به بهانه سالگرد انقلاب مشروطيت
عارف، شاعر، ترانهسرا، آوازخوان و آقازادهاي انقلابي
شاهرخ تويسركاني
اين حكم تاريخ و جبريت شرايط كلان است كه هر انقلابي، فرزندان خود را نميبلعد، بلكه آنها را چنان در حصار خود نگه ميدارد، تا عنصر زمان به تفكيك آنها برخيزد، فرزندخواندههیاي فرصتطلب، معمولاً در دههیی نخست هر انقلابي، از زمينهی وجودي و شبكهی حيات انقلاب زدوده ميشوند و ديگر فرزندان به دو جناح تقسيم ميشوند. جناح مأيوس و تجديدنظر طلب كه عموماً (بنا به شواهد همهی انقلابهای قرن بيستم) در دههیی دوم، به زاويه رانده ميشوند و از تيغ بيرحم «حذف انقلابي» دستکم از نظر فيزيكي جان سالم به در ميبرند اما آخرين حلقهی، جناح وفادار به هر انقلابي است كه كاروانش به دههی سوم رسيده است. اين جناح يا حلقهیی بسيار محدود، هيچ شباهتي به نخستين انصار انقلاب ندارند. در اولين دوره اين «قدرت» است كه نيروهاي خود را يونيفرم وفاداري ميپوشاند، اما در سومين دوره اين خواهندگان انقلاباند كه خود «قدرت» را به وجود ميآورند.
نسل سوم يا حلقهی سرنوشت نهايي، عيناً به هر مسيري پا بگذارند، روح انقلاب پيشين يا ما در انقلاب از آنها تبعيت ميكند، چه شكست و چه پيروزي، چه درآمیختن در شرايط نوين جهاني. نمونهی روشن اين پروسهی عجيب، انقلاب مشروطيت ايران است كه دقيقاً با فرزندان خود، هم سرنوشت شد. اگر به تكتك فرزندان انقلاب مشروطيت نگاه كنيم، سرنوشت هر كدامشان به طرز شگفتانگیزي شبيه خود انقلاب و انقلاب شبيه تقدير آنها بوده است. اين چند چهره و تقدير را به ياد آوريد از انقلابيون اهل عمل:
ستارخان و سردار اسعد
از سياسيون: كليه رجال قاجار، همراه با مظفرالدين شاه كه خود منشور انقلاب را امضا كرد و از روشنفكران (منورالفكران)، كافيست به ياد آوريم كه بر سر شاعران و روزنامهنگاران (به ويژه حلقهی دوم و سوم) چه آمد؟! از آن جمله ميتوان به سرنوشت مشروطهخواهاني چون ميرزا آقاخان كرماني، ميرزا ملكمخان، فرخي يزدي، ايرج ميرزا، عارف قزويني، بهار و... اشاره داشت.
خلاصه عارف قزويني كه خود داراي دو چهره متفاوت و متضاد بود، يك چهره كه مدتي وابسته به خاندان قاجار و در نتيجه وابسته به مركزيت قدرت شد و دیگری چهرهای عليه همان قدرت (در مقام روشنفكر مبارز و پيشرو)، همين تضاد را در وجود خود انقلاب مشروطيت هم ميبينيم. انقلابي كه عليه قدرت بود، توسط خود قدرت (امضا شاه وقت) تاييد شد و بر كرسي پيروزي نشست.
آوارگي، رنج، مرگ اعتبار تاريخي و در فقر مُردن، سرنوشت عارف بزرگ بود و شگفتا كه انقلاب مشروطيت نيز عيناً همين مسير را تا انحطاط طي كرد. پس هر انقلابي، سرنوشت فرزندان خود را پيش رو دارد: پيروزي يا شكست؟ همه از سرنوشت انقلاب مشروطيت آگاهند و ميدانند كه در راه آن چه خونهايي ريخته شده و چه آرزوهايي بر باد رفته و سرانجامش به كجا انجاميده است.
در اينجا به بهانهی سالروز این انقلاب پرشکوه ميخواهيم از شخصيت کمنظیر عارف قزوینی یاد کنیم و مشابهت زندگی این شاعر و ترانهسرای آزاده با سرنوشت انقلاب مشروطیت را دریابیم.
عارف قزوینی بعد از ناکام ماندن انقلاب مشروطیت، زندگینامه خود را این چنین تعریف ميكند:
او ضمن اشاره مختصری از تاریخ زندگی خود در ابتدا ميگويد: «معذرت میخواهم از آن خبری که معذرت خواستنی نیست و آن این است که اگر نتوانستم از عهدهی تعیین روز و شب یا ساعت یا دقیقهای که از کتم عدم قدم به عرصه وجود گذاشته به خوبی برآیم، تقصیری از برایم نخواهد بود چرا که: «در این مملکت بر هر که بنگری به همین درد مبتلاست. اغلب مردم این دیار از تاریخ تولد خود بیخبرند. بدبختانه یک ملتی که از تاریخ ملیت، قومیت خود بیاطلاع باشد چه اهمیتی خواهد داشت که تاریخ تولد خود را نداند؟! مگر دیده و شنیده نشده است که از یک مرد هفتاد ساله سوال شده از عمر شریف چه میگذرد؟ در جواب گفته است: وقتی خان مغفور به تخت نشست و تاج سلطنت بر سر گذاشت من پنج ساله بودم، یا اينكه در سفر اول شاه شهید، تازه عروسی کرده بودم. همچنین اگر از مادری بپرسند پسرت چند سال دارد؟ ميگويد: این گل سرخ که بیاید پا به چهارده خواهد گذاشت، پس من هم از روی همین پراگرامِ آباد و اجدادی، تاریخ خود را معین میکنم اسمم ابوالقاسم، تولدم در قزوین، پدرم ملا هادی وکیل، ميتوانم بگویم نطفه من در بدبختی بسته شده است، برای اينكه از زمان طفولیت که در کنف حمایت پدر و مادر زندگی میکردم، به جهت خصومتی که مابین پدر و مادرم از اول عمر بود، من و سایر برادرهای بدبختم، مثل این بود که همیشه در میان 2 ببر خشمگین زیست و زندگی میکنیم. پدرم دارای شغل وکالت بود، من از طفولیت حس کرده بودم که این اسم، اسباب نفرت مردم است. پس از عمری تجربه از اوقات کودکی، این اسم ننگین در گوش و مغزم جان گرفته است، حالا خوب فهمیدهام هر که دارای این شغل شد از هیچگونه خیانتکاری مذایقه نخواهد کرد. مثل اينكه بیشتر اشخاص خائن به این آب و خاک خود را نماینده و وکیل ملت معرفی کردهاند، خصوصاً در این دوره که دوره چهارم مجلس است که همه ميدانند خیانت در همین دوره است. وکلای دروغی یا وکلای کاندیدای سفارت انگلیس يا اشرف... به این مملکت ستم دیده شده. از اول انقلاب ایران تاکنون در هیچ دورهای نشده است.»
عارف در ادامه اضافه ميكند: «برای خیانتی که از پدرم نسبت به مادر خود دیدهام، چون وکیل بود، با اينكه پدر من است، از مردهی او هم صرف نظر نمیکنم که مردم بدانند مردهی وکیل خائن به وطن را ولو اينكه پدر انسان هم باشد باید از قبر بیرون کشید و با همان نفت شمال که در باب آن هم دارند هزار قوم، خیانت به ایران میکنند آتش زد تا کرسینشینان آینده تکلیف خود را بدانند.»
عارف اگر چه در تمام دورهی زندگیاش، از رفتار پدر خود گله و شکایت ميكند ولی در جای دیگری دربارهی پدرش چنین ميگويد: «پدرم به اندازهی استعداد دماغ من از تربیت من غفلت کرد ولی به قدر گنجایش کله خود و تربیت آن زمان کوتاهی نکرد و در دو چیز بیشتر ساعی بود: یکی در خصوص خط که آن اوقات میگفتند حسنالخط کمالالمرء (نیکویی خط از کمال مرد است) و دیگر در باب موسیقی. در سن سیزده سالگی به اولین معلم موسیقی، مرحوم حاجی صادق خرازی که در شمار محترمین قزوین شمرده میشد مرا سپرد. چهارده ماه در خدمت استاد بزرگوار خود به تحصیل این علم کوشیدم. اگر تحصیلات آن وقت را به همان ترتیب که نوشته بودم یعنی آن کتابچهای را که به دستور معلم خود به مناسبت هر آوازی شعری داشت، امروز داشتم خیلی چیزها از آن فهمیده میشد، چون به گفته خیلیها دارای حنجرهی داوودی بودم که ميتوان گفت مردم در آن زمان کمتر چنین صدایی را شنیده بودند. همین اسباب شد که پدر به طمع افتاد از برای خطاهای خود که در دوره زندگی به واسطه شغل وکالت مرتکب آنها شده بود، جلوگیری از آنها کرده باشد، هیچ بهتر از این ندید که مرا به شغل روضهخوانی وادار کند...»
عارف پس از گذران نوجواني در 16 سالگي به تهران آمد و در اين شهر ماندنی شد. او پس از چندی با موثقالدوله آشنا شد و ايشان سبب ورود او به دربار گشت و تا جایی پیش رفت که مظفرالدین شاه دستور به احضار او صادر کرد. پس از حضور و خواندن یکی دو غزل، شاه را خوش آمد و به او خلعت داد و به ردیف فراشان شاه درآمد. خود عارف در این باره ميگويد:
«شنیدن این حرف برایم کمتر از صاعقه نبود، دیدم عمامه به آن ننگینی و شیخ بودن به آن بدنامی هزار بار شریفتر از کلاهی است که میخواهند بر سرم بگذارند.»
عارف در 17 سالگي به دختري به نام «خانم بالا» عشق و علاقه پيدا كرد و با او در پنهان ازدواج كرد. (تصنيف ديدم صنمي... را در وصف ايشان سرود) فشارهاي خانواده دختر پس از اينكه مطلع شدند زياد شد. عارف ناچار به رشت رفت و پس از بازگشت با وجود عشق بسيار، آن دختر را طلاق داد و تا آخر عمر ازدواج نكرد.
عارف قزوینی پیش از آنکه به صف آزادیخواهان بپیوندد و شاعری ملی – میهنی شود، یعنی زمانی که در دربار قاجار کیا و بیایی داشته، به عشق زنان بسیار گرفتار میآید و از آنجایی که بسیار احساساتی بوده و به سرعت دل میباخته، این عشقها در زندگی شاعرانه و هنری او ردپایی عمیق میگذارند. عارف در آن زمان به جز عشق زنان معمولی بیگمان به چهار دختر ناصرالدین شاه دل میبازد و آنان را با نام در ترانههای خود آواز میدهد. صد البته که آنان هم به عشق و دلدادگی عارف پاسخ میدهند و چرا که نه؟ عارف جوان، خوشچهره، خوشاندام و خوشلباس است (در سرگذشت وی آمده که همواره عمامه کوچک و عبا و لبادهای فاخر همراه با کفشی فرنگی میپوشیده و به صورت ظاهر چیزی از اشرافزادگان کم نداشته) از طرفی دیگر شاعری است پرشور، تصنیفپردازی قدرتمند، دارای حنجرهای شگفتانگیز و دربار قاجار هم که جایگاه داد و ستدهای عاشقانه و به کلام دیگر هوسبازانه بوده است.
چند سالی از حضور عارف در دربار پادشاهي و مقامات كشوري گذشته بود كه کمکم نغمه مشروطه از گوشه و کنار شنیده میشد. عارف از همان ابتدای جنبش آزادی، به سوی مشروطهخواهان روی آورد و قریحه و استعداد نادر و چند جانبه خود را وقف آزادی و آزاديخواهي کرد. یکی از معروفترین آثار او در این زمان غزل پیام آزادی است:
پیام، دوشم از پیر می فروش آمد بنوش باده که ملتی به هوش آمد
هزار پرده ز ایران درید، استبداد هزار شکر که مشروطه پردهپوش آمد
ز خاک پاک شهیدان راه آزادی ببین که خون سیاوش چه سان به جوش آمد
برای فتح جوانان جنگجو، جامی زدیم باده و فریاد نوش، نوش، آمد
کسی که رو به سفارت پی امیدی رفت دهید مژده که لال و کر و خموش آمد
اين غزل و ساير اشعار آزاديخواهانه عارف در آن روزگار انقلابيون را به جنب و جوش غريبي درآورد. اما بيشتر موفقيت عارف مرهون تصنیفهای اوست که بسیار ساده و شاعر هر کدام را به منظوری سیاسی سروده است. خود عارف در مورد اين تصنیفها ميگويد:
«اگر من خدمتی به موسیقی و ادبیات ایران کرده باشم، ساختن تصنیفهای وطنی است و آن زماني بود كه از هر ده هزار یک نفر ايراني نمیدانست وطن یعنی چه؟
یکی از مزیتهای تصنیفهای عارف آن است که خود هم شاعر و موسیقیدان و هم خواننده بود و به تصنیفها معنی و مفهوم ملی داد.
متاسفانه بسیاری از تصنیفهای عارف از بین رفته و تعداد اندكي از آنها به جا مانده است. تصنيف «گريه را به مستي» يكي از آن نمونههاست:
گریه را به مستی بهانه کردم شکوهها ز دست زمانه کردم
آستین چو از چشم بر گرفتم سیل خون به دامان روانه کردم
از چه روی چو ارغنون ننالم از جفایت ای چرخ گردون ننالم
چون نگریم از درد و چون ننالم دزد را چو محرم به خانه کردم
دلا خموشی چرا؟ چو خم نجوشی چرا؟!
برون شد از پرده راز تو، پردهپوشی چرا؟!
و اين از تصانيف ماندگار و جاودانهی عارف است.
پس از فتح تهران به دست مِلیّون و گشایش مجلس دوم، به یاد اولین قربانیان راه آزادی عارف تصنیفی ساخت که در آن روزها غوغا و شوری به پا ساخت و مدتها و تا هماکنون بر سر زبانهاست:
از خون جوانان وطن لاله دمیده از ماتم سرو قدشان، سرو خمیده
در سایهی گل، بلبل از این غصه خزیده گل نیز چو من در غمشان جامه دریده
چه کج رفتاری ای چرخ گردون چه بد کرداری ای چرخ گردون
سر کین داری ای چرخ نه دین داری، نه آیین داری ای چرخ
«خوابند وکیلان و خرابند وزیران بردند به سرقت همه سیم و زر ایران»
«ما را نگذارند به یک خانه ویران یا رب بستان داد فقیران ز امیران»
چه کج رفتاری ای چرخ گردون چه بد کرداری ای چرخ گردون
سر کین داری ای چرخ نه دین داری، نه آیین داری ای چرخ
از اشک همه روی زمین زیر و زبر کن مشتی اگر از خاک وطن هست به سر کن
غیرت کن و اندیشه ایام بَتَر کن اندر جلو تیر عدو، سینه سپر کن
چه کج رفتاری ای چرخ گردون چه بد کرداری ای چرخ گردون
سر کین داری ای چرخ نه دین داری، نه آیین داری ای چرخ
عارف يا تصنيفهاي وطني – سياسي ساخته و يا تصنيفهای عاشقانه و در هر دو زمينه نيز بيباك و سنتشكن بوده و اولين تصنيفش را در 18 سالگي ساخته است. تصنيفهاي عارف چون بیشتر در وصف حال و اوضاع زمانه بود همگي تاثير به سزايي در مجامع آن روز داشت. عارف از اولين كساني است كه در ايران كنسرت برگزار كرد و به جنبهی مردمي بودن آن تاكيد ميورزید. كنسرتهاي او هميشه پررونق و پرازدحام بود. عارف در مورد تصنيف و تصنيفسازي عقيده داشت كه تصنيف نبايد تحرير داشته باشد تا مردمي كه صدا و تحرير ندارند، بتوانند به راحتي از پس اجراي آن برآيند. عبدالله دوامي نقل ميكند: «هنگام خواندن يكي از تصنيفهاي عارف تحرير داده است و عارف به حالت قهر با او درگير شده كه چرا تحرير ميدهد.»
با آغاز جنگ جهانی اول، جریانهای گوناگون سیاسی در ایران شکل گرفت و حزبها و انجمنهای مختلف به روی کار آمدند. عارف نیز وارد اين عرصه و تابع جریانی شد که عناصر ملی در آن بیشتر بودند و چون تجاوزات دولتهای همسایه به کشور بیطرف ایران بیشتر شد ناچار با مجاهدان ایران راه کشور عثمانی در پیش گرفت و مدتی در استانبول به سر برد و در سال 1299 به وطن بازگشت.
عارف پس از آغاز قیام خراسان به دیدار «کلنل محمدتقیخان پسیان» رفت و امید به نجات کشور به دست این مرد وطنپرست داشت که آن نیز با شهادت کلنل از بین رفت و هنگامی که خواستند سر کلنل را به بدن ملحق کرده بر روی توپ بگذارند، این شعر را سرود:
این سر که نشان سر پرستی است امروز رها ز قید هستی است
با دیده عبرتش ببینید کاین عاقبت وطن پرستی است
در جایی نیز در غم مرگ کلنل چنین سرود:
گریه کن که گر سیل خون گری، ثمر ندارد نالهای که ناید ز نای دل، اثر ندارد
هر کسی که نیست اهل دل ز دل خبر ندارد دل ز دست غم مفر ندارد
دیده غیر اشک تر ندارد این محرم و صفر ندارد
گر زنیم چاک جیب جان چه باک
مرد جز هلاک چاره دگر ندارد زندگی دگر ثمر ندارد
عارف در ابتدای كار هنری خود از وقایع سیاسی دور بود ولی انقلاب مشروطه او را به شاعری انقلابی، آزادیخواه و میهنپرست تبدیل کرد. وقایع انقلاب به گونهای شاعر جوان را تحت سیطره خود قرار داد که بقیه مسائل زندگی او در درجه دوم اهمیت قرار گرفت.
شعر عارف شاخص تبدیل ادبیات به یک وسیله مبارزه در راه آرمانهای ملی است. عارف که در دوران تاریک استبداد با هر طبقهای از جامعه در تماس بود، ظلم، اجحاف و ریاکاری طبقه حاکم و خواب غفلت را در سطوح مختلف اجتماع مشاهده کرد، بدینرو درصدد برآمد که به وسیله کنسرتها و سرودهای هیجانانگیز و گاهی تلخ خود، بنیان و اساس زمامداران دوران را درهم شکند و ملت را از خواب غفلت بیدار کند.
شعر وی ساده و روان است، چنانچه بخشی از اشعارش ترجمان احساسات طبقه عامه و آزادیخواه ملت ایران است. شاهد این مدعا خوانده شدن تصانیف و غزلیات او در سرتاسر ایران است. کسانی که در کنسرتهای او حضور یافتهاند و شاهد هیجان و تاثر شنوندگان بودهاند بهتر ميتوانند پایه تاثیر این شعر شورانگیز و دلیر ایران را درک کنند.
عارف که رژیم پادشاهی و خانوادهی قاجار را باعث عقب ماندگی و فلاکت و ویرانی ایران میدانست هنگامی که رضاخان با شعار جمهوری پای به میدان گذاشت همچون اکثریت روشنفکران آن روزگار، با شور و شعف وصفناپذیری به پشتیبانی او برخاست.
عارف، عشقی، ملکالشعرای بهار و بسیاری دیگر امیدوار بودند که با حکومت جمهوری مردم، راه پیشرفت اجتماعی و تحقق اهداف مشروطیت باز خواهد شد. مارش جمهوری و غزلهای عارف برخاسته از همین انگیزههای ملی و انسانی بود. اما آنگاه که عارف و دیگر روشنفکران آن زمان دریافتند که شعار جمهوری ترفند و دسیسهی زیرکانهی دولت انگلستان و رضاخان برای به قدرت رسیدن است، راهی به جز مخالفت و ادامه مبارزه آزاديخواهانه نیافتند. در همین رابطه است که عارف ميگويد:
مژده کشتن سردار سپه هم ای کاش برسد زود که این زیره به کرمان برسد
خانهای کو شود از دست اجانب آباد ز اشک ویران کُنَش آن خانه که بیتالحزن است
جامهای که نشود غرقه به خون بهر وطن بدر آن جامه که ننگ تن و کم از کفن است
عارف درباره هنرمندی خویش چنین مینویسد: «بدانید من زود میمیرم، اما مادر ایران قرنها مانند من پسری به وجود نخواهد آورد زیرا طبیعت چهار پنج چیز به من یاد داده که یحتمل در گذشته و آینده همه آنها را به یک نفر نداده و نخواهد داد. خیلی به ندرت واقع میشود که یک نفر هم موسیقیدان باشد هم خوانندهای بینظیر، هم آهنگساز یعنی مبتکر در آهنگ، هم شعرساز و گذشته از اینها به قدری علاقهمند به وطنش باشد که جان خود را در راه آن اینطور تمام کند، بدون اينكه به قدر سر مویی آرزوی مقام و مرتبهای را داشته باشد.»
عارف قزوینی كه در سال 1256 در شهر قزوين به دنيا آمده بود، در 2 بهمن ماه 1312 شمسی در همدان درگذشت و در كنار آرامگاه ابنسينا به خاك سپرده شد. دربارهی سالهای آخر عمر او نوشتهاند که «عارف در اواخر عمرش نه تنها به عزلت و انزوا علاقهمند بود بلکه در مجالس انس و الفت که برای سرگرمی او فراهم میشد همچنان به سکوت ادامه داده و صامت و خاموش مینشست و سخنی بر لب نمیآورد و در آن حال به تفکرات طولانی آمیخته با بهت و حیرت فرو میرفت و بدون توجه به حضور اطرافیانش با خود آهسته حرف میزد و به حدیث نفس (ژکیدن) میپرداخت. بدینسان که دست روی دست میکوفت و سخنانی بریده بریده بر زبان میآورد که: ای داد بیداد، دیدی چه کردند؟ وای از این گوسفندان که دست و پا نمیزنند!» کلفتش حکایت کرده است: «در آخرین ساعاتی که اجل به او نزدیک شده و داشت آخرین لحظات عمر خود را به پایان میرسانید، به من گفت: بیا زیر بغل مرا بگیر و دم پنجره ببر تا برای آخرین بار آفتاب جهان تاب را ببینم و آسمان میهنم را تماشا کنم! وقتی نزدیک پنجره آوردمش، در حالی که میلرزید، قدری به آسمان خیره شد و شعری بدین مضمون بر زبان آورد:
ستایش مر آن ایزد تابناک که پاک آمدم، پاک رفتم به خاک
او را برگرداندم و به رختخوابش رساندم. بعد از لحظهای چند ملاحظه کردم که روح بزرگش از تن ضعیفش بدرود گفت و دل ملت خود را به درد آورد.»
عارف كه در سال 1256 در شهر قزوين به دنيا آمده بود سرانجام در سال 1312 در شهر همدان وفات يافت و در كنار آرامگاه ابنسينا در اين شهر تاريخي به خاك سپرده شد.
بد نیست به این نکته هم اشاره کنم که رابیندرانات تاگور، شاعر هندی برنده جایزه نوبل، وقتی در سال 1311 به ایران آمد، برای دیدن عارف راهی همدان شد و در این دیدار بسیار به عارف احترام گذاشت و او را يكي از نامداران شعر و هنر ايران زمين ناميد. روانش شاد و روحش قرين رحمت باد.
مجله تجربه
شماره 14
مرداد 1391
شاهرخ تويسركاني
دیدگاه خود را بنویسید