سياسي نويسم، نه سياسي!
گفتوگو با مسعود بهنود
تنها پديدههاي اجتماعي، دموكراسي و موقعيتهاي مدني و تاريخي نيست كه گاه در جهان صنعتي روزنامهنگاري چون فالاچي را شهره ميسازد، در اين ميان نبايد جوهرهی خطر كردن و خطرپذيري را از سوي بعضي روزنامهنگاران صاحبنام ناديده گرفت. در راستاي همين تعريف، نمونهی آن در جهان سوم حسنالهيكل مصري است و اينجا بيآنكه قصد مقايسهاي در كار باشد از يكي از روزنامهنگاران فعال و خبرساز دههی گذشته خواستهايم تا ضمن گفتوگو، بخشي از رسم و كار و راه و انديشه و سرنوشت قلم خود را با ما در ميان بگذارد: مسعود بهنود!
مسعود بهنود را سالهاست كه ميشناسم، نخستين بار ربع قرن پيشتر او را در راه پلهی مجلس شوراي ملّي ديدم. روزنامهنگاري جوان و پرتكاپو كه هر دري كه به رويش گشوده ميشد، بيپرسش پا به جلو مينهاد، جوان بود و جوينده، با خصايصي خاص، كه حتي در كمرنگترين زمينههاي زندگي ميكوشيد تا رخسار خود را با سيلي سرخ نگهدارد. رخسار و ظاهري كه در برخورد اول نميتوان از خلال آن به ژرفای باطنش پي برد. حضور ذهن و ظاهر و زباني از خود بروز ميداد و مينمود كه نميتوانستي باور كني حتي تحصيلات اوليه را ناتمام گذاشته است. از همان سالهاي دور با آن تيپ دانشجوهاي رشتهی پزشكي، هميشه ميل داشت كه تنها با نامداران (از هر فرقهاي) محشور باشد، به اهل قلم و همصنفان خود كه ميرسيد، صديق بود امّا در ضيافت مجلسيان و رجل و اربابان سياست ميكوشيد تا از شباهت آنها فاصله نگيرد. بهنود همان گونه كه خود گفته است، همواره همراه با تپش نبض حوادث روز و سوژههاي مطرح قلم خود را جابهجا كرده و ميكند (ديروز سياست، امروز سياست و تاريخ و فردا شايد ادبيات) اما با اين حال خود اقرار ميكند كه: «از سياست مينويسم، اما آدم سياسي نيستم.»
● اندكي از خود بگوييد، تا آنجا كه ميدانيم معمولاً از ديگران مينويسيد و كمتر كسي ميداند چند سال داريد و اهل كجاييد!
- از جانب پدر نوه ملا اسدالله كحلكي هستم كه ملايي بود اهل انزلي و گويا شاعر و آشنا به علم جعفر. از جانب مادر، نوهی ميرزايي و ميرزايان قجر كه در حاشيه دولت ميزيسته. متولد محلهی امامزاده يحيي هستم و بزرگ شدهی كوچه آبشار كه به دوران ما آبشاري باقي نبود اما در انتها به جاليزهاي دولاب ميرسيد و قهوهخانه آينه. جاليزهايي كه خاطرهی كودكيم را سبز و پرطراوت ميكند و هنوز كودكيم را ميبينم كه همراه زنان پوشيدهرو، در كنار در قهوهخانه به صداي نقالي مسحور بوديم. پدرم ابتدا از زمرهی ياران كسروي بود در «باهماد آزادگان». بعداً نميدانم چطور جذب حزب توده شد و كودكيم را در حسرت ديدار خود گذراند كه دو روز پس از كودتاي 28 مرداد دستگير شد و ساكن فلكافلاك. در نبود او زندگي سخت بود. گويا به او هم خوش نگذشت، چون دردي با خود از زندان آورد كه تا 50 سالگي با او بود.
وقتي سكته كرد و رفت، در سيكل اول دبيرستان اديب، با نوشتن انشايي كه تحت تاثير قصههاي مادربزرگ و غم زنداني بودن پدر نوشته بودم، استعداد نوشتني پيدا شد و تشويق اين و آن بود كه در فاصلهی اول و دوم دبيرستان، با كمك عينك عاريتي از مادربزرگ و كراوات كهنهی دايي چهرهاي آراسته شد و به عنوان خبرنگار در روزنامه اطلاعات پذيرفته شدم و اين شد شغل و سرنوشت من. هر آنچه آموختم نه در كلاس دبيرستان و دانشكده بلكه در عمل و در حين كار بود و به عشق و اشتياق، يا در كار نوشتن بودم يا سر در پي بزرگان به دنبال دكتر شريعتي و آلاحمد، در حضور شاملو، سايه (ابتهاج) و انجوي شيرازي، در محضر فروزانفر، همايي، مينوي و خانلري، عشق به تاريخ را مادربزرگم به جانم انداخت. بيشتر وقتي كه شبهاي جمعه با ماشين دودي به شاه عبدالعظيم ميرفتيم و فاتحهاي بر مقبره شاه شهيد و خريد ماست كوزهاي و در راه قصهاي واقعي همراه با ترانه و شعر. اما ادبيات، زندگيم بود و هنوز هست.
● از چه زماني با سياست آشنا شديد؟
- از زماني كه با الهام از وضعيت پدرم كه در مجلس بود، انشا نوشتم. يا روزي كه آقاي مشعشعي ناظم مقتدر دبستانمان را ماموران فرمانداري نظامي از سر صف كشيدند و بردند و ديگر او را نديديم. يا وقتي در حكايتهاي خانگي، دانستم «اميرهوشنگ خان» فرزند كسي است كه رضاخان را به سلطنت رساند و او را كشتند. زماني كه دانستم آن پيرمردي كه عكسش همه جاي خانه دكتر قانع بصيري است، «دكتر مصدق» نام دارد و فهميدم عموي كوچكم از ترس اعدام به روسيه رفته است و عمهام دائم به امام رضا (ع) متوسل ميشود كه رضاي او را برگرداند و فهميدم آقايي كه يك شب، دائيم يواشكي به ديدن او رفت، نواب صفوي نام دارد و... نسل ما سياست را در كتاب سوزان بعد از 28 مرداد و پچپچها آموخت ولي مادربزرگ از من قول گرفته بود كه هرگز وارد سياست (كه او ميگفت پدر و مادر ندارد) نشوم، وقتي معلم دبستان براي تشويق من و خوشآمد او پيشبيني كرده بود كه روزي صاحب مقام ميشوم، مادربزرگ به او اخم كرده، شايد ناسزايي هم گفته بود. پس، هيچوقت تا وقتي كه او بود دربارهی سياست كشورمان چيزي نمينوشتم امّا دربارهی مسائل سياسي بينالمللي چرا. سال پرهيجان 1357 همه توبهها را شكست و من هم مانند ديگران وارد مسائل سياسي خودمان شدم و نوشتم. در پوشهاي كه اين دست نوشتههايم را جمع كردهام، برگ اول، يادداشت كوتاهي است كه روز فرار شاه، در صفحه اول آيندگان نوشتم: «ديكتاتور رفت، ديكتاتوري را از ذهن برانيم.»
بگذاريد جور ديگري هم جواب شما را بدهم. من روزنامهنويسم، سي سال است هر پرسشنامهاي كه پر ميكنم در برابر شغل مينويسم: روزنامهنويس. مثل هر روزنامهنويس حرفهاي ديگري در دنيا، جذب پرهيجانترين جريان دوران ميشوم. در حال حاضر، هيجان در مسائل سياسي است، پس در اين باره مينويسم و ميخوانم. اميدوارم به زودي هيجان به ادبيات و هنر بيفتد و باور دارم اين سرنوشت من بود.
در مدرسه كه بوديم كساني بودند كه هميشه «مبصر» ميشدند. در پيشاهنگي سرتيم و سر گروه بودند يا نمايندهی انجمن و كلاس... اما من هميشه منشي بودم، مسئول روزنامهديواري. پس چه عجب اگر مبصرها و نمايندهها به كارهاي سياسي كشانده شدند يا وزير و وكيل شدند يا به سوداي آن به زندان افتادند يا در خانههاي تيمي و چه عجب من هنوز مينويسم. آدمي براي سياسي شدن بايد قدرت رهبري داشته باشد يا خيال كند كه دارد... در حالي كه براي نوشتن بايد با قلم وصلت كرد و تا مرگ آن را از دست نداد. موضوعش مهم نيست. تاريخ، هنر، ادبيات، مسائل اجتماعي، شعر، ترانه... .
اين همه را گفتم كه بگويم من از سياست مينويسم ولي اصلاً آدم سياسي نيستم. شايد اندكي آن را بشناسم ولي در خودم استعداد و قابليت آن را نميبينم كه وارد فعاليتهاي سياسي شوم. تاريخ ميگويد در ايران، هر قلم به دستي كه به فكر مبصري افتاد ، جان يا دست كم حرفه و آرامش خود را از دست داد.
● چرا پس از انقلاب كه امكان كار مطبوعاتي برايتان وجود نداشت، از ايران نرفتيد؟
- خيليها اين را مي پرسند. تعجب ميكنم. تا آنجا كه ميدانم رفتهها چندان از كار خود راضي نيستند. بله، در سال 1358 با تعطيل شدن مجلهاي كه منتشر ميكردم، «تهران مصور»، در قطع كوچك و با توجه به آن كه كار در راديو و تلويزيون را هم از روز حكومت نظامي (17 شهريور 1357) از دست داده بودم، بيحاصل شدم. به فاصلهی چند ماه كار با رسانههاي خارجي را هم که در روزهاي انقلاب شروع كرده بودم، رها كردم. ممنوعالخروج هم شدم، پس خود را در خانه حبس كردم. اول به كارهاي جانبي مثل سناريونويسي، طراحي لباس و مطالعه مشغول شدم. با اينها و نوشتن خط، روزگار گذراندم تا آنكه زمينه مفصلي براي نوشتن يافتم و چهار سال كار مداومم شد خواندن و نوشتن درباره تاريخ معاصر. همهی اين كارها را اگر ميرفتم نميتوانستم.
● مقصودتان نوشتن كتاب «از سيد ضياء تا بختيار» است؟
- بله امّا زماني كه شروع كردم چنين تصوري نداشتم. از سالهاي قبل عشق به تاريخ در جانم بود. ميخواستم بدانم چرا پدر من زنداني شد؟ 28 مرداد كودتا بود يا قيام ملّي؟ رضاشاه بهتر بود يا احمدشاه؟ آيا قوامالسلطنه سزاوار اين همه ناسزاست كه به او ميگويند... و صدها سوال ديگر. به هر سالخوردهاي كه رسيدم پرسيدم، چرا كه جستوجو براي يافتن منبع و مآخذ تاريخ معاصر، بيفايده بود، منبعي نبود. حتي نشريات بعد از شهريور 20 را يا سوزانده بودند يا از قفسهی كتابخانهها برداشته بودند. نسل ما براي شناخت روزگار پدران خود هيچ راهي جز گوش سپردن به قصههاي اين و آن نداشت و من بخت آن را داشتم كه پاي صحبت همهی سالخوردگان و بازيگران تاريخ معاصر كه به عهد ما زنده بودند، نشستم، با دفتر يا ضبط صوت. و هيچگاه تصور نميكردم روزي فرصت يابم و آن همه را سر هم كنم و تبديل شود به كتاب. در دوران بازنشستگي اجباري، آنها را مرور كردم. در بيرون نيز زبانها باز شده بود، نگفتهها گفته ميشد و ننوشتهها نوشته ميآمد. اينجا بود كه استادم، آقاي انجوي شيرازي به شوقم انداخت كه اين حكايتها را كه در اينجا و آنجا ميگويم، بنويسم. از طرفي، هميشه در فكرم بود كه چرا درس شيرين تاريخ، در كتابهاي درسي و آكادميك، چنين خشك و جامد است و چرا درس تاريخ كممشتري است. به فكر افتادم از تخصص خود در نوشتن گزارش (رپورتاژ) بهره بگيرم و دوره 57 ساله پهلوي را گزارش كنم به بيان آرام و نرم و نقل گونه. در مقدمه «از سيد ضياء تا بختيار» هم نوشتم كه اين تاريخ نيست، من مورخ نيستم. فقط روايت ميكنم البته بسياري افراد صاحب اطلاع و ذوق، قبل از اين، به همين كار دست زدند. مثل آقاي باستاني پاريزي، آقاي احمد احرار و... اما نه در مورد دوران پهلويها. چهارسال صرف شد؛ چهار هزار صفحه كه بعداً به ربع آن اكتفا كردم.
● حال كه اين كتاب چندين بار چاپ شده و از آن استقبال فراواني به عمل آمده، خودتان دربارهاش چه فكر ميكنيد؟
- حالا وقتي فكر ميكنم به كتابي كه حدود 100 هزار نسخه از آن چاپ شده و هميشه كمياب و در بازار سياه بوده، خجالت ميكشم.
اگر چنين تصوري داشتم، بيش از اين دقت ميكردم و حساسيت به خرج ميدادم. در زماني كه كساني چون دكتر جواد شيخالاسلامي وجود و حضور دارند و مينويسند، چه جسارتي بود ولي از طرفي خوشحالم كه هم چنان كه آقاي ايرج افشار، استاد گرانمايه نوشتند، كتاب «از سيد ضياء تا بختيار»، باعث شد بسياري كه تاريخ معاصر ايران را هرگز نخوانده بودند و براي خواندن آن نياز به قصهگويي داشتند، اين مقولات را بخوانند. در مورد انتقادها نيز اين را بگويم و بگذرم كه 18 مقالهی انتقادي درباره اين كتاب، به چاپ رسيده كه همه را به دقت خوانده و جمع كردهام. نزديك به 60 مورد نيز نوشته كساني است كه محبت كرده نكاتي را تذکر دادهاند. اين همه را در «روايتدوم» خواهم آورد. البته ناسزا هم بسيار شنيدهام... ولي بگذريم. در اين ميان دريافتم كه بر خلاف قول مشهور ما در ايران منتقد كم نداريم، آنچه كم داريم چيز ديگري است. مثلاً يكي از نوشتهها دربارهی كتاب «از سيد ضياء تا بختيار» نوشتهی عالمانه آقاي ايرج وامقي، در مجله معتبر اطلاعات سياسي و اقتصادي است كه دوران دولت مصدق را مورد نظر قرار داده، به درستي نكاتي يادآور شدهاند. جا دارد از سوي خودم و خوانندگان كتاب از ايشان تشكر كنم ولي ندانستم چرا نوشتهاي بدان پاكيزگي و رواني، ناگهان با خطاب قراردادن من با صفت «جوان خوشرو» و كشف اينكه بنده به علت تهيه يك برنامه تلويزيوني در دوران شاه، مورد تأييد و وثوق رژيم گذشته بودهام، تبديل به امري خصوصي شد و در حد تحليلهاي محرمانه قرار گرفت. تصور ميكنم اگر نقدها در ايران راهگشا و رهنما و مصلح نيست، به همين دليل است هرگاه خود قلم به دست ميگيرم در نقد و معرفي كتابي يا اثري، به خود نهيب ميزنم كه مبادا از «ما قال» به «من قال» برسي و قصدت تخفيف يا تحقير باشد. خدا كند موفق بوده باشم.
● بعضي ميگويند روزنامهنويسها، هرگاه با خطر روبهرو ميشوند به تاريخنويسي ميپردازند. در مورد شما هم چنين است؟
- نه! هر كس تصور كند كه نوشتن درباره تاريخ معاصر، كمخطرتر از روزنامهنويسي است، به خطا رفته است. گاه پرخطر است چون روزنامهنويس معمولاً با حاكميت درگير ميشود ولي وقت نوشتن از تاريخي كه بازيگران و يا فرزندان متعصب آنها و يا تماشاگران آن زنده و حاضرند هم خطر آن وجود دارد كه روايت نويسنده با روايت حكومت تطبيق نكند و هم خطر آنكه با ذهنيت بازيگران و تماشاگران نخواند. مثلاً در دوران پهلوي، عصر قاجاريه، يكسره نفي ميشد. گويي تمام رجال و دستاندركاران آن دوره از تاريخ ايران، وطنفروش بودهاند. در دوران انقلاب همين نگرش در مورد دوران 57 ساله پهلوي پيش آمد. حالا اگر كسي بخواهد، حتي در قالب روايت، بگويد كه تاريخ كيلويي نيست، بلكه بايد عملكرد آدمها را با بررسي شرايط دوران عمل آنها در نظر آورد كه آنها گاه در انتخاب بين بد و بدتر قرار داشتهاند، در اين صورت شايد معلوم شود كه اتفاقاً اكثر رجال اين قرن ميهنپرستاني بودهاند كه زير فشار حكومتهاي قدرتمند زمانه و دست به گريبان با ضعف و فقر داخلي و در عين حال گرفتار يك ديكتاتور زبان نفهم، در حقيقت به خوبي نقش خود را ايفا كردهاند... آن وقت بايد گوينده و نويسنده اين سخنان پوست كرگدن داشته باشد چرا كه اين سخن هم مغاير تحليلهاي دولتي است و هم اكثريتي كه در زمينهی مسائل سياسي خرافاتي هستند و موجودات افسانهاي به نام انگليس، روس، آمريكا، و... دارند و به سبك «دایي جان ناپلئون» معتقدند كه بياجازهی يكي از قدرتهاي خارجي برگ از شاخه نميافتد و معتقدند كه رجال–جز يكي دو شهيد–همگي از قنداق، وابسته به سفارتخانهاي بودهاند. نويسنده و راوي تاريخ معاصر بايد هميشه آماده چوب خوردن باشد. اگر بگوييم فقط چهار، پنج سالي است كه نگرش آرام و علمي و منطقي به تاريخ معاصر باب شده است و كمكم تحليلهاي تاريخي خريدار پيدا كرده خطا نگفتهايم. پيش از اين، همه بهتر ميدانستند بگويند ديگران گذشته و حال و آينده ما را طراحي كردهاند و هر چه بخواهند آن ميشود، بيكوچكترين تغييري در سناريو امّا هنوز اين نگاه همهگير نيست و به هر حال هنوز پرداختن به تاريخ معاصر پر خطر است و هنوز نسل ما يك عذرخواهي به رجال يك قرن اخير خود بدهكار است. و روزگاري بايد از جمعيت كثيري از آنها اعاده حيثيت شود. روزي بالاخره با گذشتهی نزديك خود، آشتي خواهيم كرد.
● يعني قصد داريد تمام رجال و دستاندركاران كشور در گذشته را تبرئه كنيد. پس مسئوليت اين عقب افتادگي و مظاهر آن به عهده كيست؟
- موقعيت جغرافيايي و سياسي ايران كه در وسط سنگ آسياي قدرتهاي زمانه بوده باعث شد تا از دوران فتحعلي شاه قاجار يعني بعد از مرگ آغا محمدخان–آخرين كسي كه ايران در دورانش قدرتمند بود و نقشهی فعلي ايران را مديون ادارهی خشن و قدرتمند اوست–قدرتهاي اروپايي متوجه ايران شدند. سفارتخانههاي آنان در تهران شروع به جمعآوري اطلاعات درباره ايرانيان و خريد و فروش نفوذ شدند. از آن زمان سفيران مقيم ايران، اعضاي مهم كادر وزارت خارجه كشور ايشان بودند. به دنبال جنگهاي ايران و روس – آخرين باري كه محدوده كشور ما كوچك شد – مادهاي در قرارها آمد كه حمايت امپراتوري روس - از سلطنت اولاد عباسميرزا، نايبالسلطنه را تضمين و تعيين ميكرد، دوران تازهاي از تاريخ ايران بود. قتل قائممقام فراهاني، نخستين حاصل اين دوران كه شروع حضور و دسيسه بيگانگان در حكومت و طبقهی حاكم بود. از آن پس، وقتي كسي قابليت و استعدادي از خود بروز مي داد و خود را بر صحنه ميكشيد، سفارتخانهها براي جلب او مسابقه ميگذاشتند. پس نه كسي از پر قنداق وابسته بود و نه تدبير و بازيگري سياسي و بيتاثير. حتي افراد ضعيفي مانند ميرزا آقا خان نوري هم كه به جاي اميركبير نشست و تابع انگليس بود. اسناد نشان ميدهد، جاهايي در مقابل آنان ميايستادند. در آن زمان تجار و ثروتمندان و فئودالهاي مرزنشين نيز براي حفظ منافع و امنيت خود–با وجود ضعف حكومت مركزي و ديكتاتوري حاكم–ناگزير از قرار گرفتن زير پرچم بيگانه ميشدند و به ظاهر قبحي در كار نبود امّا بيشتر رجالي كه به طفيل ارتباط با سفارتخانه و تملقگويي شاه چند صباحي بر قدرت تكيه ميزدند، چنان نبود كه آماده و داوطلب فروش مملكت باشند. كسي مانند علياصغرخان امينالسلطان، بچهی آبداري كه با قاپيدن قاپ ناصرالدين، فقط به كمك هوش خود، بيكمك سفارتخانهاي به صدارت رسيد، آن هم در جواني تا زماني كه ترور شد با سفارتخانهها بازي كرد. در حقيقت او سفارتخانه را انتخاب ميكرد، نه سفيران او را و اگر بازي او براي مملكت زيان و قرض و امتيازدهي داشت، همين تدبير سالها بعد در مورد قوامالسلطنه فوايدي داشت. او بازيگر درخشاني بود. تملقگويي براي رجال ايران و باج دادن به آنها و كوشش براي خريد و جلب نظرشان تا دوره محمدعليشاه (استبداد صغير بعد از انقلاب مشروطيت) عمل رايج سفارتخانهها بود. تا نفت پيدا نشده بود سفارتخانهها هم رأس هرم قدرت (يعني شاه) را كاملاً در اختيار نگرفته بودند، ناچار با مهرهی رجال بازي ميكردند. در آن زمان روس و پس از آن انگليس گامي جلو نهادند و شاه را هدف گرفتند. محمدعليشاه، اولين پادشاهي بود كه در دام قدرت خارجي افتاد و سرانجام خلع و آواره شد. امّا انگليس، احمد شاه را با همه ضعف و پولدوستي نتوانست كاملاً وابسته و منقاد خود كند. رضاشاه و پسرش اولين شاهان ايران بودند كه نه به زورِ بازو و نه به خواست ملت، بلكه با كودتايي كه توسط خارجيها–بيشتر انگلستان ابرقدرت زمان–طراحي شده بود، تاج گرفتند. در مورد رضاخان هم مسئله كمي متفاوت بود. او با طراحي آيروين سايد، رهبر نظامي كودتا شد، اما آيرون سايد نتوانست آنقدر در ايران بماند كه موفقيت كودتا را ببيند. رضاخان نرّاد بود، جفت شش آورد. حوادث جهاني باعث شده بود كه ابرقدرتهاي زمانه، عملاً از سال 1300 سرگرم خود بودند و فارغ از ايران. روسيه سرگرم اولين تجربه سوسياليستي جهاني شده بود و انگلستان هم درگير مشكلات اقتصادي ناشي از جنگ جهاني اول و راضي بود به اين كه در ايران حكومتي باشد كه راه بر بلشويكها ببندد. لندن در دوران رضاشاه، فقط نفت ايران را ميخواست و حكومت را رها كرده بود. پس رضاخان هر چه جلو رفت، ديد كسي نيست. او سلطنت را آسان به دست آورده بود، از بيسوادي و بياطلاعي تصور كرد بيشه خالي است و تاخت و تا زماني كه انگشت در سوراخ نفت نكرد، كسي كاري با او نداشت. او عملاً وابستگان به انگلستان (مانند خزعل و نصرتالدوله) را كشت و لندن به او چيزي نگفت چنانچه كه تيمورتاش و اقبالالسلطنه را و مسكو نجنبيد. اين صحنه او را به اين خيال انداخت كه ميتواند خود يار بگيرد و آلمان را (كه تصور ميكرد در جنگ پيروز ميشود) يار گرفت. در اين دوران رجال ايران، نه مقهور خارجي كه در بند قدرت مخوف او شده بودند، با اين همه، خطر ميكردند و دست و پايي ميزدند. همانها توانستند تمام بار مسئوليت اشتباه رضاخان را در فرداي سوم اسفند بر گرده خود او بياندازند (كه به راستي هم چنين بود) و مملكت را يكپارچه نگهدارند و فقط رضاخان را در به در كنند. كافي است نامههاي ساعد از ميان سفيران آن زمان، خوانده شود كه با چه احتياط و ملاحظهكاري در عين دفاع از منافع كشورش در مسكو، تهران را هشدار ميداده است. نامههايي كه هرگز ديكتاتور بيسواد، معناي آن را درنيافت. از سوم شهريور 1320 تا 28 مرداد 1332، فقط با تدبير رجال ايران كه در دولت يا مجلس يا در احزاب سياسي گرد آمده بودند، ايران از مهلكه رست. پس از 28 مرداد بود كه ايران، شكارگاه خصوصي آمريكا شد و شاه با ترديد و تأخير كه ناشي از ترس او بود، به متابعت آمريكا گردن نهاد و صحنهی حكومت را از هر چه بااستعداد و استخواندار بود خالي كرد. قدها را كوتاه گرفت تا قامت متوسط خودش جلوه كند.
رنگينكماني از رجال ايراني كه از قائممقام فراهاني آغاز شدند و به مصدق پايان گرفتند، به هر ترتيب، در زمان ضعف و سختي، مملكت را حفظ كردند. آنها را نميتوان يكسره خائن و وطنفروش خواند.
● اگر قرار باشد گذشته را به امروز پيوند دهيم و امروز ايران را بيان كنيم چه ميگوييد؟
- امسال، به تاريخ قمري، صد سال از ترور ناصرالدينشاه ميگذرد. اين يكصد سال نه كه پراهميتترين سدهی عمر مملكت ما، بلكه گرانترين بخش از تاريخ تمدن بشري است. هر چه مصرف ميكنيم از توليدات و اختراعات اين سده است. هر جا جنگي است بر سر موازيني است كه در همين سده گذاشته شد، مرزهايي كه در همين دوران كشيده شده و در داخل آن اقوام و طوايف مختلف زندگي ميكنند و يا با هم ميجنگند. جنگهايي با ابزار همين قرن. ابرقدرتي كه در همين قرن ساخته شده بود، دو سال پيش فرو افتاد. در همين قرن ما ايرانيان بيدار شديم، در همين قرن از جهان اين همه عقب افتاديم. خلاصه بر ما ايرانيان در اين قرن عجيب حكايتي گذشته است. تازه داريم به آن خيالي كه ميرزا رضا عقدايي با ترور ناصرالدين، در سر ميپخت، نزديك ميشويم. صد سال را صرف دورخيز كردهايم، حالا از بداقبالي بهترين زمان براي پريدن نيست امّا باز مديون بخت بيدار بايد بود كه سرانجام وقت پريدن رسيد.
● شما، حتي در تندترين نوشتههاي انتقادي هم به نظر ميرسد به نوعي اميدوار و خوشبين هستيد. چرا و به چه دليل؟
- من با همهی دلشورههايي كه درباره مملكتمان دارم ولي اميدوار و معتقدم نسلي كه در آينده عنوان «ايراني» داشته باشد به مراتب از ما و نسل پيش از ما خوشبختتر خواهد بود، دلايلي هم دارم.
از حدود دو قرن پيش تمدن بشري، در بيرون از منطقهاي درخشيد كه ايران در آن قرار دارد و براي نخستين بار در طول چند هزار سال، ايران از نظر نوع زندگي، قدرت، اهميت و نفوذ و تأثيرگذاري بر جهان، از دنياهاي دور و نزديك خود عقب افتاد. از آن زمان ما ايرانيان گرفتار گردابي شديم كه ما را به سرگيجه انداخت و حاصل آن كه هر چه رخ داد، به زيانمان تمام شد، تنها كشوري در منطقه بوديم كه مستعمره نشديم. نخستين كشوري كه (ناصرالدين شاه) عامل استبداد حاكم را به تدبير يك روشنفكر–يا جريان روشنفكري مخالف–از ميان برداشتيم. نخستين كشوري در شرق بوديم كه نسيم انقلاب كبير فرانسه به مشاممان خورد و به قانون متمدني (الگو برداري شده از دموكراسيهاي مشروطه اروپا) نايل آمديم. همزمان با به دست آوردن قانون و از ميان بردن استبداد، با فوران نفت، به ثروت بزرگي دست يافتيم در كنار آبراهي كه چون در تمام اطراف آن نفت جوشيد، رگ حياتي قرن بيستم شد. جنگ جهاني اول را كه براي تمام جهان، كشتار و تجزيه و ويراني داشت، در عين ضعف و پريشاني، با كمترين آسيب سر كرديم و به دنبال آن يك نفر اصلاحطلب كه از آشوب و ناامني خسته شده بود توانست مملكت را در قبضه بگيرد. بنيادها را به هم ريزد، در كنار آن وابستگي به بيگانگان را كه داشت به صورت عادت و سنت سياسي كشور در ميآمد، منهدم كند. افسوس كه مظهر اين جريان به موازات اينها گرفتار غرور و استبداد و خشونت شد. باز بيست سال بعد كه جنگ هيتلر، اروپا و نيمي از جهان را به ويراني و مرگ كشاند، ما با دادن چهار كشته، از شر اين ديكتاتور فاسد خلاص شديم و جنگ جهاني دوم براي ما آزادي آورد و سرانجام پس از آن كه در اثر غرور و وابستگي شاه، توانستيم به بسيار چيزها دست يابيم، به نيروي حركت مردمي او را از اوج قدرت به زير افكنده و همزمان رژيم سلطنتي را كه زمینهی فساد و تباهي بود دور ريختيم و به جمهوري رسيديم. از 57 سال پهلوي كه در آن دو بار شاهد فاسد شدن رأس هرم توسط عوامل داخلي و قدرتهاي خارجي بوديم، گروه عظيمي دانشآموخته و تكنوكرات نصيب مملكت شد، به اضافهی زمينههاي صنعتي و رشد بخش خصوصي كه به نظر من مهمترين عامل آن بود كه در سال 57، حدود يك ميليون فارغالتحصيل و كارشناس داشتيم كه شاه تصور ميكرد در همه حال با او ميمانند، غافل كه ديكتاتوري از ديد كارشناسي امري منحط است و اين گروه، حتي وقتي به ظاهر با او بودند نيز در نهان نميتوانستند مدافع ديكتاتوري باشند. در آخر اين كارنامه، به دليل تندرويهاي بديهي پس از انقلاب، گروه زيادي از ثروت واقعي (نيروي انساني دانش آموخته) را از دست داديم. پس از آن گرفتار جنگي نابرابر شديم كه در ماهها و سالهاي نخست آن، حتي امكان استفاده از زرّادخانهی خريداري شده توسط شاه نيز از ما گرفته شده بود امّا اين جنگ را نيز نباختيم و حتي دلايلي داريم كه ميتوانيم خود را برندهی جنگ به حساب آوريم.
از اين كارنامه كه پر است از فرصتهاي تباه شده، ثروتهاي دور ريخته و شانسهاي از دست داده، طبيعي است خسته و فقير بيرون آمدهايم و اينك بايد با كار بيشتر و روزگار سختتر راه را ادامه بدهيم امّا تمام اينها، به نظر من، در مقابل يك دستاورد، چيزي نيست. امروز مردم سياسي شده و در لبهی رسيدن به آگاهي در ايرانند كه وقتي عامل گسترش ارتباطات جهاني را به آن ميافزاييم، مجموعهاي به دست ميآيد كه آيندهاش از گذشته خوشتر است.
● دوران مشهور به جنگ سرد گذشت و دنيا در آغاز دوران تازهاي است كه بعضي نسبت به آن اميدوارند و بعضي از آينده ميترسند. در اين زمان حساس، به نظر شما وضعيت امروز ايران چگونه است؟
- ما بايد قبول كنيم كه دنياي پس از جنگ سرد، دنيايي پس از فروپاشي اتحاد جماهير شوروي (يكي از دو ابرقدرت موجود باعث حفظ تعادل و موازنهاي در جغرافياي سياسي عالم بود) دنياي ديگري است. فارغ از اين كه آمريكا بتواند چنان كه ميخواهد رهبري بلامنازع و تمام عيار اين جهان را دست گيرد و يا نيروهاي بازدارنده مانع شوند. در هر حال در دنياي امروز قواعد بازي متفاوت است، به ویژه براي جوامعي كه در بخشهاي حساس جهان زندگي ميكنند. جهان دو قطبي، براي كشورهايي چون ايران، در حقيقت بهشت بوده چرا كه ميتوانستند بين آن دو قطب بازي كنند. عبدالناصر آدمي، با استفاده از تجربيات دكتر مصدق در ايران، پس از آن كه از تضاد منافع آمريكا و انگلستان، به سود كشورش بهره گرفت، توانست با تكيه بر چپ صندلي، تودههاي عرب را به حركت درآورد. بعد از او انور سادات، با تكيه بر راست، همان راه را پيمود و به نفع مصريها و عربها امتيازهاي فراوان گرفت و تا زماني كه به آن جسارت (سفر به اسراييل) كه جانش را بر سر آن گذاشت اقدام نكرده بود، اين مسير را ادامه ميداد. بسياري از رهبران جهان سوم، وقتي خود را در اين موازنه قرار ميداند موفق به گرفتن امتيازاتي از يكي (و گاه از هر دو) ابرقدرتها ميشدند. در جهان دو قطبي، چنين فرصتهايي وجود داشت امّا در جهاني كه يكي از دو قطب آن از هم پاشيده ديگر كسي ناز جهان سوم سابق را نميخرد، برايمان كودتا به راه مياندازد، نه كمك نظامي ميكند، نه وام و اعتبار ميدهد... دنياي امروز دنياي صراحت (و از جهاتي وقاحت) است، منطق داد و ستد و زورآوري در آن حاكم است، آن هم آشكارا و بيپردهپوشي. لشكركشي نظامي بيپردهپوشي، بدن نياز به ساختن زمينه و ايجاد بهانه. براي كشوري چون ايران، دريافت اين واقعيت پراهميت است. به نظرم مديران فعلي مملكت را در مييابند، گرچه ممكن است تودهی طرفدار آنها هنوز در تصور ديگري باشند. براي كشوري چون ما مهم است كه بدانيم كه ديگر مانند دههی 70، توليدكنندگان مواد اوليه (مثلاً نفت) فرمان را در دست ندارند. در آن دهه، كشورهاي دارنده با تهديد به بستن لولههاي نفت، ميتوانستند صحنه را به سود خود آرايش دهند ولي حالا كشورهاي خريدار به عنوان جريمه و مجازات، خريد نفت را تحريم ميكنند، صدام حسين، اشتباه كرد كه اين تغيير را نديد. در دنياي امروز هيجانآفرينيها خطرناك است. فقط نقاط كور جهان، مثل افغانستان يا كامبوج و ويتنام و فقط چند تا از جمهوريهاي آسيايي شوروي سابق، ميتوانند در داخل خود بر سر خود بكوبند و چون فايدهاي از آنها برده نميشود، رها شدهاند. در اين دنيا، كشورهايي مانند ايران براي حفظ آرامش و به دور ماندن از تعرضها، بايد به اندازه شوند و همّ خود را مصروف ساختن خود كنند. گرچه لازمهاش كوشش بيشتر و كار بيشتر و تحمل سختي است ولي در نهايت كشتي ما را در درياي موّاج، به سلامت راه خواهد برد.
البته اين نظر و در حقيقت هر كس كه به كار ساختن ميافتد، بايد ناسزاها را از تودهاي بشنود كه بيتقصير است و حكومتهاي اين نيم قرن مقصرند كه با اختناق و در عين حال بياعتنايي به رشد فرهنگي در كار خودآرايي بودهاند و در نتيجه تودهاي باقي نهادهاند هيجانپذير كه به سوي تندترين شعارها ميل ميكند و در بسياري مواقع به ضد خود بدل ميشود و در برابر رشد و توسعه ميايستد. مثل همين داستان مخالفت با واقعي كردن نرخ برابري ريال با ديگر ارزشهاي جهاني. مثل داستان مخالفت كردن با آموزش خصوصي و... هر كس در اين سالها مقامي ميپذيرد، يا دست به قلم ميگيرد بايد اين وضعيت را بشناسد و از كوره در نرود، هميشه يكي در كمين است كه عكس مار را ميكشد.
● و وقتي اين مجموعه را جمع ميكنيم، شما معتقديد خوب و اميدوار كننده است. چرا؟
- ايران، اينك در شرايط خوبي به سر ميبرد. اگر اين سخن كمي عجيب مينمايد شايد بتوانم با توضيحاتي آن را روشن كنم.
انقلاب و پس از آن جنگ هشت ساله با عراق، با همهی زيانهاي مادي كه به بار آورد، حادثهاي عجيب و به موقع بود كه ما را از يك صحنهی دكوري و تئاتري به وسط دنياي واقعيتها پرتاب كرد، خوف تكرار شهريور 20 وجود داشت كه نسل قبل از ما را ناگهان از خواب پراند و در حوض انداخت! مجموعه حوادثي كه دههی گذشته براي ما اتفاق افتاد كمترين فايدهاش اين بود كه ما را نسبت به سرنوشت خود و وضعيت پيرامون خود و در نهايت جهان، حساس كرد. اگر در انقلاب مشروطيت فقط روحانيون و روشنفكران درگير بودند و به دوران نهضت ملّي كردن نفت، فقط طبقهی متوسط شهري در صحنه بود، در سال 57، انقلاب همهی مردم شهرنشين را سياسي كرد و جنگ، اين تفكر را همگاني كرد و تمام مردم ايران را درگير ساخت. حالا عطش براي آگاه بودن چنان است كه اگر همهی سيستمهاي كنترل و نظارت هم در كار بيفتد، بالاخره جامعه به ترتيبي خود را به آب ميرساند، اين عطش همگاني است. بيشتر از 15 سال پيش قصد داريم بدانيم، لاجرم بيشتر اطلاعات دريافت ميكنيم و هم به نسبت حساستر و مسئولتريم. اين حساسيت و مسئوليت، به طور طبيعي تضادهايي ايجاد ميكند. عجيب نيست اگر امروز در صف اتوبوس و در فضاي داخل تاكسيها و در ستونهاي تلفني روزنامهها و... همه جا مردم از حوادث جهاني از جنگ در يوگسلاوي سابق، حمله آمريكا به عراق، تك نرخي شدن ارز، سوبسيد و... ميگويند. گسترش سيستمهاي اطلاعرساني بينالمللي كه ديگر هيچ مرز و ديواري مانع آن نيست، بر اين طلب، ميدان ميدهد و آن را تغذيه ميكند. در كنار اين حقيقتجويي كه خود واقعبيني به دنبال ميآورد، از نظر اقتصادي و اجتماعي جامعه در حال پوست انداختن است، در حال گذار اقتصادي، پايان دوران بيخيالي و مصرف و زندگي ارزان.
● با تشكر به عنوان آخرين سوال بفرماييد مشغول چه كاري هستيد؟
- نيمي از شبانهروز به حرفهام روزنامهنويسي مشغولم و از نيمهی بعدي، بخشي را مدام ميربايم و صرف كاري ميكنم كه راضي و خوشحالم ميكند. بعد از «از سيد ضياء تا بختيار» نه ميتوانستم خورهی تاريخ را كه به جانم افتاده چاره كنم و نه مايل بودم كه بار ديگر به كاري چنان بپردازم. ادبيات عشق و زندگي من است. بالاخره آن خوره را با عشق آشتي دادهام و مشغول نوشتن داستانهاي واقعي و كوتاهي هستم با عنوان «قصههاي قجر» كه قصد دارم در مقدمه آن بنويسم كه وقتي به سراغ انبار تاريخ رفتم يك توپ پارچه از آن انتخاب كردم و لباس دوختم كه «از سيد ضياء تا بختيار» بود. تكهخردهها و اضافات دم قيچي را هم جمع كردم، حالا دارم از اين تكهها يك لحاف (چهل تكه) ميدوزم. تاريخ شرح زندگي بزرگان است و آنها كه خود را به صحنه كشيدهاند، در حالي كه ديگراني هم در آن زيستهاند. «قصههاي قجر» داستان واقعي آنهايي است كه چون ادعا ندارند، نام ندارند، پس ميتوانم از ادبيات چاشني به آن بزنم و مغز را نگهدارم و پوست را از جاهاي مختلف پيوند بزنم. كاري است كه دوست دارم.
به جز اين، مجموعهی مقالاتم شش ماه است در وزارت ارشاد منتظر مجوز خروج است. آنقدر دارد دير ميشود كه مجموعه ديگري هم جمع ميشود. اسم آخرين مجموعهام «حرف آسان» است. آن دو ديگر هم يادتان هست حرف بود، «دو حرف» و «حرف ديگر». به تولاي اين بيت حافظ كه فعلاً قرار است تا مدتها الگوي ما باشد.
من اين دو حرف نوشتم چنانكه غير ندانست تو هم ز روي عنايت چنان بخوان كه تو داني
شماره 55
خرداد – تير - 72
دیدگاه خود را بنویسید