در آینه مطبوعات

هجرت

شمال و غرب و جنوب، پریشان و آشفته‌اند. تاج­ها در هم می­شکنند و امپراتوری­ها به خود می­لرزند. بیا! از این دوزخ، بگریز و آهنگ شرق دلپذیر کن، تا در آنجا نسیم روحانیت، بر تو وزد و در بزم عشق و می و آواز، آبِ خضر جوانت کند. بیا! من نیز رهسپار این سفرم تا در صفای شرق آسمانی، طومار قرون گذشته را درنوردم و آن­قدر در دور زمان واپس روم تا به روزگاری برسم که در آن، مردمان جهان، قوانین آسمانی را با کلمات زمینی از خداوندان فرا می­گرفتند و چون ما فکر خویش را از پی درک حقیقت رنجه نمی­داشتند.بیا! من نیز رهسپار دیار شرقم تا آن­جا با شبانان درآمیزم و همراه کاروان­های مُشک و ابریشم سفر کنم. از رنج راه، در آبادی­های خُنک بیاسایم و در دشت و کویر، راه­هایی را که به سوی شهرها می­رود بجویم.

مرغ سَحَر در شامگاهِ غریبان

زنهار که بزرگان به راستی و درستی برآمده­اند، آنان را دریابید که هیچ کسی بیهوده به بزرگی نرسیده است. بزرگ اوست که چون به منصب معنوی رسید، هم گذشته و محیط و میهن و مردم خویش را فراموش نکند، بلکه چه در قدم و چه با قلم، همدلی کند با حقیقتی که او را با شیره­ی جان خویش پرورده است. این درسِ درستِ روزگاران است که پیام خود را گاهی به اهتمام سفیرِ عشق به فرزندان آدمی می­رساند. با نظر به چنین چکامه­ای، همواره به باز تعریفِ بزرگان عصر خود نگاه کرده و خواسته­ام دریابم که کدامِ این قافله به چنین قصه­ای رسیده است؟ و در این میان داوری کدام است و دانایی از کجا آغاز می­شود؟! آيا مردم و زمانه، خود عادل­ترین داوران و حکیمان و راهبرانِ آدمی نبوده و نیستند؟! هستند، به یقین و تجربه و به گواه تاریخ هستند! و گاه مادر دَهر برمی­آيد تا زیباترین فرزند خود را برای داوری نهایی به زمان و مردم بسپارد، وای بر فرزندی که ساز مخالف با حقیقت کوک کند و به جای کُرنشِ عاشقانه، به جانبِ تکبرِ تاریک منحرف شود؛ باد نکاشته، توفانش درو خواهد کرد.

مردی از شهر هرگز و از تبار هیچ...

در سال‌های خوش جوانی و در آن ایام که شعر و شعر‌خوانی لذّت و معنای خاص خودش را داشت در ساعاتی که با استاد عزیزمان دکتر مظاهر مصفا در دانشکده‌ی ادبیات درس داشتیم دقیقاً به خاطر دارم که اکثر شاگردان کلاس به خصوص صاحب این قلم، هیچ وقت گذشت زمان را حس نمی‌کردیم چرا که استاد با کلامی شیرین و رویی گشاده به غیر از (عنوان درسی) که در کلاس قرار بود تدریس کنند که وقت چندانی هم نمی‌گرفت در حاشیه عنوان دروس آنچنان مطالب بکر و زیبا در حوزه‌ی شعر و ادب برای شاگردان خود بیان می‌کرد که همه آرزو داشتیم این ساعات هیچ وقت به پایان نرسد و استاد همچنان از حافظه‌ی قوی و پربار خود شعر و قطعه‌های ادبی و مثال‌های تاریخی را برایمان بازگو کند.

ز تند باد حوادث نمی‌توان دیدن در این چمن که گلی بوده است یاسمنی

سال‌های 1348 و 49 بود که با اهالی قلم و مطبوعات آن روزها آشنا شده بودم. هر روز که از منزل به دفتر روزنامه‌ای که در آن کار می‌کردم، می‌رفتم (که اغلب به صورت پیاده و گذر از کنار مغازه‌ها و خیابان‌های مسیر منزل تا دفتر روزنامه بود) بیش از هر جایی در مقابل دکه روزنامه‌فروشی‌ها که آن روزها تعدادشان هم خیلی زیاد نبود می‌ایستادم و به صفحات اول روزنامه‌ها و مجلات آن روز با دقت نگاه می‌کردم در میان آن همه نشریات گوناگون به خاطر دارم همیشه منتظر انتشار مجله خواندنی‌ها در روزهای دوشنبه و پنج‌شنبه بودم. مجله‌ای که به دلیل آشنایی با مدیر مسئول و بنیانگذارش علی اصغرخان امیرانی که از بستگان نزدیک و همشهری ما بود و سابقه خانوادگی و چگونگی زندگی آقای امیرانی را از قبل می‌شناختم، به آن تعلق خاطر داشتم.

عارف، شاعر، ترانه‌سرا، آوازخوان و آقازاده‌اي انقلابي

اين حكم تاريخ و جبريت شرايط كلان است كه هر انقلابي، فرزندان خود را نمي‌بلعد، بلكه آن‌ها را چنان در حصار خود نگه مي‌دارد، تا عنصر زمان به تفكيك آن‌ها برخيزد، فرزندخواندهه‌یاي فرصت‌طلب، معمولاً در دهه‌ی‌ی نخست هر انقلابي، از زمينه‌ی وجودي و شبكه‌ی حيات انقلاب زدوده مي‌شوند و ديگر فرزندان به دو جناح تقسيم مي‌شوند. جناح مأيوس و تجديدنظر طلب كه عموماً (بنا به شواهد همه‌ی انقلاب‌های قرن بيستم) در دهه‌ی‌ی دوم، به زاويه رانده مي‌شوند و از تيغ بي‌رحم «حذف انقلابي» دست‌کم از نظر فيزيكي جان سالم به در مي‌برند اما آخرين حلقه‌ی، جناح وفادار به هر انقلابي است كه كاروانش به دهه‌ی سوم رسيده است. اين جناح يا حلقه‌ی‌ی بسيار محدود،‌ هيچ شباهتي به نخستين انصار انقلاب ندارند. در اولين دوره اين «قدرت» است كه نيروهاي خود را يونيفرم وفاداري مي‌پوشاند، اما در سومين دوره اين خواهندگان انقلاب‌اند كه خود «قدرت» را به وجود مي‌آورند.

زخم زبان، حضور زبونی است

فراوانی همیشه نعمت نیست، گاه نفرین مطلق است. مصداق مرگ است. خاصّه در جهان‌واره هنر و به ویژه در سیطره موسیقی، بسا اگر محمدرضا لطفی در نمی‌گذشت، من به صرافت تحریر این یادداشت نمی‌افتادم.
بزرگان موسیقی ملی ما روز‌به‌روز از حلقه حضور دور می‌افتند به فرمان مرگ، پرویز مشکاتیان نازنین، ما را از تکرار حضور خود محروم کرد و تار زنِ پرقدرت معاصر، لطفی هم، کم‌لطفی کرد و ما را به امید جانشینان خود جا گذاشت و رفت. حاشا اگر نپذیریم که مرگ، همان قائم و قائد قهار است و این رفتن‌ها طبیعی است، دستگاه چند مجهولی موجودی به نام انسان گاهی و تنها به دست مرگ حل می‌شود، این معامله مقدر همه ماست.

روزی فرحبخش برای تبریک گفتن

روز خبرنگار انگار رسم و رسوم نانوشته­ای دارد برای اهل رسانه و متعاملان و متعلقان که هر سال بیش از گذشته دارد به ناکجا آبادی پرهیاهو سر می­گذارد. روزی که دقیقاً دو دهه پیش به این نام در تقویم شمسی ثبت شد و هر سال جوش و خروش ابواب و اسبابش بیشتر اوج می­گیرد در رثای این حرفه­ی شاقه و اندر توانفرسایی­اش قلم فرسایی­ها می­شود در جراید و روزنامه­ها و اخیراً هم شبکه­های اجتماعی محمل خوش رکاب­تری شده در انتشار بذل توجه و اهتمام بزرگان در قاب­های آراسته اینستاگرام و تحریر مزیّن به هشتگ توئیت­ها. شاید این نوشته به مذاق برخی خوش نیاید و با روحیه افرادی ناسازگار باشد اما برای نوشتنش صبر کردم تا ببینم سبک و سیاق جامعه خبرخوان و خبردان و به اصطلاح خبره در رویارویی با روز خبرنگار چه توفیری با سال­های پیشین دارد؛

مرگ هنرمند پایان او نیست

در آخر دوره‌ی قاجار نادره مردی در سال 1279 در تهران پای به جهان گذاشت که با گذشت بیش از یک قرن هنوز نامش در میان اهالی فرهنگ و ادب و موسیقی ایران زمین جاودانه مانده است. او کسی نیست جز داوود پیرنیا.
رجل‌زاده‌ای که پدرش مشیرالدوله معروف و از سرشناسان دربار قاجار بود و مادرش دختر میرزا احمدخان علاالدوله از همان خاندان. پدرش به دلیل اعتقادات مذهبی اجازه حضور در عرصه موسیقی را به او نداد اما تعلیمات پدرش که از روشنفکران آن دوران بود بر او بسیار مؤثر افتاد. تحصیلات ابتدایی را در منزل فراگرفت. سپس برای ادامه تحصیل و فراگیری زبان فرانسه وارد مدرسه سن‌لویی تهران شد. بعدها برای ادامه تحصیلات در رشته حقوق به سوئیس رفت.

هنرمند کیست «اثرگذار اگر عمر جاودان خواهی!»

داستان آب حیات و زیستن و تمایل به «بودن» و ماندن و فرار از «نا»بودی و تمایل به عمر ابدی و جاودانگی داشتن، از دغدغه‌های دیرباز آدمی در کره خاکی است. در حالی که اگر مرگ، به نیستی و عدم تفسیر نشود و وجود انسان در قالب «بودن» و «نابودن»، معنا یابد، عمر جاودان و یا نیستی فرد، حتی در زمان حیات زمینی‌اش هم، میسر و مشهود است!  
بسیاری در حیات‌اند و اما بود و نبودشان و حضور و عدم حضورشان، چندان تفاوتی ندارد و البته بسیاری هم بودنشان عین نبود و شاید به معنی تخریب و هلاک است. «یا گاه تمثیلی عمیق بیان می‌شود». اندکی نیز، حیات و مرگشان عین بودن و حضور است! و این بودن، میراثی است که از آنان تا ابد به جا می‌ماند اما چه میراثی؟

هدف‌گذاری و راهبرد مین‌های بازمانده از عصر قابیل عملیات دندان سگ علیه کرامت انسان خاورمیانه

         نیازی نیست مورخ، محقق و یا تحلیل‌گر سیاسی باشیم، تا متوجه شویم که ادعاهای سران غرب تا چه پایه متضاد، متناقض و آلوده به دروغ و ریای مطلق است. 
کافی است یک بار دیگر به مهم‌ترین حوادث دهه اخیر در جهان و به ویژه در خاورمیانه رجوع کنیم و یاد آورده‌های خود را روی میز بچینیم و به عنوان حتی شطرنج بازی آماتور، به جا‌به‌جایی مهره‌ها دقت کنیم، دست خوانی مهره‌های اصلی بسیار ساده است. غرب غارتگر به رهبری آمریکا بر انبار بزرگ خاورمیانه خیمه زده و لحظه‌به‌لحظه مشغول تعبیر خواب‌هایی است که برای مسلمانان دیده است. یک سکانس این فیلمنامه به همین ادوار اخیر باز می‌گردد. برای خانه تکانی ویران‌گر در خاورمیانه و کشورهای مسلمان در آفریقا، نخست باید سدها و مزاحمت‌ها و تله و مین‌های پیش رو را پاکسازی کرد، از کجا شروع کنند که بعدها به وقت لایروبی مناطق مورد نظر با بمب‌های عمل نشده رو‌به‌رو نشوند؟
عضویت خبرنامه
عضو خبرنامه ماهانه وب‌سایت شوید و تازه‌ترین نوشته‌ها را در پست الکترونیک خود دریافت کنید.
آدرس پست الکترونیک خود را بنویسید.
کمی صبر کنید...

دنیای سخن

آینه‌ای از فرهنگ معاصر ایران با بیش از پنجاه شماره مجله