مرغ سَحَر در شامگاهِ غریبان


شاهرخ تویسرکانی 

سَحَرگاه اول 

زنهار که بزرگان به راستی و درستی برآمده­اند، آنان را دریابید که هیچ کسی بیهوده به بزرگی نرسیده است. بزرگ اوست که چون به منصب معنوی رسید، هم گذشته و محیط و میهن و مردم خویش را فراموش نکند، بلکه چه در قدم و چه با قلم، همدلی کند با حقیقتی که او را با شیره­ی جان خویش پرورده است. این درسِ درستِ روزگاران است که پیام خود را گاهی به اهتمام سفیرِ عشق به فرزندان آدمی می­رساند. با نظر به چنین چکامه­ای، همواره به باز تعریفِ بزرگان عصر خود نگاه کرده و خواسته­ام دریابم که کدامِ این قافله به چنین قصه­ای رسیده است؟ و در این میان داوری کدام است و دانایی از کجا آغاز می­شود؟! آيا مردم و زمانه، خود عادل­ترین داوران و حکیمان و راهبرانِ آدمی نبوده و نیستند؟! هستند، به یقین و تجربه و به گواه تاریخ هستند! و گاه مادر دَهر برمی­آيد تا زیباترین فرزند خود را برای داوری نهایی به زمان و مردم بسپارد، وای بر فرزندی که ساز مخالف با حقیقت کوک کند و به جای کُرنشِ عاشقانه، به جانبِ تکبرِ تاریک منحرف شود؛ باد نکاشته، توفانش درو خواهد کرد. من این سخن بدین نَمَط آوردم تا نمونه­ای به دست دهم، از میان خلایق بسیار که می­شناسم از هر سو، سخن در این طلیعه، از مرغ سحر است: محمدرضا شجریان! ملتقای افتادگی و عشق، برآمدِ خود و هنر، حضورِ عجیبِ آدمی در مقام ملائک و سجودِ بی­پایان او در برابر حقیقتی که بزرگش داشته است. این عظمتِ کسی است که بعد از چند سال دوری از مردم و اجرای هشت کنسرت افتخاری برای مردم جنوب شهر در سال 1370، در پیامی به مردم در این شب­ها، ما را به خود می­آورد که سر فرود آر! در مقابلِ مردم، سر فرود آر! و امروز است که بهتر درمی­یابم چرا این جمله­ی شریف، به امضای ابدی محمدرضا شجریان بدل شده است: «خاک پای ملت ایران ...» تکه کلامی شریف در پاسخ به عشقی متقابل...

شجریان، مرغ سَحَر ملتی از این دست دانا، در پیام خود با خضوع می­گوید: «مادران بزرگوار و پدران ارجمند، خواهران و برادران و نوجوانان مهربان، من همیشه شور بی­پایانی داشتم که در چنین شب­هایی، نگه در نگاه شما نازنینان، با زبانِ معنویِ آوا و نوا، به راز و نیاز و درد دل بنشینم تا به بانگ چنگ بگویم آن حکایت­ها که از نهفتن­شان دیگ سینه می­زد جوش!

من در بسیاری از کشورهای جهان کنسرت­هایی برگزار کرده­ام، ولی خدای بزرگ و دل­های پر مهر شما گواه باد که هرگز شور و حال چنین شب­هایی را نداشته­ام و بی­گمان این حال، بازتاب فروغ دل­های شماست در من. می­دانید چرا؟ چون تاریخ زنده­ترین گواه گویاست که همیشه جوانمردان و عیّاران و جانبازان از میان شما برخاسته­اند.» در همین یک پاره از پیام مرغ سَحَر، می­بینیم که این انسانِ خاص، با چه خضوعی، خِرَدِ خویش را محک می­زند و با چه محبتی با مردم خود، به ويژه با مردم جنوب سخن می­گوید. این افتادگیِ توأم با عظمت را در معدود و انگشت­شماری از سلسله­ی اهل هنر می­توان دید. بارش، برگ و بارش بیش است که پیش است از روزگارِ خویش. وابستگی فطری و تعلق درونی این داوود خوانِ بی­نظیر، نسبت به مردم خود، چیزی نیست که در حجم و گُنجاییِ واژه به زبان آيد.

سینه مالامال درد است، ای دریغا مرهمی!                      دل ز تنهایی به جان آمد، خدا را هم دمی! 

چشم آسایش که دارد از سپهر تیزرو؟                                          ساقیا! جامی­ام ده تا بیاسایم دمی

زیرکی را گفتم: این احوال بین خندید و گفت:                  صعب روزی، بوالعجب کاری، پریشان عالمی 

سوختم در چاه صبر از بهر آن شمع چُه گل                      شاه ترکان فارغ از حال ما کو رستمی؟

نیک­فرجامی چنین خودفروکشیده به عشق، هم در غایتِ بزرگی، باید سرمشقِ هنر معنوی ما باشد، زیرا مسئول است، مستقل است، متعهد است. نه در برج عاج لمیده به بی­خبری، نه کج نشسته به هر کلاه، و نه سر فرود آورده به هر اسکندری! او فرزند مردم این سرزمین است. سرودِ افول­ناپذیر «ای ایران... !» او را در سال­های اول انقلاب به یاد آوریم و زمزمه کنیم که خود، بیرق حافظه­ی جمعی ماست : 

ایران، ای سرای امید / بر بامت سپیده دمید 

بنگر که از این مه پر خون / خورشیدی خجسته رسید

اگر چه دلها پر خون است / شکوه شادی افزون است

سپیدة ما گلگون است / که دستِ دشمن در خون است 

ای ایران غمت مرساد / جاویدان شکوه تو باد 

راه ما راه حق / راه بهروزی است 

اتحاد، اتحاد / رمز پیروزی است ... 

نیت از چنین آغاز و ورودی در بابِ لُب­الابابِ ترنّم و تَغَنّی، یعنی مرغ سَحَرخوان خوبی­ها: شجریان، این بوده که بتوانیم نخست راهی به روحیه و درون این هنرمند بی­همتا بیابیم و بگوئیم کسی بیهوده بزرگ نمی­شود، و مردم هوشمند ما بی­جهت نیز کسی را بزرگ نداشته و بزرگ نمی­داند، خاصّه در کلام و صدا، مگر فرزندی که بایسته­ی بیداری و شایسته­ی شعور تاریخی باشد، یعنی وارثِ واژه­های مولانا و حافظ، یعنی وارث باربد و نکیسا، یعنی مؤذنِ معنویتِ معاصر...

اما درک شجریان و راه­یابی به اندرون خلاق او، آيا بدون دریافتِ سیر قطورِ موسیقیِ ملی ما ممکن است؟ حقیقتاً باید پرسید چرا عام و خاص، چنین از فروزه­های صدای فرزند خود، استقبال کرده است، چنان که امروزه از پی چهار دهه حیات هنری این «سیاوش­خوان» بزرگ، از او در مقام اسطوره یاد می­کنند. (تمامی اسطوره­های تاریخ، بعد از قرن­ها در حافظه­ی جمعی ملت­ها به اسطوره تبدیل می­شوند امّا شجریان تنها کسی در تاریخ فرهنگ ماست که در زمان حیات خودش اسطوره شده است). شجریان وارثِ کدام یادگاری­های ارزشمند است که این همه مراتب او را پاس می­داریم و از ساحتِ معنوی و اشراقی او مراقبت می­کنیم؟! با یک ارزیابی شتاب­زده و نگاهی به تاریخ موسیقی، زبان، کلام و شعر پارسی می­توان به این نتیجه رسید که شجریان در کار خود، همان جایی ایستاده است که انگار فرمان سرنوشت (هم از اَزَل) بوده است. او از بُن زبانِ خراسان (ما در نخست زبان پارسی) برخاسته است و از آن­جا که زبان ما به غایت موسیقیایی، هارمونیک و آوامند است، می­توان صدای شجریان را در این عصر، حتی حامیِ نامشکوفِ زبان فارسی دانست. راستی شجریان شاگرد کدام آوازه­خوان بزرگ ماست و یا معلم­های پرآوازه­ی آواز؟ شاگرد هیچکدام، از همه آموخته است، بیش از همه، از تاریخ پرنشیب و فرازِ موسیقی ایران، این سرزمین همیشه در سختی، همیشه در تلخی. امّا او چه حضوری و چه غیابی در مکتب استادانی همانند قمرالملوک وزیری، اقبال­السلطان، تاج اصفهانی، نورعلی­خان برومند، عبدالله دوامی، استاد دادبه، مهرتاش، عبادی، شهناز، پایور و... شاگردی کرده است. او به شیوه­ی آواز و موسیقی همه­ی آنها وقوف دارد امّا از هیچکدام تأثیر نمی­گیرد و در عین حال همه­ی آنها هم هست، رنگین کمانی فصیح و دلکش. 

و در رسای او چه زیبا سروده است اسماعیل خویی: 

«... جهان در صدای تو آبی است

زیر و بم هر چه از اصفهان، در صدای تو آبی است 

و هر سنّت از دیرگاهان

و هر بدعت از ناگهان 

در صدای تو 

آبی است.

و نو می­شود کهنه 

وقتی که از پنجره­ی حنجره تو 

گذر می­کند: 

و تالار پژواک را 

در دل و جان تو، 

به صد چلچراغ آئینه، 

از چارسو، 

شعله­ور می­کند ...»

روزگاری گلایه داشتیم که چرا شجریان، گاه در فن­مندی­های بی­تایِ آواز خود، کلمات را به خدمت موسیقی می­گیرد و نه موسیقی را در خدمت کلمات. امروزه روشن­تر می­توان دریافت که کلمه در زبان ما همان صوت و آواست و این فرزانه­ی خوش­آواز، خوب به این نکته­ی ظریف و این دقیقه­ی خاص رسیده بوده است که زبان و زبان فارسی، خود مولود مادری است که موسیقی اَزَلی، نطفه­ی بندِ بلوغ آن است، به همین دلیل در آواز شجریان، کلمه همان نُت و نُت همان کلمه است. پرسش این است که در حوزه­ای این همه ظریف، پیچیده و خاص، کدام صاحب صدا به این رتبه­ی رازآلود رسیده جز داوودی که از خراسان خوبان آمده است؟!

شجریان، همدردِ مردم است. پرستار روح مجروح مردم است، صاحب دلی که می­داند کیست و کجا ایستاده است. او در مراقبة همیشگی، چه جسمی و چه روحی به سر می­بَرَد. او یکی از کم­نظیرترین الگوها و نمونه­های انسان اخلاقی و معنوی روزگار ما، خاصه در جامعه­ی هنری به شمار می­رود.
دیده­ام که در سخت­ترین و موهن­ترین شرایط، چگونه از گره­ها و بندها عبور کرده و نومیدی را پس زده است و دیده­ام که در وفاق با شیرین­ترین و پرتوفیق­ترین دوره­ها، چگونه «منیّت و خودخواهی» را به خویش راه نداده است. تعادلِ درونی او چنان فطری و هویتی شده است که نمودهای روشن آن را در رفتار و سلوکش، می­توان به وضوح مشاهده کرد. او اندوه را می­پذیرد، نه شکست را، اعتراض را علنی می­کند، نه خشم را. آيا همین پاره ویژگی­های نایاب نیست که توانسته است اعتمادی تاریخی و ملّی را رقم بزند؟! نام شجریان مترادف با زیباترین و انسانی­ترین معناهاست، بی­جهت نیست که شاعر و ترانه­سرای آزاده بيژن ترقی در وصف او چنین سروده است: 

شب است و ساغر چشمم زگریه گلگون است 

چه جای باده که در جام زندگی خون است

ز سوی قمریکانِ شکسته بالِ چمن 

هر آن­چه نغمه به گوشم رسیده محزون است

سرود سرمدی، ای دوست لحظه­ای سر کن 

که غم نموده کمین، در پی شبیخون است 

شجر که پاک بود میوه­اش شکرریز است

گُهر که پاک بود طالعش «همایون» است

به شعر حافظ و آوای دلکشت، «بيژن» 

اگر که جان دهد از شوق، باز مغبون است! 

گزینش شعر مناسب، در موقعیت مناسب، خلق و انتخاب موسیقی مناسب در شرایطِ خاص و واکنش­های هوشمندانه­ی او در مقاطعِ متفاوتی در سطح جامعه، تصویری حکیمانه از او در ذهن زنده می­کند که نمی­توان همتایی برایش-در تاریخ آواز و موسیقی-جست­وجو کرد. شجریان پیام­آور عمیق­ترین عواطفِ انسانِ شرقی است، از دامنه­های جنوب غربیِ چین تا هند، آسيای میانه و خاورمیانه، و حتی غرب، صدایِ مرغ سحرِ ایرانی، خواهندگانی دارد و این اقبال عمومی، نصیب هر هنرمندی نمی­شود. چنین گستره­ی پُرنور، بی­رنج و ساده مهیا نمی­شود، مگر به حکمت و رستگاری در همه­ی شئوون درونی و بیرونی و فردی و خصوصی و اجتماعی یک فنومن، یک پدیده، یک اسطوره. این شیداییِ ژنتیک شجریان است که صدای او را پُر از سِحر ذوالفنون کرده است. او نه تنها وارث و میراث­دار داشته­های موسیقی ما در طول تاریخ تمدن و فرهنگ ایران زمین، که خود «ثروتِ» خداداده­ای برای مردم و سرزمین پرافتخار ماست. انسانی که خضوع او را می­توان با طوافِ عارفانِ بزرگ مقایسه کرد. انسانی با حساسیت­های ويژه­ی خود که از هر گاه با تحلیل روشن از شرایط، در برابر کاستی­های اجتماعی و فرهنگی، واکنشی اثرگذار و آموزنده از خود بروز می­دهد، از خروج او از رادیو و تلویزیون در اوایل سال 1356 - اعتراض نسبت به ابتذال و رواج بی­بند و باری در تلویزیون-تا گلایه­ی مکتوب شده­ی او به مدیر وقت صدا و سیما در دهه­ی هفتاد، و همین تازگی که در شب آخر نخستین کنسرتِ فرزند خود، رفتارهای نامتناسب مسئولان سالن کنسرت و تکرار خاموشی­ها که موجب آزردگی علاقه­مندان در سالن شده بود در پی شکوائیه­ای گفت: «تا زبان فارسی هست، موسیقی هم هست» و هم از زبان سعدی شریف مدد گرفت و در بازتاب نسبت به ضعف و فتورهای این روزگار گفت: 

از دشمنان شکایت به دوستان برند / چون دوست، دشمن است، شکایت کجا برند؟

این شکوائیه­ی تکان­دهنده، خود ورقی از تاریخ معاصر و گواهیِ بی­بدیلی از اعتراض نسبت به نارسایی­هایی­ست که انگار پایان­ناپذیر به نظر می­رسند. چنین شکایتِ مولوی­واری در حقیقت از حنجره­ی سیاوش از آتش گذشته­ی عصر ما، خود خبر از حکایتی عجیب می­دهد که چرا؟

چهل سال است که این ذخیر­ی استراتژيک هنر و صدا و موسیقی در این سرزمین کشف شده است، آيا مسئولین مربوط متوجه این عطیه­ی عظیم هستند تا برخورد و رفتار و کیاست خود را با او هماهنگ کنند؟ با نور دیده­ی مردم هنرپرور، باید با مراقبت تمام رفتار شود. او ایران ما را با کلماتی شریف نماز می­برد، سرودِ ازلی ابدی «ای ایرانِ» شجریان، تکرارناپذیر است و قطعه «موج» را به یاد آوریم که فریدون مشیری، دُردِ واژه را برای حنجره­ی چلچله خوان شجریان مهیا کرده بود: 

نه زمان را درد کسی است

نه کسی را درد زمان

بهار مردمی­ها دی شد

زمان مهربانی­ها طی شد


سحرگاه دوم 

شاعران بزرگ معاصر ما، همواره هم­دم و هم­دل شجریان بوده­اند، به ويژه آن مهربان بی­نظیر، شاعر شاعران معاصر، فریدون مشیری که خود سخن­گوی آمال­ها و آرزوها و اندوه­ها و شادمانی­های این مردم بود. حقیقتاً از پی چهل سال کار در نی و نُت، این شعر مشیری است که با صدای مرغ سحر ما هم­گام و هم آينه می­شود تا جهانی را به شور و اعتراض وا دارد: 

مشت می­کوبم به در 

پنجه می­سایم بر پنجره­ها 

من دچار خفقانم، خفقان

من به تنگ آمده­ام از همه چیز

بگذارید هواری بزنم... آي!

با شما هستم!

این درها را باز کنید

من به دنبال فضایی می­گردم

لبِ بامی

سرِ کوهی

دلِ صحرایی

می­خواهم فریاد بلندی بکشم

تا صدایم به شما هم برسد

من هوارم را سر خواهم داد

چاره­ی درد مرا با این داد کند

از شما خفته­ی چند

چه کسی می­آيد ... با من فریاد کند؟!

شگفتا که در این جهان اگر صدای شجریان نبود، اکنون زندگی در غیابِ مشیری به سر نمی­شد. چند سحرگاه می­گذرد که به نماز حیات برخاسته و خواب او را دیده­ام. یادش گرامی باد که شورانگیز سرود، برای مرغ سَحَر و این داوودخوانِ خوش­نظر هم، چه خوش، ملکوت را در صدای خود معنا کرده و معنا می­کند. صدای پرتأویل و ترنّمِ آسمانی شجریان، در واقع بیدارباش حافظه­ی تاریخی و جمعی مردم شریف ایران­زمین و تمدن و فرهنگ بی­همتای اوست. اهل این روزگار سعادت­مندند که هم عصر شجریان زندگی می­کنند. چه عامی، چه خاص، چه کافر، چه مسلمان، از هر تیر و طایفه­ای که باشی، مقاومت در برابر این صدای سِحرانگیز غیر ممکن است. به قولی شاه و گدا را گهوار­ی آرامشی می­دهد تا به خویش آيد که ما و هستی، همه­ی ما و همه­ی هستی را از جنس عشق و آسمان آفریده­اند. شجریان یکی از یگانه­ترین آموزگارانی است که این عطیه را با نرمشِ واژه­ها و مخملِ ماه­زاده­ی صدای خود، به یاد می­آورد، هر سحر و هر شام­گاه، این است که او را مرغِ سحر در شامگاه غریبان خوانده­ام نه من، که هر کسی که اهل دل و صاحبِ ذوق و مدیر معنایی است، نمی­تواند در ستایش او بی­تفاوت بماند. حزن و اندوهی که در من با صدای او بیدار می­شود، مرا به دیروز نادیده و امروز و فردایم پیوند می­زند که صدای او، صدای قرن­هاست. صدای بی­داد و اندوه در شور و شادی و صدای فریاد زنجیر و گل­بانگ آزادی بود. صدای معنای ایرانی، صدای همه­ی آزادگان جهان، همانند ادیت پیاف که برای نهضت مقاومت فرانسه می­خواند و میلیانا مرکوری که برای ملّتِ در بندِ یونان و... 

محمدرضا فرزند مهدی و افسر خانم، زاده­ی سرزمین رضا، خراسان خوبانی است که امروز او را فرزند ایران­زمین و مردم و تاریخ و تمدن و فرهنگ ماست.

روزی و ایّام خاصی به نیت کار خیری از فقیرترین محله­ی شهریار می­گذشتم، حیرت­زده پا سفت کردم مقابل مخروبه­ای که سرپناه در مانده­ای بود، خدایا صدای شجریان است که می­خواند. هم از اعماق و فرودست جامعه، من کجا رفته­ام که ردی از رؤیاهای این مُغِ معانی نبینم و هوایی از حلول او نشنوم. حقّاً فرزندِ مردم است، بی­خود نیست که پی­در­پی اعتراف می­کند که من خاک پای مردم ایرانم. تا این که وجه از وجود چنین دُرِّ بی­تا و گوهر گران­بهای ماست. حکیم و فرزانه و هر اهل حضوری، او را دوست می­دارد، چندان که گویی دعای ملکوت در قفای اوست، هم از اَزَل تا اَبَد. من دیده­ام که قرائتِ نابِ «ربّنای ...» او را کسی با وجدِ تمام گوش می­داد که اساساً رابطه­ای با معنویات نداشته است و دیده­ام پیران دیری که از سر دانایی و اعتقاد، به احترام او از جایِ برخاسته­اند. از جمله يكي از صدها فرزانه، دكتر عطاالله مهاجراني است كه در قطعه شعري كه به او تقديم كرده است چنين مي­سرايد:

"تقديم به هميشه ماندگار آواز"


سكوت بر لب من بي­قرار فريادست

به داد من برس اي داد اين چه بي­دادست

هواي باغ نفس­گير و غنچه خانه خراب 

بساطِ خانه خرابي، هميشه آباد است

به خون ديده بشوئيم، خواب شيرين را

حكايت دل سنگ از زبان فرهاد است

چه شعله بود كه از خاك و خون زبانه كشيد

چه آتش است كه در دست باد افتادست

تو تركِ باور افسانه­اي خدايان كن

كه پشتِ باور اين قصهِ دام صيادست

مرا به قيد تعلق چه مي­كني در بند

كه بندِ بندِ من، از قيد و بند آزاد است

هواي خاطر گل را نگاه­دار، نسيم

كه عمر كوته شبنم، نوشته بر باد است

غزل ز حافظ و شور از تو و نوا از تو

بنال بلبل بي­دل، كه جاي فريادست


با اينكه همه­ی فرهيختگان او را و صداي آسمانيش را مي­ستايند خود او در وصف ديگر هنرمندان جهان كه او را تحت تاثير قرار مي­دهند چنين مي­گويد:

"من وقتي كه سيتار "ولايت خان" و يا" نيكل بانرژي" را مي­شنوم حس مي­كنم كه همه­ی وجود مرا تسخير كرده­اند، وقتي به سارنجي "سلطان خان " و شهناي "بسم الله خان " گوش مي­سپارم، در من انرژي مي­گذارند. اين­ها مردمي­اند كه براي خودشان نزيستند، بلكه براي انسانيت و زيبايي زندگي مي­كردند. صداي "ام­كلثوم" مرا تكان مي­دهد ، وقتي اين زن هنرمند از جهان رفت، چندين ميليون تشييع كننده داشت، چرا كه از نهاد مردم عرب برخاسته بود. صداي "نات كين كل" با فلوت "زافقي" هم روي من اثر مي­گذارند، همين­طور جهار فصل "ويوالدي" و خيلي از موسيقي­هاي كلاسيك ديگر هم به من لذّت مي­دهند، پس مي­بينيد كه تعصبي روي موسيقي خودم ندارم و طالب صدايي هستم كه از نهاد انسانيت بر خاسته باشد."

شجریان و نوای دادآور او، میراثِ محبت مشترک مردم ماست و این خواست تقدیر بوده است تا او در عصر ما زاده شود، تا او سخنگوی دانایی و دانایان باشد، او نه تنها هنرمندی بی­همتا که انسان و فرزانه­ای مسئول و صاحب دانش... در وجوهِ گوناگون است. او در برابر مسائل و مصائب اجتماعی، یکی از حساس­ترین و هوشمندترین­هاست که سر بزنگاه بیدار باش را اعلام می­کند. این انسان چند وجهی درباره­ی هنر گفته است: «هنر که برآرنده­ی زیبایی است. به هر شکل و سیاقی و نوع و ژانر و شیوه­ای که باشد، صاحب بی­نهایت تعریف می­شود. درست به تعدادی کسانی که زیبایی را درک کرده­اند. زیبایی از هنر پدید می­آيد و تنها هنر است که می­تواند فراتر از هنجارها و قوانین و سنت­ها، زیبایی بیافریند و عشق به بار آورد و موسیقی، هنر اول است.» شجریان در وجهی دیگر و در پاسخ به پرسشی کاملاً سیاسی، می­گوید: «اگر سیاست را به معنای خواست مردم و آزادی و دموکراسی تعریف کنیم، باید در این راستا، هنر به کمک بشتابد، ولی اگر به معنای شیوه­های ثروت­اندوزی، زور و استبداد معنا شود، هنر باید در جهت تعارض و مبارزه با آن برآيد.» او در رابطه با سنت و بدعت، خاصه در موسیقی، نصیحتی درخشان دارد که می­تواند سرمشق همه­ی نسل­ها - در تمام رشته­های هنری - باشد؛ شجریان معتقد است که: «سنت­شکنی، همیشه هم در جهت مثبت، نبوده است.» این هشدار در عصری که بدعت­گذاری به بی­راهه رفته و هر عنصر مبتذلی را به نام نوآوری، به بازار می­فرستند، سخن نغز و ارزش­مندی است که نباید بی­اعتنا از کنار آن گذشت. در همین حوزه، این استاد مسلم ادامه می­دهد: «به ندرت اتفاق می­افتد که سنت­شکنی در جهتِ اعتلای هنر باشد و مقبولیت تمام پیدا کند. گام برداشتن در این راه باید با احتیاط و دقت و مایه و سرمایه­ی هنریِ کامل، صورت گیرد.»

و این نگاه، کلام، باور و سخن انسانی است که چهل سال، گام به گام و نُت به نُت، در نمازِ بی­پایان موسیقی، به ایمانی خلل­ناپذیر، دست یافته است. این چهار دهه دانش و دریادلی، امروز مقابل ما نشسته است و در میان ماست. او الگوی امروزیان و سرمشقِ بی­بدیلی برای آيندگان است، و من اینجا برای ثبت در تاریخ، در بازشماری نقاطِ عطفِ هنر او -از پی چهل سال- به نکاتی اشاره خواهم کرد تا مخاطب این سخن، دریابد که این روند چگونه شکل گرفته و این راه چطور به این سرمنزل روشن رسیده است: 

محمدرضا شجریان در آستانه­ی هفتاد سالگی، تو گویی زوال را در موسیقی و صدا، بی­معنا و محو کرده است. زایاترین است در این همه ترنم و ترانگی امّا این زایایی از کی و کجا آغاز شده است؟ ثبت است بر جریده­ی احوال که این مرغ سحر، نخستین زمزمه­ها را در ایّام کودکی و در خلوت خانة پدری شروع کرده است، درست زمانی که پنج ساله بود، هم در سرداب خانه و هم به خلوتی برای خویش، اصوات اَزَلی را به جانبِ حنجره­ی غریزی خود دعوت می­کرد. خودش می­گوید: «پدرم شب­های ماه رمضان مناجات می­کرد. من بچه بودم، هنوز مدرسه نمی­رفتم، یک شب که پدرم مناجات می­کرد، آن­قدر دگرگون شده بودم که گریه می­کردم. مادرم آمد به من گفت: «چي شده؟» گفتم: "چيزي نيست". گفت: «چي شده؟» دست گذاشت روی سرم و گفت: «تب داری؟ سرت درد می­کند؟» گفتم: «نه! چيزي نيست!» هی عقده­ام بیشتر باز می­شد، بیشتر گریه می­کردم. بعد مادر گفت: «آخر نمي­شود كه چيزي نباشد!» گفتم: «بابا كه مي­خواند گريه­ام مي­گيرد.» گفت: «چه حرف­ها! ديگر بخواب» شاید شش سالم بود. مدرسه نمی­رفتم. بعد به بابا گفت: «شما داشتی می­خواندی، این گریه می­کرد.» خب از آن موقع صدای خوب را خیلی دوست داشتم، پدرم صدای خوبی داشت، مناجات هم که می­کرد، خیلی خوب مناجات می­کرد، در حدی که مرا منقلب می­کرد. چون با خلوص خاصی می­خواند. من آن شب را یادم نمی­رود آن شبی که مادرم گفت: «چه حرف­ها! ديگر بخواب.» در هشت سالگی است که به اهتمام و تشویق پدر، آموزش تلاوت قرآن کریم را در خانه تمرین می­کند و همین ایّام است که کسان و نزدیکان این اسطوره، درمی­یابند که صدای کودکی چنین، سرشار از جذبه­ای متفاوت است که به معجزه­ی کلام الله پیوند خورده و خود را نشان می­دهد. اگر حضرت حافظ به برکت بَر نمودن کلام الله به زیباترین غزل­ها رسید، شجریان نیز از سر اقبال، از همان آغاز کودکی بر سر همین کوثر کامل نشست.

استاد ما از همین عصر آينه­پوشی است که روح خود را مهیّا می­کند، تا در موسیقی و نوای آسمانی صیقل یابد و آيا آن سال­ها کسی می­دانست که چه اعجوبه­ی عظیمی در حال ظهور است؟ از آنجا که هنر مولود معنویت و عرفان است، هر کسی که ایام نخست بارآوری و برآمدن خویش را با این معنویت گره بزند، به یقین «برگزیده» خواهد شد و شجریان امانتِ معنویت است. شجریان پیش از رسیدن به ده سالگی توانست در مجمع قاریان کلام الله شرکت کرده و شنوندگان و حاضرین را مسحور کند، چندان که در محیط مؤمنان مشهد آن روزگار، از او به عنوان افتخار خانواده یاد می­کردند: 

هر دل که پریشان شود از نالة بلبل 

در دامن اش آویز که با وی خبری هست.

از چنگ و چغانه­ی رودکی تا صبح و سرود شجریان، هزاره­ای بیش است که ایران زمینِ ما شاهد اهل موسیقی بسیاری بوده است و هم از آن پیشتر باربدها و نکیساها داشته­ایم امّا به گواهی تاریخ، او که «با وی خبری هست» تنها همین خنیاگر خراسانی است.

همین خنیاگر خراسانی، در سال چهارم دبستان که تلاوت قرآن را در میتینگ­ها و نشست­ها و اجتماعات دینی و سیاسی آغاز می­کند و دو سال بعد در مقام منتخبِ استان، برای نخستین بار، پا به «رادیو» می­گذارد و به دعوت رئیس رادیوی خراسان در بخش تلاوت فعال می­شود. شجریان برای اولین بار در سال 1336 خورشیدی، نزد معلم سرود و موسیقی - ایام تحصیل در دانش­سرای مقدماتی مشهد - رفته و با نخستین آموزگار موسیقی خود (آقای جوان) آشنا و مشغول فرا گرفتن آموزه­های نخستین، در این رشته می­شود. استاد بزرگ موسیقی امروز ما، در نوزده سالگی اجرای آواز در رادیو مشهد را آغاز می­کند و به طرز گسترده­ای مورد استقبال شنوندگان، مردم و دست­اندرکاران قرار می­گیرد. امّا شجریان هنوز بسیار جوان است و خود امروزه از آن ایّام در مقام دوران تمرین یاد می­کند. شجریان پیش از رسیدن به بیست سالگی، از میان همه­ی سازها، نخست سنتور را می­آموزد و این عصری­ست که به صورت فنی و علمی با نُت­ها آشنا و فراگیری حرفه­ای خود را شروع کرده و هم­زمان سنتورسازی را نیز می­آموزد و باز برای اولین بار قوه­ی خلاقه­ی خود را برای بهتر کردن کیفیت صدای سنتور به کار می­گیرد و این دوره­ای است که شجریانی در سطح استان بزرگ خراسان، به مقام قابل احترامی، در گستره­ی موسیقی و صدا رسیده است. شجریان خود بعد از نزدیک به نیم قرن، با شادمانی و خاطره­انگیزی پنهانی، یادی می­کند از آن سرنوشت و می­گوید 1342 سرانجام، موفق شدم اولین سنتور را بسازم، سنتوری با کیفیت و صدایی شایسته که می­توانست با صدای من همراهی کند و هم گام شود. "از او پرسیدم:" آن روزگار، برای ساخت سنتور، از چوب چه درختی استفاده می­کردی؟ استاد گفت: چوبِ درختِ توت، برای آن ایّام جواب درستی می­داد امّا من راه را ادامه دادم، در همین مسیر و جست­وجو بود که با استاد سنتور یعنی رضا ورزنده آشنا شدم، یعنی آذرماه سال 1346 بود که به عنوان دبیر دبیرستان­های مشهد به تهران منتقل شده و در بدو ورود به تهران، همکاری خود را با برنامه­های رادیو ایران -در تهران- شروع کردم و با استادان زبردستی مثل احمد عبادی دوست شدم و سپس با راهنمایی دوستان به کلاس­های آواز استاد اسماعیل مهرتاش راه یافتم.

محمدرضا شجریان در کنار استادان بزرگ مثل رضا ورزنده، اولین برنامه رادیویی خود را -در تهران- با عنوان «برگ سبز شماره 216 ضبط و مهیا کرد. شجریان در یادی از آن روزگار می­گوید: «حقیقتاً شرایط شخصی و موقعیت اجتماعی و دیگر پدیده­های پیرامونی، موجب شد تا از سال 1346 تا سال 1350، آثار خود را با نام مستعار «سیاوش بیدکانی» ارائه بدهم امّا از اواسط 1350 به بعد بود که به نام «سیاوش شجریان» کار و کردار هنری­ام مقبولیت ملی یافت.

به راستی شجریان، این شور شعله­ور صدا و موسیقی ملی ما، چه راه و روندی را پشت سر گذاشته تا امروز به این مرتبه­ی اسطورگی رسیده است؟! به یقین او که «بزرگ» می­شود و «بزرگ»اش می­داریم، هم همه­ی اسباب بزرگی را مهیا کرده است و در این سرزمین ناممکن است کسی بی­جهت بزرگ شده باشد. این رنج راه، یعنی حیثیتِ هنر!

49 - 1348، سال اجرای برنامه­ی «سه گاه» با همراهی سه تار استاد عبادی است و سال بعد از این است که برای اولین بار همکاری شجریان با تلویزیون ملی ایران رقم می­خورد و مردم با چهره­ی مهربان و جذاب او در برنام­ی «هفت شهر عشق» آشنا می­شوند.

در همین ایّام است که دوستی میان شجریان جوان، با استاد پایور آغاز و در ادامه با شاعر بزرگ معاصر که کلامش بوی حضور حافظ می­دهد، یعنی هوشنگ ابتهاج آشنا می­شود و همکاری این سه یار همراه در رادیو، با عنوان «گل­های تازه» آغاز و به نقطه­ی عطفی در کارنامه­ی شجریان تبدیل می­شود. از همین روزگار است که صدای شجریان به عنوان صدایی فاخر و خاص در میان طبقات مختلف اجتماعی، معروف و مقبول می­افتد، چندان که همان زمان، یعنی دهه­ی پنجاه خورشیدی، کارشناسان موسیقی و استادان جامعه­شناس و روشن­فکران فعّال، حیرت­زده قادر به درک این نکته نبودند که چگونه در سیلابِ موسیقی مبتذل کوچه بازاری که سرتا پای سیاست فرهنگی آن دوره را گرفته بود، یک آوازخوان جوان شهرستانی می­تواند بماند، بپاید و سربلند و مقاوم، مخاطبین بسیاری را به سوی موسیقی سنتی، موسیقی ملّی و موسیقی عمیق و میراثی این فرهنگ هدایت و جذب کند.

استاد عبدالله دوامی، از زمره­ی آموزگارانی­ست که ردیف­های آوازی و تصانیف را به شجریان می­آموزاند. گفتنی است که عامل آشنایی دوامی و شجریان، استاد پایور بوده، سال 1351 شجریان نخستین کنسرت خود را همراه با استاد منصور صارمی و دیگر بزرگان موسیقی در خطه­ی شمال برگزار می­کند. توفیق شجریان و استقبال مردم از این صدای ويژه، در رسانه­های آن روزگار منعکس شده است. شجریان طی سال 1352 از سوی استاد نورعلی برومند، مورد حمایت و تشویق قرار می­گیرد و در همین دوره است که در مرکز حفظ و اشاعه­ی موسیقی، با چهره­هایی چون محمدرضا لطفی، جلال ذوالفنون و حسین علیزاده آشنا شده و خود هم­زمان در همین مرکز، به فراگیری شیوه­ی آوازی سیّدحسین طاهرزاده می­پردازد.

استاد شجریان در سی­وچهار سالگی -که در پروسه­ی هنر، سن اندکی به شمار می­رود- نخستین کنسرت­های خود را خارج از میهن­اش ایران برگزار می­کند، او همراه با استاد عبادی به هند، پاکستان، افغانستان، چین و ژاپن سفر می­کند، گفتنی است که در این سفرها، چهره­های شاخص فرهنگی، هنری و ادبی نیز در مقام میهمان ويژه، شجریان را همراهی می­کنند، از جمله احمد احرار، کریم فکور، حسین ملک و...

یک­سال بعد از این موفقیت چشم­گیر، برای اجرای کنسرت دیگری راهی آمريکا می­شود و در بازگشت باز هم به تحصیل آزاد و تجربه­ی خود در رشته­ی موسیقی ادامه می­دهد، این بار نه در مرکز اشاعه­ی موسیقی، بلکه در منزل استاد نورعلی برومند، به آموخته خود عمقی تازه می­بخشد.

سال 1356، برنامه­ی پر مخاطب و موفق «نوا» (با همراهیِ استاد لطفی و گروه شیدا) در حافظیه­ی شیراز اجرا می­کند. در این اجرا وقتی غزلیات خواجه شیراز را می­خواند آن­چنان محو و مسحور شعر و صدای آسمانی او می­شویم که احساس می­کنیم، این خود حافظ است که اشعارش را با همه­ی زیر و بم­ها، شورآفرینی­ها و سراسر و اسرار سراسر نهفته­ای که در بیت­بیت آن نهفته است به گوش ما می­رساند. سپس ترانه­ی فراگیر «چهره به چهره» و «گلبانگ» را به جامعه­ی هنری ایران تقدیم می­کند. در این ایّام، استاد شجریانِ همیشه جوان، در مقام پیرِ خلاق موسیقی و صدا رُخ نموده و به چهره ای ملی بدل می شود. تا آنجا که بارها و بارها چهره­ی نازنین ایشان زینت­بخش روی جلد مطبوعات معتبر هنری و فرهنگی می­شود. او به جایگاه خاصی رسیده و از چهره­ای مردمی برخوردار شده بود. در همین سال، یعنی سال 1356، یعنی سال برخاستن نخستین گلبانگ­های عمومی علیه نظام پهلوی دوم است، که شجریانِ موقعیت­شناسِ تیزهوش، در اعتراض به رونق ابتذال -آن هم در حوزه­ی هنر- از رادیو و تلویزیون، که در اختیار سیاست­های حکام وقت بود، کناره­گیری کرده و با طی ارسال پیام­هایی به رسانه­ها، به مردم شریف ایران یادآور می­شود که قفسِ آلوده­ی رادیو و تلویزیون ملّی جای مرغ سحر و حنجره­ی بامدادی آن نیست...

شجریان بعد از خروج از رادیو و تلویزیون در سال 1356 خورشیدی، خود شرکت مستقل «دل­آواز» را بنیان می­گذارد تا از این رهگذر آثار تازه­ی خویش را به دست مردم فهیم برساند. بعد از تأسیس شرکت «دل­آواز»، در پی­ریزی بنیان «چاوش» یا کانون چاوش، یکی از عوامل مؤثر بوده است، کانونی که لطفی و ابتهاج از ستون­های اصلی آن به شمار می­رفتند. شجریان در همین کانون بود که نخستین کارگاه آواز را راه­اندازی کرده و مورد استقبال نسل­های جوان­تر قرار گرفت. چهل سال تکاپو تا به امروز، شجریان در این هجرت هنری نشان داد که هر جا و هر کجا که قدم می­گذارد، خیر و برکت و دانایی را نیز میان دیگران تقسیم می­کند. استادی که اجازه نداد دانش و تجارب و خلاقیت و قدرتش، تنها در انحصار خود باشد، او خواست و هنوز هم بر این خواسته پای می­فشارد که دانایی را باید به نسل­های بعد از خود منتقل کرد تا مبادا گسست و جدایی رُخ دهد و تجارب استادی بی­نظیر چون او در جامعه­ی موسیقی منتشر نشود.

تحرّک جمعی و عظیم مردم ایران در بهمن 1357، به انقلابی منجر شد که بسیاری از پدیده­ها را جابه­جا کرد امّا شجریان آیا از مردم فاصله گرفت؟ شجریان انزواپذیر نیست و دیدیم که سال 1358 خورشیدی، دوباره کار خود را با وسعتی تازه­تر آغاز کرد. او در همین زمان است که ترانه­ی آهنگ «خلوت­گزیده» را می­خواند و سپس «پیغام اهل راز» را به دوست­داران موسیقی درخشان ملّی تقدیم می­کند. 

شجریان دوباره قد می­آراید و طی نخستین سال از عمر انقلاب، هم­گام با گروه پایور و سپس گروه شیدا در تالار وحدت (رودکی) و دانشگاه، مؤثرترین کنسرت­ها را پی می­ریزد. سال بعد «عشق داند» و «ساز قصه گو» را اجراء می­کند امّا به دلایل بسیاری، از سال 1359 تا 1361 سکوت می­کند و از اجرای هر نوع کنسرتی پرهیز می­کند، تو گویی خود را در خانه حبس کرده باشد. روزه­ی سکوت می­گیرد امّا این خلوت­گزیده­ی باهوش، اگر چه رُخ در پرده نهان می­کند امّا همه­ی این سال و ماه رفته هم در همان خلوت، مشغول کار بوده است زیرا در سال 1361، یعنی بعد از سه سال کناره­گیری، از هر نوع فعّالیّتی -در راستای هنر خویش- نخستین کنسرت خود را در باغ سفارت ایتالیا اجرا کرده و همگام با پرویز مشکاتیان و ناصر فرهنگ­فر، نوار «در آستان جانان» را منتشر می­کند که در آن دوره­ی غریب، تأثیری عجیب و فراگیر داشت. بعد از نوار «در آستان جانان» نوا (مرکب خوانی) را اجرا می­کند، سپس و به دنبال آن نوار «سِرِّ عشق» و «بی­داد» را به جامعه عرضه می­کند که در حقیقت بی­داد بود به آن روزگار و تو گویی با خود «شفا» آورده باشد، مرهمی برای رؤیاهای مجروح شد. دهه­ی شصت خورشیدی، طلایی دهه­ی موسیقی ملّی بود، شجریان در ادامه­ی راه، اجرای موسیقی «همایون مثنوی» را به عهده می­گیرد. هم در کنار منصور صارمی و بعد از آن «چهارگاه» را از او شنیدیم، که کار مشترکی با فرهنگ شریف بود. شجریان دوباره سال 1363 به اندرونه­ی خلاق خود باز می­گردد تا دوباره با دست پُر آشکار شود و سالی نرفت که شاهد اجرای موسیقی «گنبد مینا» و «جان عشاق» او بودیم. 

سال 1366 را باید سال فراروی صدای مرغ سَحَر از آسیا به سوی قاره­ی اروپا دانست. شجریان در همین ایام است که در یک تور هنری، اروپا را درمی­نوردد و با پیوستن به گروه عارف، موسیقی «دود عود» و «دستان» را اجرا می­کند. شجریان در بازگشت به وطن، برای بزرگداشت حضرت حافظ، در سه شب کنسرت، مردم را به سوی تالار وحدت فرا می­خواند که خود یکی از بی­نظیرترین تظاهرات هنری و موسیقیایی به شمار می­رفت. استقبال خاص و عام، در سال پایان گرفتن جنگ هشت ساله! و در پی، سال 1368، اجرای «ماهور» و «ابوعطا» در کنسرت­های بهاری در اروپا یعنی اجرای «نوا» و «افشاری»، دستاورد این استاد مسلم آواز به شمار می­رود. یک سال بعد از این، شجریان به دعوت وزیر فرهنگ و هنر تاجیکستان و پرده­برداری از تندیس باربد، راهی شهر دوشنبه می­شود و مردم ایران زمین بزرگ در این شهر، طی دو شب، دل به شنیدن صدای آسمانی مرغ سَحَر می­دهند. استاد بزرگ در همین ایام، کنسرت­هایی در آمريکا گذاشته و مردم، چه در غربت و چه در وطن، شاهد آثار تازه­ای از ایشان می­شوند. گلستانی بی­نظیر از لحن شبنم و ابریشم: «سرو چمان»، «پیام نسیم» و «دل مجنون». شجریان به یاد و برای زلزله­زدگان رودبار در آمريکا و در پنج دانشگاه معتبر، سخنرانی می­کند و یاریِ مالی رسیده را در رودبار، هزینه می­کند. در روزهاي نخست فاجعه بم نيز لب به فرياد مي­گشايد كه: «فاجعه سخت هولناك بود... آوار خشك خاك بر جان همگان نشست. نخستين بار نيست كه ما هم­ميهنان خود را در حادثه­اي از اين دست هولناك، از كف مي­دهيم و با خود تلخ مي­انديشيم كه آخرين بار هم نخواهد بود...» او كه هميشه گفته است من خاك پاي ملّت ايرانم و اين حرف را بارها و بارها به ورطه عمل كشاند، اين بار نيز در سوگ فاجعه­ی بم، اعلام كرد با افتتاح حسابي كمك ايرانيان داخل و خارج كشور را براي احداث يك مجموعه­ی آموزشي در بم جمع­آوري مي­كند. در عين حال درآمد كنسرت­هايي كه در شب­هاي متوالي به نفع زلزله­زدگان بم برگزار كرد، صرف ساخت اين مجموعه­ی آموزشي شد كه ساخت قسمتي از آن انجام شده و كار هنوز ادامه دارد. تا خودخواهان غیر مسئول را گوشزد کند که تعهد یعنی چه؟ هنر کدام است؟ و هنر مند در مواقع لازم باید چه واکنشی از خود نشان دهد؟ 

به راستی اسطوره شدن آسان است؟ باید دید این نمونه­ی بلیغ هنر و تعهد، خود را از کدام آستانه­های دشوار عبور داده است، باید دید این برآمده از اعماق جامعه، خود چگونه در پناه صبر و پیگیری بی­وقفه­ی کار، به چنین درجه­ای از محبوبیت رسیده است؟ باید دید آيا بزرگ شدن و به بزرگی رسیدن، کار هر کسی است؟ او خود اسباب را مهیا کرد، تا به این مرتبه­ی معنوی دست بیابد. با نگاهی اجمالی به جهان شجریان و راه و روندی که طی کرده است، تازه درمی­یابیم که باران همه­ی گل­های هزار فصل بر سر او نیز کم است هنوز، چه رسد به نوشتن کلماتی که به ستایش ایشان برخاسته است.

شجریان خستگی­ناپذیر که پیر شدن را نیز در هم شکسته است، از سال 1370 تا 1375، آثار درخشان و متعددی را به تاریخ موسیقی و جامع­ی هنرپذیر ما تقدیم کرد، که یکی از دیگری ماندگارتر است: «دل­شدگان»، «آسمان عشق»، «یاد ایام»، «سه گاه»، «راست پنج گاه»، «قاصدک»، «چشمه­ی نوش»، «رسوای دل»، و در این دوره است که مردم بر موفق­ترین کنسرت­های او در ایران و غرب صحه می­گذارند: از پارک ارم تا فرهنگ­سرای بهمن، از چهلستون اصفهان تا پایتخت­های متعدد اروپایی، از شیراز تا واشنگتن، از ساری تا دوبی، اما سال 1375 سال تلخی است برای استاد آواز ایران زیرا سایه­ی پدر را از دست می­دهد. پدری که در گوش او آيات الهی را خوانده بود.

سال 1376، سال فضای باز فرهنگی، شجریان موسیقی «شب، سکوت، کویر» را اجرا می­کند. انتشار موسیقی «معمای هستی» و «شب وصل» فرزند همین سال نیک­سرشت است. شجریان طی سال­های بعد، همچنان به سفر در خویش و سفر در وطن و سفر در جهان ادامه می­دهد. اجرای «آرامِ جان»، «ماهور»، «افشاری» و گردآوری امکانات مالی برای دانش­آموزانِ مستمند، همّت او بوده به سال 1378، و در همین سال است که آقای مایور، دبیر کل سازمان ملل او را دعوت می­کند تا در جشنی باشکوه، با دست خود، جایزه­ی جهانی پیکاسو و دیپلم افتخار یونسکو را به او تقدیم کند. در همین ایّام است که اجرای «آهنگ وفا» و «تلاوت قرآن» اجرا و منتشرشده. شجریان سال 1379 کاست «داد و بی­داد» را به انجام می­رساند و دوباره کنسرت­هایی در اروپا، آمريکا و کانادا برگزار می­کند. طی سال 1379 و 1380 دو بار در غرب و در ایران بستری می­شود و زیر تیغ جراحی قرار می­گیرد که دعای خیر مردم و دوست­دارانش، او را به سلامت کامل باز می­گرداند. طی همین سال­هاست و کلاً دهه­ی هشتاد خورشیدی است که پدر، آرام­آرام فرزند خود همایون را مهیا می­کند تا هم­سایه با او، هنر ملی این سرزمین و این مردم را در مقام امانت پاس دارد.

همايون شجريان، بعد از اين در چندين كنسرت ديگر در اروپا، آمريكا، همراه استاد حسين عليزاده و كيهان كلهر استاد را همراهي كرده­اند و اين گروه چهار نفره به قول يكي از بزرگان كلام و قلم «كوارتت موسيقي سنتي» را تشكيل داده­اند كه هر يك به تنهايي يكي از بهترين­هاي دهگانه­اند كه چون با هم مي­نشينند چهارگانه­اي دل­پذير مي­آفرينند. او مي­گويد آنها:

«مي­زنند، مي­خوانند، مي­زنند، مي­خوانند و آفتاب در شب مي­وزد»   

تا امروز، تا تابستان همین سال جاری که شاهد کنسرت مستقل همایون در تهران بودیم و به حقیقت باید گفت او پسر همین پدر است، چنین توانا و ارزشمند و بی­همتا. سلسله­ی مرغ سَحَر، بی­پایان باد...

استاد شجريان سواي قرائت قرآن كه اولين هنر مهم استاد محسوب مي­شود و اثرات روحي و معنوي قابل توجهي بر روح و شخصيت و صداي او داشته، سواي هنر آواز كه موجب شده اصحاب هنر او را پديده­ی شگرفي به نام قلّه­ی آواز ايران بنامند، سواي هنر نواختن سازهاي مختلف موسيقي، در هنر خطاطي نيز به رتبه­هاي عالي دست يافته و تا دوره­ي استادي نزد برادران ميرخاني­ها آموخته است.

جالب­تر اين­كه اين نابغه­ی بر جسته در عرصه­ی موسيقي، دلبستگي عجيبي به پرورش گل و باغ­داري و كشاورزي دارد. استاد ساعات زيادي در فضاي دل­انگيز باغ انگور و مجموعه­ی گل­ها و صدها قناري­اش، به كشاورزي مي­پردازد و با هَرَس، خوشه­چيني، واكاري، شاخه بستن، قلمه زدن و ده­ها شيوه­ي تخصصي ديگر، مشغول است. بديهي است حضور در فضاي دلنشين و طرب­انگيز باغ خانه­اش، زمينه­هاي خلق آثاري ملكوتي و جاويد را فراهم مي­سازد. آن­چنان كه خودش مي­گويد: «من خاك وطن را دوست دارم. مثل معشوقم مي­ماند و گل و گياه هم برآمده از خاك است. دوست دارم در تنهايي، بيشتر وقتم را با گل و گياه بگذرانم.»

          شجریان بزرگ «سلطانِ آوایِ ملکوت» است که قدرش را می­دانیم و در برابر چهل سال کارِ تکرارناپذیر او، چهل هزار سال دعا می­کنیم که همچنان به سلامتی، پایدار بماند برای ایران عزیز، بزرگ مردی با تکیه کلامی همیشگی که برای همه­ی ما درسِ زندگی است: «من خاک پای مردم ایران هستم!»

مرغي كه هر شام، در آرزوي سحر بانگ بر مي­دارد:

مرغ سحر ناله سر كن

داغ مرا تازه­تر كن ...

اي خدا ، اي فلك ، اي طبيعت

شام تاريك ما را سحر كن ... 

نمي­شود از شجريان گفت بی­آن­که سخن به طول بينجامد. ارزش زندگي استاد، بيش از هفتاد سال عمر پُربركت اوست. شايد بهترين راه براي به سرانجام رساندن اين عرض طولاني، بهره گرفتن به غزلي است كه شاعر توانمند روزگارمان «ه.الف.سايه» براي محمدرضا شجريان سروده. روزي از سال 1368 كه هر دو در آلمان بودند و شجريان در ديدار از شاعر تأخير كرده بود. اين شعر را مي­توان زبان حال مردمي دانست كه هميشه چشم انتظار استاد بزرگ آواز ايران مي­مانند تا انتشار آلبوم تازه­اي يا برگزاري دوباره­ی كنسرتي كه رخوت روزها و روزگارانشان را به شادي ديدن و شنيدن دوباره­ی اين مرغ غزل­خوان پيوند مي­زند:

رفتي اي جان و ندانيم كه جاي تو كجاست؟

مرغ شب­خوان كجايي و نواي تو كجاست؟

آن­چه بيگانگي و اين چه غريبي­ست كه نيست

آشنايي كه بپرسيم سراي تو كجاست؟

چه شد آن مهر و وفايي كه من آموختمت

عهد ما با تو نه اين بود، وفاي تو كجاست؟

مردم ديده صاحب­نظران، جاي تو بود

اينك اي جان نگران باش كه جاي تو كجاست؟

چه پريشانم از اين فكر پريشان، شب و روز

كه شب و روز كجايي و كجاي تو كجاست؟

هنر خويش به دنيا نفروشي، زنهار!

گوهري در همه عالم به بهاي تو كجاست؟ 

چه كني بندگي دولت دنيا اي كاش

به خود آيي و ببيني كه خداي تو كجاست؟

گر چه مشّاطه­ي حسنت، به صد آيين آراست

صنما آيينه­ي عيب­نماي تو كجاست؟

كوه ازين قصه پر غصه به فرياد آمد

آه و آه از دل سنگ تو، صداي تو كجاست؟

دل ز غم­هاي گلوگير، گره در گره است

«سايه» آن زمزمه­ي گريه­گشاي تو كجاست؟ 


شاهرخ تویسرکانی