یادداشت سردبیر

(با نگاهي به فيلم رنگ خدا...)

در هم‌آوردي ميان «قدرت» و «هنر» به ظاهر اين قدرت است كه تمام جريده‌ی جهان را به نام خويش مَمْهور مي‌كند امّا در نهايت، جهان به رأي و انديشه آزاد، هنر و تغزل تعريف خواهد شد. 

درست در اوج ترك‌تازي عرب و زورگویی خلفا در بخش عظيمي از آسيا، رودكي نابينا، چنان از روح رنگ و عطرِ علاقه و طعم كلام سخن مي‌گويد كه چشم‌داران با هزار چراغ، قدرت ديدن پيش پاي خويش را ندارند و درست در اوج عرب‌زدگي تركان، فردوسي بزرگ، توانِ زبانِ مادري اين ملت را در مقابل چكاچاك شمشير‌هاي مهاجمين (به گونه‌ی نخستين بيرق ملّي) برمي‌افرازد. روييدن در رگبار‌ها، برآمدن در توفان‌ها، به يقين رسيدن در بي‌باوري‌ها و ظهور در بحران، اتفاقي امروزي نيست، ما شاهد اين «شاهد» بوده‌ايم كه در اين سفر بي‌پايان، صفحات تاريخي همواره به سود قلدران تهي‌مغز نوشته مي‌شد. 

اقوام ياسايي از صحاري دور تا دروازه‌هاي اروپاي آن روزگار را زير سم ضربه‌هاي اسبان خود درنورديده بودند و كس نبود كه بر كشته شدگان اين سرزمين مويه كند امّا در انتها و در دل اين خاكستر تفتيده، نجم‌الدين كبري اويسي با آواز بلند خويش برخاست و فريد‌الدين عطار‌نيشابوري از ميان شعله‌هاي سركش، سياوش‌گونه درگذشت تا حكايت سيمرغ و سفر استعاري به ساحت قاف را براي فرزندان ايرانويج به يادگار بازنهد. عجيب اين‌كه درخشان‌ترين و بهارانه‌ترين باغ‌هاي ماندگار در اين ديار، همواره در خزان به بار نشسته است. 

مولوي مسافر، از غرب به جانب شرق آمد تا مبشّر آوازه‌ی آزادي آدمي شود و درست در عصري كه تسمه از گرده‌ی اين ملّت مي‌كشيدند و واژه و معنا، مدفون ترس و نااميدي شده بود، او از شير خدا و رستم دستان سخن به ميان آورد، اين حكمت انديشه، در عصر مقاومت است. برآمدن باوري به غايت انساني از حضيض و از دل سركوب شده‌ی حلاج‌ها، سهروردي‌ها، حسنك وزير‌ها، بيهقي‌ها و عين‌القضات‌ها... 

فراق‌ها و هجراني‌ها و مويه‌ها و ستم‌ها از سويي و تغزل و وحدت و اميد و انديشه از سويي ديگر و مبارزه‌اي مداوم و پی‌گیر، كه حضرت حافظ خود شاهد آن بوده است. شيراز عصر او هر دو سال يك‌بار مورد شورش خان يا سلطاني قرار مي‌گرفت و حافظ از دل همين هياهوي اهريمني، به اهورايي‌ترين غزل‌ها دست يافت: 

درد عشقي كشيده‌ام كه مپرس       درد هجري چشيده‌ام كه مپرس

اين تُرك فلك، تمثيل تاريخ ماست كه هر دم به غارت خوان روزه مي‌آيد، صاحبان قدرت و فاتحان غير و جبّاران جبون، حتي اگر به نقش پدر نيز چهره نموده‌اند، هم فرزند خود را نابينا كرده‌اند تا در قدرت مطلق و تماميت‌طلب خويش بي‌شريك باشند، هم تنها نهادن ملتي كه بر آن حكم رانده‌اند، سيره سلاطين بوده است، راز انتظار آمدن منجي و هدايت اين نابينا به سوي خانه مادري و ديدار با هم‌وطنان، لمس محبت و شنيدن آواي نور و اشاره به درك رنگ خدا نيز بازتاب چنين تقديري است. جايي «پدر» براي حفظ «قدرت» و استمرار لقب پهلواني دست به پسركشي مي‌زند و جايي همين پدر، براي رسيدن به آمال شخصي خويش، براي حذف پسر به وسوسه فرومي‌غلتد و اين كشمكش خير و شر، زماني به نهايت خود مي‌رسد كه جز «ندامت» هيچ دستاورد ديگري ندارد. پدر استعاره‌ی «قدرت» است و «پسر» تمثيل تولد و تحول و دگر‌باشي و تاريخ و فرهنگ ما لبريز از اين افسانه‌هاي ملموس‌تر از حقيقت است: 

جايي به زمين خاوران، خاري نيست       كش با من و روزگار من كاري نيست

در توفان پدرسالاري خلفاي عباسي، ابن‌مقفع سر برمي‌آورد تا نگذارد خط پنهان ميان انديشه، آزادي، مردم، عدالت و تاريخ بریده شود و سر بر سر اين كار مي‌گذارد. ابن‌مقفع در پي تعريف رنگ بهشت در همين جهان خاكي و دقيقي بلخي به توطئه‌ی جهل، جوان‌مرگ مي‌شود امّا چيزي نمي‌گذرد كه حكيم توس، بيرق افتاده او را فراز مي‌كند. خواجه نظام‌الملك، در پي تثبيت فرهنگ ملّي اين ديار بود امّا سريرنشينان به او فرصت رسيدن به سر منزل ندادند. بو‌علي را به زندان كشاندند و او... در به دري را پيشه كرد. همه‌ي اين وَشان در دل تاريكي برآمده بودند، قدرت از جانبي و انديشه از سويي، رو در رو، در مبارزه‌اي نابرابر،‌ يكي تيره‌گي و تحكم اپوش ديو را مي‌خواست و يكي ترانه‌هاي باران‌خيزِ فرشته‌تشتر را! 

معتصم‌بالله، توان تحمل بابك خرم‌دين را نداشت، او را به دست خودي‌ترين خودي (افشين) به قتل‌گاه كشاند. 

شبح شيطان رو در روي رنگِ بهشت، رنگ رويا،‌ رنگِ تغزّل و آزادي قرار مي‌گيرد و در اين ميان همواره جبهه اقتدارگراي پدر، بر ساحل پشيماني سر در گریبان فرو مي‌برد امّا نماينده‌ی روح آزادي با تطهير تاريخ در رودخانه‌ی زندگي، مفهوم ملكوتي شهادت را (به معناي وسيع آن) به بازمانده‌گان يادآوري كرده است. بگذار صلاح‌الدين ايوبي، به مدد سفسطه‌ی ايدئولوگ‌هاي دربار خود، شيخ اشراق ما را حذف كند و اين سرنوشت و قافله تا قائم‌مقام فراهاني پيش بيايد. عشقي و كريم‌پور‌شيرازي را روانه مزارستان كند، بگذار زمزمه كنيم: 

صد هزاران گُل شكفت و بانگ مرغي بر‌نخاست     عندليبان را چه پيش آمد، هزاران را چه شد؟

طومار مرگ لبريز از روشن‌ترين نام‌هاست و همواره از دل همين رگبار‌ها، رويا‌هاي ملت ما محقق شده است. اين ملّت و مدنيّت ما همواره در توفان‌هاي خزاني شكوفه كرده است. قرن‌هاست كه بر مردم اين ديار، بحران‌هاي بي‌پاياني تحميل شده است. هيچ مفسر و تحليل‌گر و محقق و مورخ و دل‌سوزي باور نمي‌كرد كه در پي حمله‌ی اعراب، ما به شفاف‌ترين و صلح‌خواه‌ترين دين سرمدي پاسخ مثبت دهيم و ميراث انساني آن را از دست خلفاي جبّار بازستانيم و از حكمت آن عليه ستم‌گري‌هايشان استفاده كنيم. هر كجا و هر زمان كه دعوتي به سوي آرامش و آگاهي و عدالت و آزادي بوده است، ملت ما خاموش نمانده است. هوشمندي اين مردمان حيرت‌آور است، ما در پي تجارب تاريخي آموخته‌ايم كه هرگز با خشونت و پنهان‌كاري و پرده‌نشيني به دفع بليات نرويم و اگر اين شيوه بر ما تحميل مي‌شده نیز دستاوردي جز زيان نداشته است. فرزندان بارز اين ملت، آشكارا به درون قدرت پا نهادند و مسير شيطان را از هجوم به فرهنگ خويش عوض كردند، هارون‌الرشيد را بر سفره‌ی نوروزي نشاندند و خاندان برامكه، خود را قرباني كردند تا توانستند به فرهنگ مهاجم بفهمانند برتري از آن كسي است كه بر حق‌تر و آگاه‌تر و خيرخواه‌تر است. «شفافيت» در گفتار و كردار، تقدير ظفرنمون تاريخ و هستي و حيات ماست. ما آشكارگي را از خورشيد آموخته‌ايم، هم بنا به چنين سياست خردمندانه‌اي بود كه در هر پاره از تاريخ و در اوج بحران‌ها، كساني در گوشه‌اي از اين خاوران بزرگ، به معماري فرهنگ ملّي مشغول بوده است تا نگذارد دستاورد‌هاي روشن پيشينيان‌مان بر باد رود. در عصر مغول و تاتار با تكيه بر چنين خرد اهورايي بود كه سرانجام نوادگان چنگيز را واداشتيم تا خود را ايراني‌الاصل بدانند، ما در جبهه‌ی فرهنگي هرگز شكست را نپذيرفتيم، هنر و انديشه، بي‌خلل‌ترين سلاح توفيق اين تاريخ پرتوفان بوده است، ملت ما از معدود مللي است كه در باستاني‌ترين الواح و آثار فرهنگي خود، سخن از «گفت‌و‌گو» به ميان آورده است. چندان كه معارضين به اين دكترين نيز گردن نهادند.

 اين راز ماندگاري ماست، برآمدن از دل هياهو، شكفتن در توفان و سر برآوردن زير بي‌رحم‌ترين رگبار‌ها؛ پيروزي از طريق معصوميت و عشق و نه به ضربت دشنه و شقاوت و دشنام... 

استعاره و تمثیل «رنگ خدا» از چنين منظري است كه معنا و چكيده‌ی روح فرهنگ يك ملت را دوباره بازمي‌نمايد. قادرِ حاكمِ زنده‌مانده‌ی پشيمان (پدر)، نمادي از شكست مطلق است و معصوم صلح‌طلب به رود رفته امّا سربلند و هميشه زنده (پسر)، تصويري از پيروزي نمادين است. نبرد خير و شر، كهن‌ترين پندار آدمي، در روايتي رنگين از بهشت، حيات و سرنوشت تاريخ تو را و ملت تو را باز مي‌نمايد و باز هم فرزندكُشي بر سر شبه‌آرمان و شبه‌آرزو، شهودي‌ترين تأويل از تاريخي است كه تو گويي دم به دم تكرار مي‌شود و باز قدرت‌طلبان بريده از مردم و از گذشته خويش نمي‌خواهند در اين هيابانگ كَر كننده، دمي در خلوت خود به راز انديشه و معجزه‌ی آزادي و نيروي نهفته در هم‌گرايي و وحدت مردم پي ببرند. دريغا كه هر انقلابي، سرانجام فرزندان خود را مي‌بلعد! 

 «رنگ خدا» رازي دارد كه تو را تطهير مي‌كند، اين سرآغاز موج نوی سينماي معنويت ماست. يكی از صور پنهان روايت اين فيلم (با نگاهي جهاني)، هشدار به تماميت‌خواهي خاكياني است كه جيفه‌ی دنيا را بر جلال عشق ترجيح داده‌اند. بازسرايي داستان فرزندكُشي به شيوه‌اي مردن، معنادار و تكان‌دهنده كه نوعي درمان‌گري از طريق نور و رنگ و صدا و حركت و تصوير است. انتخاب آگاهانه پاره‌اي هميشه بهار (سرزمين سبز شمال) از ميهن عزيزمان، در واقع نوعي يادآوري كرامت و بخشش هستي است كه سازندگي و عدالت و بَر و بارِ ماندگار است. داستان پسري روشن‌ضمير كه پا به ايران‌شهر (شمال سبز در سبز) مي‌گذارد امّا جسم او از موهبت ديدن اين همه زيبايي (آزادي و آرامش و حقوق) محروم شده است، او مي‌كوشد تا با هوشمندي و از طريق لمسِ زيبايي‌ها، به نور و روشنايي دست يابد، او در نهايت بُن‌بستي باورنشدنی، رو به رهايي، راه مي‌گشايد. گزينش نام «محمد» در مقام ياد‌آوري مفهوم برگزيدگي از سوي نويسنده و كارگردان اتفاقي نبوده است. محمد در پرورشگاه موقت تنها مي‌ماند، همه به سوي منزل خود باز مي‌گردند امّا محمد بي‌ديده، چشم به راه كسي است كه هم منجي اوست و هم خصم او، پدر كه در اين روايت رنگين از دو پاره‌ی متضاد، جلوه‌اي يگانه را ارايه مي‌دهد؛ پدر هم قدرت، تحكم، اجبار و خصمي آشنا‌ست، هم راه‌بلد و نجات‌دهنده. پارادوكسي دوزخي كه محمد او را طلب مي‌كند. پدر در اين گزارش غريب، چهره‌ی ديگري از سلطه و سلطنت است، و محمد ميان تعليقي عجيب مي‌خواهد تا در پي اين نابيناي راه‌بلد به بهشت و رنگ خدا (آرمان عاطفي ملتي شرقي) برسد. مدت‌ها از مأواي مأنوس، از خواهران (نماد باروري و رفق) و مادربزرگ (نشانه‌ی عشق و حكمت و مام وطن) دور بوده است. او افسرده و تنها چشم به راه نور دارد امّا بي‌خبر از آن‌كه لكه‌ها و شبح تاريكي نيز در دل اين نور در حال توطئه است. مدرسه‌ی نابينايان تعطيل شده امّا منجي او نيامده است. ملت ما در تمام مقاطعي كه تنها مانده است به رنگ و عطر و عشق و عرفان بازگشته تا در پس خاك‌ريز آن از هويت خود دفاع كند، محمد نيز به ذات طبيعت به آوا‌ها و صدا‌هاي رنگين پناه مي‌برد. نجات پرنده‌اي درمانده و محروم از آسمان و بازگرداندن آن به آشيانه، بيان آرزوي خود محمد است، در واقع تأكيد مجيد مجيدي، بازگشت به خويشتن در تاريخ، فرهنگ و آغوش زندگي به مفهوم امنيت ملت ما در ايران امروز است، لطافت در مبارزه و رستاخيز از سرِ عشق، از اين اثر، چهره‌اي جهاني و ابدي بازنمايانده است. محمد خود منجي خويش است امّا بر اساس سنت و عادت، محكوم به قبولِ پدري است كه او را فراموش كرده است. 

براي نخستين بار است كه ما نيروي خارق‌العاده‌اي از معنويت و قدرت عشق و توحيد را در مضموني ساده درك مي‌كنيم، مجيد مجيدي كتاب سينماي ايران را ورق زده است، رنگ خدا سرفصلي ديگر از بازگشت به فطرت است، به قدر هزار سال موعظه اثر گذاشته است. خوانش كمال‌گرايي تنها از اين نَمَط و بدين شيوه كارساز است. بازآفريني ايمان ملّي و اعتقادات، لايه لايه ما را به جانب دريافتي نو از يك تحليل تاريخي پيش مي‌برد. «قدرت» مي‌بيند امّا كور است و عشق و انديشه اما با چشم بسته قادر به تفكيك ذرات روشنايي از تاريكي است. عجب درسي داده است اين كارگردان مؤلف! سر انگشتان محمد جانشين چشم‌هايش شده است، اين فاصله ذهن و عين است. رنگ بهشت، خبر از ندامت حضرت آدم از پي كشف ميوه ممنوعه مي‌دهد، آن هم به وقت مرگ هابيل امّا نقش مخرب قابيل، چيزي جز مناسبات غلط ميان حاكم و محكوم نيست. پدر مي‌خواهد اين مزاحم را از سر خود بازكند امّا بي‌خبر از آن‌كه اين روح بزرگ، مراحمي است كه بدون وجودش، پدر (در مقام حاكم) از هيچ هويتي برخوردار نيست. گفت‌و‌گوي محمد با خداوند به عنوان يكي از زيبا‌ترين سكانس‌هاي فيلم نشان مي‌دهد كه منجي كسِ ديگري است، نه اين راه بلد خاكي! مجيدي از مرگ، زندگي ساخته است اين راز فرهنگ و مدنيت ماست. فردوسي در هلهله‌ی هجوم فرهنگي غير نيز چنين كرده بود، خيام در اوج افسردگي ملّي از خوش‌باشي سخن گفت و حافظ در غايت سركوب و ترفند و دلهره، فلسفه‌ی ماندگار رندي را عرضه كرد و مجيدي، شاعر مقتدر سينماي جهاني ما نيز اولاد همين سلسله است. در رنگ خدا، به صورت ديداري، مادربزرگ (ريشه‌ی سنت عشق و عرفان ايراني) مي‌ميرد امّا اين تازه آغاز رستن و جاودانگي است. از تاريكي به نور رسيدن تنها گریزگاه ممكن از آسيب‌هاي دنيوي است و مجيدي با اشاره به شكست، پيروزي را يادآوري مي‌كند. تمام اسباب و امكانات دراماتيك، با زبان و روحي عاري از از تعقيد و تصنع، كنار هم چيده مي‌شوند تا مخاطب در آخرين سكانس‌ها به خود آيد. حضور صداي آن درنده در طول راه، تهديدي است كه در تمام طول تاريخ از سوي تاريك‌خانه‌ها و شبح‌هاي مخوف متوجه معناي حيات ملّي بوده و هست؛ گرگي كه از درون آدميان سر بر مي‌آورد. 

اين اشاره‌ی معنوي خطاب به آن‌هايي است كه پُل را زير پاي هواخواهان صلح، گفت‌و‌گو و حقيقت مي‌شكنند، از اين شكست، جز شكست نصيب نخواهد بُرد، پُل مي‌شكند و پدر زماني متوجه مي‌شود كه ديگر دير شده است. رود تاريخ، مهمان‌سراي ستارگان است. محمد به رود مي‌افتد، تازه فطرت پدر از دفينه‌گاهِ ظلمت فوران مي‌كند، جهان براي قدرت به پايان مي‌رسد امّا جاودانگي از آن معصوميت و تغزل است. او كه به دريا مي‌رسد، ماهي كوچكي است كه خيرخواه همان پدري بوده كه نمي‌دانست بقاي او به حضور محمد بسته است و نه دفع او. در آغوش كشيدن مولود آزادي و بر نعش او مويه كردن، نوش‌دارويي است كه پدر و جبّار سمبليك فيلم، دير به مسافر مجروح خود رسانده است و اين چه تكرار تلخي است كه روزگار از آن عبرت نمي‌گيرد. 

رنگ خدا، نمازي سراسر شهودي در پيش‌گاه آزادي و رستگاري است. بازگشت به فطرت و فهم آدمي كه مي‌تواند از تاريكي به در آيد، همچون محمدي كه صلاي صلح و گفت وگو را سر داده است. جامعه‌ی ما به بخشش رسيده، ور نه چنين اثري شايسته و روح‌انگيز از دل آن زاده نمي‌شد. مجيد مجيدي، به نسل بعد از انقلاب تعلق داشته و درست چون مقاطع بي‌شماري از تاريخ اين ملت، از دل بحران و جنگ و تنش و نبرد قدرت به به عرصه خلاقيت پا نهاده است. پيشاپيش جايزه‌ی خويش را از ملت خود قبول كرده است. جهان نيز عاري از عدالت و بينايي نيست، مي‌داند چگونه از او با ستايش ياد كند، رنگ خدا آخرين اسطوره‌ی هنر در هزاره‌ی دوم است كه جايزه‌ی اسكار حق اوست. شكفتن در بوران و برآمدن از دل رگبار‌ها، آن هم سرشار از شكوفه معنويت و آن هم بازخواني معنويتي كه در اوج بحران ايدئولوژي‌هاي جهاني رخ داده است، اين رسم تاريخ و حكم فرهنگ ماست. رنگ خدا رنگي است كه نشاني آفرينش و عزت ملّي را به ما باز مي‌گرداند. در يك نگاه و به نيت درك تقدير و تاريخ، شكفتن همواره به وقت پر‌پر شدن رخ مي‌دهد، اين امكان ناممكن‌هاست، مبشران آوازه‌ی آزادي در راهند، رنگ خدا در بحران پا به حيات نهاد، از درون كشمكش‌هاي سياسي كه همه چيز را تحت‌الشعاع قرار داده است، ناگهان خورشيدي از آرامش و آيتي از عشق طلوع مي‌كند. در سوره بقره، آيه 138 هم مي‌خوانيم: «... صبغة الله ... » كه همان رنگ خداست. خوانش توحيد از منظر خرد و نه تحميل عقيده از فراز تهديد! پُل‌ها را نشكنيد، محمد ماندني است... 

شماره 88    

آبان و آذر 78  

پل.pdf