پیشروی وپیروی
شاهرخ تویسرکانی
میان ما معمول چنین است که به ابداع و ابتکار اهمیت بسیار میدهیم. هر نویسنده یا سخنوری را که نخستین بار، در کار خود، طرحی نو انداخته یا مطلب و مضمون تازهای یافته است بزرگ میشماریم و کسانی را که از او پیروی کرده یا معنی و نکتهای وام گرفتهاند خوار یا فروتر میپنداریم، گویی هنر تنها ابداع است. به این سبب همهی جوانان میکوشند که کار تازهای کنند، یا چنین جلوه بدهند که هر کار تازه را نخستین بار ایشان ابداع کرده و اندیشیدهاند.
اگر بنابراین باشد میزان حکم و داوری ما دربارهی قدر و قیمت آثار ادبی تنها بر اساس زمان قرار میگیرد. همین که کتابی پیش از کتاب دیگر یا شعری قبل از شعر دیگر نوشته و سروده شده باشد خوب وگرانبهاست و اگر زمان نوشتن و سرودن آن پس ازکتاب یا شعر نظیر آن بود بد و بیقدر و قیمت است. عیبهای این قضاوت آشکارست. یکی آنکه ناچار همۀ نکات دیگر باید فرو گذاشت و در تعیین ارزش هر اثر هنری، از نقاشی و موسیقی تا نظم و نثر، تنها به زمان توجه باید داشت.
دیگر آنکه حکم و داوری ما اگر تنها بر این پایه باشد بنیاد استواری ندارد. امروز گلستان سعدی را شاهکار میشماریم زیرا میپنداریم دیگری پیش از او چنین کتابی نپرداخته و او در این تصنیف مبتکر بوده است. اگر فردا نسخهی کتابی به دست آمد که تاریخ تـألیف آن پیش از گلستان و به همان شیوه بود، بیآنکه نکتههای دیگر را مورد نظر قرار دهیم، باید بیتأمل بگوئیم که آن کتاب تازه شاهکارست و گلستان پست و بیمقدار. امّا حقیقت، اگرچه تلخ باشد، این است که در هنر اجر ابتکار اینقدر بسیار نیست. راست است که برای گشودن راه تازه استعدادی بزرگ باید داشت و مبتکران اغـلب نام و شهرتی حاصل میکنند؛ امّا این شهرت بیش از شهرت دیگران کار او را تکمیل میکنند و چون همیشه نمونههای کامل ناسخ آثار ناقص است نام و نشان مبتکر بیچاره فراموش میشود.
نویسندگان کتابهای تذکره و تاریخ ادبیات فارسی جستجوی بسیارکردهاند تا بدانند و بگویند نخستین کسی که شعر فارسی گفت که بود. این کنجکاوی البته بسیار دلانگیزاست امّا اگر این مبتکر، که خدا اجرش دهد، حکیم احوص سعدی یا محمدبنوصیف سجستانی باشد با همان چند بیت کج و خام که گفتهاند ، آیا ایشان را همپایهی فردوسی و مولوی و سعدی و حافظ خواهیم دانست؟ آیا همین نکته که درست معلوم نیست این مبتکر بزرگوار که بوده است، دلیلی نیست بر اینکه سخن سنجان را از نظر ابتکار چندان قدر و شأن نمیشناختهاند و نکات و موازین دیگری نیز در تعیین ارزش آثار ادبی منظور بوده که به موجب آنها دیگران شهرتی عظیمتر و ماندنیتر یافتهاند؟
من خود از جمله کسانی هستم که قدر ابتکار را بسیار میدانم، امّا نمیتوانم چند بیت ناپخته را که از شاهنامهی مسعودی مَروزی در دست است با آثار استاد طوس برابر کنم یا بر آن برتری بدهم. کسی نمیگوید که فردوسی در سرودن شاهنامه پیشوا و مبتکر بوده است. اگر چند نام را که باقیست فراموش کنیم، باز هزار بیت دقیقی در دست است و فردوسی خود میگوید که از او پیروی کرده است امّا به این دلیل تاکنون کسی بزرگواری استاد طوس را اندک و شاهنامه را بیقدر ندانسته است.
راستی اینست که در هنر هم مانند امور دیگر مهّم آغاز کردن نیست بلکه کامل کردن مهّم است. مردم به هر چیز نویي با دودلی مینگرند و آن را، به همین دلیل که پیشتر نبوده و ناگهان پدید آمده است، گذران و ناپایدار میشمارند. مدتها باید بگذرد تا عامّه اصالت و اعتبار موضوعی که سابقه نداشته است را بپذیرند.
امّا از میان هنرمندان، کسانی که در پی شهرتی زودیاب و آسان هستند و در خود مایهی آن را نمیبینند که با وسایل دیگر شهرت و مقام هنری به دست بیاورند بیشتر در پی تازگی و ابداع میروند. هنرمندی که به قریحهی خود اعتماد دارد از تکرار بیمی به دل راه نمیدهد، زیرا میداند که با وجود نمونههای پیشین میتواند ارزش و بهای کارخود را ثابت کند. فردوسی البته میدانست که پیش از او دیگران داستان پادشاهان ایران باستان را به بحر متقارب سرودهاند. امّا از تکرار این کار نهراسید زیرا به نیروی هنر خود اعتماد داشت. میدانست که از همه بهتر خواهد ساخت. حافظ در صورت و معنی غزل هیچ کار تازهای نکرد. هیچ وزنی را که معمول و معهود شاعران زمانش نبود به کار نبرد امّا همان معانی عادی را در قالب معمول و متداول چنان سرود که همهی آثار دیگران را به دست فراموشی سپرد، در ادبیات همهی کشورهای دیگر جهان هم برای این معنی شاهدهای فراوان میتوان یافت. شکسپیر داستان بسیاری از نمایشنامههای خود را از آنچه در زمان او معروف بوده گرفته است. بعضی از این داستانها را در همان عصر به صورت نمایش درآورده بودند و رواجی داشت امّا چون شکسپیر بار دیگر آن داستانها را سرود و به روی صحنه آورد بازار دیگران را بیرونق کرد. گوته نیز در زمانی نمایشنامهی « فاوست» را نوشت که همین داستان و مضمون را به همین صورت دیگران نیز در آلمان و انگلستان نوشته بودند و نمایش میدادند. امروز تنها اهل تحقیق میدانند که جز گوته دیگران هم چنین نمایشنامهای ساخته و راستی اینکه بعضی در جستجوی میدان خالی هستند آیا از بیم آن نیست که مبادا با حریفی روبرو شوند؟
امّا از این نکته بگذریم. پیروی نکردن از دیگران چه ارزشی دارد اگر دیگران به آسانی بتوانند از شما پیروی کنند و در همان راه که مدعی یافتنش هستند از شما پیشتر بروند؟ شما میتوانید تقدم زمانی را برای خود ویژگی بدانید امّا مردم اعتنا و توجّهی به این نکته ندارند تا از تاریخ ایجاد آثار هنری حساب دقیقی نگه دارند.
در نظر آوریم که تقدم زمان مهّم باشد و ابتکار را از روی آن بتوان دریافت. خود این ابتکار در نظر اهل فن، آنقدرها که میپندارید عجیب و معجزه آسا نیست. فرق میان مقلد و مبتکر اغلب در میزان زرنگی آنان است. یکی از روی نمونهای که در زمان او معروف است تقلید میکند و همه با آن آشنائی دارند. دیگری که زرنگتر است نمونهها و سرمشقهای دورتر و ناشناختهتری میجوید تا تقلید و پیروی خود را به صورت ابتکار جلوه بدهد. یکی نمونهی اصلی را درست نقل و تکرار میکند، دیگری در آن تغییری میدهد و جای اجزاء را اندکی پس و پیش میکند تا با نمونهی اصلی تفاوتی داشته باشد و به آسانی آن را نتوان شناخت. این کار، اگر چه از کار نخستین دشوارتر است، چنان نیست که مایهی افتخار باشد و به هرحال دوام و ثباتی ندارد. شما در صورت و قالب یکی از آثار هنری دست بردهاید که بر اساس زمان شما تازگی دارد. دیگری هم فردا در کار شما تصرفی دیگر میکند و آنرا به صورت نوتری در میآورد و کار شما فراموش میشود. چه جای اعتراض خواهد بود؟ او هم کاری کرده است که شما کردهاید.
آثار مهّم هنری آنهاست که از گذشت ایّام کهنه نمیشود و هر چه از آن دور میشوند بزرگتر جلوه میکند، مانند کوهی بلند که همیشه از دور بلندتر به نظر میآید. این مقام و منزلت را در هنر با جستجوی تازگی نمیتوان به دست آورد. صفتی دیگر است که باید مورد نظر باشد و آن کمال است. کمال یگانه صفتی است که در آثار هنری باید جست و یگانه میزانی است که برای سنجش قدر و ارزش هنر باید به کار برد.
هنرمند بزرگ هرگز باکی ندارد از اینکه مواد و اجزاء آثار خود را از دیگران بگیرد و هیچکس او را سرزنش نخواهد کرد از اینکه اثری بازاری را گرفته و به مقام شاهکار هنری ترقی داده است.
امّا این مقدمه نباید دستاویز کسانی واقع شود که هیچ هنری ندارند جر آنکه آثار گذشتگان را اقتباس و انتحال میکنند. و از همه مهّمتر آن است که هنرمند، بیآنکه آشکارا در پی تازگی باشد و بخواهد که تنها به این طریق برای خود نام و نشانی به دست بیاورد، خلاقیت داشته باشد که عرضه کند و آن خاص خود او باشد.
شرط نخستین برای داشتن چنین صفتی صداقت و صمیمیت است. باید که هنرمند آنچه را بیان میکند خود حس کرده باشد و این شرطی بسیار دشوارست زیرا که شرایط و احوال دو شخص در یک زمان و یک مکان با هم یکسان نیست، تا چه رسد به کسانی که در زمانهای مختلف، بسیار دور از یکدیگر زندگی کنند.
هفت قرن پیش مردی بود، عارفی، قلندری، وارستهای که با علوم زمان خود آشنائی داشت، در کورهی حوادث آن روزگار گداخته و پاک و صافی از کار در آمده بود، شور و شوق و اندیشه و راز درون خود را در غزلهایی، با تعبیرات و کنایاتی که معمول و معهود زمان بود بیان کرد و غزلهایی چنان شورانگیز گفت که هرکس شنید در شوق و منسوخ شده آمد:
«من مست و تو دیوانه، ما را که برد خانه صد بار ترا گفتم کم خور دو سه پیمانه»
امروز من غزل او را میخوانم و لذّت میبرم. امّا این داعیه هم در سرم پیدا میشود که کاری کنم تا چنین اعتبار و شهرتی را در جهان ادبیات بیاورم. قلم برمیدارم و به تقلید او غزلی میسازم:
«دوشینه گذر کردم من جانب میخانه با مغبچهای ترسا خوردم دو سه پیمانه...»
بعد ذوق میکنم و با مطربی که البته فهم و سوادش از من بیشتر نیست میسازم و میدهم غرل مبارکم را در رادیو تهران بخوانند. بعد گردن میگیرم و پشت چشم نازک میکنم و توقّع دارم که مقام مرا بیفاصله، دنبال گویندهی دیوان شمس تبریزی قرار دهند.
این ابتکار که نیست، هیچ، پیروی و تقلید هم نیست، یاوه است! اگر ایراد کنند که چرا شعر تو اینقدر با شعر مولانا شباهت دارد میگویم که در ذوق و مشرب میان ما اتفاق و اشتراکی است. هیچ در نمییابم که این عذر چقدر بدتر از گناه است.
زبان شعر
نخستین نکتهای که دربارهی زبان شعر باید گفت این است که در آن، لفظ به دو اعتبار درکارست، یکی به اعتبار دلالت بر معنی و دیگر به اعتبار صورت و هیئت خاص خود.
شاعر به صورت الفاظ بیاعتنا نیست، هر کلمهای نزد او چهرهای دارد، درست مانند چهرهی مردمان؛ یکی سرد و خشک، یکی گیرنده و دلنشین. این یک نرم و دلاویز، آن یک تند و خشمانگیز.
اینجا کلمات سکههای بیزبان نیستند، جان دارند و با هم مهر و کین میورزند، مجمع بعضی همه لطف و آرامش است و اجتماع بعضی دیگر سراسر ستیز و پرخاش.
شاعر با این وجودهای زنده سر و کار دارد، خوی و چهرهی هر یک را خوب میشناسد. یکی را میخواند، یکی را میراند. این را با آن آشتی میدهد، آن را از این جدا میکند. به تدبیر و افسون از این پراکندگان گروهی میسازد که همدل و هماهنگ به فرمان او روان میشوند تا دل و جان شنونده را کمند بیارند و او را به آنجا ببرند که شاعر خواسته است.
نام گذاری
در نثر، لفظ نشانهی معنی روشن و صریحی است که در ذهن همه یکسان وجود دارد امّا کار شاعر بیان این گونه معانی نیست. او خود به شکار معانی میرود، آن معنیهای رمنده و گریزپا که اندیشهی سادهی مردمان عادی هرگز بر آنها دست نیافته است. آن معنیها که دور از ذهن سودجوی و مصلحت بین میگردند و هنوز کسی آنها را نشناخته است تا نامی داشته باشند. در این سفر به کشور ناآشنا، گاهی شاعر خود را نیز با آن معانی غریب، همجنس میبیند و مانند صائب میگوید:
«من آن معنی دور گردم جهان را که با هیچ لفظ آشنایی ندارم»
ارمغانی که شاعر از این سفر آورده غریب و ناشناس است. حافظ چنین سفری را وصف میکند آنجا که میگوید:
«ساکنان حرم سِتر و عفاف ملکوت با من راهنشین بادهی مستانه زدند»
این «حرم ستر و عفاف» کجاست؟ پیش از حافظ، که به آنجا راه یافته بود؟ راستی آن است که چنین عالمی نبوده، این عالم را نخست برای شاعر و در ذهن شاعر آفریدهاند. اوست که نخستین بار از آن خبری آورده است. پس اوست که باید بر آن نامی بگذارد. حافظ آنجا را «حرم سِتر و عفاف» خوانده است. اکنون دیگر چنین جایی هست و لفظی نیز هست که مانند کلید در معبدی شما را به آنجا رهبری میکند.
اختیار برگزیدن الفاظ
زبان نثر ساخته و پرداختهی اجتماع است و فرد جز پذیرفتن آن چارهای ندارد امّا زبان شعر را خود شاعر میسازد. مایهی کارش واژگان است. این مایه را البته خود نمیآفریند امّا به دلخواه خویش برمیگزیند. پیش او از لفظ خرمنی هست، باید دید که این خرمن از کجا فراهم آمده است.
در بازار نثر همین که سکهی لفظ از رواج افتاد دیگر قابل داد و ستد نیست امّا در عالم شعر، خود شاعر است که سکهها را رواج میدهد، پس در اینجا هیچ سکهای ناروا نیست.
شاعر به گنجینهی الفاظ کهن راه دارد. همهی آنچه سخنوران پیش از او داشته یا ساختهاند میراث اوست و از اینجاست که چنین توانگرست. او همان باید بداند و بتواند از این میراث بهره بگیرد. بداند که این سرمایه را چگونه باید به کار برد. اگر سرمایه را درست و به جا صرف کند کسی بر او ایرادی نخواهد گرفت. کسی نخواهد گفت که این سکه را از کجا آوردهای؟
این آزادی و اختیار که شاعر در انتخاب الفاظ دارد به او مجال میدهد که کلمات را نه همان برای بیان معنی، بلکه از نظر صورت نیز برگزیند و به طریقی خاص مرتب کند.
شاهرخ تویسرکانی
دیدگاه خود را بنویسید