به یاد  استاد محمود طلوعی

ز تند باد حوادث نمی‌توان دیدن    در این چمن که گلی بوده است یاسمنی 

شاهرخ تویسرکانی


سال‌های 1348 و 49 بود که با اهالی قلم و مطبوعات آن روزها آشنا شده بودم. هر روز که از منزل به دفتر روزنامه‌ای که در آن کار می‌کردم، می‌رفتم (که اغلب به صورت پیاده و گذر از کنار مغازه‌ها و خیابان‌های مسیر منزل تا دفتر روزنامه بود) بیش از هر جایی در مقابل دکه روزنامه‌فروشی‌ها که آن روزها تعدادشان هم خیلی زیاد نبود می‌ایستادم و به صفحات اول روزنامه‌ها و مجلات آن روز با دقت نگاه می‌کردم در میان آن همه نشریات گوناگون به خاطر دارم همیشه منتظر انتشار مجله خواندنی‌ها در روزهای دوشنبه و پنج‌شنبه بودم. مجله‌ای که به دلیل آشنایی با مدیر مسئول و بنیانگذارش علی اصغرخان امیرانی که از بستگان نزدیک و همشهری ما بود و سابقه خانوادگی و چگونگی زندگی آقای امیرانی را از قبل می‌شناختم، به آن تعلق خاطر داشتم. بارها از زبان پدر و پدربزرگ و دوستان خانوادگی امیرانی شنیده بودم. او که در نوجوانی شهر بیجار را دست خالی برای تحصیل و کار ترک کرد، اول به همدان و پس از چندی به تهران رفت. می‌گفتند اصغرخان پسر (پدری که آن روزها وکیل عدلیه و یکی از روشنفکران شهر ما بود) برای استقلال فردی و به قول امروزی‌ها روی پای خود ایستادن زادگاهش را ترک کرد و با کار و کوششی که اغلب کارهای سخت و طاقت فرسا بود (برف پارو کردن، کارگری، ساعت سازی، آهنگری و کار در چاپ‌خانه) پس از آن توزیع روزنامه‌هایی که در آن چاپ‌خانه‌ها چاپ می‌شد برای مشترکین روزنامه با پای پیاده به درب منازل آنها می‌برد، زندگی اولیه‌اش را به این ترتیب پایه‌گذاری کرد. 

امیرانی در ضمن این کارهای سخت و طاقت فرسا از ادامه درس و تحصیل غافل نبود و همزمان به تحصیلات خود ادامه می‌داد تا اینکه در سال 1318 موفق شد از دانشگاه تهران با درجه لیسانس حقوق فارغ‌التحصیل شود و در سال 1319 با همت و عشق و علاقه‌ای که به مطبوعات پیدا کرده بود موفق شد مجله خواندنی‌ها را منتشر کند. خواندنی‌ها بیش از 40 سال تداوم انتشار داشت و یکی از پر خواننده‌ترین و اثرگذارترین نشریات آن دوران چه در محافل سیاسی و چه در محافل روشنفکری و دانشگاهی بود.

در یکی از روزهای 1348 که نگارنده نیز برای تحصیل و کار به تهران آمده بودم با آشنایی که با آقای امیرانی داشتم به دفتر مجله ایشان رفتم. خیابان فردوسی (کوچه خواندنی‌ها) هیچوقت فراموش نمی‌کنم آن زنده‌یاد با روی باز و برخوردی پدرانه به استقبال من آمد و بزرگواری را در حق من نوجوان به تمام و کمال انجام داد که تا این لحظه این روش و منش او را هیچ‌گاه فراموش نکرده و خود نیز بر اثر این آموزش غیر مستقیم در طول این 50 سال کار مطبوعاتی و فرهنگی همین عمل را با جوانان و نوجوانانی که تازه وارد این کار مطبوعاتی شده‌اند انجام داده و می‌دهم. 

همان روز بود که آقای امیرانی به سه چهار اتاق محقر دفتر مجله مرا برد تا با همکارانش در دفتر مجله آشنا شوم. در اتاق کوچکی که میز و صندلی کوچکی در آن جای داده شده بود، مردی را دیدم که بعد فهمیدم او سردبیر مجله و آقای محمود طلوعی است. او هم با روی گشاده پذیرای من شد و امیرانی ما را با ایشان در آن اتاق تنها گذاشت. یکی دو ساعتی جناب محمود خان طلوعی از چگونگی کار و انتشار مجله خواندنی‌ها برای من صحبت کرد. از آن روز تا یک ماه قبل که ناباورانه خبر درگذشت استادم محمود طلوعی را شنیدم هر روز این خاطرات را در ذهنم مرور می‌کنم و به گفته‌ها و نوشته‌های او در طول این 50 سال می‌اندیشم و با خودم می‌گویم چگونه است که دیگر چنین مردانی که عاشقانه با تمام وجود کمر همّت به خدمت فرهنگ و ادب این دیار اهورایی بسته بودند کمتر دیده‌ام. مردی که گذشته از مقالات و نوشته‌هایش در مطبوعات، بیش از 70 جلد کتاب تاریخی و فرهنگی از خود به جای گذاشته است. 

محمود طلوعی در همان سال‌های 48 و 49 یکی از سه نفری بود که آن روزها در رادیو ایران که تنها رسانه جمعی و رسمی آن روزگار بود هفته‌ای دو روز بعد از خبرهای ساعت 14 رادیو تفسیر وقایع سیاسی جهان را برای رادیو ایران می‌نوشت که با صدای دلنشین و گیرای زنده یاد محمد سلطانی که از گویندگان خوب و خوش صدای آن روزها بود پخش می‌شد. 

غیر از محمود طلوعی سه نفر دیگر (تورج فرازمند، حسین بلور و محمدرضا عسگری) از مفسرین تفسیرهای خارجی آن روزها بودند. ولی بدون تعصب باید گفت تفسیرهای سیاسی استاد طلوعی بیش از همه به حقایق و وقایع آن روزها که بیشتر مربوط به جنگ ویتنام و جنگ سرد و بلوک شرق و غرب یعنی اتحاد جماهیر سوسیالیستی و آمریکا بود می‌پرداخت نزدیک‌تر بود و این حقیر تفسیرها و نوشته‌های استاد طلوعی را تا سال‌های قبل از انقلاب بررسی و پیگیری می‌کردم و از آنها درس می‌گرفتم تا (انقلاب اسلامی سال 57) که بعد از آن دیگر خبری از نوشته‌ها و حتی خود او نداشتم و شنیده بودم که وطن را ترک کرده و به دیار غربت (آمریکا) رفته است. 

در یکی از سال‌های بعد از انقلاب در یکی از کتاب فروشی‌های خیابان انقلاب چشمم به کتاب تازه انتشار یافته‌ای افتاد که محتوای آن مربوط به زندگی و مهاجرت ایرانیان در غرب بود. نویسنده آن را که اسمش بر روی جلد کتاب آمده بود نمی‌شناختم. وقتی که کتاب را ورق زدم و چند صفحه‌ای از آن را در همان کتاب فروشی خواندم دریافتم که باید این نثر و نوشته کار محمود طلوعی باشد. از فروشنده پرسیدم این آقای محمود شرقی که در روی جلد کتاب به عنوان نویسنده اسمش آمده است شما می‌شناسید؟ گفت: نه. 

از این ماجرا چند سالی گذشت. یک روز باخبر شدم استاد محمود طلوعی به ایران بازگشته است. به سراغش رفتم، حال و احوالش را مثل گذشته‌ها ندیدم. بدون مقدمه پرسیدم شما اسم و فامیلت را عوض کرده‌ای؟ با خنده‌ای گفت: چطور؟ گفتم: این روزها تغییر اسم و فامیل چندان بعید نیست. تیزهوش بود و متوجه شد کتابش را خوانده‌ام. گفت: محمود شرقی را می‌گویی؟گفتم: بله. گفت: آره. محمود شرقی خودم هستم. محمود شرقی بیان دیگرش همان محمود طلوعی‌ست!

از آن روز تا قبل از مرگش مدام با هم در ارتباط بودیم و در سال‌های انتشار مجله دنیای سخن یکی از یاران نزدیک و پرکار دفتر مجله بود. از او بسیار آموخته‌ام و همیشه او را استاد خطاب می‌کردم هر چند از این عنوان خیلی خوشش نمی‌آمد ولی در فرصت‌هایی همیشه کار استادی‌اش را در فراغتی که با هم داشتیم به بهترین شکل انجام می‌داد به ویژه برای نویسندگان، روزنامه‌نگار و جوانان اهل قلم، سعی داشت آنچه را آموخته بود به آنها بیاموزد و منتقل کند. او به ما گوشزد می‌کرد یادتان باشد نویسنده هم در تحلیل نهایی فردی همچون یک بازرس است؛ بازرس اگر فقط بدی‌ها و لغزش‌ها را می‌بیند، نه به خاطر بدخواهی و بدبینی اوست،« بلکه به خاطر آن است که صیانت اخلاقی جامعه را تحکیم کند. نویسنده‌ای هم که در عین تصدیق آگاهانه و منصفانه واقعیات، با اتکا به حسن نیت و شور وطن‌خواهی، همّت خود را بر کشف معایب می‌گمارد قصد و غرضی جز پیراستن محیط خویش از نقاط ضعف و کژی‌ها و کاستی‌ها ندارد؛ و این امر را اگر بگذارند که قراری گیرد، بزرگ‌ترین نشانه تحرک روحی محیط او می‌شود. پیداست که عبور از چنین مسیری برای نویسنده، عاری و خالی از دشواری‌ها نیست و هر شبنمی در این ره صد بحر آتشین است! اما طبیعت نویسندگی هرگز با ترسکاری و اعتراض از دشواری [سازگار نیست]، و نویسنده را از طی این طریق گریزی نیست.» 

طلوعی ضمن نقد نوشته‌های بعضی از نویسندگان و روزنامه‌نگاران بر این باور بود: عده‌ای چنان می‌پندارند که نویسندگان توانا آن کسانی هستند که مطالب خارق‌العاده می‌آفرینند و آثارشان را از مخلوقات نادر و غریب و شگفت‌انگیز خیالی پُر می‌سازند و بلاغت در نظر برخی، تکلف درگفتار و ابهام و پیچیدگی در پندار است. و به گفته نویسنده‌ای: «چون خیال می‌کنند ساده نویسی کسر شأن است، به واسطه این فکر می‌کوشند عبارات خویش را از میان دالان کلمات نامأنوس بگذرانند؛ و به دور نوشته‌های خود که پُر از ابهام و قلنبه‌نویسی است، سیم خاردار بکشند؛ تا خارق‌العاده جلوه کنند» در حالی که این گونه افکار از نظر نویسندگی امروز به هیچ‌وجه صحیح و قابل پذیرش نیست؛ زیرا صفات سخن فصیح چیزی دیگر است و نشانه‌های بلاغت و مهارت در سخن آفرینی، موضوعی غیر از قلنبه‌نویسی و پیچیدگی گویی است...

استاد طلوعی بر این باور بود که: گفتار منطقی را زاییده فکر منطقی و فکر منطقی را حاصل تجربیات فراوان و اطلاعات سرشاری باید دانست که با واقع‌بینی و حقیقت‌گرایی و موقع‌شناسی نویسنده توام می‌باشد... 

هیچ امتیازی برای یک نوشته بالاتر از آن نیست که خواننده را از ابتدا تا انتها سرگرم بدارد و رغبتش را به خواندن برانگیزد. اگر نویسنده یک نواخت ننویسد و تنوع و تفنن را در کلام خویش رعایت کند، به امتیاز مزبور دست یافته است...

او تأکید می‌کرد: در نوشتن هرگونه موضوعی، خصوصاً اخلاقی، اجتماعی، فلسفی و انتقادی رعایت تنوع ضروری است؛ زیرا به قول معروف: هیچ چیزی از مطالعه مباحث استدلالی و موضوعاتی که جنبه نصیحت و اندرز دارند، برای خواننده ملال‌آورتر نیست؛ آن هم اگر به شیوه مستقیم و به صورتی یک نواخت و خشک و بی‌روح ایراد شده باشد... 

زنده‌یاد محمود طلوعی توجه خاصی به فرهنگ و اندیشه و دانش داشت و می‌گفت: به خاطر دارم وقتی یکی از معروف‌ترین و دانشمندترین رجال این کشور، مقاله‌ای در مجله تقدم نوشته بود و در آخر مقاله، این شعر حافظ را: 

«مصلحت دید من آن است که یاران همه کار        بگذارند و خم طره یاری گیرند» 

این طور تحریف کرده بود: 

«مصلحت دید من آن است که یاران همه کار        بگذارند و سر طره دانش گیرند» 

البته همه چیز را فدای فرهنگ کردن، و همه کارها را گذاشتن و سر طره دانش گرفتن، مبالغه است؛ ولی این مبالغه از سیاق عبارت فارسی و طرز بیان و تعبیر، برای نشان دادن اهمیت موضوع، هیچ اشکالی ندارد. 

او با تجلیل از مقام معلم و مدرسان ما که فرهنگ‌سازان جامعه هستند می‌گفت: آن معلم مدرسه ابتدایی که با لباس ژنده خود از کنار خیابان می‌گذرد؛ هیچ نظری را به خود جلب نمی‌کند ولی... پیوسته تخم استقلال و ملیت و ترقی در کشور شما می‌پاشد؛ و روح حیات مدنی در نوباوگان شما می‌دمد و اساس ملیت شما را مستحکم می‌کند. آن دبستان محقری که به نظر شما به اندازه کوچک‌ترین اداره‌ای جلوه نمی‌کند؛ منبع نوری است که اشعه آن آهسته به تمام نقاط کشور پرتو می‌افکند. پس باید بدانند از آنچه تاکنون خرج این بنگاه‌ها و کارمندان آن کرده‌اید، چندین برابر نتیجه خواهید گرفت. 

کشورهای پیشرفته دنیا، جز به وسیله فرهنگ و دانش بزرگ نشده‌اند و تشکیلات صحیح گیتی، جز بر پایه فرهنگ، استوار نگشته و ضامن بقای یک ملت، غیر از فرهنگ نیست. 

آنچه ملت یونان را چندین قرن نگه داشت و نگذاشت آن ملت کوچک در معده امپراطوری عظیم عثمانی هضم شود، فقط فرهنگ آن، یعنی آثار ارسطو و افلاطون و سقراط بود و آنچه نگذاشت ایران در مقابل حمله‌های بی‌شماری که در طول تاریخ بر آن شده ذوب شود، نیز همان فرهنگ و اندیشه و هنر مردمان این سرزمین بوده است. 

ارتش عظیم، اسلحه مهیب، محصولات فراوان، صنایع خیره کننده بالاخره هرگونه قدرت مادی در گیتی در معرض خطر زوال است، ولی آنچه زوال ناپذیر است، فرهنگ است و بس. اگر فراموش نکرده باشید چند ماه قبل از جنگ [دوم جهانی]، بلکه تا روز قبل از حمله آلمان به فرانسه، همه می‌گفتند که قدرت نظامی و اسلحه جنگی و دژها و استحکامات فرانسه در دنیا بی‌نظیر است؛ تمام این نیروی بی‌نظیر را آلمان با یک حمله درهم پیچید، ولی آن چیزی که آلمان نتوانست بدان دست یابد، علم و دانش و فکر روشن و بالاخره فرهنگ فرانسه بود و همین فرهنگ بود که باز فرانسه را از نو زنده کرد و تمام صنایع وی را بدو پس داد. 

پس وقتی که مسلم شد که تنها ضامن بقا و موجب تعالی و ترقی هر کشور فقط فرهنگ آن است؛ چرا آن توجهی که لازم است به فرهنگ خود نمی‌کنیم؟ و چرا حقیقتاً نمی‌کوشیم که کمبودهای آن را برطرف سازیم؟ چرا ملت با تمدن و فرهنگ ما به جای اینکه نه دهم همّت خود را به فرهنگ اختصاص بدهند، یک بیستم توجه آنها به این مسئله حیاتی معطوف نیست؟ 


         شاهرخ تویسرکانی