دولتآبادي در يك نگاه
ماه تمام نيمروز
اين زمان نيست كه در ما ميگذرد تا به روزان و شبانش تقسيم كنيم؛ اين ماييم كه از هزارتوي زمان به لايههاي پيري و پختگي ميرسيم، خوشا او كه رد پاي خويش را بر كالبد دواير زمان نقش ميزند تا به اثبات غلبهی انسان بر ذات زمان و بر همه زمانها دست يازد.
و اين قافله سپنج چه ساده ميگذرد، انگار همين دوش بود، يا شايد هزارهاي پيشتر كه پي رديف و شماره صندلي خود در سینما بودم. نشستم، فيلمي ميان همهی فيلمهاي همان سالها، امّا نو، نامتعارف: گاو را ديدم، ذهن ساعدي، زبان مهرجوئي، و روزگار لال! كه تنها در يكي دو صحنهی كوتاه، چهرهاي پيراموني (سياهي لشكر روشنانديش) آمد و رفت، چهرهاي كه آن ايام نه امكان باورش بود و نه مجال انديشه بدان باور كه روزي شايد اين رخسار حاشيهنشين از لابيرنت سايهگستر زمان، به سوي متني روشن و انكارناپذير رشد خواهد كرد و در سيطرهی خلاقيت و حيطهی همزاد و همشيرهی سينما، يعني رمان، سرايندهی عظيمترين ترانهی تراژيك معاصر پارسي ميشود. همویي كه در چهار سالگي، «در گيجي بوي بنزين و خستگي راه شبانه» با خاطراتي مهآلود از آسمان صاف خراسان و ماه تمام نيمروز، نخستين سفر سرنوشتساز خويش را كنار پدر به ياد ميآورد، نويسندهاي كه به مكتب نرفت، اما نكتهآموز مدرسان بسياري شد، چهارمين فرزند خانوادهاي تهيدست كه يادهاي كودكياش را در جريان آميختهی «عشق و كار و رنج»، بازسرايي كرده است.
دولتآباد رعيتنشين، هنوز هم رازدار آوازهاي خردسالي كسي است كه اكنون بسياران اهل كلام در جهان پاي شنيدن زمزمههاي بومياش مينشينند، نقال نازكترين معاني ممكن كه فرآيند فرهنگ و امثال و حكم ملت بزرگ ماست. آفرينندهی روشناييها كه فرامين فرمولهاي خلاقيت را نه از مجراي تحصيلات آكادميك، بلكه از دل دنياي محرومين و دانشگاه مردم خويش آموخته است. بيجهت نيست كه دولتآبادي در ديالوگنويسي، به حافظه كيهاني و ژنتيك يك ملت دست يازيده است. ذهن دولتآبادي خزانه ممهور معاني مكشوف انسان ايراني است، ضمير ناخودآگاه اين نويسنده، موزهی زيباترين تركيبات و عناصر شفاهي وكلامي در ارتباط با القاي حس و عاطفه و انديشه است. نويسندهاي كه ثابت كرد چهرههاي شاخص و تأثيرگذار جامعهی ما، همواره در زمينهی ذهن روستا، از بلوغ بكارت آزادي و بر شانههاي آسماني پرستاره ميرويند. يادمان آن سالهاي دور، هنوز نزديكترين احوال ممكن به مژدههاي ذهن است؛ همان سالهاي دور كه «نخستين اعجاب هنر نمايش عروسكي را در شكل آن در مدرسه» ميبيند، خود نيز نميتواند باور كند كه روزي بر پرده سينما و بر صحنهی دفينهگون تئاتر رخ خواهد نمود و ايامي كه ديده بر پيشاني دوربين، به نقش ساده و كوچك و پيراموني خويش اعتنا ميكند، باز يقينش دشوار است كه بپذيرد روزگاري نه چندان دور، خطبهخوان خلجانهاي به هنجار روان يك ملت ستارهخيز، خواهد شد، درست همانسان، آن كودك خردسال در «قباديان» نميدانست ناصرخسرو سالخوردهی پهنهی تاريخ ميشود و يا آن جوانك جنونجان گلگون عقل، بيهقي تاريخنويس، پويهی پندار روزگار خويش كه پتانسيل نثرش، مادر غريب نثر امروز دولتآبادي است.
دولتآباد و سبزوار، سبزوار و خراسان، خراسان و ايران و ايران و جهان! از نقطهی به دواير پرگار رسيدن، از وحدت منفرد به كثرت همگان رسيدن، و جهان را زادگاه خويش نمودن! به راستي قدر اين قوافل فرزانه را به آن سياق فراگير كه ديگر ملل، ارزش نخبگان خويش را ميدانند، به جاي ميآوريم؟! در جوامع ديگر ميكوشند تا به هزار ترفند تبليغاتي، نماد نمودي براي ارائهی ارزشهاي مختلف خويش ارائه دهند امّا آن وقت ما... كنار سلسلهجبالهاي خويش ميلميم، بيآنكه به فراز قلههاي به ابر نشسته آن بنگريم.
زمين ادبيات و زمينهی هنر خطهی ايرانيان، حاصلخيز، بركتزا و شگفتانگيز است، امّا كشف ارزش، ارایهی اعتبار و قدرداني، همواره در همهمهی گنگ خويش، در حد تعاريف متعارف و اشارات محدود بيسرانجام، باقي ميماند چرا؟! چه پديدهها، مختصات خانوادگي، بافت مكاني، مشخصات زماني و اجتماعي بايد دست به دست هم دهد تا از پس بلايا و آفات بسيار، كسي در جهان سركوب شده موسوم به «پيراموني»، بتواند حصارهاي هراس را بزدايد و قيود گردنهها را بگسلد تا به آن نقطهی ثقل محوري و تقديرساز، برسد.
محمود دولتآبادي، از آن سوي همهی حصارها و قيود، از دل محرومترين طبقهی رعيت، بر كنگرهی ظهور، طلوع انساني خود را اعلام كرده است تا به مقولهی استثنا مفهوم ديگري دهد.
نويسندهاي با اين آرزو كه روزي در سِمت مهندس كشاورزي، به زادبوم مادري، بازخواهد گشت، پا به شهر مينهد، بافت جامعهی بسته، او را به جانب آرزوهاي ديگر جذب ميكند امّا نه وكيل ميشود و نه حقوقدان و حتي تحصيلات دبيرستاني خود را نيز به انجام كسب مدرك هم نميرساند.
دولتآبادي در پي راه باور خويش و مسير خوديابي، به جانب تجربه گام مينهد، از همان وهلهی نخست، قصد نزديك شدن به ذات انسان را دارد و براي رسيدن به اين آرزو، ميبايست شاخههاي فرعي را تجربه ميكرد و چه وسيلهاي بهتر از سايهروشن تئاتر! شهرستانيِ ساده امّا فهيم، شهر را با نمايشنامه «شبهاي سپيد» داستايوفسكي كنار عباس جوانمرد كشف ميكند، دري را به دقالباب آورده، دري ديگر گشوده ميشود، علي حاتمي، بهرام بيضايي و اكبر رادي، نيروي بالقوه او را به جانب بازيگري سوق ميدهند امّا دولتآبادي تنها با مهدي فتحي به عنوان همزاد رنجهاي خويش مأنوس ميشود و در آخرين نمايشنامه نيز شركت ميكند. مسماي شگفتي است «در اعماق» گورگي، آخرين يادگار غبار صحنهی تئأتر!
دولتآبادي ميگويد: «پاياني شايسته بر شروعي صميمانه! «مهدي فتحي» راه خود را ادامه ميدهد، از تئأتر به سينما ميرود امّا دولتآبادي كه از عدم سيطرهی صميميت بر فضاي تئأتر زمان خود ناخشنود است، ميخواهد جانشين تمام عوامل كمي و كيفي اين زمينه شود، ميخواهد خود آفرينندهی كاراكترها، طراح صحنه، صاحب مجوز، كارگردان حوادث، بازيگر واژگان و فرماندهی معاني باشد و اين همه تنها به ياري واژه در قالب رمان ميسر بود نوشتن، عمل عاشقانهاي است. كسي كه در آغاز شيفتهی حضور در متن كار نمايش بود، تنها عاشق بقا و تكامل آن باقي ميماند. عدم تفاهم جمعي او را به جانب تفاهم با خويشتن و خلوت خلاق هدايت ميكند. محمود دولتآبادي، جان گمشده خويش را در عمل فردي بازمييابد و چه بسا كه همين عدم تفاهم در كار گروهي در راستاي هنر بود كه بعدها دولتآبادي را به آن تجربه رساند، كه هرگز و به هيچ وجه، حتي به گروههاي سياسي و حزبي نيز نزديك نشود، او مشت را علامت خروار ديده بود و در همين راه منفرد خويش است كه حتي سخنرانيهاي متعددش در دانشگاه و در آستانهی انقلاب نيز، در مسير خواست شعارهاي هيچ جناح سياسي نميگنجد، و در حول و حوش همان شوق سالهاي جنيني است كه دولتآبادي، كانون نويسندگان سياسي آن سالها و نهاد سياسي اهل قلم عجول را ترك ميكند و مصرانه بر بقاي بنياد هنر و ادبيات پاي مي فشرد امّا تَرك مأواي سياستزده را دليل بر بريدن دائمياش از كالبد كانون نويسندگان نميداند، تنها نميخواهد با شبه اهل قلم كابينهخواه همسو شود، ورنه اگر چنين بود، هرگز به يقین تمام اعلام نميكرد كه «احمد محمود يكي از باارزشترين نويسندگان ماست، به گمان من احمد محمود، جسورترين رمان نويس معاصر خويش است».
دولتآبادي، وارث صداقت ازلي است، هم از اين رو باك ندارد كه گاه به خاطر حقيقت، به آن زيان ممكن هم تن بزند، هنگامي كه كانون و هم شوراي نويسندگان را ناديده ميگيرد، ميداند كه عدهاي را به تقابل با خويش تحريك كرده است امّا محمود همان محمودي است كه فرزانگي را از شهر و صداقت را از روستا، به ارث برده است. همان دولتآبادي است كه در نقش «باران» در نمايشنامه اعماق گورگي درخشيد، همان دولتآبادي كه وقتي با آن صداي خوش، ترانهی آهنگ «فاطمه جان» را به لهجهی خراساني ميخواند، در سنگ هم شورش را بنا مينهاد. در كرمان بود، 1353 خورشيدي كه در پي اجراي نقش «باران» دانشجويان او را در آغوش كشيدند امّا دولتآبادي از زندان سر درآورد. البته كه آرزوهاي بزرگ، سينه و دلي بزرگتر ميطلبند. دولتآبادي ميگويد: «از آموختن نميگريزم، حتي اگر آموزگارم بقال سر كوچه باشد». آموختن از ديگران، الزام نويسنده شدن است. از شاملو، زبان و قدرت و كلام و پيگيري عاشقانه در كار را ميآموزد و ميگويد: «فروغ! فروغ فرخزاد نزديك شدن به اصل زندگي و ذات انسان را به من ميآموزاند» و ما خستگيناپذيري و مقاومت را از دولتآبادي ميآموزيم. دولتآبادي به بحث در باب شعر كه ميرسد، ميگويد: «من خودم را نه كمتر از نثرنويسان معاصر، مديون شاعران معاصر ميدانم، چرا كه شاعران برجستهی ما به نحو شايستهاي توانستهاند گذشتهی زبان فارسي را با بياني تازه به امروز و ما منتقل كنند. آيا نويسندهی فارسي زبان نميتواند و نبايد از اخوانثالث، شفيعيكدكني و اسماعيل خوئي، به آن اندوخته لازم عاطفي و انديشگي برسد؟! من حسيترين لحظاتم را با كلام اين شاعران سر كردهام».
دولتآبادي بر گرامي داشتن انسان تأكيد مصرانه دارد و چون به زمزمهی انساني ميرسد، ميگويد: «شعر همان جرعهاي است كه بايد سر كشيد» و زير نفوذ همين طرز تلقي عاطفي است كه در كليدر، نثر حاكم، نزديكترين همزاد شعر ممكن است، چند تن كه اين نيروي تغزلي نيز ديالوگهاي عادي، رئال و روستايي را به نوعي زير سايهی حسي و وجودي كشانده است و از آنجا كه زبان تغزّل، نيروي غالب بر كالبد صوري نثر رمان را به وجود آورده است، روايت داستان نيز ناخواسته به جانب حفظ چارچوبهاي سنتي (در معماري نوشتار) سوق يافته است و چه بسا كه طي چنين مسير جا افتادهايست كه راه دولتآبادي از نگاه صادق هدايت جدا ميشود دولتآبادي ميگويد: «همهی ما از تاريك خانه هدايت بيرون آمدهايم». اين كلام حجت معنا دارد امّا خود دولتآبادي در كليدر نتوانسته است نگاه آوانگارد هدايت را (چنان كه در بوف كور شاهد آنيم) ادامه دهد (ادامهی نگاه نه به معناي پيروي، بلكه به مثابه وسيله در ساخت قصه و رمان...) توصيفهاي سنتي و روايتهاي زنجيرهاي كليدر، البته موازي با بافت حوادث پيش ميرود و شيوهی منطقي را طي ميكند امّا مجموعاً دولتآبادي نويسندهاي گذشته پرواز است و نه گذشتهانديش و شايد بدين سبب است كه بعضاً به بهانهی عدم پيام براي اكنونيان مورد انتقاد واقع ميشود با اين حال بايد يادمان بماند كه با ظهور كليدر، ادبيات معاصر ما قدرت لازم را در ملت باز يافته، مرزها را گسسته و در جهان مطرح شده است. دولتآبادي معتقد است كه ادبيات بارزترين نشانهی هويت يك ملت است. با اين حال هنوز انسان ايراني را «انسان پيراموني» ميداند، در حالي كه چنين نيست، ما ممكن است در سطوح علوم صوري، فيزيكي و تكنولوژيك، حاشيهنشين باشيم امّا شك نیست كه در حيطهی هنر و ادبيات «انسان متن موجود» محسوب ميشويم. نمونهاش وجود كليدر، خود دولتآبادي و شاملو و ديگران است؛ و اگر هم پي پشتوانه ميگرديم كه فاكت و نمونه است، گوته، ريزهخوار سعدي و حافظ ما بوده است و از اين دست اگر چهرهاي را برشمريم، جهان يك سو و پيشينهی فرهنگي ما سوي ديگر و تازه... رويش و بالندگي از نوع دولتآبادي خود حادثهاي است كه جاي بسط و تحليل بسيار دارد، فراز شدن از اعماق بيغولهها در جهان سوم به معجزه ميماند، دولتآبادي اگر پروندهی زيستي خويش را تورق كند، روشنتر درمييابد كه ما از پيرامون ميآييم امّا پيراموني نميمانيم. دولتآبادي كه از خاكستان دولتآباد به سينما و تئأتر تهران كشيده ميشود، راه هجرت سليمان را برميگزيند، از ته شب ميآيد و با لايههاي بيابانياش، او سنه بابا سبحان را براي اهل خاك زمزمه ميكند و اين روزگاريست كه مطبوعات ادبي و هنري در اختيار عدهايست كه روي خوش به آرمانهاي دولتآبادي نشان نميدهند.
روزگاريست كه روشنفكران و خرده منتقدين نميخواهند حتي در مباحث شفاهي، اشارهاي به آثار او شود امّا دولتآبادي بر اساس همان اراده ايمانمند، با شبيرو از تنگناها ميگذرد و سفر خويش را ادامه ميدهد، چرا كه به آن خودباوري انساني رسيده است، چرا كه ميخواهد نگهدارنده فرهنگ يك ملت باشد. دولتآبادي در «ديدار با بلوچ» چهرهی آرمانگراي خود را در قالبي مستحكم از بيان و معماري و كلام عريان ميكند، سخنرانيهاي شاعرانه و تكان دهندهاش در دانشگاه تهران(پيش از انقلاب) و سپس طلوع آن ستاره موعود فرا ميرسد كه «كليدر»ش ميخوانيم؛ جادهی ابريشم معاني، و رودخانهی زلال ترنم تراژدي نوين...
استقبال عمومي طيف كتابخوان فعال از اين اثر برجسته و شعلهور، آب در خوابگه مورچگان غافل ريخت و روياي همگان صديق را گسترش داد. كارنامهی كيهاني ادبيات معاصر ما با كليدر، حيثيت و ثقلي ديگر يافت. صداي نفير اين خدنگ ايراني، از مرز ميگذرد و فاعل اين آواز مستمر (انساني به عنوان سخنگوي فرهنگ ملّي يك ملّت در برابر چشمها و گوشهاي جهان) مترنّم هويت تماشایی ما ميشود.
از دولت آباد سبزوار آمده است. يادم نميرود، به شماره و رديف صندلي خود در پشت بليط نگاه ميكنم، سالن سينما خفه است، پي جاي خود ميگردم، تنها دو سه صحنه، فيلم گاو و چهرهی دولتآبادي با آن چشمان ريز و سبز و برنده! چه پر شتاب و جوان بود آن سالها، شبي در صحنهی خارجي، روبروي دوربين و فرمان مهرجويي در فيلم گاو امّا اكنون كه از آخرين سفر فرهنگي خود باز آمده است، شصت ساله به نظر ميرسد. خسته از راه، اما در عين وقار پيري، هنوز پرانرژي و پولادين ديده ميشود. هرگز فكر نميكردم كه انساني با اين شتاب پير شود. عبور از قرن كليدر، پير شدني ازلي را در پي دارد. براي بر پا داشتن خيمه يك فرهنگ، او كه ستون خيمه ميشود، ثقل و سختي و مسئوليت عظيمتري را تقبل ميكند. خيمهی بيستون، سايه نخواهد داشت.
دولتآبادي از آخرين سفر خويش به بلاد غرب بازآمده است، به ديدنش رفتهايم. با همه خستگي، مهمان نوازياش بوي همان خصائل روستايي را دارد؛ ساده، بيتكلّف و صميمي. همسرش، مادر فرزندانش و شاهد بيدار خوابيهايش هم حضور دارند. ايشان نيز در اين سفر، ياور محمود بودهاند، كه خانهداري و درس و مشق و امتحانات آخر سال بچهها، البته او را از نيمهی راه، به خانه باز آورد. همسر بازميگردد تا خانه را براي مسافر خستهی خود، مهيا كند. حالا روشنتر ميتوان دريافت كه همسران بعضي نويسندگان بزرگ، تا چه حد در خلاقيّت و بازده آثار ارایه شده جفتشان، نقش تأثيرگذار اما مخفي خود را تعقيب ميكنند. دولتآبادي فلاسك بزرگ چاي را كنار خود دارد و مرتب از مشتاقان و مهمانانش پذيرايي ميكند. دور مچ دست راست خود را پانسمان كرده است. از درد مچ و سر انگشتان خود گله دارد، نگران بازنويسي دست نوشتههاي خويش است. شاعر با ذهن، مترجم با چشم و نويسنده با دستش، به بقاي خلاقيت خود ادامه ميدهد. امّا «درد» همواره همان نقطهاي را هدف ميگيرد كه سرچشمه نيروست، با اين حال گويي دولتآبادي نميخواهد به زمان اجازه دهد كه بياجازهی او از پل سرنوشت عبور كند، افسار تقدير و زمان را در همان دستي گرفته است كه زايندهی زيباترين كلمات بوده است و جهان را به همان ذهني فرا ميخواند كه زائوي ظريفترين معاني ست.
● به تازگي از سفر آمريكا و كانادا بازگشتهايد. در آغاز ميخواستم، اگر ممكن است گزارشي از سفر شما را داشته باشيم، و ديگر اينكه انگيزهی اين مسافرت و برنامههاي خود را در مدت اقامت در خارج از كشور، براي خوانندگان ما كه از كم و كيف آن اطلاعي ندارند بفرماييد.
- در حقيقت چنين سفرهايي يك طرفه نيست تا بشود انگيزه خاصي از آن مراد كرد، اما دست بر قضا، با وجود دو سويه بودن سفر آمريكا – كانادا، قبول اين سفر از جانب من بدون انگيزه نبود كه خواهم گفت.
چند ماهي پيش از سفر، از طرف دانشگاههاي ميشيگان و شرق ميشيگان در آمريكا و دانشگاههاي كويينز و آلبرتا در كانادا به من تلفن شد كه دعوتنامههايي برايم پست شده جهت شركت در كنفرانس سالانه سيرا (كنفرانس بينالمللي توسعه اقتصادي – اجتماعي ايران) و پرسيده شد آيا آمادگي چنين سفري را دارم؟
گفتم كلاً اشكالي نميبينم و به علت تنبلي پست در آن مقطع و اينكه بايد مقدمات سفر را فراهم ميكردم، رونوشت دعوتنامه به دستم رسيد امّا از حوالي همان تاريخ تا تصميم نهايي را بگيرم، موضوع درگيري در خليجفارس روزبهروز شدت تبليغاتي بيشتري يافت و طولي نكشيد كه ارتشهاي آمريكا و اروپاي متحد، وارد منطقه شدند و فاجعه عينيت آشكار يافت. وقتي بوي باروت و خون و خرابي فضاي منطقه را فرا گرفت، احساس كردم نميتوانم به كشوري سفر كنم كه ارتش و سياست آن دارد به بهانهی ديوانگيهاي نمايشي صدام حسين، منطقه را به آتش ميكشد. پس به صرافت افتادم در نامهاي به دعوتكنندگانم، از رفتن عذر بخواهم امّا فكر كردم دعوتكنندگانم «ژ – نرال – ها» كه نبودهاند، دانشگاههاي آن كشور از من دعوت كرده بودند و من بايد بتوانم تفاوت اين دو را تشخيص بدهم، در همان حال كه تكليف خود ميدانستم سرپوش فراموشي جنايات جنگ را، به سهم و توان خود، پس بزنم. اين شد كه به نظرم رسيد موضوع سخنراني اصلي خود را «جنگ» انتخاب كنم و به اطلاعشان هم برسانم تا در عمل رودرواسي پيش نيايد و آنها در تصميمگيري نهايي خود، و حتي تجديد نظر آزاد باشند و چنين كردم. طي تلفنهای هفتگي – دو هفتگي كه از آمريكا و كانادا ميشد، گفتم عنوان سخنراني من «مثلث نحس» خواهد بود، تا اگر لازم است در بروشورهايشان منعكس كنند. پس اگر پيشتر بنا داشتم به عنوان رماننويس، نظراتم را بيان كنم، پارههايي از رمانها را بخوانم و دربارهی ادبيات معاصر (يعني از آستانهی مشروطيت تا امروز) گفتوگو كنم، به سبب فاجعه جنگ، انگيزهی رفتنم دو وجه يافت و مقدم بر ادبيات و رمان، مقولهی جنگ بود. طي همان سخنرانيست كه نوشته و گفتهام «... توجه به موضوعي چنين صريح [جنگ] از طرف نويسنده، در همان چارچوب (بينش) هايدگري شايد قابل درك باشد و ميشود گفت واكنشيست جبري و حتي نوميدانه، زيرا –به خصوص– در موقعيتهاي ما، تفكر و پرداختن به موضوع هم انتخابي نيست. پيش از اين گفتهام، چيزها بر انسان آوار مي–شو–ند...». آري... و در موقعيت اين سفر كه دوست ميداشتم فارغ از دلواپسيهاي جنايت و جنگ صورت ميگرفت و بیشتر متوجه ادبيات و فرهنگ ميبود، چيزها بر من آوار شدند و ضمن همه دردمنديها از فجايع جنگ و جنگ و جنگ، سرفراز هستم كه چنان عمل كردم كه وجدان انسانيام حكم ميكرد، يعني همان جور كه ميانديشيدم، با توجه به حساسيت جنگ طلبان نسبت به موضوع جنگ و كوشش در تبليغ احساس سرفرازي آمريكايي از بابت آن.
اما مسافرت دو جنبه داشت كه يكي مستقيماً برنامه «سيرا» بود، هم در آمريكا، هم در كانادا و جنبهی ديگر برنامههايي بود مستقل از «سيرا»، در دو شهر لسآنجلس و واشنگتن كه مشترك بود و خواهم گفت. برنامه سيرا در آمريكا در سالن دانشگاه ميشيگان برگزار شد و از بخت بد، من كه دندهام در فرانكفورت آسيب ديده بود، اقبال نيافتم در جلسات و سخنرانيهاي ديگر حاضر باشم. يكي دو روز اول واقعاً نفس كشيدن برايم مشكل بود. لابد همانجا دريافته شده است كه سخنراني مربوط به خودم را هم با دشواري به انجام رساندم. معرف من در سيرا دكتر محمدرضا قانونپرور بود كه از خيلي پيش با نام و كارهاي او (منتقد، مترجم و استاد دانشگاه تگزاس) آشنا بودم و در ميشيگان شانس ديدار او را يافتم كه از تگزاس دعوت شده بود تا زحمت معرفي مرا بر عهده بگيرد و بعد از آن مجالي شد تا در باب ادبيات و ايران گفتگويي كنيم امّا از اينكه در باب جزئيات آن كنفرانس نميتوانم چيزي بگويم واقعاً متأسفم. اينقدر ميدانم كه همزمان با برگزاري سيرا، چند كنفرانس ديگر هم در دانشگاه ميشيگان جريان داشت كه همگي زير نظر پروفسور گرناث ويندفور انجام ميگرفت و او اصالتاً ژرمن است، مسلط به زبانهاي فارسي، پهلوي و... اما رياست سيرا در سال 1991 بر عهده دكتر حميد زنگنه بود، متخصص در اقتصاد و بانكداري و استاد دانشگاه فيلادلفيا. سال پيش از اين مسئوليت بر عهده دكتر هوشنگ اميراحمدي بود، استاد دانشگاه راتگرز و متخصص در امور اقتصادي–اجتماعي. اشاره دارم به اينكه هر سال يكي از اعضاي سيرا، رياست و مسئوليت را بر عهده دارد و پيشواز و طرف گفتگوي من از تهران تا بدرود پرواز از ميشيگان، دكتر منصور معدل بود، استاد دانشگاه شرق ميشيگان و جامعهشناس، كه بايد از مهماننوازي صميمانه او و يكايك آقايان سپاسگذار باشم. درست اين بود كه وقتي نتوانستم به علت بيماري در جلسات حاضر باشم، از آقايان بخواهم خودشان گزارشي از جريان كنفرانس در اختيارم بگذارند تا در تهران منعكس بشود امّا گويا خستگي مفرط و درد موذي دندهها اين امكان را هم از من گرفته بود تا اينكه در كانادا، از دكتر سعيد رهنما و هايده مغيشي، خواهش كردم اين زحمت را درباره سيراي كانادا بكشند كه پذيرفتند و اكنون عين آن را در اختيار شما ميگذارم. مقصد بعدي كانادا بود، شهر كينگستون، دانشگاه كويينز.
رئيس و مسئول سيراي كانادا، دوست قديميام دكتر سعيد رهنما بود كه گويا خود در همان دانشگاه هم تحصيل كرده بود و اكنون آنجا تدريس ميكرد. مدت اقامت در كينگستون را مهمان سعيد و هايده بوديم. مترجم متن سخنراني من، همچنين مترجم سخنراني فيالبداهه سر شام، سركار خانم دكتر سيمين رحيميه بود (متخصص ادبيات تطبيقي، استاد دانشگاه آلبرتا) كه تسلط او بر زبان مادري و زبان انگليسي، تحسين همگان را برانگيخت و مرا از بابت دقت، توجه و احساس شديد مسئوليت در ترجمه، براي هميشه مديون خود ساخت. در اين سفر و سفرهاي قبل، دوستان و چهرههاي صميمي زياد ديدهام امّا دكتر رحيميه از زمره انسانهايي است كه بيپيرايهتر از آنند تا به سادگي از ياد بروند. او در عين حال يكي از سخنرانان كنفرانس بود.
در كنفرانس كويينز اين اقبال را يافتم تا علاوه بر دكتر رحيميه، چند تن از هموطنان دانشورمان را كه براي سخنراني دعوت شده بودند، بعد از سالها ببينم. دكتر منوچهر پروين كه زحمت معرفي مرا در جلسه مربوط به «مهمان افتخاري» بر عهده داشت، استاد دانشگاه و در عين حال رماننويس ايراني به زبان انگليسيست و بسيار خوش مشرب و بذلهگو. امّا آنچه در اين كنفرانس، همچنين در نشستهاي فرهنگي–پژوهشي ديگر احساس غبن و اندوه را در من تشديد ميكند، اينست كه چرا پژوهندگان و دانشمندان ما بايد حاصل كوششهاي خود را در خانه غير و غريبه ارایه كنند. گيرم از لحاظ كسب و ارائه اطلاعات مربوط به ملت و سرزمين ما–يا هر جاي ديگر–فرق چنداني نميكند كه چه مطلبي در كجا بيان بشود، اما به لحاظ شخصيت فرهنگي يك ملت، خيلي فرق ميكند و خيلي معنا دارد. مثلاً در همان زمان كه مسایل عمده اقتصادي–اجتماعي–فرهنگي ما در ميشيگان آمريكا و كينگستون كانادا مورد بحث و بررسي قرار ميگيرد، در تبريز كنگره نظامي برگزار ميشود. گرچه چنين كنگرهاي در آمريكا هم همزمان برگزار شده بود.
باري... در اين كنفرانس بخشي هم بود درباره زنان كه خانمها دكتر هاله افشار، دكتر ولی مقدم، دكتر هايده مغيشي و دكتر نيره توحيدي، از جنبههاي گوناگون–البته به زبان انگليسي–به طرح و بررسي زن و مسائل زنان در ايران پرداختند.
يكي ديگر از موضوعات كنفرانس «ايران، خليجفارس و روابط خارجي» بود كه از حسن اتفاق، موضوع سخنراني اصلي من «مثلث نحس» در اين بخش ميتوانست مربوط تلقي شود. امّا... گلايهی من، دوست عزيزم دكتر رهنما، مدير و برگزار كننده جلسات هنوز و همچنان به جاي خود باقي است كه بعد از سخنراني مقدماتي در باب ادبيات، به مهمانان خارجي (در حقيقت مخاطبان اصلي خطابهی مثلث نحس) توصيه كرد كه چون دولتآبادي به زبان فارسي صحبت خواهد كرد،( You can go Please!) و البته من براي يك لحظه بريدم، نتيجه اينكه بيش از پيش غم زده و دل مرده شدم، به حدي كه اگر عقل به مدد نميرسيد در فهم حرمت به همميهناني كه در سالن نشسته بودند و رعايت صميميت ميزبان، هر آن ممكن بود از قرائت متن خطابه خودداري كنم، چون يقين داشتم و دارم مهمانان خارجي–به خصوص كه ترجمه متن در اختيارشان بود–اين نكته را خوب ميدانستند كه نويسنده، اگر به زبان انگليسي يا زبان ديگر مثل بلبل هم بتواند صحبت كند، حق ندارد در يك اجلاس بينالمللي جز به زبان مادرياش سخن بگويد زيرا نويسنده نخست زبان مردم خود را نمايندگي ميكند.
باري... چون من ديپلمات نيستم و چند رويگيهاي ديپلماتيك، خوشبختانه در جان من نميگنجد، بايد اين گلايه را كه شفاهی ابراز كرده بودم، اينجا مكتوب ميكنم. عزيزان ميزبان، مرا به سادگي روستاييام خواهند بخشيد.
□ وقتي وارد كانادا شدم، در مسير از فرودگاه از آقاي حسن زرهي، داستاننويس و مدير مجله سايبان، به من گفت كه در تورنتو دو شب براي سخنراني و داستانخواني شما در نظر گرفته شده. شب اول و شب آخر، دو شب مياني را آقاي داريوش آشوري درباره زبان و خانمها مغيثي، افشار و توحيدي درباره مسائل زنان سخنراني خواهند داشت. در تورنتو مهمان آقاي محتشمي و (خانم مهري يلفاني؛ بايد بگويم خواهرم) بوديم كه عزت را در حق ما تمام كردند. ما در هر شهر و ايالت و در هر كجاي اين كره خاكي، با حد ممكن عواطف و احساسات انسان را شرمسار خود ميكنند، از جمله در تورنتو كه گويا يكي از پهناورترين شهرهاي اين زمان است و جمع شدن در يك مكان مشخص، اصلاً ساده نيست. بحث من در آن دو شب پيرامون ادبيات معاصر بود، معرفي نويسندگان جوان و قرائت سياههاي از كتب منتشر شدهی شعر و داستان در دو سال 68 و 69، خواندن پارههايي از «روزگار سپري شده» و «جاي خالي سلوچ» و خواندن قطعهاي مشخصاً دربارهی چند و چون آثار، شگردها و انديشههاي زندهياد جلال آلاحمد. دو شب ديگر در شهرهاي مونترال و اوتاوا به قصهخواني و گفتوگو در ادبيات معاصر، گذشت. در مونترال قطعهاي از «روزگار سپري شده» را خواندم و جالب اينكه در گفتوگوي پاياني، يكي از شنوندگان ايراد گرفت كه آنچه شما خوانديد غم انگيز و ناراحت كننده بود، در حالي كه آقاي شاملو گفته است «هنر بايد شاد باشد!» و من كه از وجود چنين دستورالعملي اطلاعي نداشتم، جواب دادم، اشاره شاملو احتمالاً به ضرورت شادي در جامعهايست كه از اندوه و عزا لبريز شده است، نه تكميل عيش ديگران، و به هر حال اينجانب–و فكر ميكنم شاملو هم–بر اين عقيده هستم كه: هنر بنگاه شادماني نيست!
□ مقصد بعدي، سياتل آمريكا بود. در سياتل، از طرف دانشگاه سياتل و انجمن ايرانيان، آقاي دكتر احمد كريمي حكاك، معرف و مدير برنامهها بود. شبي در سالن دانشگاه سياتل و بعدازظهري در كلاس خود حكاك در دانشگاه. موضوع سخنراني شب اول «رنج ما، فرضيه ما» بود (اين متن در همين شمارهی گردون چاپ خواهد شد) كه خود حكاك زحمت ترجمهی آن را بر عهده گرفت و چنانچه انتظار ميرفت، با دقت و مسئوليت، آن را به انجام رساند و موضوع شب بعد، تأثير ادبيات غرب روي ادبيات معاصر ايران بود كه به وسيله حكاك فيالبداهه و چابك، ترجمه ميشد. 9 روز در سياتل مانديم مهمان دوست قديمم منوچهر شيوا، و همانطور كه گفتم سرشار از مهربانيها و صميميتهاي بيدريغ دوستان و هم ميهنان، تا اندكاندك مهيا بشويم براي پرواز به بركلي كه ميدانستم شاملو، آنجا درس ميگويد.
● همانطور كه گفتيد در چند مركز دانشگاهي و فرهنگي آمريكا و در مواردي همراه با آقاي شاملو به صورت مشترك برنامه سخنراني و بیشتر قصهخواني داشتهايد، واكنش و ارزيابي ايرانيان خارج را از كارهاي تازه خود و آقاي شاملو چگونه ديديد؟
- بله، از سياتل عازم بركلي (سن خوزه سانفرانسيسكو) بودم كه شبي تلفن زنگ زد و دكتر خسرو قديري از آن سوي سيم گفت كه من از طرف شاملو صحبت ميكنم و سؤال اين بود كه شاملو ميپرسيد آيا ميتوانيم يك شب مشترك شعر–داستانخواني، داشته باشيم به نفع آوارگان كُرد در لسآنجلس؟ جواب دادم خيلي هم موافقم و چه به جا و به فكرم رسيد برنامهی مشخص خود را كه يك هفته پيش از شب مشترك بود، اگر به كسي بر نخورد، منتفي اعلام كنم امّا نميشد چون اعضاي سيرا تدارك ديده بودند و چه خوب كه چنان نكردم. دكتر قديري هم گفت دو برنامه، يكديگر را نقض نميكنند، پس قرار شد اعلام كنند و اعلام كردند، يك هفته بعد از شبي كه در دانشگاه سيالاي بودم، شب مشترك با شاملو برگزار خواهد شد. حالا بايد از لسآنجلس ميرفتم شمال، براي برنامه مشترك برميگشتم لسآنجلس و باز ميرفتم شمال. حدود 21 ساعت پرواز امّا با اشتياق تمام رنج سفر را پذيرفتم، زيرا اين كمترين خدمتي بود كه ميتوانستيم براي مردم آوارهی كُرد كه حالا گوشت دم توپ بعثيهاي فرومايه شده بودند، انجام دهيم. ديگر آنكه شبي فراموش نشدني را با شاملو، در كنار هم تجربه كرديم. تجربهاي بسيار درخشان در شبي پرشكوه اين بخشي از وجه دوم برنامهها بود، خارج برنامهی سيرا. اين برنامه، چون به نفع كُردهاي آواره بود، به همت كُردها اداره ميشد. معرف برنامه دكتر محمود عنايت بود و سالن–عليرغم آن همه تبليغات عليه شاملو–انباشته از جمعيت بود. بعد از سخنراني مقدماتي دكتر عنايت، شاملو به من اشاره كرد شروع كنم. آقاي شاملو، نخست چند شعر از يك شاعر كرد (كه به فارسي ترجمه شده و به واسطه خود او ويرايش شده بود) خواهد خواند، سپس شعرهايي از خود و من قطعاتي از كليدر خواهم خواند، به خصوص كليدر، پس «نخست از زيبايي انسان آغاز ميكنم». نكتهی جالب براي هر دوي ما، نيز براي آيدا و نزديكان اين بود كه ما بدون هماهنگي قبلي انتخاب خود را كرده بوديم. شاملو شعرهايي را و من قطعاتي از كليدر را و در جريان شعر–داستانخواني پيوند و بافتي پديد آمد كه در پايان اين طور پنداشته شد كه ما قبلاً با يكديگر قطعهها–شعرها را تنظيم كرده بوديم. اما ميتوان گفت انگار در لحظاتي ما يك نفر شده بوديم با دو صدا، شعر و نثر. تمام شب به شعر و داستانخواني گذشت و مجال گفتوشنود پيش نيامد. بنابراين از نوع واكنشي كه گفتوگو ميتوان بدان رسيد، نميتوانم ارزيابي مشخص بدست دهم، چون گفتوگويي انجام نشد امّا همانطور كه من در تجربههايم بدان رسيده ام، مهمترين ارزيابي را از كيفيت و حرمت مخاطب ميتوان دريافت و اگر شما هم با نظر من موافق باشيد از اين بابت ميتوانم با اطمينان بگويم عميقاً فراخور و پسنديده بود.
● به اين ترتيب شما يك هفته پيش از اين شب هم در لسآنجلس برنامهی داستانخواني داشتيد؟
- بله، و پيش از آن در سانفرانسيسكو.
در سانفرانسيسكو، مسئول برنامهريزيها مهندس ناصر شيخزادگان بود كه ايشان را از قبل ميشناختم و بنا بود مهمان او باشيم و در همه حال ما را سرشار از محبت كرد و ادارهی امور مربوط، بر عهدهی گروه فرهنگي نيما بود كه سركار خانم روستا معرف و اداره كنندهی جلسه بود، آن شب شاملو و آيدا هم در سالن حضور داشتند. بگويم كه پيشتر با آذر (همسرم) به ديدن ايشان رفته بوديم و آن بعدازظهري بود كه چند نفر آمده بودند به ديدن شاملو و از او ميخواستند در آمريكا بماند و مسئوليت يك نشريهی منظم و سراسري را به عهده بگيرد. حدس ميزنم زمان بدي اين پيشنهاد خود را آورده بودند. چون حس ميكردم، شاملو و آيدا به شدت دلتنگ ايران هستند. با وجود اين، اندكي ترديد در شاملو ايجاد شده بود كه او از من خواست لحظاتي دوتايي صحبت كنيم، و موضوع را كه مطرح كرد، بيهيچ درنگي–جسارتاً–گفتم «بلند شو برويم تهران!» و از اطاق كه بيرون آمديم شاملو جواب «نه» نهايي را داد، حدس زدم آن دو–سه جوان هموطن براي لحظاتي از من رنجيده خاطر شدند كه يقين دارم آن رنجش ديري نبايد پاييده باشد.
در بركلي، به دعوت شاملو و دانشجويان يك جلسه رفتم سر كلاس شاملو، كلاسي طبعاً زنده و جوان و درباره ادبيات داستاني معاصر صحبت كردم. ابتدا تاريخچهاي از روند ادبيات نوين ايران و سپس در باب ضرورت نوانديشي در نوگرايي و اين مفهوم به ظاهر ساده كه اگر انديشهی نويي در كار نباشد، گرايشهاي نو، اموري ظاهري و گذرا بيش نخواهد بود و انديشه نو، البته امري انتزاعي نيست كه از جايي به هنرمند الهام شود، بلكه انديشهی نو در رابطه با موقعيت تاريخي هنرمند پديد تواند آمد. در همين زمينه طرحي كلي آوردم از مراحل نوگرايي در ادبيات صد سالهی معاصر، و اينكه نو بودن هر مقطع ادبيات صد سالهی ما، در ارتباط با موقعيت خاص خودش معنا مييابد و لاغير. فردا يا پسفردا بايد پرواز ميكرديم، آذر به فرانكفورت – تهران، و من به لسآنجلس.
● لسآنجلس را چگونه ديديد، در نخستين ديدار و برخورد همميهنان با خود و با كارتان؟
- حقيقت اينكه لسآنجلس، با جمعيتي كه در سالن جمع شده بود و شخصيتي كه جمعيت يافته بود، نه فقط خلاف و انتظار و تصور من، كه دور از انتظار هموطنان ساكن آنجا بود. مثلاً دوست ديرينهام ناصر رحمانينژاد (بازيگر و كارگردان تئاتر) به من گفت: «در اين شهر چنين اتفاقاتي به ندرت رخ ميدهد». من از اينكه برنامه آنجا را حذف نكرده بودم خرسند شدم. ميزبان من در لسآنجلس دكتر علي كيافر بود، استاد دانشگاه و عضو سيرا. او و همسرش ژينوس، تمام همّت و فداكاري ممكن را به خرج دادند تا بتوانم در يك اطاق كوچك و تاريك و ساكت ده–بيست ساعتي بخوابم و آن همه بيخوابيها و خستگيها را مگر جبران كنم و الحق كه جبران شد. برگزار كنندهی برنامه، خود كيافر بود با دوستداران فرهنگ ايران و معرف آن شب خليل موحد ديلمقاني. در فاصله مياني برنامه، پرتو نوريعلاء را ديدم كه همچنان صميمانه از قهرمانان كليدر صحبت ميكرد، درست مثل افرادي كه سالهاست كه ميشناسدشان.
● گويا به شيكاگو هم رفتيد؟
- همانطور كه گفتم در برنامهريزي «سيرا» به علت كمبود وقت من، شيكاگو منظور نشده بود، اما وقتي در سياتل بودم دكتر توكلي استاد دانشگاه و جامعهشناس، تلفن زد از جانب خودش و دكتر حشمت مؤيد كه آيا ميتوانم به شيكاگو بروم؟ در واقع نميتوانستم، چون بعد از لسآنجلس، به فاصله يك شب بايد در نيويورك ميبودم، در دانشگاه كلمبيا امّا دلم ميخواست حتماً دكتر مؤيد را ببينم، پس گفتم همان شب فاصله بين لسآنجلس و نيويورك را به شيكاگو خواهم رفت. در شيكاگو بنياد فرهنگي نيما، با همكاري دانشگاه شيكاگو، سه متن را در فاصلهاي كوتاه چاپ و آماده كرده بود. يك متن گزيدههايي از كليدر با نقد دكتر مويد، ديگري آهوي بخت من... و ديگر ترجمهی انگليسي صلح و جنگ با مقدمه دكتر كريمي حكاك. بعد از اينكه نقد دكتر مويد را در تهران خوانده بودم، جاي دريغ بود اگر او را نميديدم. دير رسيدم به سالن و ديدم كه او دارد جور مرا ميكشد. شيكاگو ديداري خودماني بود. شب را به رستوران رضا رفتيم، از بچهاي لُر كه دارد بزرگترين رستوران دنيا را به وجود ميآورد، رستوراني كه در آن واحد بتواند 2400 نفر را سرويس بدهد. باز شب بدخوابي من بود، چون صبح فردا بايد پرواز ميكردم به نيويورك. توكلي در حداقل فرصت، صبح زود مرا در شيكاگو چرخاند و رساند به فرودگاه. (اين هم بخشي از وجه دوم برنامه بود.) غروب ميبايد در سالن دانشگاه كلمبيا باشم. پيش از آن رفتم به دفتر دكتر احسان يارشاطر، براي ديدن او و دكتر حميد دباشي، همان دفتر كوچكي كه لابد دائرهالمعارف (بزرگ) ايرانيكا از آنجا اداره ميشود. دكتر يارشاطر را در كمال سلامت و سردماغ يافتم، و دكتر حميد دباشي كه به تازگي جانشين او شده است در دانشگاه كلمبيا از ميان چندي رقيبان، هم آنجا بود. فرصت چنداني نبود. به اتفاق دباشي روانهی سالن شديم. ساعتي بعد دكتر يارشاطر رسيد و در تنفسي كه ايجاد شد، پشت تريبون آمد و ضمن ابراز محبت، سخناني به اختصار در باب كليات مربوط به نويسندگي ايراد كرد. جوانان دانشجوي دانشگاه كلمبيا برنامه را تدارك ديده بودند و دكتر دباشي آن را اداره ميكرد و آنجا با خانم حورا ياوري آشنا شدم. شب را بايد با دباشي ميگذرانديم، حرف و سخنهاي تازه برايم زياد داشت. نيمههاي برنامه، دكتر امير احمدي كه ميزبان من در دانشگاه راتگرز بود، به سالن آمد تا پايان مرا تحويل بگيرد و ببرد منزلش در راتگرز. به اتفاق دباشي رفتيم و شب را به صبح رسانديم تا من بار ديگر ده–دوازده ساعتي كله پا شوم به جبران خستگيهاي از لسآنجلس تا راتگرز. بعد ازظهر كه سربلند كردم دباشي رفته بود و ديگر مجال نيافتم تا پروندهی نشست (پنل) مخصوص كليدر، در دانشگاه كلمبيا را از او بگيرم. اين نشست گويا سه سال پيش در دانشگاه كلمبيا برگزار شده بود و من تازه داشتم از آن اطلاع مييافتم! در راتگرز، فرامرز سليماني و بيژن اسديپور را ديدم. سليماني تازه به آمريكا آمده بود، امّا بيژن اسديپور كه سالهاست آنجاست نمونهی خوبيست از هنرمند كه اگر استخوانبندي خود را دركشور بافته باشد، ميتواند در خارج هم كارش با موفقيت دنبال كند. بديهي است زبان جهاني طنز را بايد مستثني دانست از زبان ادبيات، با وجود اين اسديپور را از معدود كساني يافتم كه تكليفشان را با خود و كارشان معلوم كردهاند.
● محافل ادبي خارجي به ويژه در آمريكا درباره آثار شما چه نظري داشتند؟ با توجه به تفاوت فرهنگ و زبان آيا احساس ميكنيد در آنجا نيز از كارهاي شما استقبال ميشود و به طور مثال براي ترجمه كتابهايتان به انگليسي ناشري يا ناشريني، پيشگام ميشوند؟
- براي اينكه بتواني با محافل ادبي آمريكايي تماس حاصل كني، دست كم شش ماه–يك سالي بايد در آمريكا بماني تا براي دوستان و دوستداران هموطن بسنده شوي و از آن پس مجال بيابي تا از دايره خودها پا بيرون بگذاري و مثلاً با محافل ادبي خارجي ارتباط ايجاد كني. درغير اينصورت نميشود. مثلاً در سياتل كه آقاي (ريك سيمونسون) مديرعامل فروشگاه بزرگ «اليوت بيبوك» به اتفاق همكارش و هموطن ما، خانم ياحقي، به جلسه سخنراني آمده بود، در پايان جلسه از من دعوت كرد در فرصتي بروم فروشگاه. بالاخره فراغتي دست داد و رفتم. زيرزمين فروشگاه محل برگزاري قصه–نمايشنامهخواني بود كه هفتهاي 5 شب نويسندگان از ايالات ديگر، هم از ممالك مختلف ميآمدند و داستان ميخواندند. بيش از 200 صندلي جاي شنونده وجود داشت. او «ريك سيمونسون» همان لحظه با نيويورك تماس گرفت و با يك اديتور–كه به گفته او بسيار نامي بود–صحبت كرد. اديتور اظهار آشنايي كرده و گفته بود دولتآبادي كه به نيويورك آمد دوست دارم او را ببينم و درباره امكان ترجمه كارهايش با او صحبت كنم امّا در نيويورك مجال اينكه به او تلفن بزنم هم نيافتم. از طرفي به شدت خسته و گيج شده بودم و ديگر ظرفيت تمام شده بود امّا تا اين حد كه بدانيم آيا در غرب هم از چنين آثاري استقبال ميشود يا نه، شايد جوابش را از طريق ترجمه آلماني برخي كارهايم كه در يكي، دو سال آينده منتشر خواهد شد، بتوان گفت. از جمله «جاي خالي سلوچ» طبق اطلاعاتي كه ناشر به من داده امسال در پانزدهم آگوست، پيش از فصل نمايشگاه بينالمللي كتاب در فرانكفورت، به زبان آلماني منتشر خواهد شد.
● در اينجا هر چند گاه، شايعاتي بر سر زبانها ميافتد كه فلان شاعر يا نويسنده ايراني در ليست برندگان جايزه نوبل يا جوايز ديگر قرار گرفته. اين شايعات با توجه به اينكه در ادبيات مدرن، فاصله ما با خارجيها بسيار است تا چه حد ميتواند نزدیک به حقیقت باشد و اساساً به نظر شما، شاعران و نويسندگان ايراني به چنين اعتبار و شايستگي دست يافتهاند كه بتوانند مثلاً مدعي جايزه ادبي نوبل باشند؟
- اولاً كه بنا نيست ادبيات ما، همان معيارهايي را رعايت كرده باشد كه ادبيات به اصطلاح مدرن در جوامع صنعتي، بدان رسيده است، به گمان من ادبيات ما بايد توانسته باشد يا بتواند معيارهاي ويژه خود را به جهان ارائه بدهد، و آن معيارها منطقاً ميبايد از دل و درون جامعه، محيط و موقعيت ما بيرون آمده باشد. به خصوص فكر نميكنم غربيها–آن جور كه من در برخوردهايم دريافتم–چشم به راه مقلدين كج و كولهی خود باشند و اينكه اساساً در ميان شاعران و نويسندگان ايراني چنين اعتبار و شايستگي وجود دارد يا ندارد هم لابد يكي از موارد مطالعه چنان بنيادهاييست امّا تا حدي كه به ما مربوط ميشود بايد بگويم چرا اعتبار و شايستگي وجود ندارد؟ ادبيات، ادعانامهی شايستگي هر ملت است. ميماند شايعاتي كه هر چند گاه بر سر زبانها ميافتد. من هم اين شايعات را فقط ميشنيدم و يك بار هم تلكسي در اين باره از خبرگزاري آنسا مخابره شده بود كه در تهران گرفته شد، مربوط به كليدر، در سفر به آمريكا هم–چنانچه گفتم–دريافتم كه دو سه سال پيش در دانشگاه كلمبيا، يك (پنل) يا ميزگرد برگزار شده است، خاص كليدر، در آن نشست، چنانچه گفتم اين كتاب مورد بحث و بررسي قرار گرفته بوده از جهات مختلف، هم در پايان آن نشست نظرهايي هم احتمالاً ابراز شده و يكي از مقالات نوشته شده در همان نشست هم اشارهاي به اين نكته دارد و چنانچه گفتم بنا بود پرونده آن ميزگرد را از دكتر حميد دباشي بگيرم و همراه داشته باشم كه مجال نشد، و اگر دريافت كردم و نكتهی تازهتري در آن بود با هم از آن مطلع خواهيم شد.
● ارزيابي شما از فعاليتهاي فرهنگي و ادبي برون مرزي چيست؟ و آيا در آن سوي مرز نيز كارهايي شده است كه به نظر شما جذاب آمده باشد و حكايت از تحولي در فعاليتهاي ادبي – هنري ايران داشته باشد؟
- حقيقت اين است كه در خارج از كشور، محيطهاي اجتماعي ايرانيان–به نظر ميرسد بيش از حد فرهنگي شده است. شما در هيچ شهر يا شهركي وارد نميشويد كه آنجا–طبعاً بيش از يك كانون فرهنگي وجود نداشته باشد. (قبلاً بگويم كه من در اعتراض به همين چنددستگي فرهنگي، از رفتن به يكی، دو شهر، عذر خواستم) البته اين تحول گسترده، ظاهراً فرآيند شكستهاي سياسي بايد تلقي شود. اما نميتوانيم آن را فرآيند ببينيم و بيشتر به گمان من جلوهاي واكنشي است. چون فرآيند اجتماعي، يعني كنش و كرداري كه بر اثر آزمون و خطا فراهم ميآيد و بخصوص در عرصههاي فرهنگي–اجتماعي، عمليست آگاهانه كه از دريافتهاي تازه ناشي ميشود امّا واكنش معناي خود را دارد و در آن نوعي ستيز، حتي ستيز با خود و گذشته خود مشاهده ميشود. البته همهی آدمهاي عاقل و بالغ و همه جوامعي كه هرم فكريشان زير سيزده سال نيست و سرشكن مطالعهی هر فردش در سال بيش از دو دقيقه است، كيفيت استمرار حيات و هستيشان بر ارزيابي دمادم ديروز خود بنياد گرفته، براي پيشگيري از تكرار خطاهايش در امروز، برای جهت حركت به سمتوسوي فرداي متفاوت و بهتر و اين نفي منطقي گذشته است، براي دستيابي به ارزشهاي تازه در آزمونهاي جديد. اين رمز توفيق، با يكي از رموز توفيق آدميان اين زمانه و جوامع امروزي، به نظر نميرسد مورد عنايت جوامع و آدمياني از نسخ ما قرار گرفته باشد. در حالي كه انتظار ميرود گرايشهای فرهنگي در خارج و در داخل هم از نقطهی «پرسش از خود، ايرادجويي از خود و قبول اينكه ديگري ميتواند درستتر بينديشد، پس رعايت حق براي ديگري و ديگران الزاميست» آغاز شده باشد، نه باژگونهاش كه همان روي سكه كردارهاي پيشين، انگاشته شود. لب سخن اينكه گرايش فرهنگي از آنجا در جامعه و در ميان مردمي آغاز ميشود كه دريافت اجتماعي به اين نتيجه برسد كه جامعه و جهانش را نشناخته بوده است، پس تصميم دارد خطاهاي خود را جبران كند و قدم بعد اينكه بپذيرد جامعه و جهان را فقط به قدرت و توان يك فرد، يگ نگاه با يك گرايش نميتوان شناخت، در همين حال امّا برخی از جمعهای اجتماع كوچك هستند كه با برنامهريزي معقول كتابخواني هفتگي–ماهانه دارند و بحث دربارهی كتابي كه افراد در طول هفته–ماه بنا بوده بخوانند، نقد و تحليل آن و شاید خواندن و به نقد گذاشتن نظر ديگران... ميماند وجه خلاقيت ادبي در خارج از آب و خاك، خارج از كوي و برزن و فضايي كه هر ايراني، هر كه به نحوي، عميقاً دچار آن است. از اين بابت، كميّت قابل ملاحظهاي توليد ادبي در شعر و داستان وجود دارد. آخرين آثاري كه ديدم، يكي مجموعهی نمايشنامههاي محسن يلفانيست كه برخي از آنها پیشتر در ايران چاپ شده و برخي ديگر در خارج نوشته و چاپ شده است، كار ديگري كه ديدم داستان بلندي بود از نسيم خاكسار كه بيش از يكي–دو فصل آن را فرصت نيافتم بخوانم. داستان در جنوب ميگذشت و موضوع آن رابطه مردي بازاري بود با محيط اجتماعي خود، احتمالاً در سي سال پيش تا آنجا كه من دريافتم. در همان يك دو فصل داستان نسيم، كمي بيمبالاتي ديدم در نثر و اين شايد ناشي شود از همان دورافتادگي از مرز و بوم و محيط زنده ادبي– فرهنگي جامعه. چون عقيده دارم و در خارج هم گفتهام ادبيات فارسي پديد آمده در خارج بخش قابل اعتنايي از ادبيات معاصر ايران است و به دور از تند و تيزيهاي نا لازم، ميبايد با روندي معقول و آشكار بتواند وارد کشور بشود و مورد ارزيابي قرار گيرد. متأسفانه اين وهم–به غلط–براي نويسندهی خارج از كشور پديد آمده كه مردم و خوانندگان داخل به ايشان وقعي نميگذارند و اين سوء تفاهم–با توجه به دوري گزيدن اغلب نويسندگان، از صراحتهاي سياسي پيشين در ادبيات و گرايش به كيفيت هنري-ادبی- خوب است در ميان نباشد و يكي راههاي آن نقد و بررسي آن آثار است. در همين جهت اگر فرصتي براي خواندن داستان خاكسار پیش بیاید، شايد ضروري باشد آن كتاب چون يك الگو از داستاننويسي در خارج از كشور، در مطبوعات داخلي ارزيابي شود. از ديگراني كه ميشناسم، محمود فلكيست كه شعر و قصه كوتاه مينويسد و او در تدارك گردآوري و چاپ مجموعهی آثار داستاني نويسندگان خارج از كشور است كه كار لازميست و ميتواند نمونهی خوبي براي آشنايي با نويسندگان ايراني در غربت باشد، به خصوص براي علاقهمنداني مثل ما كه دسترسي به نشريات چاپ خارج نداريم، آن مجموعه ملاك و معدل خوبي براي مطالعه سنجش خواهد بود. پيش از بازگشت به اروپا و اينكه در جريان كار فلكي قرار گيرم، در ديدارهايي كه با دوست ديگرمان دكتر فرامرز سليماني دست داد، با او در ميان گذاشتم حالا كه ميخواهد در آمريكا بماند–دستكم بيشترين ماههاي سال را–خوب است به گردآوري و ارزيابي شعر در غربت و بپردازد و دريافتم كه او خود چنين تداركي ديده است و چنين فكري دارد كه اميدوارم به انجام برسد و چنان ملاكي به دست دهد تا ما بتوانيم به ارزيابي دقيقتري از شعر برون مرزي برسيم. در طول سفر كه تمام شب و روز آن يعني حركت از نقطهاي به نقطه ديگر، در پايان هر شب سخنراني داستان، شعري روي ميز گذاشته ميشد كه فرصت خواندن همهشان البته متأسفانه نبود امّا در مواردي به جرقههايي برخوردهام. دو سال پيش در سوئد به شاعر جوان سنندجي برخوردم كه چند شعر درخشان براي جمع خواند، در يكي از آن اشعار استانبول را از ديد يك آواره بيان كرده بود، بسيار جذاب و گيرا امّا نسخهاي از آن را نتوانستم در اختيار داشته باشم. امسال نيز در تورنتو پاكتي روي ميز گذاشته شد كه در نيوهيون آمريكا فرصتي يافتم آن را بگشايم و درون پاكت شعري يافتم با امضاء حسين فاضلي (نانام)، كه به نظرم درخشان آمد، به خصوص از يك زاويهی مهاجرت. (اين شعر را در اختيار شما ميگذارم براي چاپ، حديث نفس غريبيست.) جالب اينكه در نيوهيون، اين شعر را خواندم و شعرهايي از سه شاعر خودمان در داخل، مفتون اميني، عمران صلاحي، و دو سه شعر از گودرزي (طه) به خصوص از باب مقايسه و نگاه به زندگي، نگاه شاعر ايراني داخل و نگاه شاعر ايراني خارج از كشور، بسيار براي خودم جالب و آموزنده بود. هم در آن شب نيوهيون، داستاني از محمد شريفي به نام «وضعيت»، (كه در گردون چاپ شده بود)، خواندم، ايشان را تاکنون نديدهام، (چنانكه نتوانستم نويسندهی شعر تورنتو را ببينم) و شنيدهام او از بچههاي استان كرمان است، داستان شريفي و شعر از (حسين فاضلي)، را در وين خواندم. هم در آن شب نيوهيون از فرامرز سليماني و بيژن اسديپور كه در سالن حضور داشتند، خواهش كردم بيايند و شعر بخوانند. سليماني، شعري از گودرزي و اشعاري از خود خواند، و بيژن اسديپور، شعري از عمران صلاحي.
باري... با توجه به گرايشي كه نام بردم، بدون شك از ميان انبوه شعر و داستانهايي كه نويسندگان و شعراي ما در خارج از كشور مينويسند و حتي ما اهل قلم همهشان را نميشناسيم، آثار درخشاني ظهور خواهد كرد. ميماند اينكه ادامهی كار و ضرورت ادامه دادن در افراد ايجاد شده باشد يا نه و اين منوط است به باور هر كس، نگاه هر فرد و هدف هر فرد امّا نشرياتي چون «انديشهی آزاد» كه در سوئد منتشر ميشود، «چشمانداز» كه در فرانسه، «پر» كه در آمريكا و «آرش» كه اخيراً در فرانسه (و صدها نشريه ديگر با كم و كيف ويژه هر كدام) زمينههاي مناسبيست براي چاپ و عرضهی آثار ادبي، با زمينههايي لازم امّا نه كافي، چون صرف نظر از لزوم معرفي آثار ادبي فارسي خارج از كشور ميبايد به آن حد از جديت و ثقل برسد تا بتواند خوانندگان خود را در ميان (حدوداً سه ميليون) مهاجر ايراني پيدا كند كه به گمان يكي از راههاي دست يافتن به مخاطب در خارج از كشور، گريز از سيطرهی كميت و نزديك شدن به تحمّل كيفيت است، دور از داوريهاي عصبي و زودگذر كه يكي از عارضههاي دامنگير خارج از كشور زيستن است (و البته در داخل هم نمونههايش را كم نداريم) چون از نويسنده و شاعر، نخست انتظار ميرود كه نسبت «فرد» خود را با جهان دريابد و چون اين نسبت را دريافت، به آساني درخواهد يافت كه اگر فرد او هم از مادر نميزاد، چيزي از هستي كاسته نميبود و اكنون كه موهبت رنج زيستن به «او» داده شده است، پس – اگر اهل است – وظيفهاش كاري است كه انجام ميدهد، نه تلاشي در اثبات اينكه: من هم كاري انجام ميدهم. بنگر چه «من»ها كه در اين جهان نبودهاند و بينديش چه «من»ها كه در اين جهان نخواهند بود.
● آيا به فكر اقامت، اگر شده كوتاه مدت، در آمريكا نيفتاديد؟ از لحاظ امكان تدريس و اين گونه امكانات؟
- فكر اقامت در آمريكا را هيچ وقت در سر نداشتهام امّا وقت ورود به ميشيگان، در همان نخستين لحظات از فرودگاه انابر تا هتل محل اقامت، ميزبان مهربان ما، از امكان اقامت موقت نه ماهه، براي من در ميشيگان صحبت به ميان آورد، ايشان گفت يك بورس نه ماهه برای تدریس و تحقیق وجود دارد، با بودجهی مخصوص و البته قابل توجه، و از من پرسيد آيا امكانش هست و شما ميتوانيد براي چنين مدتي خارج از ايران زندگي كنيد؟ ايشان به خصوص روي فراهم آوردن امكانات ترجمهی كليدر در طول مدت مربوطه تأكيد داشت و ذكر اين نكته كه اهل نظر در آمريكا همرای هستند كه اگر اين رمان به زبان انگليسي ترجمه شود، ميتواند چه و چه شود.
باري... من از ميزبان تشكر كردم و اجازه خواستم بعداً، بعد از پايان مراسم سخنراني دربارهاش گفتگو كنيم.
جالب اينكه شب پايان كنفرانس، در سرسراي هتل، به جاي ميزبان، جواني برازنده و خوشسيما، هموطني استاد دانشگاه در آمريكا كه به كنفرانس دعوت شده يا عضو كنفرانس بود، نزديك آمد و پرسيد: ميشود دقايقي بحث كرد؟ مجال بحث كه نبود امّا گفتم به گوشم، بفرمائيد و ايشان اشاره كرد به كنفرانس سال پيش و از بانوي تاريخدان هموطني به ميان آورد كه سال 1990 به طور جنبي در سيرا شركت كرده بوده و در ضمن سخنراني خود را به عنوان تئوريسين و عضو هيئت رهبري يكي از جريانهاي راديكال چپ (در سالهاي انقلاب و اوايل آن) معرفي كرده و در طول برنامه بارها گفته است كه از گذشته خود نادم و پشيمان است و اينكه او در مقام تاريخدان، مواردي از تاريخ را در راستاي منافع گروه و نظرگاه خود جعل كرده بوده است.
بسيار خوب. سپس ايشان پرسيد: با توجه به تغييرات مهم جهاني، به خصوص در اردوگاه سوسياليسم، نظريات خود را چگونه توجيه ميكنيد؟ (و اشارهاش به بحث مثلث نحس بود.) من با وجود خستگي به شوخي گفتم: «فكر نميكردم ميشيگان هم اوين داشته باشد!» و توضيح دادم، نخست من خانم نيستم، دوم تاريخدان نيستم، به خصوص از نوع جاعل آن! سوم هرگز و در هيچ «فرصتي!» تئوريسين هيچ گروهي چه راديكال، چه محافظهكار و چه ميانهرو نبودهام و علاقهاي هم به آن نداشتهام و صد البته، شكر خدا، ندارم، چهارم اينكه گمان دارم من ادامهی معقول و متعادل خود هستم و ادامهی خود بودن ربطي به تغييرات در «اردوگاه سوسياليسم» و لابد «پيشروي كاپيتاليسم» ندارد. موضوع سخنراني من اعتراض به تجاوز و جنگ و اعمال قدرت قدرتمندان بر ملل و جوامع پيراموني بود و هست و اين هم پيش از آنكه ربطي به سوسياليزم و كاپيتاليسم داشته باشد، به وجدان نويسنده و مرز و محدودهی انسانيت او مربوط است كه وراي حسابسنجيهاي سياسي، زمانهايست، زيرا وجدان انساني ما، چون يك ملت، با استالينيسم آغاز نشده تا با ايجاد تغييرات و تجديدنظر در «سويتيسم» يا حتي عقبنشيني ناشي از ناتوانيهاي آن، از ضميرمان پاك شود و سرانجام اينكه وقتي فريدالدين عطار به چنگيزيان گفت: «نه!»، هنوز نطفهی ماركسيسم در تاريخ بسته نشده بود و من، آقاي عزيز، فكر ميكنم ادامهی خود هستم.
● به اين ترتيب موضوع بحث اقامت 9 ماهه و مسائل مربوط به آن مكتوم ماند؟
- دنبال نشد.
● با توجه به دگرگونيهاي شگفتي كه در همهی زمينهها در جهان معاصر روي داده، ارزيابي شما از كار نويسندگان خارجي چيست؟ در سالهاي اخير چه كارهايي به نظرتان جالب رسيده و در داستاننويسي انگشت روي كدام از نويسندگان معاصر دنيا ميگذاريد؟
تا آنجا كه من دسترسي داشتهام–كاملاً نسبي و از طريق ترجمهها–نويسندگان جدي خارجي بيشتر و بيشتر به كشف شيوههاي تازه بيان ادبي گرايش دارند بعد از «رگتايم» و «سيماي زني در ميان جمع» كه رمانهاي كلاسيك مدرن تلقي بايد شوند، چند اثر از نويسندگان آمريكاي لاتين خواندهام كه همچنان و هنوز گيرا و دلچسب هستند، يكي «خانه اشباح» از ايزابل النده، (ترجمهی حشمت كامراني) يكي «آئورا» (ترجمهی عبدالله كوثري)، و در حال حاضر مشغول خواندن هر دو ترجمهی آخرين اثر ماركز هستم «ژنرال در هزار توي خود» كه هنوز به نظر خاصي، به خصوص به نظر موافق نرسيدهام و براي خواندن «عشق در سالهاي وبا» منتظر مجال ماندهام. نميدانم چرا به اين استنباط رسيدهام كه بار ادبيات آمريكاي لاتين–جوری كه ما ميشناسيم–تا پايان قرن جاري به فرجام خواهد رسيد و تا آن هنگام، چه بسا فصل شكوفايي ادبيات آسيا (عرب، ترك، فارس، هندو...) فرا رسد، اگر توفيق رهايي از تأثيرات غربيها و لاتينيها را به دست بياورد انشاالله.
● در غياب شما، چند تن از نويسندگان و شعرا، اعلام جرم كردند عليه كساني كه دربارهشان با عدم رعايت موازين اخلاقي، مطالبي مينوشتند، اعلام جرم کردند نظر شما در اين باره چيست؟
- نخست بگويم پيش از سفر، هيئت پنج نفري طبق ضوابط استعفا داد، چون وظيفهی شش ماههاش پايان گرفته بود. بنابراين اقدام دوستان شاعر و نويسندهی ما، به ابتكار شخصي صورت گرفته است امّا كاري كه در دو ماهه آغاز سال 70 بايد انجام ميگرفت طبق توافق جمعي در آخرين جلسهی فراخواني نويسندگان و شعرا، آغاز دومين مرحله كار اجتماعي نويسندگان بود، و آن به تصويب رسانيدن منشور كانون بود و حك و اصلاح آن در صورت لزوم اما نميدانم به چه علت آن كار مهم، ضروري و منطقي انجام نيافته است كه البته بعد از رسيدن به توافق جمعي، لابد دنبال خواهد شد.
در مورد اعلام جرم، چنانچه حضوري به خود دوستان هم گفتم، من طبق روال فكري خود و منطقي كه براي خودم در جهت كانون نويسندگان دارم، معتقدم چون آن کار يك مسئلهی حقوقي است، بهتر است مسئلهی حقوقي-اجتماعي–فرهنگي نويسنده با مشورت شخصيت «اجتماعي–حقوقي» آغاز و پيگيري شود، اگر ضرورتش وجود داشت. نكتهی جالب اينكه دوستان ما عليه افرادي اعلام جرم كردهاند كه شنيدهام بيپرواترينشان طي نامهاي سرگشاده دربارهی علل و اهداف نوشتههاي خود توضيح داده است و هيچ نميدانم چرا مطبوعات ما، حتي مجلات، از چاپ آن طفره رفتهاند؟ در هر صورت، اگر بنا بود اين دوستان اعتراض مشخص كنند، بهتر و منطقيتر بود طي نامهاي سرگشاده و بسيار فشرده به مطبعهی كيهان و برشمردن موارد مشخص بهتان و افتراء، طبق موازين قانون اساسي، خواستار درج پاسخهاي خود ميشدند. يك نسخه از آن نامه سرگشاده هم ميتوانست براي دايره قضايي كشور ارسال شود. در آن صورت اگر باز هم از پيدايي يك ديالوگ سالم و منطقي طفره ميرفتند، اين افراد ميتوانستند–و اين حق طبيعي خود را به طور مضاعف كسب ميكردند–كه جوابهايشان را در يك جزوه منتشر كنند و در اختيار علاقهمندان به مسائل فرهنگي–ادبي جامعه قرار بدهند. در اين صورت و به شرط پرهيز از جنجالهاي مطبوعاتي و حفظ حرمت كلام، چه بسا من نيز پاسخ خود به نخستين زشتزبانيهاي دور دوم مطبوعات رسمي، پس از ختم دكتر غلامحسين ساعدي را، كه با عنوان «آزادي، ايدئولوژي همهی نويسندگان جهان است» نوشته و در بهار 66 به روزنامه كيهان داده بودم و چاپ نشده بود، در اين جزوه چاپ ميكردم. در عين حال پوشيده نيست كه در حوزهی فرديت اشخاص، اين حق براي هر كس وجود دارد كه به هر طريقي صلاح ميداند از حيثيت و حقوق فردي–مدني خود دفاع كند امّا نظر من همچنان اين است كه اين امور و مشابهات آن زيبندهتر است در حوزه كار و جمعيت يا كانون و به واسطهی دايرهی حقوقي نويسندگان انجام گيرد اگر نه امروز، شايد يك، دو يا هر چند سال ديگر. مهم اين است باور كنيم كه مسائل فرهنگي–اجتماعي ما عمرش دراز خواهد بود، حدي كاملاً متفاوت با دورهی زندگي هر يك از ما و مهمتر از آن بر نهادن سنگ بناي درست است، نه افتادن در دام جنجالهاي مطبوعاتي كه متأسفانه دم به دم بازار افتراء و بهتان را رونق بيشتر ميبخشد و بيم آن ميرود كه اين شيوهی برخورد به صورت يك هنجار جا بيفتد و عادي نمايد. انگار فراموش شده كه ما 20 – 30 سال از مجلهی فردوسي كذايي كه جاي چنين برخوردهايي بود فاصله گرفتهايم، در اين مدت تجربههايي را از سرگذراندهايم كه موهامان را سفيد كرده است امّا انگار هيچ اتفاقي نيفتاده و باز همان جنجالها دارد رونق ميگيرد! آيا در اين سي سال هيچ تحول اخلاقي صورت نگرفته است؟
● در دههی شصت نوعي تحول در مجموعهی فرهنگي ايران، به ويژه در داستاننويسي به چشم ميآيد. در اين زمينه كتابهاي متفاوتي با گذشته به چاپ رسيده و چهرههاي تازهاي پا به اين عرصه نهادهاند. ارزيابي شما از فضاي تازه چيست؟
- اتفاقاً يكي از موضوعات بحثوگفتگوهاي من در اين سفر، چنانچه سفرهاي پيشين هم، مربوط ميشد به همين ادبيات دههی شصت كه شما به آن اشاره داريد. گيرم كه بيشتر سوالات پيرامون تأثيرپذيريهاي اين ادبيات، بيشتر تأثيرپذيري از فالكنر و ماركز، مطرح ميشود و حتي موضوعي كه دانشگاه سياتل پيشنهاد كرده بود براي سخنراني «تأثير ادبيات غرب، بر ادبيات معاصر ايران» بود كه من البته در باب تأثيرات انديشهنو در ادبيات كه از پيش از انقلاب مشروطيت، سرچشمه ميگيرد، صحبت كردم، بنابراين موضوع تأثير و تأثرپذيري نويسندگان جديد را (كه البته در حيطهی شكل و ساخت ديده ميشود، نه در عرصههاي انديشه) چون واقعيتي گذرا ارزيابي كردهام و ارزيابي ميكنم چون يقين دارم مقلدين صرف، از آن رو به تقليد سفر ميكنند كه خود توشهاي ندارند امّا نويسندگان «اهل» ممكن است در آغاز راه تأثيراتي برگرفته باشند امّا اگر «اهل» باشند، تا به «خود» دست نيابند، دست از طلب ندارند. به جهت روحيهی ايشان، غالباً به اين نكته اشاره داشتهام كه ميكل آنژ هم در جواني، پيكرههايي را كه ميساخت، براي مدتي در زير خاك مدفون ميكرد تا وقتي بيرونشان ميآورد، شباهتي بين ساختهی خود و آثار باستاني رومي–يوناني بيابد. در عين حال همين نكته به ما ميگويد كه ميكل آنژ عاشق قلههايي بود كه ميخواست از آنها گذرد.
بنابراين تأثيرپذيري يكي از وجوه هنرجوييست امّا پذيرفتن تأثير وقوف بدان و رهيافت فرا رفتن از آن هم امري الزامي و بايسته است و تأثيرپذيري وقتي وجهی منفي مييابد كه هنرجو اثر يا آثار تحت تأثير خود را كمال زندگي هنرياش پندارد و بيهوده بر حقانيت و مطلقيتشان پاي فشارد و حتي به اشاعهی تلقيني آن بپردازد و در مواردي متأسفانه مشاهده ميشود اين شباهتيست كه–دانسته و ندانسته–رخ ميدهد.
بديهيست كه در غياب اين نويسندگان، با توجه به اشارات بالا، از كار همهشان، در حدود معقول دفاع كردهام و همچنان بر دفاع خود باقي هستم، حتي ادبيات اين دوره را، به نحوي آرزومندانه «ادبيات تأمل» ناميدهام امّا تأكيد ميكنم كه آرزو داشتهام و آرزو دارم كه «ادبيات تأمل» پديد بيايد، چون در يكي–دو سال اخير، نشانههايي از شتاب در كردار و كنشها ديدهام كه با آرزومندي من تفاوت آشكار دارد، و ممكن است لازم افتد در آن به اين صورت تجديد نظر ميكنم، «ضرورت تأمل در ادبيات معاصر» كه اين ديگر پيشنهاد است، نه تأييد. با وجود اين، نكات ديگري در كليات منش هنري–ادبي ايشان به نظرم ميرسد، كه اميدوارم در گفتگو (به مناسبت هدايت) با محمدرضا قرباني كه خود يكي از همين نويسندگان است، به روشني بيان كنم. به خصوص آنچه مطرح خواهم كرد، جنبهی سوالي خواهد داشت و اين از جهت تبادل تجربه و توجه دادن ايشان به كاري كه در پيش گرفتهاند، مهمترين خدمتي ست كه ميتوانم به اين دوستان جوانتر كنم.
● در مورد چاپ كتاب و مشكلات آن چه نظري داريد، با توجه به اينكه در آستانهی سفر شما شنيده ميشد آخرين كتابتان «روزگار سپري شدهی مردم سالخورده» اجازهی انتشار گرفته و منتشر خواهد شد امّا اكنون چند ماهي ميگذرد و هنوز خبري از انتشار كتاب نيست!
- همينطور است. حتي يكي–دو بار، مسئولين برنامهی سخنراني، در كانادا و آمريكا اعلام كردند كتاب روزگار سپري شده... منتشر شده است، تا اينكه ناشر–در سياتل آمريكا كه بودم – از تهران تماس گرفت و خبر از آخرين ايرادها داد. از آنجا ايراد مربوطه را درست كردم و تلفني گفتم. بعد از قريب سه ماه بازگشتم و هنوز كه هنوز است روزگار سپري شده... در پيچوخمهاي مميزي دچار و بلاتكليف مانده است، به حدي كه فكر ميكنم اين ديگر مميزي خالص هم نيست، مانع تراشيدن و سنگ انداختن است و گمان ميكنم خصومت ورزيدن و نشر كتابي–اگر ناممكن نيست–به تعويق افتاده ميشود، جالب است بدانيد يك كتاب مصاحبه هم از من قريب سه سال است در بوتهی مميزي معطل مانده است.
● شنيده ميشد و خودتان هم گفتيد برنامهاي مشترك با محمدرضا لطفي داشتهايد؛ در كجا و كدام دانشگاه؟
- در واشنگتن، دانشگاه واشنگتن. بعد از انجام تور سيرا فقط به واشنگتن رفتم و به ديدار لطفي، هم براي يك برنامه مشترك با او. قسمت اول را به خواندن «مثلث نحس» اختصاص دادم (توضيح اينكه در مدت 2 ماه كه در آمريكا بودم، براي چندين جلسه سخنراني، كتابخواني، هنوز اين متن كه بنا بود با ترجمهی انگليسي آن در يك جزوه از طرف سيراي كانادا منتشر شود و در اختيار مخاطبان قرار بگيرد، منتشر نشده بود. ظاهراً كار چاپ و فيلم و زينگ و صفحاتي اين دو–سه هزار كلمه متن، در سيستم كامپيوتر ايزی چاپ چنان جامعهاي زماني بيش از دو ماه ميطلبيده بود!) و بخش دوم به كليدرخواني و سهتار نوازي اختصاص يافت و آن شب يادهاي ايام جواني و تارنوازيهاي لطفي بار ديگر برايم زنده شد، در عين حال تجربهی تازهاي بود براي هر دوي ما. لطفي كار تازهاي ساخته بود كه شنيدم و فوقالعاده بود، او مشغول نوشتن دستور زبان موسيقي بود. نكتهی ديگر اينكه شبي مشترك با لطفي را با شعري از عاشقانههاي شاملو آغاز كردم، به نشانهی قرابت و به قصد قربت. هنوز در سياتل بودم كه روشندل در باب اين شب مشترك تلفن زده و جواب داده بودم، با نظر لطفي انجام دهيد و به سانفرانسيسكو كه رسيدم سعيد– به راستی روشندل–از واشنگتن آمده بود براي تعيين و تنظيم آن برنامه. همين جا بايد بگويم در واشنگتن نيز هموطناني ديدم و شناختم كه همچنان خود را مديون مهربانيهاي بيدريغشان ميدانم و نميدانم چگونه ميتوان به آن همه صميميت پاسخ داد. در منزل لطفی گفتگويي داشتم با گودرزي مديرمسئول مجلهی «پر» و گودرزي را خيلي دوستداشتني يافتم. گويي هنوز به همان زلالي لر بلوطخور قديمها بود. شب پايان سفر، لطفي در جمعي خصوصي تار نواخت، چنانكه من از هق زدن، خودداري نتوانستم كرد. (نميدانم او خود ميدانست كه تمام گذشتهی نسل ما را كه با نيست و هست آن گذرانيده بوديم، مينوازد يا ناخودآگاه چنان مينواخت كه تمام گذشتهی ما در من بيدار شده بود؟) بعد از ظهر همان روز بايد پرواز ميكردم به اروپا، براي شب مشتركي با شاملو در وين و ديداري با ناشر. وين، زيباترين شهر جمع و جوري كه معماري كلاسيك خود را همچنان حفظ كرده است و مهمتر اينكه غريبه در آن گم نميشود! ميزبان ما در اين شهر مهدي اخوانلنگرودي بود و يوتاي ساده و مهربان و آن آخرين شب واشنگتن، چهاردهم ماه بود و از به يادماندنيترين يادهاي اين سفر، بدر تمام با پاياني سرشار، بدرود ماه و پگاه.
● به عنوان آخرين سوال، ميخواهم بپرسم مهمترين دستاورد شما از اين سفر چه بود؟
- آزمون خود، باز هم، در آغاز ششمين دهه عمر.
● متشكر.
شماره 42
تير ماه - 70
دیدگاه خود را بنویسید