به بهانه­ زادروز جانِ جهان آوازهای سرزمینم

شاهرخ تویسرکانی 


اول مهر برای من تا نیم قرن پیش بوی مدرسه بود و شوق نه چندان از سر رغبت به کلاس درس و اشتیاقی کم­رمق­تر به تحصیل در فضایی رخوت­انگیز که شوری جز غائله­های کودکی برایم نداشت!

 اما حالا دارد چهل سال می­شود که "سرود مهر" زنگ دیگری در جانم می­اندازد و این مهر سال­هاست برای من "بهاریه" مصفای"جان عشاق" است و حالا که پنج سال است در نبودت، روحم چون "دل مجنون" بی­قرار ضرب می­گیرد "در خیال"ش که این همه تمنای "پیوند مهر" پَر می­کشد در من، با آمیزه­ای از حزن و امید در این "شب، سکوت، کویر"...تابستانی که بی لبخندش برایم "زمستان است" و "گنبد مینا"یی که بی طنین صدایش کوتاه می­نماید، دل­هایی که"جام تهی" شده از آرزوهاست و جان­هایی که "ساز خاموش"یست وقتی امید نباشد، وقتی"فریاد"ها خاموش است و "بیداد"...

امروز می­توانست سرشار از مِهر باشد، شبیه هفتاد و سومین زادروزت که در دفتر جهان سخن گلچینی از سرآمدان فرهنگ، ادب، هنر و موسیقی این سرزمین به افتخار وجود نازنینت گرد هم آمدند و این گونه بودن و ماندنت را شادباش گفتند و تو از انسانیت گفتی، از مردمی که همه­ی غرورت هستند، از فرهنگی که تمام قد به آن می­بالی، از شادی که سخاوتمندانه آن را تقسیم می­کنی و از زندگی که برایت جز دیدار نیست! حالا اما زندگی ما بدون دیدارت چقدر کم دارد، چقدر تهی و کم وزن شده این روزها! تو در سرزمینی بالیدی که "سرّ عشق" می­داند و سر تعظیم بر "آستان جانان" فرود می­آورد. دیاری که از جلوه "سرو چمان"ش که قد کشیده تا "آسمان عشق" غافل نمی­ماند. ما نمی­خواهیم ستایشگر شکوه از دست رفته باشیم، نمی­توانیم مرثیه خوان اسطوره­های خاموش­مان باشیم. ما نباید تبحرمان بدرقه­های حسرت باری از افتخار باشد بر شانه­های ندامت وقتی ردّ آدم­ها و دامنه وجودشان را در هویت ملی­مان و جوهر شریعت­مان می­بینیم. ما می­دانیم قدمت تاریخ و عظمت بناهایش تنها بر تارک هستی انسان­ها پایدار و ماناست. وقتی آدم­هایی در این دیار هستند که حضورشان رویدادی است برآمده از دل تاریخ و در هم تنیده با ملیت و طریقت­مان، دلواپس نمی­شویم و هیاهو نمی­کنیم. از آدم­هایی حرف می­زنم که هستند اما نیستند! 

و من به جای خالی­اش عادت نمی­کنم، به نبودنش، به نشنیدن"راز دل"ش خو نمی­کنم وقتی هنوز نغمه "نوا"یش جادوی عبور در زمان است وقتی طنین آوازش گویی700 سال است از باغ­های شیراز از حنجره غزل می­تراود، همان سرود سماعی که پیش از آن در خانقاهی در قونیه دم گرفته بود وقتی پیشترش در نیشابور رباعی­های طرب زندگی را نغمه کرده بود تا همین امروز که هنوز کوک­ترین صدای دنیاست به تناسب نت­های زمانه­اش. او شد وسیع­ترین صدای دوران، وقتی با خلوص روحش، کلام خدا را به ترنّم ربّنا بانگ برداشت به "غوغای عشق بازان". صدایی که سکوت نمی­داند و جانی که خاموشی بر نمی­دارد، او "چاووش"خوان تمام نغمه­ها و مرثیه­های مردمانش شد در این سال­ها؛ از سپیده دم قیام­شان خواند، از فرویختن بم در غم با آن همنوا شد و ... 

و حالا، اول مهر برای من در هفتاد سالگی­ام بوی دلتنگی دارد، برای زیباترین لبخند جهانم! این مهر برایم اندوه "یاد ایام" را دارد. برایم حسرت ندیدن و نشنیدنش را دارد، برایم دریغ این سال­ها را دارد که بود اما نبود. برایم غبطه تمام غزل­هایی را دارد که نخواند و همه نغمه­هایی که نمی­خوانَد. برایم رَشک تنهایی خودخواسته­اش را دارد وقتی اینقدر بلد است آدم زمانه­اش باشد، زمانه­ای که سکوت رساترین"فریاد"ش است. امروز برایم اندوه آزردگی خاطر عزیزش را دارد، او که بهتر از هر کسی "طریق عشق" می­داند به جهانی که عاشقی کردن را از یاد برده است.

امروز اول مهر است، زادروز جان جهانم، شجریان­مان! 

کاش می­شد امروز را "چهره به چهره"ات شد و گفت "آرام جان"ی هستی که "بی تو به سر نمی شود" حتی وقتی دیگر "آهنگ وفا" را در گوش زمانه­ات زمزمه نکنی! کاش بدانی نغمه­های جهان بی صدای تو رنگ ندارند و زنگ آوازت بزرگ­ترین فقدان این مِهر است.


روزنامه اعتماد   

شماره 4470    

دوشنبه 1398/7/1

شاهرخ تویسرکانی