مقدمه

اولین بار او را در جمع تعدادی از همکاران مطبوعاتی دیدم. در اوایل دهه‌ی پنجاه با آن‌که هنوز پا به دهه‌ی سوم عمر خود نگذاشته بود در چند نشریه فعالیت داشت و از جمله مسئول بخش ادبی مجلاتی مانند ترقی، دنیای جدید و زمان شد. سپس فعالیت خود را در رادیو و تلویزیون ملّی ایران متمرکز کرد که علاوه بر رادیو ایران، برای رادیو رشت هم برنامه می‌نوشت. مجموع فعالیت رادیویی وی بالغ بر 4500 برنامه شد که تا سال 56 دوام آورد. سپس روانه‌ی ایالات متحد شد و از دانشگاه نوا در ایالت فلوریدا موفق به دریافت دیپلم عالی زبان انگلیسی شد. پس از بازگشت به کشور علاوه بر تدریس ضمن همکاری با مطبوعات به تدریس و تالیف و ترجمه‌ی آثار متعددی در زمینه‌های ادبی، فلسفی و تاریخی پرداخت که در مجموع 73 اثر را شامل می‌شوند. از این تعداد 34 اثر مشتمل بر تقریباً ده هزار صفحه در حوزه‌ی اقبال پژوهی است که از او چهره‌ای شاخص در این زمینه ساخته است. چندان که در سال 2006 موفق به دریافت عالی‌ترین نشان فرهنگی و درجه دکترا «به پاس سی سال تلاش بی‌وقفه در اقبال پژوهی» از سوی پرویز مشرف ریاست جمهوری پاکستان نائل آمد. دکتر بقایی ماکان اکنون دارای عنوان رسمی «کوشاترین اقبال شناس» از سوی آکادمی اقبال در لاهور است.

به همین انگیزه گفت‌وگویی با وی در خصوص زوایای مختلف شخصیت این چهره‌ی پر آوازه‌ی ایران دوست داشتم که می‌خوانید. 


در گفت‌وگو با شاهرخ تویسرکانی سردبیر دنیای سخن 

• خوشحالم از اینکه فرصتی دست داد تا گفت‌وگویی داشته باشم با جناب عالی درباره‌ی اندیشمندی که آوازه جهانی دارد  و می‌دانم که بیست و چند سال است در زمینه‌ی آثار و افکار او به تحقیق و تفحص، یا به قول خودتان به «بازنگری» مشغولید که که حاصل آن، مجموعه بیست جلدی «بازنگری آثار و افکار اقبال» است. 

اقبال بی‌گمان ایرانی‌ترین غیر ایرانی است، فیلسوف و شاعری فحل که همه بزرگان ادب و فلسفه از دهخدا و بهار گرفته تا مینوی و معین از او به بزرگی یاد کرده‌اند. سید حسین نصر کتاب بازسازی اندیشه‌ی دینی او را از معتبرترین آثار فلسفی یک قرن اخیر در دنیای اسلام می‌داند و شریعتی او را انسانی می‌بیند «بر گونه علی، امّا براندازه‌های کمّی و کیفی متناسب با استعدادهای بشری قرن بیستم».

     سوال نخست من این است که آیا چنین شخصیت عظیمی که می‌توان او را به سبب تعلق خاطر بی‌اندازه‌اش به سرزمین‌مان، ایرانی به شمار آورد، آن‌طور که سزاوارش بوده در ایران شناسانده شده؟ و آیا خود شما بعد از این تلاش عظیم از عهده این کار برآمده‌اید؟ 

- من نیز به سهم خود خوشبختم از این‌که با صاحب قلم آزموده‌ای به صحبت نشسته‌ام که اشاعه و نشر فرهنگ، به خصوص فرهنگ ایرانی، دغدغه‌ی اصللی اوست، امّا این که گفتید اقبال را «می‌توان» ایرانی به شمار آورد، حقیقت این است که به دو دلیل، «باید» ایرانی به شمار آورد. نخست این که ایرانی بودن به پوست و گوشت و شناسنامه نیست. ای بسا کسانی که همه‌ی این شرایط را دارند ولی نمی‌توان آن‌ها را ایرانی دانست. از این کسان در اطراف‌مان فراوانند و نیازی به ذکر مثال نیست. شرط اوّل این است که روح‌مان ایرانی باشد. شیفته و شیدایی فرهنگ برآمده از این آب و خاک باشیم. اگر این عامل در کسی نباشد، عوامل جسمانی و اسنادی دلیل بر ایرانی بودنش نمی‌شوند. تعلق جسمانی و نسب بردن عوامل ثانوی هستند. البته اقبال به لحاظ نسبی نیز با ایران پیوند دارد. 

• یعنی اصل و نسب او از ایران است؟! 

- بله، او از خانواده‌های کشمیری ایرانی‌الاصل است که در حدود دویست و پنجاه سال پیش از آیین برهمن به دین اسلام روی آوردند. او در اشعارش چند بار به این موضوع اشاره کرده. در غزلی می‌گوید: 

مرا بنگر که در هندوستان دیگر نمی‌بینی                     برهمن زاده‌ای درد آشنای روم و تبریز است

و یا در غزلی دیگر می‌گوید: 

مرا اگر چه به بت خانه پرورش دادند                           چکید از لب من، آن چه در دل حرم است 

جد اعلای اقبال یکی از این مردم بود که آنان را «سپرو» می‌خواندند، یعنی کسی که پیش از همه شروع به خواندن کند. زیرا زمانی که مسلمانان بر کشمیر مسلط شدند، سپروها نخستین کسانی بودند که به سوی زبان پارسی کشانده شدند. آنان ضمن یادگیری این زبان اعتماد حکومت اسلامی را هم به خود جلب نمودند. سپروها که در حقیقت ایرانی‌الاصل بودند ناخودآگاه به سرزمین ایران و به زبان و فرهنگ آن علاقه نشان می‌دادند. آنان در واقع مثال بارزی برای این گفته مولانا شدند که: 

هرکسی کو دور ماند از اصل خویش                                       باز جوید روزگار وصل خویش

سپروها کشمیر را «ایران صغیر» نامیدند که جسمشان از آنجا بود ولی روح شان در ایران کبیر، سرزمین اجدادی‌شان، داشت. سرانجام از میان این قوم فرزانه‌ای ظهور کرد که مظهر فرهنگ و ادب ایران در شبه قاره شد، یعنی علامه اقبال که شهرتش عالم گیر است. اعتبار وی به سبب اندیشه‌های والا، اشعار حکیمانه و فلسفه نوعی که برای به حرکت درآوردن مردم از خود رمیده شرق به طور عام و مسلمانان به طور خاص پی افکند، چنان قوت گرفت و توجه متفکران بعد از خود را در کشورهای مختلف، به خصوص در ایران، به خود جلب نمود که همه‌ی بزرگان اندیشه و ادب در زمان حیاتش به تمجید و ستایش او پرداختند. شریعتی که سر پیش فلک خم نمی‌کرد و ستایش‌های هیجان‌آلود و شاعرانه‌اش فقط شامل پیامبر، اهل بیت و انصار می‌شود، وقتی از اقبال سخن می‌گوید، چنان زبان به ستایش و تمجید او می‌گشاید که گویی شاعری مدیحه سرا نظیر ظهیر فاریابی و امیر معزی به شوق صلتی زبان به مدح می‌گشاید. همان‌طور که اشاره کردید ستایش شریعتی از اقبال به واقع تامل برانگیز است. باید دید که شریعتی در زوایای اندیشه‌ی اقبال و در پرده‌های نه توی آن به چه رمز و رازهایی دست یافته که درباره‌اش می‌گوید: 

«وقتی به اقبال می‌اندیشم علی گونه‌ای را می‌بینم، انسانی را بر گونه‌ی علی، امّا بر اندازه‌های کمّی و کیفی متناسب با استعدادهای بشری قرن بیستم. اقبال با مکتب خویش و اساساً با هستی خود نشان می‌دهد که اندیشه‌ای است که در عین حال که به دنیا و نیازهای مادی بشر سخت توجه کرده است، امّا باز دلی به آدمی می‌بخشد که به قول خودش زیباترین حالات زندگی را در شوق‌ها و تامل‌های سپیده‌دم و صبح‌گاه می‌بیند. 

درست یک عارف بزرگ با یک روح زلال فارغ از ماده است و در عین حال مردی است که به علم و به پیشرفت تکنیک و پیشرف تعقل بشری در زمان ما به دیده‌ی احترام و عظمت نگاه می‌کند. اقبال همه‌ی راه‌های فلسفی و روحی این اصل را با بینش و جهت‌یابی ایمان و عرفان اسلامی خویش پیموده است. می‌توان گفت که او یک مهاجر مسلمان است که از اعماق اقیانوس پر اصرار هند سرزده و تا بلندترین قله‌های کوهستان پر اقتدار اروپا بالا رفت، امّا نماند و به میان ما بازگشت تا ره آورد سفری این چنین شگفت را به ملت خویش، یعنی به ما ارزانی دارد، و من در شخصیت او می‌بینم که یک بار دیگر، اسلام برای نسل خود آگاه و دردمند امّا پریشان خویش در قرن بیستم نمونه‌سازی کرده است...»

• این سخنان مبین آن است که منزلت اقبال بسیار فراتر از تصویری است که اکنون مردم از او در ذهن دارند. مهم‌ترین خصیصه‌ای که در او می‌بینیم استواری و صلابتی است که در شخصیتش وجود دارد. انسانی صادق، یک‌رنگ، متهور و ستیزنده و ستیهنده است. ارزش‌هایی که سبب شد تا شریعتی او را «بر گونه‌ی علی» ببیند. ظاهراً شریعتی در تاریخ روشن‌فکری دینی کسی را جز او، تا این حد نمی‌ستاید. آیا به واقع اقبال تا بدین پایه متعالی است؟

- اگر شخصیت اقبال را برای مثال با جریان روشن‌فکری همین یک قرن اخیر کشورمان مورد بررسی تطبیقی قرار دهیم گمان می‌کنم گفته‌های شریعتی را کاملاً طبیعی بیابیم. شما در طول یک صد سال اخیر نمی‌توانید متفکری را بیابید که میزان آگاهی‌های او هم‌سنگ اقبال باشد. صفت «علامه» به واقع زیبنده‌ی اوست. امروزه به خیلی‌ها می‌گویند علامه ولی این علامه بودن هم درجاتی دارد. او در اوج این درجه‌بندی است. اطلاعات و دانش وسیعش در فلسفه، ادبیات، تاریخ، علوم دینی، حقوق، و احاطه‌اش بر چند زبان زنده‌ی دنیا همراه با فعالیت‌ها و تلاش‌های سیاسی و اصلاح‌طلبانه، چهره‌ای منحصر به فرد از وی ساخته، که کمتر شخصیتی را با او توان برابری است. هر یک از این عوامل به تنهایی می‌تواند مایه‌ی شهرت و اعتبار یک شخص شود. غالب شخصیت‌های فرهنگی و علمی تنها دارای یکی از این ابعاد هستند. مضافاً به این که او به خلاف غالب روشن‌فکران شخصیتی متزلزل ندارد، برج عاج‌نشین نبوده و هر چند صباحی از شاخی به شاخی آشیان نگزیده و همیشه در طریق هدف متعالی خود که انسان مداری الهی بوده گام سپرده و مردم را بدان هدف رهنمون شده. 

همان‌طور که اشاره کردید، ظاهراً همه با او آشنا هستند ولی کمتر کسی -حتی آن که مدعی اقبال‌شناسی است- می‌داند که او چه گفت و با که گفت و چه اندیشه‌ها و خواست‌هایی در سر و دل داشت. او خود نیز پیش‌بینی می‌کرده که مردم شرق نخواهند توانست اندیشه‌هایش را به درستی فهم کنند. از همین روست که می‌گوید: 

چون رخت خویش بر بستم از این خاک                  همه گفتند با ما آشنا بود 

ولیکن کس ندانست این مسافر                چه گفت و با که گفت و از کجا بود

حقیقت این است که مردم شرق بضاعت کافی برای فهم اندیشه‌های او ندارند. این تاسف در طول تاریخ روشن‌فکری ما وجود داشته است که پیوسته روشن‌فکران و اندیش‌مندان واقعی ما که باید آن‌ها را گل‌هایی دانست که در جهنم روییده‌اند مورد بی‌توجهی یا بی‌تفاوتی جامعه‌ی خود قرار گرفتند و در نتیجه گفته‌ها و آثار و افکارشان بی‌حاصل افتاده است. توجه کنید به سرنوشت عین‌القضات و سهروردی و امثال اینان که شهیدان راه دگراندیشی هستند. اقبال با توجه به مطالعه در تاریخ اجتماعی کشورهای اسلامی به این نکته کاملاً واقف بود. از همین روست که با تاسف می‌گوید: «اگر افکاری که در اعماق ضمیرم آرمیده‌اند و حرف‌هایی که در سویدای قلبم نهانند عیان شوند، بی‌گمان مردم دنیا، بعد از مرگم تا حد پرستش دوستم خواهند داشت.»

مردم که جای خود دارند، حتی مدعیان اقبال‌شناسی هم مشمول این انتقاد می‌شوند، شاهدش کنفرانس‌های اقبال‌شناسی است که نشان می‌دهد اقبال را بسیار سطحی می‌نگرند. غالباً چند بیت شعر معروف او را مستمسکی برای یک سخنرانی قرار می‌دهند طوری که شنونده گمان می‌کند او شاعری نصیحت‌گزار و منقبت‌گو بوده است. 

• چرا اقبال‌شناسان وارد کنه افکار و خواست‌های وی نمی‌شوند؟ 

*دلیلش روشن است، تجزیه و تحلیل دیدگاه‌های وی و دستیابی به قلل افکار او نیاز به اطلاعات وسیع و مطالعات عمیق دارد. از این رو بیشتر به جنبه‌ی شاعری او می‌پردازند. این، یعنی دریایی را در حد برکه دیدن. برای ورود به این دریا باید غواص معانی بود. دریای توفنده‌ای است با بضاعت مزجات نمی‌توان وارد آن شد. در جاویدنامه می‌گوید: 

بحرم و از من کم آشوبی خطاست                 آن که در قعرم فرو آید کجاست

اقبال‌شناس اگر نه به وسعت دانش و آگاهی و ذوق و شور و حال اقبال- که البته کاری است تقریباً ناممکن- ولی دست‌کم برای شناخت صحیح وی باید از فلسفه‌ی شرق و غرب، از فرهنگ و تاریخ و ادب ایران، از دقایق و نکات قرآن، از بافت‌های اجتماعی و سیاسی کشورهای اسلامی، از زیر و بم تاریخ سیاسی، از تاریخ اسلام، از دانش تجربی معاصر و از جامعه‌شناسی آگاهی لازم را داشته باشد. ولی چون جمع آمدن همه‌ی این آگاهی‌ها در یک شخص کاری دشوار است، بنابراین کمتر کسی است از اقبال‌شناسان از جمله این کمترین- که توانسته باشد او را خوب بشناسد و بشناساند. 

هر کسی از همان بعدی به وی نگریست که به ذهنیت وی نزدیک بوده. و چون ذهن عامه مردم با شعر مانوس است بنابراین او را غالباً مردی قافیه‌اندیش معرفی کرده‌اند و بعد در پی آن برآمدند تا سنجشی میان ذهن و زبان او با دیگر شاعران فارسی‌گو به عمل آورند. 

• آیا این انتقاد را متوجه خودتان هم می‌دانید؟ خاطرم هست که در کتاب لعل روان ضمن شرح غزل‌های او به بررسی تطبیقی غزل‌های او با دیگر شاعران بزرگ فارسی هم پرداخته‌اید. آیا در اینجا تناقضی فهم می‌شود؟

- اتفاقاً تناقضی وجود ندارد. من اگر غزل‌های او را در یک دفتر جمع آوردم و مورد شرح و بررسی تطبیقی قرار دادم هدفم شناساندن بخشی از چهره‌ی اقبال بود که غزل‌سرایی عارفانه و حکیمانه یکی از آن‌هاست. ولی این، همه‌ی کار من در مورد اقبال نیست. اگر چنین بود، شاید تناقضی چهره نشان می‌داد، ولی من نوزده کتاب دیگر هم درباره‌ی وی تالیف و ترجمه کرده‌ام که در هر کدام یکی از ابعاد اندیشه‌ی او مورد بحث و بررسی قرار می‌گیرد. گرچه در همان لعل روان یا دیگر کتاب‌ها نیز در هر کجا که لازم بوده از ابعاد شخصیت و اندیشه‌اش سخن به میان آورده‌ام. البته خود معترفم که این آثار هنوز چهره واقعی اقبال را عیان نساخته. طبیعی است که وقتی قطره در برابر دریا قرار می‌گیرد، نمی‌توان عظمت و تب و تاب آن را دریابد. به قول اقبال در اسرار خودی: 

قطره از سیلاب من، بیگانه به                   قلزم از آشوب او دیوانه به 

در نمی‌گنجد به جو، عمان من                      بحرها باید پی توفان من

• اگر بخواهیم دیدگاه‌های اقبال را در مجموع مورد توجه قرار دهیم او را در کدام طیفی از روشن‌فکران باید قرار داد؟ زیرا به قول خود شما در آثار او تفکرات انسان مداری هم به وضوح احساس می‌شود. آیا این امر با اندیشه خداسالاری تباین ندارد؟

- اندیشه‌های اقبال را اگر به دقت مورد بررسی قرار دهیم می‌بینیم که انسانی مومن و روشن‌فکر است نه مومن روشن‌فکر. یعنی در تفکر او تکلیف هر یک از این دو عنصر مشخص است. هیچ‌یک بر دیگری حکم نمی‌راند. او در خصوص عقل و عشق نیز همین نظر را دارد. هیچ‌یک را بر دیگری ترجیح نمی‌دهد. آن دو را مکمل هم می‌داند. اقبال ایمان را فدای روشن‌فکری و روشن‌فکری را قربانی ایمان نمی‌کند، سهم هر یک را در زندگی می‌داند و می‌داند که از هر یک به چه میزان باید در پیشبرد اهداف زندگی سودجست. همه درد کشورهایی نظیر سرزمینی که ما بر آن سکنی داریم در این است که غالب روشن‌فکرانش بر یک نمط نبوده‌اند، بنابراین مردم زمان خود را هم هر از گاهی به جانبی سوق دادند که موجب کشاکش‌های اجتماعی شدند، یعنی عاملی که جامعه را از حرکت مستقیم و سازنده باز می‌دارد و آن را در دایره‌ی کشاکش سرگردان می‌سازد. 

• نظیر آن چه اکنون در کشورمان جریان دارد: هر گروهی می‌خواهد زمام ایام را به دست گیرد بی آن‌که تفاهمی منطقی در مدیریت آن باشد. 

- این هم که اشاره کردید می‌تواند مثالی در این زمینه باشد. ولی من قصدم بیشتر متوجه روشن‌فکران اندیشه‌ساز بود که در تاریخ می‌مانند. سیاست روز همان‌طور که از نامش پیداست تاریخ مصرفش در قیاس با تاریخ یک کشور، آن هم کشوری مانند ایران همانند نقطه‌ای است در کتابی پر ورق. مصداق «آمد مگسی پدید و ناپیدا شد» است. 

متفکران و روشن‌فکران ما از غزالی بگیرید تا امروز گاهی از سوراخ سوزن گذشتن و گاه از یک دروازه هم نتوانسته‌اند عبور کنند. با یک قوره سردی‌شان کرده است و با یک مویز گرمی. وقتی سردمداران فکری یک جامعه چنین از خود رفته و عاطفی و آشفته حال شدند، آن‌وقت جامعه نیز به طبع در همان راهی گام می‌نهد که آنان رفته‌اند، چنان‌که به گفته شما نهاده است. چیزی که به عیان می‌بینیم. همه‌ی درد ما در این است که در حوزه‌ی دین کمتر متفکر و اندیشمندی نظیر اقبال و شریعتی داشته‌ایم که روشن‌فکر دینی نباشد بلکه روشن‌فکر و دینی باشد. مومن و روشن‌فکر باشد. روشن‌فکرانی از این دست ترکیبی از این دو عنصر در ذهن ندارند بلکه برای هر یک از این عناصر ارزش خاص خود را قائل‌اند. چون چنین است، ضمن حفظ هسته اصلی دین آن را به موازات ضرورت زمان می‌خواهند. 

• آن وقت تکلیف سنت‌های دینی چه می‌شود؟

- اگر منظورتان از سنت‌های دینی ریشه‌هاست، به جای خود می‌ماند. شما وقتی درختی را پیرایش می‌کنید کاری به ریشه آن ندارید، شاخ و برگ زائد و مزاحم را قطع می‌کنید. آن‌هم طوری که درخت با محیط خود هم‌خوانی داشته باشد. حقیقت این است که سفینه‌ی دین بسیار سنگین شده است. وقتی سفینه در دریایی تند و سنگین با امواج سهگین مواجه می‌شود، برای نجاتش باید کالاهای غیر ضروری و ناکارآمد آن را به دریا ریخت. اگر چنین نشود همه‌ی سفینه در لجه آن دریای متلاطم فرو خواهد رفت. سفینه‌ی دین در زمان حاضر چنین وضعی دارد. کتاب‌های فقهی و دینی ما آکنده است از مطالبی که دیگر به کار مردم این زمان نمی‌آید و بالمآل به کار آیندگان هم نخواهد خورد. اقبال با اشاره به این موضوع می‌گوید «اکنون که به علت تغییر و تحول عظیم در اوضاع زندگی ضروریات فرهنگی جدید پیدا شده، استدلالات فقها نیز که عوام‌الناس آن‌ها را مطابق شریعت اسلام می‌دانند نیاز به تجدید نظر دارد. من هرگز نمی‌گویم که خدای ناکرده در اصول مسلم دین، فقهی وجود دارد که به علت آن نمی‌توان نیازهای فرهنگی موجود را برآورده ساخت، بلکه مقصودم این است که احکام فقها در زمان‌های مختلف که بر پایه قرآن مجید و احادیث شریفه  ارائه شده، در همان زمان‌ها بسیار مناسب و قابل عمل بوده، ولی برای زمان حال و رفع احتیاجات و نیازهای کنونی هرگز کافی نیست.» (سونش دینار، ص157) از سوی دیگر بسیاری از احادیثی که اکنون چاپ می‌شود و در اختیار مردم قرار می‌گیرد مورد عمل هیچ یک از جوامع اسلامی نیست. حتی حکومت‌هایی هم که نام اسلامی بر خود دارند بدان عمل نمی‌کنند. احادیث و روایاتی از این دست حکم همان امتعه را دارند در سفینه‌ای گرفتار آمده در دریای توفانی. اقبال می‌گوید تکلیف قضایای از این دست را که سبب رماندن انسان نو از دین می‌شوند باید با اجتهاد روشن کرد. کما این‌که در همین دو دهه‌ی اخیر در چند مورد چنین شد. البته می‌توان دین را در حد توقع صاحب حلیه‌المتقین نگاه داشت، ولی آن وقت باید آدمیانی مانند مجلسی‌ها را برای دین‌داری از خاک برآورد تا دین‌داری پیدا شود.

• ولی با این همه برخی جریان‌های فکری به شدت طالب اشاعه نوع مجهور آن هستند. آیا اینان توجهی به این نکات ندارند. آیا نمی‌خواهند که دین پیوسته شکوفا باشد؟ 

- همان‌طور که ناخودآگاه فرمودید اینان «به شدت طالب» اند. این ایهام را داشته باشید تا عرض کنم که به تصور آنان اگر دین متحول و این زمانی و هر زمانی شود، چهار سوقشان تعطیل می‌شود. دین برایشان متاعی است که با آن ارتزاق می‌کنند؛ همان‌طور که کلیسای کاتولیک قرون وسطی می‌کرد. «تحول» در تفکر ایشان یعنی «تحجر». به همین علت است که نمی‌خواهند کوچک‌ترین اصلاحی در شاخسار انبوه و پیچ در پیچ شجره دین که بر قامتش سایه انداخته و حقیقت آن را مخدوش کرده صورت گیرد و قامت سرو گونه آن از زیر بار تعقلات و پیراهه‌های بی‌شمار بیرون آید. اینان دین را در واقع منفعل و بی‌رمق می‌خواهند نه پویا. حال آن‌که اقبال، دین را «اطمینانی زنده» می‌داند «نه یک اعتقاد انفعالی». اکنون دیگر نمی‌توان بر اساس بسیاری از احادیث زندگی کرد. احادیثی که به واقع پیدا نیست ماخذ درستی داشته باشند. زهری و عبدالملک از نخستین محدثانند که تقریباً دویست سال بعد از پیامبر می‌زیسته‌اند. گفته‌اند زهری به تنهایی دو هزار حدیث جمع کرده است. این تازه اوّل کار است. در تاریخ حدیث ابوهریره‌ها داریم، قاضی نورالله شوشتری‌ها داریم که به هنگام مرگ افتخارش به این بود که چهارصد متکلم سنی مذهب چشم از جهان پوشیده را در کتاب‌های خود شیعی کرده است! از همین روست که به او «شیخ شیعه تراش» لقب داده‌اند. امثال این «شیعه تراشان» و «حدیث تراشان» بسیارند. می‌گویند ابوحنیفه فقط هفده حدیث را قبول داشت. این در حالی است که عبدالملک و زهری سی سال پیش از فوت او مجموعه‌های حدیث خود را تدوین کرده بودند. اقبال این نگرش ابوحنیفه را «کاملاً منطقی» می‌داند و می‌گوید «چنان چه تفکر نوین دینی بپذیرد که از احادیث، به عنوان یکی از منابع فقهی، هیچ‌گونه استفاده‌ای که بر پایه تردید باشد، به عمل نیاورد، فقط از یکی از بزرگ‌ترین مفسران فقه اسلامی تبعیت کرده است.» 

• با مثالی که در مورد قاضی نورالله شوشتری آوردید، به گمانم لازم است که دین پژوهان و کسانی که غم دین را می‌خورند و آینده‌ای تابناک با مبنایی منطقی و روزآمد برای آن می‌جویند بی‌طرفانه و عاری از تعصب به داوری چهره‌های مذهبی مکتوم در تاریخ دینی بپردازند، زیرا در هر زمانه‌ای ممکن است، ترسا بچه‌ای رهزن دین و دل شیخ صنعانی شده باشد و شیخ تا به خود آمدن طاماتی بافته باشد که اکنون در قاموس دین جای خوش کرده باشند. 

- دقیقاً چنین است. در هر زمانه‌ای عارفان و شاعران و مومنانی بوده‌اند که زندگی‌شان به لحاظ عقیدتی به دو بخش کاملاً متمایز از هم تقسیم می‌شود. به همین جهت گفته‌ها و تفکراتشان در دو دوره متفاوت یکسان نیست. طبیعی است که آن‌چه از ایشان به عنوان میراث فکری به جای مانده و قابل اطمینان است مربوط می‌شود به دوره‌ی کمال فکری آنان. نظیر این افراد کم نبوده‌اند مثل نظیری نیشابوری و سنایی در دنیای عرفان. نظیری چندان مکنت داشت که تخلص شاعری دیگر به نام نظیری مشهدی را به ده هزار روپیه خرید، ولی بعد در دوره‌ی تحول فکری خود پشت پا به تعقلات دنیوی زد و گفت: 

چندی به غلط بتکده کردیم حرم را                     وقت است که از کعبه برآریم صنم را

در تاریخ دین نیز افرادی از این دست فراوان داریم. اولینش حربن ریاحی است. اقبال در جاویدنامه از عارفی نام می‌برد به نام فُضَیل و او را «پاک مردی» می‌داند در ردیف ابوسعید و جنید و بایزید. این شخص، اکنون از اکابر پرهیزکاران و صالحان به شمار می‌آید و از محدثان معتبر، که کسانی از جمله امام شافعی از وی حدیث شنیده‌اند. ولی عطار در تذکره‌الاولیا درباره‌اش می‌نویسد «اوّلِ حالِ او آن بود که در میان بیابان مرو وباورد خیمه زده بود و پلاسی پوشیده و کلاهی پشمین بر سر نهاه و تسبیحی در گردن افکنده و یاران بسیار داشتی، همه دزدان و راهزنان بودند و شب و روز راه زدندی و کالا به نزد فضیل آورندی که مهتر ایشان بود و او میان ایشان قسمت کردی و آن‌چه خواستی نصیب خود برداشتی.» نمونه‌ی معروف‌تر از همه‌ی این‌ها آگوستین است که اکنون از قدیسان دنیای مسیحیت به شمار می‌آید. او در جوانی منکری نبود که مرتکب نشده باشد و اگر مساعی مادرش مونیکا نبود معلوم نبود که امروز به نام یک قدیس شهرت عالم‌گیر داشته باشد. تحول روحی او چنان شدید است که در اعترافات می‌نویسد، در باغی این ندا را شنیدم که به من گفت: «بردار و بخوان.» آگوستین عهد جدید را بر می‌دارد، آن را می‌گشاید و چشمش به گفته‌های پولس مقدس رومیان می‌افتد که خود را گرفتار «بزم‌ها، سکرها و فسق و فجور» نسازند، بلکه «خود را در عیسی مسیح خداوند» بپوشند و «برای شهوات جسمانی تدارک» نبینند. آگوستین این واقعه را آیتی الهی می‌داند و هماندم تصمیم می‌گیرد که در باغ تعمید داده شود. 

کسی که امروز بر آرا آگوستین تکیه می‌کند باید هر دو جنبه‌ی زندگی او را خوب بشناسد، نمی‌شود هر سخنی را چون منتصب به فضیل است، چون گفته فلان محدث است به آسانی پذیرفت و آن را در ردیف تعالیم دینی قرار داد و از مردم این زمان خواست تا به آن گفته‌ها پایبند باشند. آدمی جایزالخطاست. پذیرفتن بسیاری از اندیشه‌هایی که اکنون به نام دین عرضه می‌شود ناممکن است و اگر در دین اکراه نیست باید در شکوفا ساختنش از راه اجتهاد که اصلی پذیرفته شده است دل‌سوزانه و با در نظر گرفته شدن شعور جمعی مساعی جدی معمول داشت. 

• گاهی هم روایات، احادیث مورد تردید، یا برخی از کتاب‌های حاشیه‌ای را که فقط ظاهری دینی دارند چندان حرمت می‌نهند که اصل فدای فرع می‌شود. گویا برخی از سروده‌های اقبال دقیقاً به همین موضوع اشاره دارد؟

- همین‌طور است اقبال می‌گوید طریق دین روشن است. مسلمان می‌تواند با مراجعه به قرآن حقیقت دین را بیابد و به احکام مبین آن عمل کند. قرآن هیچ نیازی به تاویل و تفسیر ندارد، او نیز مانند شهاب‌الدین سهروردی در حکمة‌الاشراق معتقد است که قرآن را باید چنان خواند که گویی به خود ما نازل شده. اقبال «تاویلات ملایان» را قبول ندارد. در ارمغان حجاز می‌گوید: 

ز تاویلات مولایان نکوتر                               نشستن با خودآگاهی دمی چند

و باز در همین مجموعه که شامل آخرین سروده‌های اوست، می‌گوید: 

ز من بر صوفی و ملا سلامی                         که پیغام خدا گفتند ما را 

ولی تاویل‌شان در حیرت انداخت                   خدا و جبرییل و مصطفی را

در مثنوی چه باید کرد می‌گوید: 

مکتب و ملا، سخن‌ها ساختند                    مومنان این نکته را نشناختند 

زنده قومی بود، از تاویل مرد                              آتش او در ضمیر او فسرد

درست است که تاویل و تفسیر برای روشن ساختن یک ابهام است ولی حقیقت این است که از بطنی به بطن دیگر رفتن، ذهن را از موضوع اصلی دور می‌کند. قرآن خودش می‌گوید که آیاتش «مبین» است در قرآن نکته مبهمی نیست که نیاز به شرح بیش از اندازه داشته باشد. البته تاویل در طول تاریخ اسلام مخالفان دیگری هم داشته است. یکی از مخالفان سرسخت تاویل ابن بلخی است که در قرن پنجم هجری می زیسته. او در فارس نامه می نویسد: «هم چنان که ماحدان... نقیض قرآن می کنند و تفسیر آن می گردانند و آن را تاویل می گویند تا مردم می فریبند» مخالفان تفسیر و تاویل بر این عقیده اند که برخی از این طریق دین را به مذاق خود و در جهت سلیقه خویش معرفی می کنند و بر اساس الگویی نادرست، عقایدشان را به نام دین به دیگران تحمیل می نمایند، چنان که این فرع بر اصل مقدم می‌شود. 

• اقبال بینشی وسیع داشته و فارس عرضه دین، فلسفه و شعر او. آیا از نوگرایی و بازسازی را فقط در ساحت دین مطرح ساخته یا در مورد شعر و فلسفه نیز همین دیدگاه را دارد؟ 

- طبیعی است که ذهن اندیشمندی مانند اقبال تنها به یک جنبه از زندگی معطوف نبوده، بلکه حیات را به صورت یک کل منسجم می‌نگریسته و در نتیجه خواهان نوگرایی در همه‌ی زمینه‌ها بوده. او در واقع زندگی را در همه‌ی ابعادش نو می‌خواهد. نظراتی که در زمینه‌ی تعلیم و تربیت ارائه داده که تحت عنوان «مبانی تربیت فرد و جامعه» منتشر نمودند، نشان می‌دهد که فلسفه آموزشی او با تحولات زمانه هماهنگی دارد. نگاه او به فلسفه، مانند فلاسفه پیش از او نگاهی ذهنی نیست که اندیشه صرف باشد و به کار کسی نیاید. او مخالف فیلسوفانی است که فقط اهل اندیشه‌اند و گرایشی به عمل ندارند. او در اندیشه صرف لذتی نمی‌بیند ، اندیشه را زمانی لذت بخش می‌داند که در نهایت به عمل درآید و نفعی از آن عاید بشر شود. با توجه به این موضوع است که در آغاز کتاب بازسازی اندیشه دینی می‌گوید «قرآن کتابی است که بر عمل بیش از اندیشه تاکید دارد». اقبال فیلسوفی پای بر خاک و واقعیت‌گر است؛ به همین جهت با فلاسفه‌ای که به بیراهه ذهنی در افتادند، میانه‌ای ندارد. او افلاطون پدر فلسفه غرب را دشنام می‌دهد و او را «گوسفند» می‌خواند. زیرا با طرح و نظریه مثل قلم بر واقعی بودن این جهان کشید. با نوافلاطونیان و فیلسوفان و عارفان وحدت وجودی مخالف است زیرا خودی انسان را جاویدان نمی‌دانند. به عقیده‌ی وی این تفکر مغایر آموزه‌های قرآنی است. او حتی با فارابی نیز که سعی در تلفیق آرا افلاطون و ارسطو داشت مخالفت می‌کند. در آرا فلسفی او بارقه‌هایی از فلسفه‌های پراگماتیسم، فایده‌گرایی و اگزیستانسیالیسم می‌توان یافت. حقیقت این است که سفینه‌ی فلسفه نیز مانند دین بسیار سنگین شده و از همین رو سرنوشت غم باری پیدا کرده است. پایه‌ریز این سرنوشت دکارت بوده است. او بود که با جداکردن ذهن از ماده، فلسفه را ذهنی ساخت و در فرودست روان‌شناسی قرار داد. فلاسفه از این زمان به بعد در واقع تبدیل شده‌اند به روان‌شناسان غیر حرفه‌ای. به همین جهت امروزه غالب مردم می‌پرسند «از فلسفه چه حاصل». امروز فلسفه در میان دانشگاهیان و درس خوانده‌ها کمترین جاذبه را دارد. در همین تهران 15میلیونی وقتی سخنرانی‌های فلسفی ترتیب داده می‌شود تعداد مدعوین چندان اندک است که گاه سخن‌رانی صورت نمی‌گیرد یا سخن‌ران را به سبب قلت مستمع شوق و رغبتی در دل نمی‌افتد. دلیلش این است که فلسفه ذهنی با زندگی واقعی مردم فاصله بسیار دارد و بیشتر به افسانه پریان می‌ماند. بسیاری از موضوعات فلسفی که اکنون در دانشگاه‌ها تدریس می‌شوند فقط در تاریخ اعتبار دارند. فی‌المثل در همین فلسفه‌ی اسلامی که برخی اوج آن را در حرکت جوهری ملاصدرا می بینند، موضوعاتی مطرح می‌شود که علم بر آن‌ها خط بطلان کشیده. حرکت و جوهر مورد نظر ملاصدرا دیگر مورد قبول فیزیک نوین نیست. کدام انسان عاقلی است که سخنان او را در شواهدالربوبیه در بهشت و جهنم بخواند و بعد با خود نگوید که آن‌چه را او بهم بافته از کجا می‌دانسته؟ آیا رفته و دیده و باز آمده؟ یا برایش خبر آوردند که «فواکه بهشت» از لهیب آتش جهنم پخته می‌شود؟ او چه می‌دانسته که زمین بهشت از جایی آغاز می‌شود که شعله‌های جهنم پایان می‌گیرد. آیا انتظار دارند انسان امروزی این‌ها را بپذیرد؟ آیا شایسته است که وقت جوانان دانشجو، همراه با مخارجی که از بیت‌المال تامین می‌شود یعنی از مالیات یک پیرزن علیل گرفته تا آموزگار یک روستای دور افتاده صرف تدریس نظراتی شود که هیچ موضوعیتی در دنیای امروز ندارد. اگر فلسفه نیز کالاهای اضافی را از سفینه خود بیرون نریزد، سرنوشتی غم بارتر از این پیدا خواهد کرد. اقبال با توجه به همین نکات فلسفه ای را پی افکند که با زندگی مردم هماهنگی داشته باشد و عاملی برای تعالی فرد و جانعه باشد. 

• یعنی فلسفه خودی. 

- همین‌طور است. او در سروده‌هایش به کرات به بی‌فایده بودن فلسفه‌ی ذهنی اشاره می‌کند و ناکارآمدی آن را یادآور می‌شود. در غزلی می‌گوید: 

حکمت و فلسفه کرده است گرانخیز مرا     خضر من! از سرم این بار گران پاک انداز 

به عقیده وی فلسفه‌ای که اندیشه صرف باشد و با زندگی نیامیزد «چیزی جز حجاب حقیقت نیست. انگیزه‌ای است که ما را از شناخت کنه حیات هرچه بیشتر دور می‌سازد.» (سونش دینار، ص151) 

• شعر اقبال را از زاویه‌ی نوگرایی چگونه بررسی می‌کنید و اصلاً چه تصوری از شعر او دارید؟ 

- برای پاسخ کامل به این جواب به فرصت بسیار است که اکنون مجال آن نیست ولی آن قدر می‌توان گفت که شعر اقبال چه به لحاظ شیوه بیان و چه از حیث محتوا در مرتبه‌ای ممتاز جای دارد. به طوری که نام وی برای مردم کشور ما بسیار آشناست. ممکن است خیلی از مردم عادی سنایی و جامی را نشناسند ولی اقبال را حتما می‌شناسند. این امر می‌رساند که شعر او توانسته است در مدت کوتاهی جای خود را در میان مردم ما و همین‌طور کشورهای فارسی زبان باز کند. او وقتی شعر و فلسفه را با هم قیاس می‌کند، به این نتیجه می‌رسد که «فلسفه مایه‌ی پیری و شعر مایه‌ی جوانی است.» اقبال در قالب شعر، نوآوری‌هایی کرده است که پیش از او در شعر فارسی وجود نداشته است. او غالب‌های تازه‌ای به وجود آورده که باید آن‌ها را سبک اقبالی نامید. مقطع بسیاری از غزل‌های او دارای وزن و قافیه دیگری است. بسیاری از دو بیتی‌های او مقفا نیستند. مستزادها و ترکیب‌بندها و مسمط‌هایی دارد که با قالب‌های کلاسیک شعر فارسی متفاوت می‌باشند. شاید بتوان او را از نخستین کسانی دانست که قبل از نیما قالب شکنی را آغاز کردند. شعر برای اقبال بهانه‌ای است تا مکنونات قلبی خود را باز گوید. 

نغمه کجا و من کجا، ساز سخن بهانه‌ای است 

سوی قطار می‌کشم ناقه بی‌زمام را 

اقبال با توجه به لاابالیگری‌ها و لاقیدی‌های برخی از شاعران زمانش، هرگز خود را شاعر نمی‌خواند. آنان هم که از او جذبه و شعور و حال شاعرانه انتظار داشتند، هدف و مقصودش را در نمی‌یافتند او قصدش از شعر این بود تا خلق را با نغمه‌سرایی‌های شاعرانه و تخیلات زیبا سرگرم سازد. بلکه آن را بهانه‌ای می‌دانست تا آن‌چه را در دل دارد به زبان موثر بیان کند: 

به این بهانه در این بزم محرمی جویم                      غزل سرایم و پیغام آشنا گویم

شاعر از نظر اقبال کسی است که مفهوم زندگی را دریابد و بشناسد و آن را به صورت‌های مختلف برای مردم بیان دارد. او در قیاس میان روان‌شناس و شاعر می‌گوید، روان‌شناس شناگر است ولی شاعر غواص است. به عقیده وی شعر آن است که در خواننده غنای طبع و توانایی روحی ایجاد کند، نه آن‌که همچون راهزنان امید و نیرویشان را برباید. 

• اکنون به مصداق از هر چه بگذری سخن عشق خوشتر است، می‌خواهم به عنوان آخرین سوال از قلمروی شعر راهی سرزمین مجاورش عشق شویم و از این دریای ناپیدا کرانه بگویید و این که آیا خود شما هم رهرو همان عشق هستید که اقبال آن را بر عقل رجحان می‌نهد؟ 

- من به رغم آن که می‌پذیرم نوای نی و جوشش می از عشق است، گرمای حیات از آتش عشق است، عشق رمز زندگی است، عشق حقارت‌ها را به آتش می‌کشد، طبیب جمله علت‌ها و دوای نخوت و ناموس ماست. ولی عقل را بر آن ترجیح می‌دهم. زیرا اگر عقل نباشد عشق معنایی نخواهد داشت. بی‌عقل که نمی‌شود عشق را فهم کرد. عارفانی که عشق را بر عقل ترجیح می‌دهند، دلیل این رجحان را هم به مدد عقل یافته‌اند. این که مولوی می‌گوید: 

پای استدلالیان چوبین بود                        پای چوبین سخت بی‌تمکین بود

در واقع عقل را با برهان قیاسی و به حکم عقل رد می‌کند! یعنی، الف: پای استدلالیان چوبین است (صغری)، به: هر پای چوبین سخت بی‌تمکین است (کبری)، ج: پای استدالیان بی‌تمکین است. (نتیجه) 

یا ابن‌تیمیه برای آن‌که شرع را بر عقل مقدم داند متوسل به دلایل عقلی می‌شود تا ثابت کند که شرع بر عقل مقدم است. 

همچنین برگسن که در قیاس بین عقل و شهود، این یک را بر دیگری ترجیح می‌داد. عقل را با دلایل عقلی به شدت رد می‌کند. در این‌جا به کسانی که عقل را قابل اعتماد نمی‌دانند باید گفت: پس دلایل عقلی آنان هم در رد عقل معتبر نیست. 

امّا اقبال چون هم فیلسوف است و هم عارف، ضمن آن که برای عقل ارزش بسیار قایل است ولی در نهایت امتیاز بیشتری به عشق می‌دهد و عقل بی عشق را در خور اعتنا نمی‌داند. او چاره‌ی همه‌ی امور را در عشقی می‌بیند که از آبشخور عقل بهره‌ای داشته باشد. از نظر او عشق آمیزه‌ای است از شوریدگی، قدرت، محبت، اشراق و خلاقیت. او هستی خود را به دلیل وجود عشق ثابت می‌کند. اگر دکارت گفت: می‌اندیشم، پس هستم. او می‌گوید: 

در بود و نبود من اندیشه گمان‌ها داشت                   از عشق هویدا شد، این نکته که هستم من

• بسیار متشکرم. با آرزوی این که شعله عشق در وجود هر انسانی همیشه زبانه بکشد.