در این مقام سِپَنج

شاهرخ تویسرکانی 


دو سه روز مانده به عید، فرصتی مغتنم است برای سر و سامان دادن و گرد و غبار ربودن از کتاب‌هایی که سالیان دراز با آنها زندگی می‌کنم. زندگی بدون کتاب؛ یعنی همانا خواندن و نوشتن، در این سال‌ها برای من هیچ ارزش و معنایی نداشته. هنگام رُفت‌و‌روب کتاب‌ها چشمم به کتابی افتاد که هرازگاهی بیش از دیگر کتاب‌ها سراغش می‌رفتم و می‌روم. تورّقی زدم و ناگهان مطلبی در برابر چشمانم خودنمایی کرد که سبب  نوشتن این یادداشت شد. آن مطلب هم چنین است: 

«پادشاهی یک شب زمستانی از قصر بیرون رفت. دید نگهبان پیری با لباس اندک، نگهبانی می‌دهد. به او گفت: ای سرباز سردت نیست؟ نگهبان گفت: چرا اما مجبورم طاقت بیاورم. پادشاه گفت: به قصر می‌روم و یک لباس گرم برایت می‌آورم. پادشاه به محض اینکه به قصر رفت، سرما و سرباز را فراموش کرد. فردای آن روز جنازه یخ‌زده پیرمرد را حوالی قصر پیدا کردند. در حالی که با خط ناخوانا نوشته بود: من هر شب با همین لباس کم، طاقت می‌آوردم اما وعده لباس گرم شما مرا از پای درآورد.» 

حالا به نوبت شماست ای دوست! ایستاده به شوق، ماندن در صدق کلام و صبوری رفتار...! و به نوبت است ملازم مردمان بودن و ملاحظه خلق را داشتن. شکیبایی بسیار باید تا به سلامت از «خواب‌زار این روزگار» بگذری. چون به راستی درین راه آمدی، چون به درستی سخن‌ها گفتی، خلایقِ حسرت‌مندِ منتظر با خود گفتند: «باری این وهله و بُرهه هم، اگر این همه گره به اشارات ایشان ناگشوده بماند، چه عاید و سود فرزندان آدمی خواهد شد، که هنوز چشم امید به چرخش کلید ناجی دارد.» 

ای دوست! ای دردشناس آشنا با مویه و ماتم مردمان، تو را چه رَه‌آورد است به این روزگار اگر خستگان منتظر از تکلّم خوش‌فریب پروعده‌ی تو نومید یا مردد شوند؟ به مردمان چه آید به دست، اگر وعده‌ها به عبارت عمل، ظاهر نشود. بی‌فعل ماندن هر مضمونی، به کلمات ناکوک بی‌باوری می‌رسد که راهش به سرداب تشنه‌گان و سراب شورابه‌نشین‌ها راه می برد. 

ای دوست! هم در اعماق کویر ماندن برهوت، چه سود برای دریا دلی که کاروان خویش را به ساحل تردید بازگذاشته است؟ آیا با یکی «کلید» دشمن شکن، می‌توان از زنگ این همه قفل‌های کهن به ایوان مدائن رسید؟ هان ای دل عبرت بین! اکنون که به میدان و میان مردم آمده ای، پا به جای بمان و استوار باش که این وعده‌ی جوانمردی و عیاری، صفت مردمان اهل عبادت است. 

باری به نوبت است این «مقام سِپَنج» روز که در محاصره شب یلدا است هنوز، هم از چار سوی توطئه و توهم، هم از هزار سوی این جهان دو روزه گردون. هوش دار! که «کلید» جهان سخن شما را، نه از برای گشودن گره و گریوه، بلکه برای انسداد قبیله قفل‌ها و درها و درگاه‌ها به غارت و بیداد نبرند! 

جانا!، دوست دانایان!، به حُسنِ همین هوای بهاری، کارستان خویش را باز بنما، بگذار این «امید بزرگ» همچنان در عرصه ایران عزیز ما بماند. ما هم می‌دانیم که در این کمین‌گاه هزار تو و فرو خفته، تاریکی‌ها برای مصاف با سپیده دم آزادی و اعتدال و اندیشه به چمباتمه نشسته‌اند در کمین. هوش‌دار...! او که محبت خلق را پاس می‌دارد، سرانجام از «قبیله قفل‌ها»، به روسپیدی بهاران و خجستگی خرد شکوفا خواهد رسید، و تا مردمِ این بیکرانِ هوشمند را دارید، هیچ غم مباد از غرق شدن، هراس به خویش راه دادن هم بی‌معناست. 

در نبرد میان توهّم و تعقّل، سلسله تدبیر و اهل اعتدال بودن، با قافله پیروزی و آزادی همراه می‌شود. راه همین است ای دوست. باش که دست دوست، حامی و تکیه گاه توست. او که مردم را از خویش می‌داند، هرگز تنها نمی‌ماند. اکنون که دریا دل آمده‌ای تا در «تشنه‌ترین روزگار»، به «رودهای روان»و «نغمه‌ی پرستو‌های شاد» اشاره کنی، پس بادبان برافراز و بیرق برافراشته باش، دعای ساحل ماندگانِ منتظر، تو را از گرداب و گردبادهای بسیار عبور می‌دهد. ملازم مردم بودن و ملاحظه‌ی مردم داشتن، درایتی ازلی – ابدی است، که از رسولان خود و رهبران معنوی مردم ما به میراث مانده. پس باز بمان بر این میراث شیرین تا وعده‌های خویش را گام‌به‌گام به علم و عمل برآوری. 

به راستی درآمدی و به درستی سخن گفتی، پس پایدار بر همین پندار بمان و خوش بمان. مردم خوب ما، صبورند و نجیب، باز هم از بلوغ فکری و کرامت بخشندگی خویش، فرصت‌ها به اهل خرد هدیه می‌دهد تا باز از این آزمون بزرگ و مصاف سترگ به سلامت بگذرید. 

ای دوست! خوب می‌دانی بهار و نوروز نيز اگر چون زمستان، باد و سنگ و درخت و هستي را يكسان و برهنه و تسليم و آرام مي‌طلبيد كه نامش « به‌آور = بهار» نبود، و روز از نو، نو نمي‌شد كه نوروزي در ميان ما باشد رودی و نبود و آواز باد و بارانی. هم‌انديشي آري، اما «خود انديشي مطلق» و «خود  محوري» هرگز. بهار و نوروز ما نشانه رستاخيز انواع رنگ‌هاست و صورتگر نقاش هستي را در بهار آفريده كه اين همه تنوع و تفاوت در كنار هم زنده‌اند و زندگي مي‌كنند. 

ای دوست! «وحدت»، اصل وجود ما ايرانيان است، با هر رنگ و نشان و قوم و عقيده و آرايي. «ايجاب» را در اين بهار بزرگ آرايشِ وحدت كنيم، و از «سَلْب» و «تَسَلُب» دور شويم، زيرا او كه صاحب «بن‌بست» است و درگيري مي‌آفريند، به فرموده كتاب آسماني ما، همانا شيطان است. جذب بيکرانه عشق در پرتو تسامح عقلاني، و دفع تفرقه شيطاني با تدبير و بلوغ و بصيرت. راه اين است!

  باش و بمان تا... تاریکی در هم شکسته شود، و صبح امید طلوع کند. ما همچنان همراه تو ایستاده ایم. تو... که با میلاد امید آمده‌ای، تو... دوستِ همه ما؛ درد شناسِ بزرگ...

شاهرخ تویسرکانی