گفت‌و‌گو با فريدون مشيري 


در احوال مشير ما: حرف و سخن امروز نيست، از اناجيل پنج‌گانه تا امروز، گاهي كاتبان بزرگ را تنها به نام يك اثر یگانه و منحصر مي‌شناسيم، يعني در واقع اين اثر است كه اسم خالق آن را تداعي مي‌كند و كم نيستند آثاري كه مشهور‌تر از آفريننده‌ی خويش، تاریخ را تصرف کرده‌اند. براي نمونه مي‌توان به دن‌كيشوت اشاره كرد. حيرت‌آور اين كه در جامعه‌ی ما حتي مترجم اين اثر نيز به خاطر همين رمان مشهور شد و تا هنوز هم از شادروان محمد قاضي، به نام مترجم دن‌كيشوت ياد مي‌كنيم و از ميان اثر پنج‌گانه نظامي گنجوي، او را بيشتر در مقام سراينده‌ی خسرو و شيرين مي‌شناسيم و در ميان تجربه‌ی انواع سياق و سلوك شعر، حافظ را به نام غزل، مولوي را به نام مثنوي و خيام را به عنوان رباعي‌سُرا نام مي‌برند، لذا با اشاره به چنين باوري است كه باز اين «شاهزاده كوچولو» است كه دوسنت اگزوپري را نام‌آور كرد، يا شخصيت دون‌خوان است كه كارلوس كاستاندا را نويسنده‌ای جهاني كرده است! 

مي‌گويند هر هنرمندي، به ويژه در سيطره‌ی كلام، در زندگي تنها يك اثر بيشتر خلق نخواهد كرد، باقي توليدات هم‌سوي او به گردِ همان اثر مي‌چرخند؛ منظومه‌اي كه يك خورشيد ماندگار دارد! اين خورشيد، گاه در آغاز عمر مؤلف زاده مي‌شود؛ مثل «اشراق‌ها»ي آرتور رمبو، گاه در ميانه‌ی راه متولد مي‌گردد؛ چون دو اثر احمد شاملو (آيدا در آينه و دشنه در ديس) و يا در اواخر عمر قلم، به گونه‌ی آخرين رمان‌هاي خوزه ساراماگوي پرتغالي و يا حتي نيماي خودمان كه درخشان‌ترين اشعارش را در پانزده سال آخر حيات ادبي خود خلق كرده است امّا به هر انجامي كه باشد، اين مسئله داراي حقیقتی ژرف و باورپذیر است كه اهل قلم و انديشه، اگر از پهنه‌ی عمر طبيعي تا سر منزل نهايي خود برسند، تنها يك اثر ماندگار به جا مي‌گذارند و مابقي خلاقيت‌هاي پَسينه و پيشينه، يا تمرين براي رسيدن به آن خورشيد است يا اگر بعد از توليد اين نور ناميرا خلق شوند؛ در واقع نوعي حاشيه و تراز و توليد موازي با آن به شمار مي‌روند كه در اين ميان مؤلفان بسياري هرگز به كشف آن سر منزل تاريخي نمي‌رسند، يا به دليل نبود استعداد لازم، يا به واسطه‌ی مساعد نبودن موقعيت اجتماعي و يا به خاطر کافی نبودن روزهای زندگی و عمر لازم! و چه غريب است كه گاه تولد اين آثار يا اثر محوري، خود نقطه‌اي پاياني بر سطر زندگي مؤلف، به شمار مي‌رود و تو گويي چنين آفرينندگاني تنها منتظر كشف نهايي خود بوده‌اند تا به آن وداع خاكي پاسخ مثبت دهند. فروغ از اين دست سرنوشتي را تجربه كرد، ايمان بياوريم به آغاز فصل سرد و... تولدي ديگر كه مرگ ظاهري و زايش تاريخي و دوباره‌اي را براي او رقم زد. 

زندگي فريدون مشيري نيز همانند اغلب شاعران و نويسندگان ماندگار، مراحل مختلفي دارد كه با نظري اجمالي مي‌توان طول عمر شاعرانه‌ی او را به سه مرحله تقسيم کرد، شعر او گواه است كه طي اين سه مرحله، تغييراتي تكاملي در مسير ديدگاه او به وجود آمده؛ مرحله‌ی جواني و شعر رمانتيك و لبريز از احساس كه بيشتر باب دل جوانان و پيران زنده دل است، مشيري در اين مرحله، شاعري زميني و مردمي است و با تبحري كم‌نظير كوچه‌هاي عشق زميني را در نور ديده است. «كوچه» شاهكار اين دوره شاعر است كه جان او را در بوته‌ی عشقي زميني آزموده مي‌كرد تا آسمان‌هاي فراتري را برتابد. شاعر با چنين هواي ابري و دردآلودی به سوي عالم روحاني عرفان و بلوغ فكري مبعوث مي‌شود تا در نهايت، جاني، آفتابي بيابد. راست اين است كه تا دلي به عشق خاكي سلام نكند، در بدو تعلقات خاكي، توانا نخواهد شد و تن به معراج عشق و سربه‌داري نخواهد داد. ميان‌سالي دوراني پيچيده است، به ويژه براي هنرمندان. ديگر خبري از هوس‌ها و سبك‌سري‌هاي جواني نيست امّا جايگاه عشق، نه تنها رنگ نباخته است بلكه با شوري از اعماق و نوري از روحانيات وجود مي‌آميزد و شاعر را با خود مي‌برد. معشوق در مسير تكامل، خود مبدل به عشق مي‌شود و عاشق نيز، شاعر چون به خود مي‌آيد همه عشق است و جز آن نيست. 

«شاعر مباركت باد ناگاه روشنايي                        شادا كه بار ديگر از عشق مي‌سرايي

مي‌بينمت كه مشتاق تن داده‌اي به اين درد           بي‌منت طبيبي، بي‌حاجت دوايي»

و سرانجام مشيري پا به دوران كهن‌سالي مي‌گذارد. روزگاري كه شاعر ما، سر‌ريز از تجربه و پند‌هايي كه حاصل گذر از بوته آزمون‌هاي بسيار است، دنيا را به چشمي ديگر مي‌بيند اما با همه رنج‌هايي كه از اين زمين خاكي ديده است هنوز آن را دوست مي‌دارد، چون مي‌داند كه شاخسار دست‌هايش به بار نشسته و شعر او همچنان، تر است، گرچه خاطري حزين دارد. 

اگر باور كنيم كه هنر، تراشي است بر برليان دل و هنرمندترين‌ها از خوش‌تراش‌ترين دل‌ها برخوردارند، مشيري نيز از هنر شعر در جهت رشد و تعالي روحي خويش بهره گرفته است، آن‌گونه كه شعرش تجلي‌گاه جان‌هاي آفتابي است. مشيري طي مراحل تكاملي خويش من را به فنا مي‌رساند و عشق را تنها چراغ رابطه‌ی دل‌هاي ما قرار مي‌دهد، حقيقت اين است كه شعر او مهمان دل مردمان روزگار خويش و آيندگان هست و خواهد بود.

من نيز چو خورشيد، دلم زنده به عشق است 

راه دل خود را نتوانم كه نپويم 

هر صبح در آينه‌ی جادويي خورشيد 

چون مي‌نگرم او همه من، من همه اويم  

يكي از ويژگي‌هاي شعر مشيري جنبه‌ی ناسيوناليستي آن استي، مهر وطن و هم‌وطن در ضمير شعر‌هاي او نهفته و چهره‌ی آشكار آن نيز در شعر بلند «فردوسي» به تمامي نمايان شده است. 

*         *         *

حرف و سخن امروز ما نيست؛ گفتيم كه هر هنرمند و شاعر بزرگي تنها يك شعر يا يك دفتر ماندگار از خود باز مي‌گذارد تا تاريخ او را به نام آن آفرينه مانا، معرفي كند. مي‌گويند شاعر «كوچه» فريدون مشيري است. اين جا‌به‌جايي در شناخت و تعريف زماني و جانشين شدن اثر به جاي مؤلف خود نشانه‌ی عظمت مؤلف است كه قدرت خلاقيت‌اش از شهرت خود او پيشي گرفته است. فريدون مشيري با وجود خلق چندين دفتر شعر پرفروش و با هواخواهان بسیار و با شمارگان حيرت‌آور، هنوز از شعر معروف «كوچه» با نيكي ياد مي‌كند. زلزله‌هاي عظيم، در يك لحظه فراروي از منطق طبيعت رخ مي‌دهند، باقي تكانه‌ها، تنها پس‌لرزه به شمار مي‌روند. شعر «كوچه»ی فريدون مشيري در زمان خود يكي از زلزله‌هاي عظيم در پهنه‌ی عواطف ملي ما بود؛ عاشقانه‌اي آسان با سايه‌ساري درست از تعهد اجتماعي كه در سه دهه‌ی اخير، هم جوانان و شوريدگان زمزمه‌اش مي‌كرده‌اند و هم مبارزان و سياسيون و آزادي‌خواهان. در آن روزگار دور، مشيري نبضي را گرفته بود كه هنوز هم از تپيدن باز نمانده است؛ فراچنگ آوردن حسي بي‌مرگ براي انسان آگاه: عشق و تعهد؛ عشق براي ادامه‌ی تعهد انساني و اجتماعي و تعهد به خاطر تكامل عشق. هیچ یک از آثار جاودانه در حوزه‌ی هنر و انديشه، عاري از اين دو مشخصه‌ی تاريخي و انساني نيستند. سواي دو نكته‌ی نام برده، شعر مشيري از نظر صنعت و بداعت–به عنوان يكي از شاخص‌ترين چهره‌ها در صف مقدم روش نيمايي نيز از امكانات، توانايي‌ها و ظرفيت زباني ويژه‌اي برخوردار است. با اشاره به روح شادماني و عطيه‌ی رندي و شاد‌خواري؛ مضامين و روايات شاعرانه ايشان، حتي در حالات بيان يأس و تنهايي نيز جايگاه خود را در كالبد كلام ترك نمي‌كند: 

«هان اي عقاب عشق                             

 از اوج قله‌هاي مه آلود دور دست 

پرواز كن به دشت غم‌انگيز عمر من             

آنجا ببر مرا كه شرابم نمي‌برد» 

شعر «جادوي بي‌اثر» كه مولود عصر يأس و خاكستر و خاموشي، بعد از كودتاي 1332 به شمار مي‌رود، در عين اشاره به تنهايي انسان متعهد، با دگرگوني شيوه‌ی نگاه و خطاب به اين انزوا، عشق و جست‌و‌جوي شادماني را به صورتي پوشيده نويد مي‌دهد و اگر دري بر وي بسته شده است، مشيري با استفاده از استعاره‌ی پياله (ظرفيت روح مقاوم و تمرين توانايي در تحمل زمان) و آب آتشين (آب = رواني و روشنايي و آتشين = اشاره‌ی سمبوليك به مبارزه) در شعر ياد شده، مخاطب خويش را رو به بيداري فرا مي‌خواند و در عين اين‌كه مي‌گويد اين آب آتشين حتي احوال افسرده و تك افتاده‌ی مرا پاسخ نمي‌دهد اما در واقع به صورتي پوشيده خبر مي‌دهد كه ما براي رسيدن به آن رهايي جمعي، به تكانه‌اي وسيع‌تر نيازمنديم: 

پر كن پياله را         

كه اين آب آتشين        

ديري است ره به حال خرابم نمي‌برد 

البته به دليل وسعت معنا و پوشش حس شاعرانه‌ی اين كلام، موضوع اين شعر؛ تعميم‌پذير و قابل گسترش در همه‌ی جوانب است و هر كس به ظن و ذهن خويش مي‌تواند از هر شعر قدرت‌مندي برداشت خاص و نزديك به آمال خود داشته باشد؛ مشيري در اين شعر ويژه دست به تأييد در تكذيب زده است؛ درست در معياري ديگر، حافظ هم در موضوع خاص ديگري چنين كرده بود، آن‌جا كه مي‌گويد: «كي شعر تر انگيزد خاطر كه حزين باشد» با عنايت به موضوع رد در قبول يا ذم در تصديق، متوجه مي‌شويم كه حافظ گفته است كه شاعر به وقت افسردگي، قادر به خلق شعر تر و تازه و شادمان و مؤثر نيست، در حالي كه اگر به وزن شادي‌انگيز و ريتم رقصارقص همين شهر دقت كنيم، روشن‌تر در مي‌يابيم كه اتفاقاً حافظ در همين كلام يكي از پرقدرت‌ترين ترانه‌هايش را خلق كرده است و در نسخي ديگر حتي كلمه‌ی «خوش» به جاي «تر» آمده است؛ خوش باشي در اوج يأس و «حزن»، اساساً امري فطري در ضمير ناخودآگاه قومي ماست كه بايد راز بقاي تاريخي خود را از يك نظر در اين پارادوكس عجيب جست‌و‌جو كنيم؛ حافظ اگر چه در مصراع نخست، خبر از غيرممكن مي‌دهد (خوشي = حزن!؟) اما متعاقب آن و در واپسين مصراع از همين غزل يادآور مي‌شود: «آن نيست كه حافظ را رندي بشد از خاطر»! 

يقين دارم كه اصول اين نگاه را مشيري از حافظ باز گرفته است؛ همچنين گفتني است كه فريدونِ شعر ما بر قله‌ی دماوند كلام فارسي، آن را از حافظه‌ی ژنتيك و تاريخي ملت شاعرپرور خود وام گرفته است؛ اميدواري در اوج حزن! 

مشيري مي‌گويد: «آن بي‌ستاره‌ام كه عقابم نمي‌برد» و در جاي ديگر، با نگرشي فرزانه‌وار حتي از «حزن» به عنوان وسيله‌اي براي خودباوري و خودسازي و سبك‌باري ياد مي‌كند: 

«سيم هر ساز از ثريا تا زمين               خيزد از هر پرده آوازي حزين

هر كه با آواز اين ساز آشنا                  مي‌كند در جويبار جان شنا»

مشيري اين انسان‌سراي خوش‌طينت، شهريور 1305 در تهران، خيابان عين‌الدوله، به دنيا آمده است، تا هفت سالگي در تهران به سر برد، در چهارده سالگي، شاهد جنگ جهاني دوم بود، در همان زمان با خانواده از مشهد به تهران هجرت كرد، نخستين زمزمه‌هاي شاعرانه را در نوجواني آغاز كرد؛ قريب به پنجاه‌وپنج سال پيش از اين، در مرثيه‌اي براي مادر، سروده است: 

«ديدي آخر رفت از كف آن اميد زندگاني           شد چراغ عمر او خاموش در عين جواني

         كرد با من، با من خون دل وداع جاوداني                شد گل من پر‌پر بي‌رحمي باد خزاني       

بود اين گُل، مادر من»

فريدون مشيري با بيش از نيم قرن تلاش صميمانه و پيگير، بنا به شرايط اجتماعي و همچنين موقعيت روحي و فردي و خود، به شكار زيبا‌ترين لحظات، حس‌ها، تصاوير و مضامين مي‌رفته و مي‌رود، كه در يك منظر كلي مي‌توان اين سفر روحاني و شاعرانه را از چهار جهت خاص، مورد بررسی و دقت قرار داد؛ چهار جهت آشكار كه از چهارگونه مضمون محوري سخن مي‌گويد: 1- شعر عشق 2- شعر انسان مدارانه 3- شعر اجتماعي 4- شعر ملي. 

1- شعر و عشق: «دوستي نيز مانند گلي است/ مثل نيلوفر و ناز/ ساقه‌ی ترد ظريفي دارد/ بي‌گمان سنگ‌دل است آن‌كه روا مي‌دارد/ جان اين ساقه‌ی نازك را/ دانسته/ بيازارد!» كه در اين پاره‌ی شعر در واقع، ميان گل به نماد زيبايي و دوست داشتن، پيوندي سمبليك قائل است. همين مضمون عاشقانه، البته در شعر معروف «كوچه» به اوج خود رسيده است. 

2- شعر انسان‌مدارانه: ما نيز گشته‌ايم/ وان شيخ با چراغ همي گشت/ آيا تو نيز چون او... انسانت آرزوست؟» استاد مشيري به شهادت كلامش، يكي از انسان‌دوست‌ترين شاعران معاصر ماست؛ سال‌هاست كه چراغ به دست، رو‌در‌روي انسان معاصر ايستاده است، با پرسشي هميشگي از اين مخاطب عزيز: «چه دليل دارد/ كه هنوز/ مهرباني را نشناخته است/ و نمي‌داند در يك لبخند/ چه شگفتي‌هايي پنهان است.» 

3- شعر اجتماعي: «از همان روزي كه دست حضرت قابيل/ گشت آغشته به خون حضرت هابيل/ آدميت مُرده بود.» مشيري از همين نگاه منتقدانه و در همين شعر ادامه مي‌دهد: «صحبت از پژمردن يك برگ نيست/ واي، جنگل را بيابان نمي‌دارد روا/ آن‌چه اين نامردمان با جان انسان مي‌كنند.» 

4- شعر ملي: فريدون مشيري در مقام يك شاعر ميهن‌دوست و وطن‌پرست؛ در كنار شعر تغزّلي، شعر اجتماعي و سياسي و شعر عاطفي و انساني خود؛ هرگز از سرودن براي مُلك و ملت ماندگار، غفلت نورزيد، نمونه‌ی آن شعر «فردوسي» اوست، و يا يك شعر به ياد ماندني «از خون جوانان وطن» او كه مي‌خوانيم: «چون آتش و خون، سرخ برآمد خورشيد/ شرمنده شد از خون جوانان رشيد/ چون لاله، فرو شكست و پژمرد كه ديد/ از هر قطره، هزار خورشيد دميد.» 

مشيري با كارنامه‌اي درخشان و اعتباري مردمي در شعر، از پس نيم قرن سرودن و زيستن، هنوز هم در كنار دو سه شاعر بزرگ معاصر از طلايه‌داران نام‌دار كلام و انديشه به شمار مي‌رود و به شهادت استقبال مردمی از شمارگان پياپي دفاتر شعرش، محبوب‌ترين شاعران نيز هست. از فريدون مشيري تا به حال 22 اثر چاپ و آثارش بار‌ها و بار‌ها تجديد چاپ شده است، ظرف 43 سال حدود 300000 جلد از آثار گوناگون او به دست مردم رسيده است و به برخي زبان‌هاي زنده دنيا ترجمه شده است، حدود پنجاه ترانه و تصنيف براي خوانندگان بزرگ، روي آهنگ شخصيت‌هاي معتبر موسيقي ايران ساخته است و ده‌ها آهنگ بر روي آثار او ساخته شده است، حدود صد نفر از منتقدين، نويسندگان و ادب‌دوستان درباره‌ی آثار او مطالب و مقالاتي نوشته‌اند، نام و آثارش در بیشتر جرايد و تذكره‌هاي شعراي معاصر با تحسين و تأييد آمده است. به بهانه‌ی درست همين پیروزی بزرگ و به مناسبت عبور نيم قرن سرايش پي‌گير، با او به مباحثه و گفت‌و‌گويي صميمانه پرداخته‌ايم كه چكيده‌ی آن را با هم مي‌خوانيم:


● شما شاعر محبوب نسل كوچه و مهتاب، مشيري مهربان، قريب به نيم قرن از حيات خود را با كلمه و در كوران شعر طي كرديد؛ آن هم شفاف و پُرمحبت و عاشقانه، حالا بفرماييد كه بعد از اين همه راه، تا سر منزل اكنون، آيا از خود، زندگي و شعرتان راضي هستيد؟ 

- در مورد اين‌كه آيا «تا سر منزل اكنون» از خودم و زندگي و شعرم راضي هستم يا نه بايد بگويم از قسمتي از كار‌هاي خودم راضي نيستم و آن مربوط مي‌شود به «گردن نهادن؛‌ به حكم تقدير»! ممكن است بعضي بگويند تقدير چيست؟ يا اعتقاد به تقدير نداشته باشند، من خودم از اين گروه هستم و اما وقتي به زندگي خانوادگي و كارمند دولت بودن پدر، فكر مي‌كنم، مي‌گويم او چرا بايد در 18 سالگي، با آن‌كه بار‌ها گفته بودم «اگر كلاهم در وزارت پست و تلگراف (پدر و پدر بزرگم در آن خدمت كرده بودند) بيفتد براي برداشتنش آن‌جا نخواهم رفت.» مشكلات زندگي، بيماري مادر، كمك به پدر، همه و همه موجب شد، من در همان وزارت پست و تلگراف و تلفن (سال 1324) استخدام شوم و 33 سال از عمرم را آن‌جا بگذرانم كه گاه فكر مي‌كنم چرا من تسليم تقدير شدم؟ البته اين فكر الان من است وگرنه در آن زمان تنها چاره رهايي از مشكلات، آويختن به دامن دولت بود و بس. 

از زندگيم با همه محروميت‌ها، ناراضي نيستم. همواره سر بلند و شرافتمند زيسته‌ام، دو فرزند شايسته با تحصيلات عالي به وطنم تقديم كرده‌ام. 

در فرو بسته‌ترين دشواري

در گرانبار‌ترين نوميدي 

بار‌ها بر سر خود بانگ زدم:           

هيچت ار نيست مخور خون جگر

 دست كه هست

بيستون را ياد آر     

دست‌هايت را بسپار به كار

كوه را چون پر كاه 

از سر راهت بردار  

و امّا از شعرم، هم‌زاد و همراهم، پناه‌گاهم، چرا راضي نباشم؟! به او افتخار مي‌كنم، او توانسته است دل‌هاي بسياري را تسخير كند. او در قلب بسياري از هم‌وطنان چنان نفوذ كرده كه من با هيچ زباني نتوانسته‌ام سپاس خود را از مهر و محبت آنان بيان كنم، درباره‌ی اين همراه گفته‌ام: 

اين كيست گشوده خوش‌تر از صبح        پيشاني بي‌كرانه در من

وين چيست كه مي‌زند پر و بال            همراه غم شبانه در من

از شوق كدام گل شكفته‌ست               اين باغ پر از جوانه در من

وز شور كدام باده افتد،                       اين گويه بي‌بهانه در من

جادوي كدام نغمه ساز است                 افروخته اين ترانه در من

فرياد هزار بلبل مست                         پيوسته كشد زبانه در من

اي همره جاودانه بيدار                       چون جوش شرابخانه در من

تنها تو بخواه تا بماند                         اين آتش جاودانه در من


● نمي‌خواهم مثل پرسش‌گران امروزي، بی‌مقدمه وارد مسایل فني و صورت‌های گوناگون شعر شوم، مايلم هرچه خصوصي‌تر و صميمي‌تر، با شما گپ بزنم؛ به راستي اين عشق چيست، چه مي‌كند، چه رازي‌ست كه بازگشت نهايي هر سخني رو به اوست؟ شما در مقام يكي از شاعران انسان‌دوست و بي‌ادعاي امروز، چه تعريفي از اين عطيه عجيب ارائه مي‌دهيد؟ 

- چندي پيش در مجلسي صحبت از عشق به ميان آمد و از من نيز خواستند چند كلمه در اين زمينه بگويم. از مجموعه‌ی خوانده‌ها و شنيده‌هايم نكته‌ها گفتم، حدود يك ساعت شد، دوستي كه صحبت مرا ضبط كرده بود خواست آن را در اختيار مجله‌اي بگذارد با اين‌كه سبك و سياق آن مجله با اين نوع سخنان نمي‌خواند، مخالفت نكردم، كاش مي‌توانستم آن را در اختيار شما بگذارم تا پاسخ دوم را گفته باشم اما عشق زيبا‌ترين چيزي است كه در اين جهان هست و خوشا به حال كساني كه دستشان به اين نعمت رسيده است. 

آنان كه واقعاً عشق را مي‌شناسند و عاشقند واقعاً مي‌دانند كه دو گونه عشق داريم: يكي عشق آسماني، ديگر عشق زميني. عشق زميني آن است كه انسان مي‌تواند تمام بشريت را دوست داشته باشد و به آن عشق بورزد و البته عشق بسيار خوب و پسنديده‌اي است وگرنه درباره‌ی عشق آسماني بسيار سخن مي‌توان گفت و البته به هيچ جا هم نرسيد. 

اگر به تكامل توجهي داشته باشيم، بايد بگوييم شاعر امروز كسي است كه نبض جهان با نبض او مي‌تپد. من مثلاً هنگام جنگ ويتنام و رويداد‌هاي آن، يكي از پر شور‌ترين شعر‌هايم را سرودم. شعر «خوشه‌ی اشك» را در سال 1346، در آرامگاه حافظ، در جشن هنر شيراز كه همراه گروهي از شاعران مثل تولّلي، نادرپور، شهريار و سايه‌ی مرا هم دعوت كرده بودند خواندم: 

قفسي بايد ساخت        

هر چه در دنيا گنجشك و قناري هست 

با پرستو‌ها، كبوتر‌ها      

همه را بايد يك جا به قفس انداخت 

روزگاري‌ست كه پرواز كبوتر‌ها       

در فضا ممنوع است       

كه چرا 

به حريم حرم جت‌ها        

خصمانه تجاوز شده است... 


● آقاي مشيري.. شما نيز مثل فروغ، شاملو، سپهري و اخوان كه خوانندگان ويژه‌ی خود را دارند، مخاطبين خاص خود را داريد. سوال من در واقع اين است كه شما براي مخاطب خود مي‌سرایيد يا نه، آيا اين مخاطبان بخشي از مردم هستند كه به دلايل خاص شما و شعر شما را برگزيده‌اند؟ بفرماييد شعر از ديدگاه شما چيست و كدام است؟ 

- با اين‌كه هر نوع تعريف، شعر را محدود مي‌كند اما عرض مي‌كنم كه شعر از ديدگاه من كشف رازي يا بيان حالتي از جهان هستي است: از انسان و از طبيعت، از اشياء، جلوه‌هاي گوناگون عواطف و احساسات بشر درباره‌ی زندگي، عشق، مرگ و صد‌ها رمز و راز ديگر و شاعر كسي است كه نبضش با نبض جهان مي‌زند و شعرش شوري، شوقي، حالي، تأثري، غروري و نيرويي در جان مخاطب خود بر‌مي‌انگيزد، كشف شاعر بايد من را از من بربايد. 

رونالد راس شاعر انگليسي مي‌گويد: «فرق شاعر و كشيش اين است كه شاعر مي‌خواهد از اين موجودات زميني انسان بسازد و كشيش مي‌خواهد آنان را فرشته گرداند.» 


● شما يكي از ياران نزديك و هواداران صديق نيما بوده و هستيد، بفرماييد كه نيما را چگونه ديده، او را چطور ارزيابي مي‌كنيد؟ 

- هرگاه به او و سرگذشت و سرنوشت او فكر مي‌كنم بغض گلويم را مي‌فشارد؛ مردي كه به قول خودش وقتي به انجمن‌هاي ادبي مي‌رفت براي دفاع از خود و شعر خود، خنجر مي‌بست چون در انجمن‌هاي ادبي آن زمان گاه اختلاف سليقه‌ها گاه به كتك‌كاري مي‌كشيد، ‌نيما در پايان عمر، با اندوهي عميق به سرنوشت شعر مي‌انديشيد. 

وصيت‌نامه‌اش نمودار روشن اين اندوه است، مي‌نويسد: 

«امشب فكر مي‌كردم با اين گذران كثيف كه من داشته‌ام (بزرگي كه فقير و ذليل مي‌شود، واقعا اندوهناک ودلگیر است) فكر كردم براي دكتر حسين مفتاح چيزي بنويسم كه وصيت‌نامه من باشد به اين نحو كه: 

بعد از من هيچ كس حق دست زدن به آثارم را ندارد به جز دكتر محمد معين. گر چه مخالف ذوق من باشد، دكتر ابوالقاسم جنتي عطائي و آل‌احمد هم باشند ولي هيچ يك از كساني كه به پيروي از من شعر صادر فرموده‌اند، نباشند. 

دكتر محمد معين كه مَثَل صحيح علم و دانش است كاغذ‌هاي مرا باز كند–دكتر محمد معين كه هنوز او را نديده‌ام مثل كسي است كه او را ديده‌ام. اگر شرعی مي‌توانم قيم داشته باشم، دكتر معين قيّم من است حتی اگر او شعر مرا دوست نداشته باشد... چه قدر بيچاره است انسان...» 

نيما مشتي مجله كه هر روز برايش مي‌رسيد، روي هم مي‌انباشت، در ديدار‌هايي كه داشتيم، يكي را بر مي‌داشت صفحه شعرش را باز مي‌كرد، مي‌خواند و با افسوس مي‌گفت: 

«مايه اصلي شعر من رنج من است. گوينده‌ی واقعي بايد آن مايه را داشته باشد؛ من براي رنج خود و ديگران شعر مي‌گويم. اين‌ها كه در اين مجله‌ها به شيوه‌ی من شعر مي‌گويند، اشتباه مي‌كنند. كوتاه و بلند شدن مصراع‌ها در شعر من بنابر هوس و فانتزي نيست. من براي بي‌نظمي هم به نظمي اعتقاد دارم، هر كلمه من از روي قاعده‌ی دقيق به كلمه‌اي ديگر مي‌چسبد. شعر آزاد سرودن براي من، دشوار‌تر از غير آن است.» 

اين دو بيتي نيز در بردارنده احساس پشيماني اوست كه از آبشخور طبيعي خود دور مانده است: 

از پس پنجاهي و اندي ز عمر            نعره بر مي‌آيدم از هر رگي

كاش بودم باز دور از هر كسي           چادري و گوسفندي و سگي

در مجموعه‌ی شعر 900 صفحه‌اي نيما حتي يك شعر بدون وزن عروضي نمي‌بينيد، آن وقت گروه بسیاري كه بدون وزن، جملاتي چند زير هم مي‌نويسند، معتقدند كه شعر نيمايي! مي‌گويند. فرم و قالب نيمايي داريم ولي اوزان نيمايي نداريم، اين اواخر نيما بزرگ‌ترين غمي كه داشت اين بود كه مي‌ديد مردم آشفته‌ی بازار شعر نو و به هم ريختن اساس شعر را از او مي‌دانند، به عبارت ديگر او را مسئول اين آشفتگي مي‌شمارند. 

من از همان جواني با نيما كه «پدر شعر نو» خوانده مي‌شد آشنا بودم، چندين بار به خانه‌اش، انتهاي جاده‌ی قديم شميران، كوچه‌ی فردوسي رفته بودم. آن سال‌هاي نخست خدمت اداري‌‌ام بود كه هنوز به روابط‌عمومي نرفته بودم و تلگراف‌چي بودم و با دستگاه مورس كار مي‌كردم چون هنوز تله تايپ نياورده بودند، محل كارم سر پُل تجريش بود. عصر‌ها وقتي نيما دلتنگ مي‌شد و قدم‌زنان از خانه بيرون مي‌آمد، به من هم سر مي‌زد. نيما مي‌آمد و مي‌نشست. برايش چاي مي‌آوردم و صحبت مي‌كرديم. 

غير از مصاحبه با نيما، مطالب مختلفي در مورد شعر و كارش نوشته‌ام كه در روزنامه‌هاي آن زمان چاپ شده است. يادم مانده، نيما حكايت كوتاه زيبايي تعريف مي‌كرد كه بازگويي آن براي آن‌هايي كه تصور مي‌كنند «شعر نو» مي‌گويند امّا در واقع چيز‌هايي مي‌نويسند بدون وزن و قافيه و حتي مفهوم، شاید آموزنده باشد. مي‌گفت: «جادوگري در چين بوده كه باغ بزرگي داشته؛ هرگاه مي‌خواسته باران ببارد، وردي مي‌خوانده و باران مي‌باريده و وقتي گل‌ها و درختان باغ سيراب مي‌شدند، وردي ديگر مي‌خوانده و باران بند مي‌آمده. يك بار مي‌خواسته برود سفر، فكر مي‌كرده دو سه روز بيشتر طول نمي‌كشد و زود بر مي‌گردد، در نتيجه به شاگردش سفارش نمي‌كند چه كند و چه نكند. شاگرد، بار‌ها شنيده و آموخته بود كه استاد ورد باران مي‌خواند و باران بنا مي‌كرد به باريدن. اما شاگرد ورد بند آمدن باران را بلد نبوده، باران مي‌بارد و مي‌بارد و مي‌بارد، گل و سبزه و گياه و درخت و همه چيز باغ را مي‌شويد و مي‌برد و همه جا را ويران مي‌كند.» نيما مي‌گفت شعر بايد به زبان گفتار به زبان مردم نزديك باشد، نيما در شعر‌هايش چنان است كه انگار دارد با شما صحبت مي‌كند. صداقت در گفتار و رواني و قابل درك بودن اشعار و انتخاب نكته‌هاي ارزشمند، مهم است. درباره‌ی كار خودم بايد عرض كنم كه فكري در ذهنم جرقه مي‌زند، روشن مي‌شود و تداعي‌هاي ذهني به كار مي‌افتد، بعد آن را مي‌آورم روي كاغذ. انسان واقعي بايد شريف، نجيب، آزاده، بزرگوار، فروتن، مهربان، خدمت‌گذار و بشردوست باشد. 

نيما مي‌گفت: «من آن جادوگرم كه اين جماعت (مجله را نشان مي‌داد در آن شعري بود در سه سطر: 

من 

و 

تو 

فقط همين ورد باريدن باران را از من ياد گرفته‌اند امّا ورد بند آمدن آن را نياموخته‌اند. اين است كه اين چيزها را سر هم مي‌كنند.» 

باور كنيد اين پيرمرد تا سال‌هاي آخر عمرش با تواضع خاصي در مورد شعر‌هايش مي‌گفت: «من هنوز دارم سياه مشق مي‌نويسم، بارها بر مي‌گردم اين شعر‌ها را نگاه مي‌كنم، تصحيح مي‌كنم و تازه به نظرم مي‌رسد كه اين چند شعر، مثلاً همين-مي‌تراود مهتاب، مي‌درخشد شب‌تاب...- حال و هواي خودشان را پيدا كرده‌اند.» 

نيما در مورد كارش بسيار فكر مي‌كرد و بسيار حساسيت داشت و وسواس كه بايد شعر‌هايش كامل و بي‌نقص و پرداخته شده باشد امّا ديگران اين‌ها را نمي‌ديدند. فكر مي‌كردند نيما فقط مصراع‌ها را كوتاه و بلند مي‌كند و حرف‌هايي مي‌زند. توجه نمي‌كردند نيما چه نگاهي به زندگي و پيرامون خود دارد، چگونه شعر را از دربار به ميان مردم آورده. شعر دري ما شعر درباري بود. از زمان نيما به بعد بود كه شعر به شكل جدي مردمي‌شد. نيما اصرار زيادي داشت كه در شعر‌هايش از موسيقي‌هاي شديد پرهيز كند، مثلاً در مورد شعر‌هايي چون «نسيم خلد مي‌وزد مگر از جويبار‌ها...» مي‌گفت: «اين كمك گرفتن از موسيقي است. كار درستي نيست. شعر بايد به زبان گفتار، به زبان مردم نزديك باشد.» نيما در شعر‌هايش چنان است كه انگار دارد با شما صحبت مي‌كند... البته اين‌ها مباحث مفصل و دقيقي است كه جايش اينجا نيست و طول مي‌كشد. بگذريم. 

من دو چيز از نيما آموختم، ولي راه خودم را رفتم، به دليل همان علاقه‌اي كه به شعر كهن داشته و دارم. به نظر من، تا هنگامي كه ما حافظ، سعدي، و ديگر بزرگان شعر فارسي را بزرگ مي‌داريم، مي‌ستاييم و حتي مي‌پرستيم، نمي‌توانيم اين گذشته را يك‌باره قيچي كنيم بگذاريم كنار. من از نيما ياد گرفتم كه چگونه به زندگي و طبيعت نگاه كنم، اين مهم‌ترين نكته است. دوم اين‌كه از نيما آموختم به جاي آن‌كه مثلاً مانند فردوسي و مولوي چند هزار بيت به صورت مثنوي و در مصراع‌هاي مساوي و رو‌به‌روي هم بگويم يا غزل همين طور تكرار و تكرار بيت و قافيه،‌ مي‌توانم در قالب‌هاي پيشنهادي آزاد او شعر بسرايم آن هم در مصراع‌هاي كوتاه و بلند... و هر جا حرفم تمام شد، همان جا تمام كنم و خودم را در قالب خاصي محدود نكنم. اين دو درس مهم نيما به من امكان داد شعر بگويم تا آن‌جا كه مثلاً بعضي شعر‌هايم  مثل «جادوي بي‌اثر» (همان شعر «پر كن پياله را/ كاين آب آتشين...») با اين‌كه شعر نو است، يعني در قالب نيمايي و در مصراع‌هاي كوتاه و بلند سروده شده، به بهترين شكل وارد قالب آواز ايراني شد. فريدون شهبازيان آهنگي در دستگاه ماهور براي آن ساخت و شجريان هم آن را بسيار زيبا خواند. مي‌دانيد كه بزرگان آواز ما–مثل ظِلي و بنا و ديگران–هر چه خوانده بودند شعر كهن بود، غزليات سعدي و حافظ و فروغي و امثال آن‌ها امّا شعر نو به اين طريق به موسيقي ايراني راه يافت و بعد اين كار ادامه پيدا كرد، زيرا زبان همه بود و شنونده با آن بيگانه نبود... 


● چه كرده‌ايد كه از ميان چهار نسل، خوانندگان بسياري به سوي ساحت شعر شما فراخوانده و جذب شده‌اند؟ از ميان خاص سرودن و یگانگی، يا عام‌سُرايي و تَعَلّق به جمعيت، كدام يك فاتح زواياي بيشتري از تاريخ ادبيات است؟ تفاوت‌هاي ميان اين دو را براي علاقه‌مند به صحبت‌هاي خود مي‌شكافيد؟ 

- من راهي را كه از آغاز پسنديدم و انتخاب كردم بيشتر قالب‌هاي نيمايي يا مصراع‌هاي كوتاه و بلند و بهره‌برداري خوب از اين آزادي در شعر بود. رعايت كامل وزن، بهره‌مندي از قافيه در جاي مناسب و نگاهي ديگر به زندگي و مسائل آن و شايد بسياري موضوع‌هایی كه ديگران به آن نپرداخته بودند، مثلاً من شعري براي مادر دارم، موضوع‌ش اين است كه اگر همه‌ی نعمت‌هاي اين عالم را به من بدهند، تاج از فرق فلك بردارم و تا ابد آن تاج را بر سر داشته باشم و همه چيز و همه‌ی نعمت‌هاي عالم را به من بدهند، باز مي‌گويم: «بر تو ارزاني كه ما را خوش‌تر است، لذت يك لحظه مادر داشتن» 

در شب شعري كه سال گذشته در آمريكا داشتم برنامه‌اي براي كمك به معلولان كهريزك برگزار كردم كه طي آن دوازده هزار دلار تقديم خانم بهادر‌زاده مدير و سرپرست بنياد كهريزك در تهران شد. (در آن شب كه بعضي چيز‌ها به نفع معلولان به حراج گذاشته مي‌شد) خانمي از ميان جمعيت فرياد كشيد: اگر شعر مادر، اثر آقاي مشيري را با خط خودشان به من بدهيد هزار دلار تقديم مي‌كنم. من همان‌جا روي كاغذ ساده‌اي شعر مادر داشتن را نوشتم و ايشان هم هزار دلار به مسئولان گردآوري اعانه پرداخت. بعد از او خانمي ديگر گفت: من پول كافي ندارم حاضرم با هفتصد دلار مادر نوشته ايشان را بخرم، نوشتم و پرداخت، حالا در شعر مادر يا در شعر‌هايي مثل فردوسي، امير‌كبير، مصدق، فتح خرمشهر، دست‌هامان نرسيده است به هم. امّا اين‌كه در شعر كوچه، چه راز و رمزي نهفته است كه مردم اين همه استقبال مي‌كنند، نمي‌دانم، اما آيا جز اين است كه بسياري از خوانندگان و شنوندگان اين اشعار يك زبان مي‌گويند: صداقت در گفتار و رواني و قابل درك بودن اشعار و انتخاب نكته‌هاي ارزشمند، مهم است، شاید همه‌ی اين‌ها در کنار هم باعث اين توفيق شده است. 


● آيا ارتباط صريح شعر شما با مردم، به سادگي قابل فهم آن باز مي‌گردد، يا مردم ما سهل پندارند؟ 

اشتباه نكنيد، شعر معما نيست، از شعر معما ساخته‌اند و مي‌گويند مردم بايد فكر كنند تا بفهمند كه ما چه مي‌گوييم، شعر بايد ساده و روان باشد و اگر حرفي دارد بر دل مردم بنشاند، اتهام سهل‌پنداري به مردم درست نيست. اكثر مردمي كه مورد صحبت ما هستند، دانشگاهيان، دانشجويان، كارمندان دولت، بازرگانان، پزشكان و به طور كلي طبقه‌ی متوسط جامعه‌ی ما هستند، اينان به خصوص در سال‌هاي اخير، نه تنها سهل‌پندار نيستند كه در حد توانايي خود كتاب مي‌خرند و مي‌خوانند. 

كتاب «از خاموشي» من در يك سال دو بار (سال 1375) هر بار با 7700 تيراژ يعني جمعاً 15400 نسخه منتشر شده و همين مردم آن را خريده‌اند. آيا همه‌ی اينان ساده‌اند، يا همه‌ی شعر‌ها ساده است؟! مردم شعري را كه مي‌فهمند، مي‌خوانند و به جاي حل معماي شعر ترجيح مي‌دهند جدول حل كنند! 

يكي از ويژگي‌هاي شعر من، زبان ساده‌ی آن است، يعني همان زبان فردوسي و سعدي و حافظ امّا آن شاعران در روزگار خود، در زمينه‌ی ديگري شعر مي‌گفتند و ما در قرن بيستم، در اين زمانه، در مورد رويداد‌هاي روزگار خودمان شعر مي‌گوييم ولي زبان همان زبان فارسي است. شايد يكي از راز‌هاي موفقيت شعر من (البته اگر بشود اسمش را موفقيت گذاشت) همين است. بعضي از كتاب‌هاي شعر من، هر سال دو بار و هر بار در تيراژ 7700 نسخه چاپ مي‌شود، و زود به فروش مي‌رسد و تمام هم مي‌شود البته در گذشته اين طور نبود، تيراژ كتاب، به خصوص شعر، به اين رقم‌ها نمي‌رسيد. اكنون هم البته هستند برخي نوپردازان كه شعر نامفهوم مي‌گويند و هزار نسخه كتاب چاپ مي‌كنند كه سال‌ها در كتاب فروشي‌ها مي‌ماند و فروش نمي‌رود، در نتيجه، هيچ ناشري حاضر نيست براي انتشار كارشان سرمايه‌گذاري كند، چون سرمايه‌اش بر نمي‌گردد. در شناسنامه‌ی اين جور كتاب‌ها، در صفحه‌ی سه مي‌نويسند: «ناشر: مؤلف يا شاعر»... يعني همان كه شعر‌ها را نوشته، خودش پول گذاشته و كتاب را چاپ كرده البته اين گروه هم دوستداران و هواداران خود را دارند و هستند ديگر... بد نيست به نكته‌ی ديگري هم اشاره كنم. زمانه در حركت است و در اين ميان حوادثي اتفاق مي‌افتد. مثلاً انقلاب مشروطه پيش مي‌آيد، پس از اين انقلاب، شاعراني مي‌آيند. مير‌زاده عشقي شعر مي‌گويد و كشته مي‌شود، سرش را بر سر شعرش مي‌گذارد. عارف قزويني شعر مي‌سرايد، تصنيف‌هاي انقلابي مي‌سازد و آواره و سرانجام دق‌مرگ مي‌شود. همين‌طور تعدادي ديگر... اما اين نوع شعر فقط تا زماني كه اين انقلاب و وضع انقلابي هست، جوش و خروش دارد و مطرح و زنده است. 

درباره‌ی كار خودم بايد عرض كنم، فكري در ذهنم جرقه مي‌زند، روشن مي‌شود و تداعي‌هاي ذهني به كار مي‌افتد، بعد آن را روی کاغذ مي‌آورم. صبح‌هاي زود ساعت 4 و 5/4 بيدار مي‌شوم، سال‌هاست كه اين عادت سحر‌خيزي را دارم. تا ساعت هشت صبح كه هنگام چاي و صبحانه خوردن است، سه چهار ساعت وقت و آرامش و خلوت دارم كه نه سر و صدا هست و نه زنگ تلفن، كار مي‌كنم و شعرم را به آن اندازه و حالتي كه مي‌خواهم در مي‌آورم. ذهن شاعر هم مثل دوربين فيلمبرداري، لحظه‌ها و تصوير‌هاي گوناگوني را از جاهاي مختلف مي‌گيرد و بعد آن‌ها را مونتاژ مي‌كند و به شكل دلخواه در مي‌آورد. تمام شعر يك باره به ذهن شاعر نمي‌آيد، گاه يك جرقه است، برقي مي‌زند، چند خطي يادداشت مي‌كنم و بعد در طول روز، خطوط ديگر به ياد و ذهن مي‌آيند و تداعي بيت‌ها و مصراع‌هاست كه ادامه مي‌يابد. بيشتر كارها را همين صبح‌هاي زود انجام مي‌دهم، روي شعر‌هايم خيلي كار مي‌كنم و اين البته مختص من نيست. بيشتر شاعران گذشته هم همين زحمت را مي‌كشيده‌اند. فرض كنيد نظامي در يكي از شعر‌هايش مي‌گويد: 

بيا و شب ببين كان كندنم را         نه كان كندن، ببين جان كندنم را

چندين هزار بيت «خمسه» سرودن كار ساده‌اي نيست. پيوسته مي‌نوشته، خط مي‌زده، كم مي‌كرده، زياد مي‌كرده... ديگران هم همين‌طور بوده‌اند. 

● صادقانه عرض مي‌كنم؛ آقاي مشيري، شما شاعر بالفطره و سخن‌گوي احساسات مردم هستيد، و چنان بي‌آزار و مهربان و بااحساس، كه جز بعضي منتقدين شعرتان، نشنيده‌ام كسي با عناد و يا حتي به غريزه‌ی طبيعي حسادت، از شما ياد كند، اين عزت نفس، نصيب هر كسي نمي‌شود، آيا خودتان نيز از اين موضوع رضايت داريد؟ آيا شخصيت خصوصي و خانوادگي شما هم همين گونه است؟ 

- بيش از شصت سالي است كتاب مي‌خوانم. تاريخ، فلسفه، ادبيات، ديوان‌هاي شعر شاعران ايراني و خارج از ايران، رمان و گاه هر چه گيرم بيايد، از مجموع اين خوانده‌ها به اين نتيجه رسيده‌ام كه انسان واقعي بايد شريف، نجيب، آزاده، بزرگوار، فروتن، مهربان، خدمت‌گزار و بشردوست باشد، تا آن‌جا كه قادر بوده‌ام از اين صفات، درس‌هايي آموخته و به خاطر سپرده‌ام و به كار برده‌ام. شايد اين عواطف انساني براي ديگران هم، جالب بوده يا بر آنان مؤثر افتاده، به عنوان مثال بانوي داستان ايران خانم سيمين دانشور، در مدخل كتاب تازه‌شان به نام «پرندگان مهاجر» نوشته‌اند به محبوب‌ترين شاعر معاصر فريدون مشيري... اين جملات و نظير آن مي‌تواند نمره‌ی قبولي من در كسب آزادگي، فروتني، خدمت‌گزاري و محبت باشد. 


● شما كمتر اهل اعتراض و بيشتر نمادي از يك شاعر صلح‌گرا هستيد، حتي در شرايط موجود هم در نهايت مي‌گوييد آيا بشر باز به جنگل پناه خواهد برد؟ اين دلسوزي‌هاي انساني هم البته نقش ويژه‌اي در شعر امروز ما دارد، حالا بفرماييد واقعاً شاعر به معناي تاريخي–انساني آن، معترض است، يا ثنا‌خوان مردم؟ آيا راز ماندگاري حافظ (سواي ابعاد زيبايي‌هاي معنا و كلام) همين همراهی اعتراض و صلح در کلامش نبوده و نيست؟ 

- گمان مي‌كنم در اين مورد داوري درست نشده باشد، من هر جا لازم بوده اعتراض كرده‌ام. در مقدمه‌ی شعر «با تمام اشك‌هايم» مي‌گويم: 

اي خداوندان قدرت بس كنيد

بس كنيد از اين همه ظلم و قساوت بس كنيد

اي جهان را لطف‌تان تا قعر دوزخ رهنمون     

سرب داغ است اين كه مي‌باريد 

بر دل‌هاي مردم، سرب داغ    

موج خون است آنچه مي‌رانيد 

بر آن كشتي خودكامگي را، موج خون 

يا در شعر «فرياد» گفته‌ام: 

من دچار خفقانم، خفقان    

بگذاريد هواري بزنم، آي... 

با شما هستم، اين در‌ها را باز كنيد   

من به دنبال فضا مي‌گردم 

لب بامي، سر كوهي، صحرايي

كه در آنجا نفسي تازه كنم 

آه، مي‌خواهم فرياد بلندي بكشم... 

اما چون در مجموع بشر را به انسان بودن، به محبت، به دوست داشتن، به خدمت، به قهرماني تشويق كرده‌ام، شاعري مصلح به نظر آمده‌ام و اين خود بسيار زيبا‌ست. 


● با يك بار روخواني روشن، براي هر علاقه‌مندي، ارتباط با شعر شما، ميسر مي‌شود، در صورتي كه ممكن است اشعار ديگران اين خاصيت را نداشته باشد. اين تفاوت‌ها را چگونه ارزيابي مي‌كنيد؟ شعر، شفادهنده‌ی روان است يا بيدارباش وجدان؟ منظورم نقش شعر است، نه تعريف آن 

به نظر من، شعر هم شفادهنده‌ی روان است و هم بيداركننده‌ی وجدان. شادروان محمد‌حسين شهريار در مثنوي بلندي مي‌گويند: 

ديده‌اي بس پليد نامه سياه     كز يكي بيت آمده است به راه؟

براي شعر هر كس تعريفي دارد و تاكنون بسيار كوشيده‌اند كه شعر را تعريف كنند. بعضي هم مي‌گويند شعر تعريف‌ناپذير است. من به هيچ يك از اين نظر‌ها كاري ندارم. هر جا و هر گاه مي‌خواهم درباره‌ی شعر صحبت كنم به عنوان بهترين شاهد، دو بيت نمونه مي‌آورم كه ذات شعر را نشان مي‌دهد و نمونه‌ی كامل شعر به معناي واقعي و مطلق كلمه است. دو بيتي لطيف و زيباي باباطاهر عريان كه هزار سال پيش سروده شده: 

نسيمي كز بُن آن كاكُل آيو       مرا خوش‌تر ز بوي سنبل آيو

تا اين‌جا حرفي است زيبا امّا خيلي غريب نيست، ادامه مي‌دهد كه:

چو شو گيرم خيالت را در آغوش      سحر از بسترم بوي گل آيو

دقت مي‌كنيد كه شاعر از عشق خود به معشوق، چگونه سخن مي‌گويد؟ هر گونه توضيح ديگري زائد است. اين شعر ساده، روان و در عين‌حال درخشان و زيبا‌ست، مثل آب، شفاف و گوارا‌ست. 

البته هنوز هم از اين عواطف لطيف داريم، ولي از هر ده شعر، يكي عاشقانه است و گاه پُرسوز و گداز‌تر از گذشته...  

كساني كه واقعاً عشق در وجودشان پرتو افكنده و لانه كرده، به خوبي مي‌دانند: 

آتش عشق پس از مرگ نگردد خاموش     اين چراغي‌ست كزين خانه بدان خانه برند

با سپاس بسيار، از اين‌كه وقت عزيزتان را به ما دادید. 

من هم متشكرم. 


رنج 

فريدون مشيري 


من نمي‌دانم. 

و همين درد سخت مرا مي‌آزارد 

كه چرا انسان، 

اين دانا، 

اين پيغمبر، 

در تكاپو‌هايش، 

چيزي از معجزه آن سو‌تر! 

ره نبرده‌ست به اعجاز محبت، 

چه دليلي دارد؟ 

چه دليلي دارد، 

كه هنوز، 

مهرباني را نشناخته است؟ 

و نمي‌داند در يك لبخند، 

چه شگفتي‌هايي پنهان است؟ 

من بر آنم كه درين دنيا 

خوب بودن، به خدا، سهل‌ترين كار است. 

و نمي‌دانم، 

كه چرا انسان، 

تا اين حد 

با خوبي 

بيگانه‌ست؟  

و همين درد سخت مرا مي‌آزارد... 

شماره 85          

ارديبهشت - خرداد    78