی و به این ترتیب به همان آدم هایی که آنجا ساکن بودند، شغل دادند که مثلاً تو اینجا یک کافی شاپ داری حالا این کارو بیا و زندگی کن. حالا این محله تبدیل شده است به یک جای دیدنی که توریست هایی که به سنگاپور می روند از آنجا هم بازدید می کنند. مسئله را اینطوری حل کردند. 

          خوشبختانه مرکز پژوهش های هنر و معماری، کلاس های فشرده ای گذاشته است و دارد شهردارها و افراد مرتبط با مسائل شهری را مجبور می کند که این دوره ها را ببینند و یک تصور آکادمیک از شهر داشته باشند. در رُم یا پاریس یک سنگ را نمی شود تکان داد و عجیب است که ما هر سابقه تاریخی که داریم از ببین می بریم. میدان توپخانه، به آن زیبایی ببینید به چه روزی افتاده است؟ در این شهر جاهایی داریم که پشتش تاریخ است، نه تنها در مورد میراث فرهنگی مان، بلکه در مورد آدم هامان هم خیلی زود هزینه می کنیم، خرجشان می کنیم، باطلشان می کنیم. در حالی که فکر نمی کنیم این آدم بالاخره یک کسی است. کارهایی کرده است همینطور مفت و مجانی یک مهر باطل شد رویش می زنیم و این هم جزو گرفتاری های ماست.

● و این مسیر، یعنی مسیر انحطاط همچنان ادامه دارد. 

          متاسفانه! اما من بدبین نیستم. یک روز فریدون مشیری به من زنگ زد و گفت که تو بالاخره به ما یک کوچه بخشیدی. من خوشحال شدم که صحبت های من درجا چاپ شده بود و تأثیر گذاشته بود. من نمی دانم به دلیل سیاست است که می ترسند از اینکه یک کوچه را به نام یک شاعر نام گذاری کنند یا به دلایلی دیگر، ولی اگر زیاد بحث بشود بالاخره یک روزی باید این اتفاقات بیفتد. 

● در اهواز هم البته بالاخره یک کوچه را به نام احمد محمود ثبت کردند. شما اشاره کردید به شهر قزوین و آدم های سرشناس و به اصطلاح صاحب نام. می توانیم بگوییم در رأس آنها دهخداست. این آدم صاحب نام که معمار کلمه است، هیچ کوچه و هیچ خیابان و دروازه ای در این مملکت به نام ایشان نیست. از چه کسی باید پرسید؟ چرا دهخدا بایستی مورد بی مهری قرار بگیرد؟

          برای اینکه متاسفانه ایدئولوژیک برخورد می شود. حتی به مدنیت ایرانی هم ایدئولوژیک نگاه می شود، در حالی که مدنیت و فرهنگ ما خودش ایدئولوژی ساز است، نه اینکه ایدئولوژی بخواهد بر آن حکومت بکند، شما ببینید! اگر ما انقلاب صنعتی را اول در انگلیس ببینیم و بعد در ژاپن، فلسفه را در آلمان ببینیم، ایدئولوژی را غرب و روسیه در هشتاد سال اخیر، صادر کرده اند، ولی ملت ما در این سه هزار سال همواره با الفبا و زبان هنر با جهان برخورد کرده و همواره با زبان هنر گفتگو کرده است. تنها چیزی که ملت ما توانست صادر بکند، هنرش بود و متاسفانه برگ ترین ضربه ای که ما خوردیم، به ویژه در این پنجاه سال اخیر، مدفون کردن چیزی است که میراث واقعی این ملت است یعنی هنر و اندیشه. هم در حوزه شعر و هم در حوزه نقاشی می بینیم که چهره هامان روز به روز کوچکتر می شوند و قدها کوتاه تر می شود. نمی خواهم به کسی توهین بکنم، اما الان یک جامعه کوتاه قد پیش روی ماست.آن منظری را که ما نگاه می کنیم و مأیوس کننده هم هست، گرایش به سوی نوعی ابتذال کانلاً وارداتی است که دارد جانشین عظظمت فردوسی وار می شود. 

من گمان می کنم که اگر بحث را بشکافیم، باز این مصیبتی که در قلمرو فرهنگ به ما وارد می شود از نوع دیگری همان فرهنگ بساز و بفروشی است. 

*پرویز کلانتری؛ فارغ التحصیل رشته نقاشی از دانشکده هنرهای زیبای دانشگاه تهران است. آثار او تاکنون در بیش از 20 نمایشگاه انفرادی و جمعی در داخل کشور و بیش از 15 نماییشگاه خارجی به نمایش گذاشته شده است. همچنین او در چندین سمینار در معتبرترین دانشگاه های خارج از کشور به ایراد سخنرانی پرداخته است. 

**شاهرخ تویسرکانی؛ روزنامه نگار باسایقه و سردبیر ماهنامه لغو امتیاز شده "دنیای سخن"

ماهنامه نامه 

شماره 45   

دی 1384