مرغ سَحَر در شامگاهِ غریبان
شاهرخ تویسرکانی
سَحَرگاه اول
زنهار که بزرگان به راستی و درستی برآمدهاند، آنان را دریابید که هیچ کسی بیهوده به بزرگی نرسیده است. بزرگ اوست که چون به منصب معنوی رسید، هم گذشته و محیط و میهن و مردم خویش را فراموش نکند، بلکه چه در قدم و چه با قلم، همدلی کند با حقیقتی که او را با شیرهی جان خویش پرورده است. این درسِ درستِ روزگاران است که پیام خود را گاهی به اهتمام سفیرِ عشق به فرزندان آدمی میرساند. با نظر به چنین چکامهای، همواره به باز تعریفِ بزرگان عصر خود نگاه کرده و خواستهام دریابم که کدامِ این قافله به چنین قصهای رسیده است؟ و در این میان داوری کدام است و دانایی از کجا آغاز میشود؟! آيا مردم و زمانه، خود عادلترین داوران و حکیمان و راهبرانِ آدمی نبوده و نیستند؟! هستند، به یقین و تجربه و به گواه تاریخ هستند! و گاه مادر دَهر برمیآيد تا زیباترین فرزند خود را برای داوری نهایی به زمان و مردم بسپارد، وای بر فرزندی که ساز مخالف با حقیقت کوک کند و به جای کُرنشِ عاشقانه، به جانبِ تکبرِ تاریک منحرف شود؛ باد نکاشته، توفانش درو خواهد کرد. من این سخن بدین نَمَط آوردم تا نمونهای به دست دهم، از میان خلایق بسیار که میشناسم از هر سو، سخن در این طلیعه، از مرغ سحر است: محمدرضا شجریان! ملتقای افتادگی و عشق، برآمدِ خود و هنر، حضورِ عجیبِ آدمی در مقام ملائک و سجودِ بیپایان او در برابر حقیقتی که بزرگش داشته است. این عظمتِ کسی است که بعد از چند سال دوری از مردم و اجرای هشت کنسرت افتخاری برای مردم جنوب شهر در سال 1370، در پیامی به مردم در این شبها، ما را به خود میآورد که سر فرود آر! در مقابلِ مردم، سر فرود آر! و امروز است که بهتر درمییابم چرا این جملهی شریف، به امضای ابدی محمدرضا شجریان بدل شده است: «خاک پای ملت ایران ...» تکه کلامی شریف در پاسخ به عشقی متقابل...
شجریان، مرغ سَحَر ملتی از این دست دانا، در پیام خود با خضوع میگوید: «مادران بزرگوار و پدران ارجمند، خواهران و برادران و نوجوانان مهربان، من همیشه شور بیپایانی داشتم که در چنین شبهایی، نگه در نگاه شما نازنینان، با زبانِ معنویِ آوا و نوا، به راز و نیاز و درد دل بنشینم تا به بانگ چنگ بگویم آن حکایتها که از نهفتنشان دیگ سینه میزد جوش!
من در بسیاری از کشورهای جهان کنسرتهایی برگزار کردهام، ولی خدای بزرگ و دلهای پر مهر شما گواه باد که هرگز شور و حال چنین شبهایی را نداشتهام و بیگمان این حال، بازتاب فروغ دلهای شماست در من. میدانید چرا؟ چون تاریخ زندهترین گواه گویاست که همیشه جوانمردان و عیّاران و جانبازان از میان شما برخاستهاند.» در همین یک پاره از پیام مرغ سَحَر، میبینیم که این انسانِ خاص، با چه خضوعی، خِرَدِ خویش را محک میزند و با چه محبتی با مردم خود، به ويژه با مردم جنوب سخن میگوید. این افتادگیِ توأم با عظمت را در معدود و انگشتشماری از سلسلهی اهل هنر میتوان دید. بارش، برگ و بارش بیش است که پیش است از روزگارِ خویش. وابستگی فطری و تعلق درونی این داوود خوانِ بینظیر، نسبت به مردم خود، چیزی نیست که در حجم و گُنجاییِ واژه به زبان آيد.
سینه مالامال درد است، ای دریغا مرهمی! دل ز تنهایی به جان آمد، خدا را هم دمی!
چشم آسایش که دارد از سپهر تیزرو؟ ساقیا! جامیام ده تا بیاسایم دمی
زیرکی را گفتم: این احوال بین خندید و گفت: صعب روزی، بوالعجب کاری، پریشان عالمی
سوختم در چاه صبر از بهر آن شمع چُه گل شاه ترکان فارغ از حال ما کو رستمی؟
نیکفرجامی چنین خودفروکشیده به عشق، هم در غایتِ بزرگی، باید سرمشقِ هنر معنوی ما باشد، زیرا مسئول است، مستقل است، متعهد است. نه در برج عاج لمیده به بیخبری، نه کج نشسته به هر کلاه، و نه سر فرود آورده به هر اسکندری! او فرزند مردم این سرزمین است. سرودِ افولناپذیر «ای ایران... !» او را در سالهای اول انقلاب به یاد آوریم و زمزمه کنیم که خود، بیرق حافظهی جمعی ماست :
ایران، ای سرای امید / بر بامت سپیده دمید
بنگر که از این مه پر خون / خورشیدی خجسته رسید
اگر چه دلها پر خون است / شکوه شادی افزون است
سپیدة ما گلگون است / که دستِ دشمن در خون است
ای ایران غمت مرساد / جاویدان شکوه تو باد
راه ما راه حق / راه بهروزی است
اتحاد، اتحاد / رمز پیروزی است ...
نیت از چنین آغاز و ورودی در بابِ لُبالابابِ ترنّم و تَغَنّی، یعنی مرغ سَحَرخوان خوبیها: شجریان، این بوده که بتوانیم نخست راهی به روحیه و درون این هنرمند بیهمتا بیابیم و بگوئیم کسی بیهوده بزرگ نمیشود، و مردم هوشمند ما بیجهت نیز کسی را بزرگ نداشته و بزرگ نمیداند، خاصّه در کلام و صدا، مگر فرزندی که بایستهی بیداری و شایستهی شعور تاریخی باشد، یعنی وارثِ واژههای مولانا و حافظ، یعنی وارث باربد و نکیسا، یعنی مؤذنِ معنویتِ معاصر...
اما درک شجریان و راهیابی به اندرون خلاق او، آيا بدون دریافتِ سیر قطورِ موسیقیِ ملی ما ممکن است؟ حقیقتاً باید پرسید چرا عام و خاص، چنین از فروزههای صدای فرزند خود، استقبال کرده است، چنان که امروزه از پی چهار دهه حیات هنری این «سیاوشخوان» بزرگ، از او در مقام اسطوره یاد میکنند. (تمامی اسطورههای تاریخ، بعد از قرنها در حافظهی جمعی ملتها به اسطوره تبدیل میشوند امّا شجریان تنها کسی در تاریخ فرهنگ ماست که در زمان حیات خودش اسطوره شده است). شجریان وارثِ کدام یادگاریهای ارزشمند است که این همه مراتب او را پاس میداریم و از ساحتِ معنوی و اشراقی او مراقبت میکنیم؟! با یک ارزیابی شتابزده و نگاهی به تاریخ موسیقی، زبان، کلام و شعر پارسی میتوان به این نتیجه رسید که شجریان در کار خود، همان جایی ایستاده است که انگار فرمان سرنوشت (هم از اَزَل) بوده است. او از بُن زبانِ خراسان (ما در نخست زبان پارسی) برخاسته است و از آنجا که زبان ما به غایت موسیقیایی، هارمونیک و آوامند است، میتوان صدای شجریان را در این عصر، حتی حامیِ نامشکوفِ زبان فارسی دانست. راستی شجریان شاگرد کدام آوازهخوان بزرگ ماست و یا معلمهای پرآوازهی آواز؟ شاگرد هیچکدام، از همه آموخته است، بیش از همه، از تاریخ پرنشیب و فرازِ موسیقی ایران، این سرزمین همیشه در سختی، همیشه در تلخی. امّا او چه حضوری و چه غیابی در مکتب استادانی همانند قمرالملوک وزیری، اقبالالسلطان، تاج اصفهانی، نورعلیخان برومند، عبدالله دوامی، استاد دادبه، مهرتاش، عبادی، شهناز، پایور و... شاگردی کرده است. او به شیوهی آواز و موسیقی همهی آنها وقوف دارد امّا از هیچکدام تأثیر نمیگیرد و در عین حال همهی آنها هم هست، رنگین کمانی فصیح و دلکش.
و در رسای او چه زیبا سروده است اسماعیل خویی:
«... جهان در صدای تو آبی است
زیر و بم هر چه از اصفهان، در صدای تو آبی است
و هر سنّت از دیرگاهان
و هر بدعت از ناگهان
در صدای تو
آبی است.
و نو میشود کهنه
وقتی که از پنجرهی حنجره تو
گذر میکند:
و تالار پژواک را
در دل و جان تو،
به صد چلچراغ آئینه،
از چارسو،
شعلهور میکند ...»
روزگاری گلایه داشتیم که چرا شجریان، گاه در فنمندیهای بیتایِ آواز خود، کلمات را به خدمت موسیقی میگیرد و نه موسیقی را در خدمت کلمات. امروزه روشنتر میتوان دریافت که کلمه در زبان ما همان صوت و آواست و این فرزانهی خوشآواز، خوب به این نکتهی ظریف و این دقیقهی خاص رسیده بوده است که زبان و زبان فارسی، خود مولود مادری است که موسیقی اَزَلی، نطفهی بندِ بلوغ آن است، به همین دلیل در آواز شجریان، کلمه همان نُت و نُت همان کلمه است. پرسش این است که در حوزهای این همه ظریف، پیچیده و خاص، کدام صاحب صدا به این رتبهی رازآلود رسیده جز داوودی که از خراسان خوبان آمده است؟!
شجریان، همدردِ مردم است. پرستار روح مجروح مردم است، صاحب دلی که میداند کیست و کجا ایستاده است. او در مراقبة همیشگی، چه جسمی و چه روحی به سر میبَرَد. او یکی از کمنظیرترین الگوها و نمونههای انسان اخلاقی و معنوی روزگار ما، خاصه در جامعهی هنری به شمار میرود.
دیدهام که در سختترین و موهنترین شرایط، چگونه از گرهها و بندها عبور کرده و نومیدی را پس زده است و دیدهام که در وفاق با شیرینترین و پرتوفیقترین دورهها، چگونه «منیّت و خودخواهی» را به خویش راه نداده است. تعادلِ درونی او چنان فطری و هویتی شده است که نمودهای روشن آن را در رفتار و سلوکش، میتوان به وضوح مشاهده کرد. او اندوه را میپذیرد، نه شکست را، اعتراض را علنی میکند، نه خشم را. آيا همین پاره ویژگیهای نایاب نیست که توانسته است اعتمادی تاریخی و ملّی را رقم بزند؟! نام شجریان مترادف با زیباترین و انسانیترین معناهاست، بیجهت نیست که شاعر و ترانهسرای آزاده بيژن ترقی در وصف او چنین سروده است:
شب است و ساغر چشمم زگریه گلگون است
چه جای باده که در جام زندگی خون است
ز سوی قمریکانِ شکسته بالِ چمن
هر آنچه نغمه به گوشم رسیده محزون است
سرود سرمدی، ای دوست لحظهای سر کن
که غم نموده کمین، در پی شبیخون است
شجر که پاک بود میوهاش شکرریز است
گُهر که پاک بود طالعش «همایون» است
به شعر حافظ و آوای دلکشت، «بيژن»
اگر که جان دهد از شوق، باز مغبون است!
گزینش شعر مناسب، در موقعیت مناسب، خلق و انتخاب موسیقی مناسب در شرایطِ خاص و واکنشهای هوشمندانهی او در مقاطعِ متفاوتی در سطح جامعه، تصویری حکیمانه از او در ذهن زنده میکند که نمیتوان همتایی برایش-در تاریخ آواز و موسیقی-جستوجو کرد. شجریان پیامآور عمیقترین عواطفِ انسانِ شرقی است، از دامنههای جنوب غربیِ چین تا هند، آسيای میانه و خاورمیانه، و حتی غرب، صدایِ مرغ سحرِ ایرانی، خواهندگانی دارد و این اقبال عمومی، نصیب هر هنرمندی نمیشود. چنین گسترهی پُرنور، بیرنج و ساده مهیا نمیشود، مگر به حکمت و رستگاری در همهی شئوون درونی و بیرونی و فردی و خصوصی و اجتماعی یک فنومن، یک پدیده، یک اسطوره. این شیداییِ ژنتیک شجریان است که صدای او را پُر از سِحر ذوالفنون کرده است. او نه تنها وارث و میراثدار داشتههای موسیقی ما در طول تاریخ تمدن و فرهنگ ایران زمین، که خود «ثروتِ» خدادادهای برای مردم و سرزمین پرافتخار ماست. انسانی که خضوع او را میتوان با طوافِ عارفانِ بزرگ مقایسه کرد. انسانی با حساسیتهای ويژهی خود که از هر گاه با تحلیل روشن از شرایط، در برابر کاستیهای اجتماعی و فرهنگی، واکنشی اثرگذار و آموزنده از خود بروز میدهد، از خروج او از رادیو و تلویزیون در اوایل سال 1356 - اعتراض نسبت به ابتذال و رواج بیبند و باری در تلویزیون-تا گلایهی مکتوب شدهی او به مدیر وقت صدا و سیما در دههی هفتاد، و همین تازگی که در شب آخر نخستین کنسرتِ فرزند خود، رفتارهای نامتناسب مسئولان سالن کنسرت و تکرار خاموشیها که موجب آزردگی علاقهمندان در سالن شده بود در پی شکوائیهای گفت: «تا زبان فارسی هست، موسیقی هم هست» و هم از زبان سعدی شریف مدد گرفت و در بازتاب نسبت به ضعف و فتورهای این روزگار گفت:
از دشمنان شکایت به دوستان برند / چون دوست، دشمن است، شکایت کجا برند؟
این شکوائیهی تکاندهنده، خود ورقی از تاریخ معاصر و گواهیِ بیبدیلی از اعتراض نسبت به نارساییهاییست که انگار پایانناپذیر به نظر میرسند. چنین شکایتِ مولویواری در حقیقت از حنجرهی سیاوش از آتش گذشتهی عصر ما، خود خبر از حکایتی عجیب میدهد که چرا؟
چهل سال است که این ذخیری استراتژيک هنر و صدا و موسیقی در این سرزمین کشف شده است، آيا مسئولین مربوط متوجه این عطیهی عظیم هستند تا برخورد و رفتار و کیاست خود را با او هماهنگ کنند؟ با نور دیدهی مردم هنرپرور، باید با مراقبت تمام رفتار شود. او ایران ما را با کلماتی شریف نماز میبرد، سرودِ ازلی ابدی «ای ایرانِ» شجریان، تکرارناپذیر است و قطعه «موج» را به یاد آوریم که فریدون مشیری، دُردِ واژه را برای حنجرهی چلچله خوان شجریان مهیا کرده بود:
نه زمان را درد کسی است
نه کسی را درد زمان
بهار مردمیها دی شد
زمان مهربانیها طی شد
سحرگاه دوم
شاعران بزرگ معاصر ما، همواره همدم و همدل شجریان بودهاند، به ويژه آن مهربان بینظیر، شاعر شاعران معاصر، فریدون مشیری که خود سخنگوی آمالها و آرزوها و اندوهها و شادمانیهای این مردم بود. حقیقتاً از پی چهل سال کار در نی و نُت، این شعر مشیری است که با صدای مرغ سحر ما همگام و هم آينه میشود تا جهانی را به شور و اعتراض وا دارد:
مشت میکوبم به در
پنجه میسایم بر پنجرهها
من دچار خفقانم، خفقان
من به تنگ آمدهام از همه چیز
بگذارید هواری بزنم... آي!
با شما هستم!
این درها را باز کنید
من به دنبال فضایی میگردم
لبِ بامی
سرِ کوهی
دلِ صحرایی
میخواهم فریاد بلندی بکشم
تا صدایم به شما هم برسد
من هوارم را سر خواهم داد
چارهی درد مرا با این داد کند
از شما خفتهی چند
چه کسی میآيد ... با من فریاد کند؟!
شگفتا که در این جهان اگر صدای شجریان نبود، اکنون زندگی در غیابِ مشیری به سر نمیشد. چند سحرگاه میگذرد که به نماز حیات برخاسته و خواب او را دیدهام. یادش گرامی باد که شورانگیز سرود، برای مرغ سَحَر و این داوودخوانِ خوشنظر هم، چه خوش، ملکوت را در صدای خود معنا کرده و معنا میکند. صدای پرتأویل و ترنّمِ آسمانی شجریان، در واقع بیدارباش حافظهی تاریخی و جمعی مردم شریف ایرانزمین و تمدن و فرهنگ بیهمتای اوست. اهل این روزگار سعادتمندند که هم عصر شجریان زندگی میکنند. چه عامی، چه خاص، چه کافر، چه مسلمان، از هر تیر و طایفهای که باشی، مقاومت در برابر این صدای سِحرانگیز غیر ممکن است. به قولی شاه و گدا را گهواری آرامشی میدهد تا به خویش آيد که ما و هستی، همهی ما و همهی هستی را از جنس عشق و آسمان آفریدهاند. شجریان یکی از یگانهترین آموزگارانی است که این عطیه را با نرمشِ واژهها و مخملِ ماهزادهی صدای خود، به یاد میآورد، هر سحر و هر شامگاه، این است که او را مرغِ سحر در شامگاه غریبان خواندهام نه من، که هر کسی که اهل دل و صاحبِ ذوق و مدیر معنایی است، نمیتواند در ستایش او بیتفاوت بماند. حزن و اندوهی که در من با صدای او بیدار میشود، مرا به دیروز نادیده و امروز و فردایم پیوند میزند که صدای او، صدای قرنهاست. صدای بیداد و اندوه در شور و شادی و صدای فریاد زنجیر و گلبانگ آزادی بود. صدای معنای ایرانی، صدای همهی آزادگان جهان، همانند ادیت پیاف که برای نهضت مقاومت فرانسه میخواند و میلیانا مرکوری که برای ملّتِ در بندِ یونان و...
محمدرضا فرزند مهدی و افسر خانم، زادهی سرزمین رضا، خراسان خوبانی است که امروز او را فرزند ایرانزمین و مردم و تاریخ و تمدن و فرهنگ ماست.
روزی و ایّام خاصی به نیت کار خیری از فقیرترین محلهی شهریار میگذشتم، حیرتزده پا سفت کردم مقابل مخروبهای که سرپناه در ماندهای بود، خدایا صدای شجریان است که میخواند. هم از اعماق و فرودست جامعه، من کجا رفتهام که ردی از رؤیاهای این مُغِ معانی نبینم و هوایی از حلول او نشنوم. حقّاً فرزندِ مردم است، بیخود نیست که پیدرپی اعتراف میکند که من خاک پای مردم ایرانم. تا این که وجه از وجود چنین دُرِّ بیتا و گوهر گرانبهای ماست. حکیم و فرزانه و هر اهل حضوری، او را دوست میدارد، چندان که گویی دعای ملکوت در قفای اوست، هم از اَزَل تا اَبَد. من دیدهام که قرائتِ نابِ «ربّنای ...» او را کسی با وجدِ تمام گوش میداد که اساساً رابطهای با معنویات نداشته است و دیدهام پیران دیری که از سر دانایی و اعتقاد، به احترام او از جایِ برخاستهاند. از جمله يكي از صدها فرزانه، دكتر عطاالله مهاجراني است كه در قطعه شعري كه به او تقديم كرده است چنين ميسرايد:
"تقديم به هميشه ماندگار آواز"
سكوت بر لب من بيقرار فريادست
به داد من برس اي داد اين چه بيدادست
هواي باغ نفسگير و غنچه خانه خراب
بساطِ خانه خرابي، هميشه آباد است
به خون ديده بشوئيم، خواب شيرين را
حكايت دل سنگ از زبان فرهاد است
چه شعله بود كه از خاك و خون زبانه كشيد
چه آتش است كه در دست باد افتادست
تو تركِ باور افسانهاي خدايان كن
كه پشتِ باور اين قصهِ دام صيادست
مرا به قيد تعلق چه ميكني در بند
كه بندِ بندِ من، از قيد و بند آزاد است
هواي خاطر گل را نگاهدار، نسيم
كه عمر كوته شبنم، نوشته بر باد است
غزل ز حافظ و شور از تو و نوا از تو
بنال بلبل بيدل، كه جاي فريادست
با اينكه همهی فرهيختگان او را و صداي آسمانيش را ميستايند خود او در وصف ديگر هنرمندان جهان كه او را تحت تاثير قرار ميدهند چنين ميگويد:
"من وقتي كه سيتار "ولايت خان" و يا" نيكل بانرژي" را ميشنوم حس ميكنم كه همهی وجود مرا تسخير كردهاند، وقتي به سارنجي "سلطان خان " و شهناي "بسم الله خان " گوش ميسپارم، در من انرژي ميگذارند. اينها مردمياند كه براي خودشان نزيستند، بلكه براي انسانيت و زيبايي زندگي ميكردند. صداي "امكلثوم" مرا تكان ميدهد ، وقتي اين زن هنرمند از جهان رفت، چندين ميليون تشييع كننده داشت، چرا كه از نهاد مردم عرب برخاسته بود. صداي "نات كين كل" با فلوت "زافقي" هم روي من اثر ميگذارند، همينطور جهار فصل "ويوالدي" و خيلي از موسيقيهاي كلاسيك ديگر هم به من لذّت ميدهند، پس ميبينيد كه تعصبي روي موسيقي خودم ندارم و طالب صدايي هستم كه از نهاد انسانيت بر خاسته باشد."
شجریان و نوای دادآور او، میراثِ محبت مشترک مردم ماست و این خواست تقدیر بوده است تا او در عصر ما زاده شود، تا او سخنگوی دانایی و دانایان باشد، او نه تنها هنرمندی بیهمتا که انسان و فرزانهای مسئول و صاحب دانش... در وجوهِ گوناگون است. او در برابر مسائل و مصائب اجتماعی، یکی از حساسترین و هوشمندترینهاست که سر بزنگاه بیدار باش را اعلام میکند. این انسان چند وجهی دربارهی هنر گفته است: «هنر که برآرندهی زیبایی است. به هر شکل و سیاقی و نوع و ژانر و شیوهای که باشد، صاحب بینهایت تعریف میشود. درست به تعدادی کسانی که زیبایی را درک کردهاند. زیبایی از هنر پدید میآيد و تنها هنر است که میتواند فراتر از هنجارها و قوانین و سنتها، زیبایی بیافریند و عشق به بار آورد و موسیقی، هنر اول است.» شجریان در وجهی دیگر و در پاسخ به پرسشی کاملاً سیاسی، میگوید: «اگر سیاست را به معنای خواست مردم و آزادی و دموکراسی تعریف کنیم، باید در این راستا، هنر به کمک بشتابد، ولی اگر به معنای شیوههای ثروتاندوزی، زور و استبداد معنا شود، هنر باید در جهت تعارض و مبارزه با آن برآيد.» او در رابطه با سنت و بدعت، خاصه در موسیقی، نصیحتی درخشان دارد که میتواند سرمشق همهی نسلها - در تمام رشتههای هنری - باشد؛ شجریان معتقد است که: «سنتشکنی، همیشه هم در جهت مثبت، نبوده است.» این هشدار در عصری که بدعتگذاری به بیراهه رفته و هر عنصر مبتذلی را به نام نوآوری، به بازار میفرستند، سخن نغز و ارزشمندی است که نباید بیاعتنا از کنار آن گذشت. در همین حوزه، این استاد مسلم ادامه میدهد: «به ندرت اتفاق میافتد که سنتشکنی در جهتِ اعتلای هنر باشد و مقبولیت تمام پیدا کند. گام برداشتن در این راه باید با احتیاط و دقت و مایه و سرمایهی هنریِ کامل، صورت گیرد.»
و این نگاه، کلام، باور و سخن انسانی است که چهل سال، گام به گام و نُت به نُت، در نمازِ بیپایان موسیقی، به ایمانی خللناپذیر، دست یافته است. این چهار دهه دانش و دریادلی، امروز مقابل ما نشسته است و در میان ماست. او الگوی امروزیان و سرمشقِ بیبدیلی برای آيندگان است، و من اینجا برای ثبت در تاریخ، در بازشماری نقاطِ عطفِ هنر او -از پی چهل سال- به نکاتی اشاره خواهم کرد تا مخاطب این سخن، دریابد که این روند چگونه شکل گرفته و این راه چطور به این سرمنزل روشن رسیده است:
محمدرضا شجریان در آستانهی هفتاد سالگی، تو گویی زوال را در موسیقی و صدا، بیمعنا و محو کرده است. زایاترین است در این همه ترنم و ترانگی امّا این زایایی از کی و کجا آغاز شده است؟ ثبت است بر جریدهی احوال که این مرغ سحر، نخستین زمزمهها را در ایّام کودکی و در خلوت خانة پدری شروع کرده است، درست زمانی که پنج ساله بود، هم در سرداب خانه و هم به خلوتی برای خویش، اصوات اَزَلی را به جانبِ حنجرهی غریزی خود دعوت میکرد. خودش میگوید: «پدرم شبهای ماه رمضان مناجات میکرد. من بچه بودم، هنوز مدرسه نمیرفتم، یک شب که پدرم مناجات میکرد، آنقدر دگرگون شده بودم که گریه میکردم. مادرم آمد به من گفت: «چي شده؟» گفتم: "چيزي نيست". گفت: «چي شده؟» دست گذاشت روی سرم و گفت: «تب داری؟ سرت درد میکند؟» گفتم: «نه! چيزي نيست!» هی عقدهام بیشتر باز میشد، بیشتر گریه میکردم. بعد مادر گفت: «آخر نميشود كه چيزي نباشد!» گفتم: «بابا كه ميخواند گريهام ميگيرد.» گفت: «چه حرفها! ديگر بخواب» شاید شش سالم بود. مدرسه نمیرفتم. بعد به بابا گفت: «شما داشتی میخواندی، این گریه میکرد.» خب از آن موقع صدای خوب را خیلی دوست داشتم، پدرم صدای خوبی داشت، مناجات هم که میکرد، خیلی خوب مناجات میکرد، در حدی که مرا منقلب میکرد. چون با خلوص خاصی میخواند. من آن شب را یادم نمیرود آن شبی که مادرم گفت: «چه حرفها! ديگر بخواب.» در هشت سالگی است که به اهتمام و تشویق پدر، آموزش تلاوت قرآن کریم را در خانه تمرین میکند و همین ایّام است که کسان و نزدیکان این اسطوره، درمییابند که صدای کودکی چنین، سرشار از جذبهای متفاوت است که به معجزهی کلام الله پیوند خورده و خود را نشان میدهد. اگر حضرت حافظ به برکت بَر نمودن کلام الله به زیباترین غزلها رسید، شجریان نیز از سر اقبال، از همان آغاز کودکی بر سر همین کوثر کامل نشست.
استاد ما از همین عصر آينهپوشی است که روح خود را مهیّا میکند، تا در موسیقی و نوای آسمانی صیقل یابد و آيا آن سالها کسی میدانست که چه اعجوبهی عظیمی در حال ظهور است؟ از آنجا که هنر مولود معنویت و عرفان است، هر کسی که ایام نخست بارآوری و برآمدن خویش را با این معنویت گره بزند، به یقین «برگزیده» خواهد شد و شجریان امانتِ معنویت است. شجریان پیش از رسیدن به ده سالگی توانست در مجمع قاریان کلام الله شرکت کرده و شنوندگان و حاضرین را مسحور کند، چندان که در محیط مؤمنان مشهد آن روزگار، از او به عنوان افتخار خانواده یاد میکردند:
هر دل که پریشان شود از نالة بلبل
در دامن اش آویز که با وی خبری هست.
از چنگ و چغانهی رودکی تا صبح و سرود شجریان، هزارهای بیش است که ایران زمینِ ما شاهد اهل موسیقی بسیاری بوده است و هم از آن پیشتر باربدها و نکیساها داشتهایم امّا به گواهی تاریخ، او که «با وی خبری هست» تنها همین خنیاگر خراسانی است.
همین خنیاگر خراسانی، در سال چهارم دبستان که تلاوت قرآن را در میتینگها و نشستها و اجتماعات دینی و سیاسی آغاز میکند و دو سال بعد در مقام منتخبِ استان، برای نخستین بار، پا به «رادیو» میگذارد و به دعوت رئیس رادیوی خراسان در بخش تلاوت فعال میشود. شجریان برای اولین بار در سال 1336 خورشیدی، نزد معلم سرود و موسیقی - ایام تحصیل در دانشسرای مقدماتی مشهد - رفته و با نخستین آموزگار موسیقی خود (آقای جوان) آشنا و مشغول فرا گرفتن آموزههای نخستین، در این رشته میشود. استاد بزرگ موسیقی امروز ما، در نوزده سالگی اجرای آواز در رادیو مشهد را آغاز میکند و به طرز گستردهای مورد استقبال شنوندگان، مردم و دستاندرکاران قرار میگیرد. امّا شجریان هنوز بسیار جوان است و خود امروزه از آن ایّام در مقام دوران تمرین یاد میکند. شجریان پیش از رسیدن به بیست سالگی، از میان همهی سازها، نخست سنتور را میآموزد و این عصریست که به صورت فنی و علمی با نُتها آشنا و فراگیری حرفهای خود را شروع کرده و همزمان سنتورسازی را نیز میآموزد و باز برای اولین بار قوهی خلاقهی خود را برای بهتر کردن کیفیت صدای سنتور به کار میگیرد و این دورهای است که شجریانی در سطح استان بزرگ خراسان، به مقام قابل احترامی، در گسترهی موسیقی و صدا رسیده است. شجریان خود بعد از نزدیک به نیم قرن، با شادمانی و خاطرهانگیزی پنهانی، یادی میکند از آن سرنوشت و میگوید 1342 سرانجام، موفق شدم اولین سنتور را بسازم، سنتوری با کیفیت و صدایی شایسته که میتوانست با صدای من همراهی کند و هم گام شود. "از او پرسیدم:" آن روزگار، برای ساخت سنتور، از چوب چه درختی استفاده میکردی؟ استاد گفت: چوبِ درختِ توت، برای آن ایّام جواب درستی میداد امّا من راه را ادامه دادم، در همین مسیر و جستوجو بود که با استاد سنتور یعنی رضا ورزنده آشنا شدم، یعنی آذرماه سال 1346 بود که به عنوان دبیر دبیرستانهای مشهد به تهران منتقل شده و در بدو ورود به تهران، همکاری خود را با برنامههای رادیو ایران -در تهران- شروع کردم و با استادان زبردستی مثل احمد عبادی دوست شدم و سپس با راهنمایی دوستان به کلاسهای آواز استاد اسماعیل مهرتاش راه یافتم.
محمدرضا شجریان در کنار استادان بزرگ مثل رضا ورزنده، اولین برنامه رادیویی خود را -در تهران- با عنوان «برگ سبز شماره 216 ضبط و مهیا کرد. شجریان در یادی از آن روزگار میگوید: «حقیقتاً شرایط شخصی و موقعیت اجتماعی و دیگر پدیدههای پیرامونی، موجب شد تا از سال 1346 تا سال 1350، آثار خود را با نام مستعار «سیاوش بیدکانی» ارائه بدهم امّا از اواسط 1350 به بعد بود که به نام «سیاوش شجریان» کار و کردار هنریام مقبولیت ملی یافت.
به راستی شجریان، این شور شعلهور صدا و موسیقی ملی ما، چه راه و روندی را پشت سر گذاشته تا امروز به این مرتبهی اسطورگی رسیده است؟! به یقین او که «بزرگ» میشود و «بزرگ»اش میداریم، هم همهی اسباب بزرگی را مهیا کرده است و در این سرزمین ناممکن است کسی بیجهت بزرگ شده باشد. این رنج راه، یعنی حیثیتِ هنر!
49 - 1348، سال اجرای برنامهی «سه گاه» با همراهی سه تار استاد عبادی است و سال بعد از این است که برای اولین بار همکاری شجریان با تلویزیون ملی ایران رقم میخورد و مردم با چهرهی مهربان و جذاب او در برنامی «هفت شهر عشق» آشنا میشوند.
در همین ایّام است که دوستی میان شجریان جوان، با استاد پایور آغاز و در ادامه با شاعر بزرگ معاصر که کلامش بوی حضور حافظ میدهد، یعنی هوشنگ ابتهاج آشنا میشود و همکاری این سه یار همراه در رادیو، با عنوان «گلهای تازه» آغاز و به نقطهی عطفی در کارنامهی شجریان تبدیل میشود. از همین روزگار است که صدای شجریان به عنوان صدایی فاخر و خاص در میان طبقات مختلف اجتماعی، معروف و مقبول میافتد، چندان که همان زمان، یعنی دههی پنجاه خورشیدی، کارشناسان موسیقی و استادان جامعهشناس و روشنفکران فعّال، حیرتزده قادر به درک این نکته نبودند که چگونه در سیلابِ موسیقی مبتذل کوچه بازاری که سرتا پای سیاست فرهنگی آن دوره را گرفته بود، یک آوازخوان جوان شهرستانی میتواند بماند، بپاید و سربلند و مقاوم، مخاطبین بسیاری را به سوی موسیقی سنتی، موسیقی ملّی و موسیقی عمیق و میراثی این فرهنگ هدایت و جذب کند.
استاد عبدالله دوامی، از زمرهی آموزگارانیست که ردیفهای آوازی و تصانیف را به شجریان میآموزاند. گفتنی است که عامل آشنایی دوامی و شجریان، استاد پایور بوده، سال 1351 شجریان نخستین کنسرت خود را همراه با استاد منصور صارمی و دیگر بزرگان موسیقی در خطهی شمال برگزار میکند. توفیق شجریان و استقبال مردم از این صدای ويژه، در رسانههای آن روزگار منعکس شده است. شجریان طی سال 1352 از سوی استاد نورعلی برومند، مورد حمایت و تشویق قرار میگیرد و در همین دوره است که در مرکز حفظ و اشاعهی موسیقی، با چهرههایی چون محمدرضا لطفی، جلال ذوالفنون و حسین علیزاده آشنا شده و خود همزمان در همین مرکز، به فراگیری شیوهی آوازی سیّدحسین طاهرزاده میپردازد.
استاد شجریان در سیوچهار سالگی -که در پروسهی هنر، سن اندکی به شمار میرود- نخستین کنسرتهای خود را خارج از میهناش ایران برگزار میکند، او همراه با استاد عبادی به هند، پاکستان، افغانستان، چین و ژاپن سفر میکند، گفتنی است که در این سفرها، چهرههای شاخص فرهنگی، هنری و ادبی نیز در مقام میهمان ويژه، شجریان را همراهی میکنند، از جمله احمد احرار، کریم فکور، حسین ملک و...
یکسال بعد از این موفقیت چشمگیر، برای اجرای کنسرت دیگری راهی آمريکا میشود و در بازگشت باز هم به تحصیل آزاد و تجربهی خود در رشتهی موسیقی ادامه میدهد، این بار نه در مرکز اشاعهی موسیقی، بلکه در منزل استاد نورعلی برومند، به آموخته خود عمقی تازه میبخشد.
سال 1356، برنامهی پر مخاطب و موفق «نوا» (با همراهیِ استاد لطفی و گروه شیدا) در حافظیهی شیراز اجرا میکند. در این اجرا وقتی غزلیات خواجه شیراز را میخواند آنچنان محو و مسحور شعر و صدای آسمانی او میشویم که احساس میکنیم، این خود حافظ است که اشعارش را با همهی زیر و بمها، شورآفرینیها و سراسر و اسرار سراسر نهفتهای که در بیتبیت آن نهفته است به گوش ما میرساند. سپس ترانهی فراگیر «چهره به چهره» و «گلبانگ» را به جامعهی هنری ایران تقدیم میکند. در این ایّام، استاد شجریانِ همیشه جوان، در مقام پیرِ خلاق موسیقی و صدا رُخ نموده و به چهره ای ملی بدل می شود. تا آنجا که بارها و بارها چهرهی نازنین ایشان زینتبخش روی جلد مطبوعات معتبر هنری و فرهنگی میشود. او به جایگاه خاصی رسیده و از چهرهای مردمی برخوردار شده بود. در همین سال، یعنی سال 1356، یعنی سال برخاستن نخستین گلبانگهای عمومی علیه نظام پهلوی دوم است، که شجریانِ موقعیتشناسِ تیزهوش، در اعتراض به رونق ابتذال -آن هم در حوزهی هنر- از رادیو و تلویزیون، که در اختیار سیاستهای حکام وقت بود، کنارهگیری کرده و با طی ارسال پیامهایی به رسانهها، به مردم شریف ایران یادآور میشود که قفسِ آلودهی رادیو و تلویزیون ملّی جای مرغ سحر و حنجرهی بامدادی آن نیست...
شجریان بعد از خروج از رادیو و تلویزیون در سال 1356 خورشیدی، خود شرکت مستقل «دلآواز» را بنیان میگذارد تا از این رهگذر آثار تازهی خویش را به دست مردم فهیم برساند. بعد از تأسیس شرکت «دلآواز»، در پیریزی بنیان «چاوش» یا کانون چاوش، یکی از عوامل مؤثر بوده است، کانونی که لطفی و ابتهاج از ستونهای اصلی آن به شمار میرفتند. شجریان در همین کانون بود که نخستین کارگاه آواز را راهاندازی کرده و مورد استقبال نسلهای جوانتر قرار گرفت. چهل سال تکاپو تا به امروز، شجریان در این هجرت هنری نشان داد که هر جا و هر کجا که قدم میگذارد، خیر و برکت و دانایی را نیز میان دیگران تقسیم میکند. استادی که اجازه نداد دانش و تجارب و خلاقیت و قدرتش، تنها در انحصار خود باشد، او خواست و هنوز هم بر این خواسته پای میفشارد که دانایی را باید به نسلهای بعد از خود منتقل کرد تا مبادا گسست و جدایی رُخ دهد و تجارب استادی بینظیر چون او در جامعهی موسیقی منتشر نشود.
تحرّک جمعی و عظیم مردم ایران در بهمن 1357، به انقلابی منجر شد که بسیاری از پدیدهها را جابهجا کرد امّا شجریان آیا از مردم فاصله گرفت؟ شجریان انزواپذیر نیست و دیدیم که سال 1358 خورشیدی، دوباره کار خود را با وسعتی تازهتر آغاز کرد. او در همین زمان است که ترانهی آهنگ «خلوتگزیده» را میخواند و سپس «پیغام اهل راز» را به دوستداران موسیقی درخشان ملّی تقدیم میکند.
شجریان دوباره قد میآراید و طی نخستین سال از عمر انقلاب، همگام با گروه پایور و سپس گروه شیدا در تالار وحدت (رودکی) و دانشگاه، مؤثرترین کنسرتها را پی میریزد. سال بعد «عشق داند» و «ساز قصه گو» را اجراء میکند امّا به دلایل بسیاری، از سال 1359 تا 1361 سکوت میکند و از اجرای هر نوع کنسرتی پرهیز میکند، تو گویی خود را در خانه حبس کرده باشد. روزهی سکوت میگیرد امّا این خلوتگزیدهی باهوش، اگر چه رُخ در پرده نهان میکند امّا همهی این سال و ماه رفته هم در همان خلوت، مشغول کار بوده است زیرا در سال 1361، یعنی بعد از سه سال کنارهگیری، از هر نوع فعّالیّتی -در راستای هنر خویش- نخستین کنسرت خود را در باغ سفارت ایتالیا اجرا کرده و همگام با پرویز مشکاتیان و ناصر فرهنگفر، نوار «در آستان جانان» را منتشر میکند که در آن دورهی غریب، تأثیری عجیب و فراگیر داشت. بعد از نوار «در آستان جانان» نوا (مرکب خوانی) را اجرا میکند، سپس و به دنبال آن نوار «سِرِّ عشق» و «بیداد» را به جامعه عرضه میکند که در حقیقت بیداد بود به آن روزگار و تو گویی با خود «شفا» آورده باشد، مرهمی برای رؤیاهای مجروح شد. دههی شصت خورشیدی، طلایی دههی موسیقی ملّی بود، شجریان در ادامهی راه، اجرای موسیقی «همایون مثنوی» را به عهده میگیرد. هم در کنار منصور صارمی و بعد از آن «چهارگاه» را از او شنیدیم، که کار مشترکی با فرهنگ شریف بود. شجریان دوباره سال 1363 به اندرونهی خلاق خود باز میگردد تا دوباره با دست پُر آشکار شود و سالی نرفت که شاهد اجرای موسیقی «گنبد مینا» و «جان عشاق» او بودیم.
سال 1366 را باید سال فراروی صدای مرغ سَحَر از آسیا به سوی قارهی اروپا دانست. شجریان در همین ایام است که در یک تور هنری، اروپا را درمینوردد و با پیوستن به گروه عارف، موسیقی «دود عود» و «دستان» را اجرا میکند. شجریان در بازگشت به وطن، برای بزرگداشت حضرت حافظ، در سه شب کنسرت، مردم را به سوی تالار وحدت فرا میخواند که خود یکی از بینظیرترین تظاهرات هنری و موسیقیایی به شمار میرفت. استقبال خاص و عام، در سال پایان گرفتن جنگ هشت ساله! و در پی، سال 1368، اجرای «ماهور» و «ابوعطا» در کنسرتهای بهاری در اروپا یعنی اجرای «نوا» و «افشاری»، دستاورد این استاد مسلم آواز به شمار میرود. یک سال بعد از این، شجریان به دعوت وزیر فرهنگ و هنر تاجیکستان و پردهبرداری از تندیس باربد، راهی شهر دوشنبه میشود و مردم ایران زمین بزرگ در این شهر، طی دو شب، دل به شنیدن صدای آسمانی مرغ سَحَر میدهند. استاد بزرگ در همین ایام، کنسرتهایی در آمريکا گذاشته و مردم، چه در غربت و چه در وطن، شاهد آثار تازهای از ایشان میشوند. گلستانی بینظیر از لحن شبنم و ابریشم: «سرو چمان»، «پیام نسیم» و «دل مجنون». شجریان به یاد و برای زلزلهزدگان رودبار در آمريکا و در پنج دانشگاه معتبر، سخنرانی میکند و یاریِ مالی رسیده را در رودبار، هزینه میکند. در روزهاي نخست فاجعه بم نيز لب به فرياد ميگشايد كه: «فاجعه سخت هولناك بود... آوار خشك خاك بر جان همگان نشست. نخستين بار نيست كه ما همميهنان خود را در حادثهاي از اين دست هولناك، از كف ميدهيم و با خود تلخ ميانديشيم كه آخرين بار هم نخواهد بود...» او كه هميشه گفته است من خاك پاي ملّت ايرانم و اين حرف را بارها و بارها به ورطه عمل كشاند، اين بار نيز در سوگ فاجعهی بم، اعلام كرد با افتتاح حسابي كمك ايرانيان داخل و خارج كشور را براي احداث يك مجموعهی آموزشي در بم جمعآوري ميكند. در عين حال درآمد كنسرتهايي كه در شبهاي متوالي به نفع زلزلهزدگان بم برگزار كرد، صرف ساخت اين مجموعهی آموزشي شد كه ساخت قسمتي از آن انجام شده و كار هنوز ادامه دارد. تا خودخواهان غیر مسئول را گوشزد کند که تعهد یعنی چه؟ هنر کدام است؟ و هنر مند در مواقع لازم باید چه واکنشی از خود نشان دهد؟
به راستی اسطوره شدن آسان است؟ باید دید این نمونهی بلیغ هنر و تعهد، خود را از کدام آستانههای دشوار عبور داده است، باید دید این برآمده از اعماق جامعه، خود چگونه در پناه صبر و پیگیری بیوقفهی کار، به چنین درجهای از محبوبیت رسیده است؟ باید دید آيا بزرگ شدن و به بزرگی رسیدن، کار هر کسی است؟ او خود اسباب را مهیا کرد، تا به این مرتبهی معنوی دست بیابد. با نگاهی اجمالی به جهان شجریان و راه و روندی که طی کرده است، تازه درمییابیم که باران همهی گلهای هزار فصل بر سر او نیز کم است هنوز، چه رسد به نوشتن کلماتی که به ستایش ایشان برخاسته است.
شجریان خستگیناپذیر که پیر شدن را نیز در هم شکسته است، از سال 1370 تا 1375، آثار درخشان و متعددی را به تاریخ موسیقی و جامعی هنرپذیر ما تقدیم کرد، که یکی از دیگری ماندگارتر است: «دلشدگان»، «آسمان عشق»، «یاد ایام»، «سه گاه»، «راست پنج گاه»، «قاصدک»، «چشمهی نوش»، «رسوای دل»، و در این دوره است که مردم بر موفقترین کنسرتهای او در ایران و غرب صحه میگذارند: از پارک ارم تا فرهنگسرای بهمن، از چهلستون اصفهان تا پایتختهای متعدد اروپایی، از شیراز تا واشنگتن، از ساری تا دوبی، اما سال 1375 سال تلخی است برای استاد آواز ایران زیرا سایهی پدر را از دست میدهد. پدری که در گوش او آيات الهی را خوانده بود.
سال 1376، سال فضای باز فرهنگی، شجریان موسیقی «شب، سکوت، کویر» را اجرا میکند. انتشار موسیقی «معمای هستی» و «شب وصل» فرزند همین سال نیکسرشت است. شجریان طی سالهای بعد، همچنان به سفر در خویش و سفر در وطن و سفر در جهان ادامه میدهد. اجرای «آرامِ جان»، «ماهور»، «افشاری» و گردآوری امکانات مالی برای دانشآموزانِ مستمند، همّت او بوده به سال 1378، و در همین سال است که آقای مایور، دبیر کل سازمان ملل او را دعوت میکند تا در جشنی باشکوه، با دست خود، جایزهی جهانی پیکاسو و دیپلم افتخار یونسکو را به او تقدیم کند. در همین ایّام است که اجرای «آهنگ وفا» و «تلاوت قرآن» اجرا و منتشرشده. شجریان سال 1379 کاست «داد و بیداد» را به انجام میرساند و دوباره کنسرتهایی در اروپا، آمريکا و کانادا برگزار میکند. طی سال 1379 و 1380 دو بار در غرب و در ایران بستری میشود و زیر تیغ جراحی قرار میگیرد که دعای خیر مردم و دوستدارانش، او را به سلامت کامل باز میگرداند. طی همین سالهاست و کلاً دههی هشتاد خورشیدی است که پدر، آرامآرام فرزند خود همایون را مهیا میکند تا همسایه با او، هنر ملی این سرزمین و این مردم را در مقام امانت پاس دارد.
همايون شجريان، بعد از اين در چندين كنسرت ديگر در اروپا، آمريكا، همراه استاد حسين عليزاده و كيهان كلهر استاد را همراهي كردهاند و اين گروه چهار نفره به قول يكي از بزرگان كلام و قلم «كوارتت موسيقي سنتي» را تشكيل دادهاند كه هر يك به تنهايي يكي از بهترينهاي دهگانهاند كه چون با هم مينشينند چهارگانهاي دلپذير ميآفرينند. او ميگويد آنها:
«ميزنند، ميخوانند، ميزنند، ميخوانند و آفتاب در شب ميوزد»
تا امروز، تا تابستان همین سال جاری که شاهد کنسرت مستقل همایون در تهران بودیم و به حقیقت باید گفت او پسر همین پدر است، چنین توانا و ارزشمند و بیهمتا. سلسلهی مرغ سَحَر، بیپایان باد...
استاد شجريان سواي قرائت قرآن كه اولين هنر مهم استاد محسوب ميشود و اثرات روحي و معنوي قابل توجهي بر روح و شخصيت و صداي او داشته، سواي هنر آواز كه موجب شده اصحاب هنر او را پديدهی شگرفي به نام قلّهی آواز ايران بنامند، سواي هنر نواختن سازهاي مختلف موسيقي، در هنر خطاطي نيز به رتبههاي عالي دست يافته و تا دورهي استادي نزد برادران ميرخانيها آموخته است.
جالبتر اينكه اين نابغهی بر جسته در عرصهی موسيقي، دلبستگي عجيبي به پرورش گل و باغداري و كشاورزي دارد. استاد ساعات زيادي در فضاي دلانگيز باغ انگور و مجموعهی گلها و صدها قنارياش، به كشاورزي ميپردازد و با هَرَس، خوشهچيني، واكاري، شاخه بستن، قلمه زدن و دهها شيوهي تخصصي ديگر، مشغول است. بديهي است حضور در فضاي دلنشين و طربانگيز باغ خانهاش، زمينههاي خلق آثاري ملكوتي و جاويد را فراهم ميسازد. آنچنان كه خودش ميگويد: «من خاك وطن را دوست دارم. مثل معشوقم ميماند و گل و گياه هم برآمده از خاك است. دوست دارم در تنهايي، بيشتر وقتم را با گل و گياه بگذرانم.»
شجریان بزرگ «سلطانِ آوایِ ملکوت» است که قدرش را میدانیم و در برابر چهل سال کارِ تکرارناپذیر او، چهل هزار سال دعا میکنیم که همچنان به سلامتی، پایدار بماند برای ایران عزیز، بزرگ مردی با تکیه کلامی همیشگی که برای همهی ما درسِ زندگی است: «من خاک پای مردم ایران هستم!»
مرغي كه هر شام، در آرزوي سحر بانگ بر ميدارد:
مرغ سحر ناله سر كن
داغ مرا تازهتر كن ...
اي خدا ، اي فلك ، اي طبيعت
شام تاريك ما را سحر كن ...
نميشود از شجريان گفت بیآنکه سخن به طول بينجامد. ارزش زندگي استاد، بيش از هفتاد سال عمر پُربركت اوست. شايد بهترين راه براي به سرانجام رساندن اين عرض طولاني، بهره گرفتن به غزلي است كه شاعر توانمند روزگارمان «ه.الف.سايه» براي محمدرضا شجريان سروده. روزي از سال 1368 كه هر دو در آلمان بودند و شجريان در ديدار از شاعر تأخير كرده بود. اين شعر را ميتوان زبان حال مردمي دانست كه هميشه چشم انتظار استاد بزرگ آواز ايران ميمانند تا انتشار آلبوم تازهاي يا برگزاري دوبارهی كنسرتي كه رخوت روزها و روزگارانشان را به شادي ديدن و شنيدن دوبارهی اين مرغ غزلخوان پيوند ميزند:
رفتي اي جان و ندانيم كه جاي تو كجاست؟
مرغ شبخوان كجايي و نواي تو كجاست؟
آنچه بيگانگي و اين چه غريبيست كه نيست
آشنايي كه بپرسيم سراي تو كجاست؟
چه شد آن مهر و وفايي كه من آموختمت
عهد ما با تو نه اين بود، وفاي تو كجاست؟
مردم ديده صاحبنظران، جاي تو بود
اينك اي جان نگران باش كه جاي تو كجاست؟
چه پريشانم از اين فكر پريشان، شب و روز
كه شب و روز كجايي و كجاي تو كجاست؟
هنر خويش به دنيا نفروشي، زنهار!
گوهري در همه عالم به بهاي تو كجاست؟
چه كني بندگي دولت دنيا اي كاش
به خود آيي و ببيني كه خداي تو كجاست؟
گر چه مشّاطهي حسنت، به صد آيين آراست
صنما آيينهي عيبنماي تو كجاست؟
كوه ازين قصه پر غصه به فرياد آمد
آه و آه از دل سنگ تو، صداي تو كجاست؟
دل ز غمهاي گلوگير، گره در گره است
«سايه» آن زمزمهي گريهگشاي تو كجاست؟
شاهرخ تویسرکانی
دیدگاه خود را بنویسید