ديدار با هوشنگ ابتهاج
اين هم گوشهاي از حيات معمولي است كه گاه به حكم سرنوشت، راه به جايي ميبري كه باورش آسان نيست امّا حقيقت اين است كه ما خود مؤلف و نویسندهی سرنوشت خويش هستيم و اگر تقدير و اجباری هست هم به شكلي ناخواسته باز به خواست و علاقه ما وابسته است. در جواني و ميانسالي، در سايهسار هر خلوتي كه پيش ميآمد، تن به حكم ازلي سپرده و صحبت به راه غزل، اول حافظ، بعد شهريار، و سپس آن غزلهاي خارقالعاده و خوش باش و بيبديل مردي كه آن سالها با نام و نشان «هـ ا. سايه» ميشناختيمش. غزل و ترانه و كلام و شعر او، مونس تنهاييهاي ما بود، سايه، عين سرود آفتاب است، و هميشه بوده و باز خواهد بود، خنياگر زيباترين كلمات و قاصد رعناترين معاني، با همان انگيزه و رايحه و روح حافظانه، گويي كه عطيهاي آسماني به او هديه دادهاند تا رسول رازداران و راهبلد رازوران شود و چه خوش گفته است آن شاعر غريب استاد نازنین دکتر شفیعی کدکنی: «سايه، يكپارچه حافظ است كه به زمان ما پرتاب شده». هوشنگ ابتهاج، بارزترين چهره در جهان غزل معاصر است و اگر او شاعر كلاسيك است و بدين گونه اعجابانگيز و معجزهآسا، بهتر همان كه غزل، غالبترين جريان كلامي عصر ما باشد. آن عزيزي كه باور دارد غزل شعر زمانه ما نيست، بيشك به صورتي عميق و عاشقانه، «سايه» و نقرهريز نوراني كلامش را نخوانده و يا خوانده و نخواسته تسليم اين سلوك رهاييبخش شود. مقاومت در برابر اين بلوغ عاشقانه غيرممكن است. سايه از عمق وجود شاعر است، فطري و غريب و بيقيد، با شوري بيكرانه كه توشه از ستارگان ناميراي فرهنگ و عرفان و تغزل برگرفته است،
«چو سايه از خم خورشيد ميكشم ميِ لعل كه صبح با قدح لاجورد ميآيد»
بياغراق و به دور از هرگونه قياس، بعد از حافظ، صائب و بيدل دهلوي، سايه و شهريار از شاعراني کمیاب و درافشاناند كه در روح موزون و مواج شعر زاده و باليدهاند، اينگونه شاعران فطري، هرگز دغدغهی جستوجوي كلمه مناسب، به وقت ادراك و تعقل نداشتهاند، چه رسد ايام شور سرايش و سرودن، در واقع كلمات، همچون موم و به شكلي سيال و منعطف در اختيار شاعر قرار ميگيرند، تا همهی وجود او تنها صرف معنا شود و نه ممكنات صوري كلمات، حشر و نشر بيپايان ابتهاج با روح پرفتوح حافظ، از او چهرهاي حافظانه نقش زده است، با اندوختهی واژگاني بیپایان، روان و بيساحل،چندان كه به وقت توفان سرودن و آينهواري الهام، انگار شاعر تنها آمرِ ثبت آوازي از خفاي هستي است و سايه در واقع كاشف است، كاشف شعوري نهان مانده از ديدهی عقل كه تنها به ميمنت عشق... عريان ميشود:
باز بانگي از نيستان ميرسد غم به دادِ غمپرستان ميرسد
بشنويد اين شرح هجران بشنويد با ني نالنده همدستان شويد
بيشما اين ناي نالان بينواست اين نواها از نفسهاي شماست
عظمت شعر بينقاب سايه، به سادگي، صميميت و سلوك، عاري از قيد و بند آن است. به قول حافظ هرگز با خلق، صنعت نكرده است و اين خلوص تا به حدي است كه شعر او را همپا و همپياله شعر رفيعترين قلل كلام و سرود گذشته نشان ميدهد، چندان كه اگر يكي از غزلها و مثنويهاي ناب او را در اوراق ديوان حافظ يا مولوي اعظم جا نهند و خبر از نشانه آن ندهند، هر محققي قادر به فرض مرز شعر سايه با اين دو خورشيد نخواهد بود؛ روح سايه دمبهدم در درياي متبلور غزل به نوزادني ديگر برقع از رخ بر ميكشد:
در دلش ميجوشد از عهد ازل هر نفس هفتاد ديوان غزل
وه كه اين آتش عجب خوش ميزند آتشي كاتش در آتش ميزند
من همان نايم كه گر خوش بشنوي شرحِ دردم با تو گويد مثنوي
در برابر هزار خرمن شعر سنتيِ پیچیده و كوتاهمعنا و ميرا، نبايد از تكرار اين ادعا رنجيد كه شعر سنتي، شعر زمانه ما نيست امّا هنگامي كه گواه و سند و شاهد تو، شعر «سايه» است، آفتاب دليل آفتاب آمده و باور ميآوري كه شعر، شعر است و اگر شعر، شعر باشد، زمانها را درخواهد نورديد و ديگر وقعي به تاريخ و تقويم نخواهد گذاشت. اگر سايه شاعر است، زمانهی ما نيز زمانهی شعر پُرمايهی كلاسيك است، همانگونه كه حافظ نيز هنوز معاصرترين شاعر است. سايه به سادگي سخن گفتن مردماني، به آفرينههاي كلامي خود ميرسد، با اين تفاوت كه به شيوهاي فطري، چگونه گفتن را خاص به خنياگري خويش ميكند؛ شعر سايه، سادهترين صورت يادآوري عشقي است كه لابهلاي آلايشهاي زندگي روزمره، مفقود شده است، سايه و هر شاعر بزرگي در واقع يابندهی گمشدگان معنوي مردماند و مردم هيچ همراهي را بيسپاس تاريخ، تنها نميگذارند. استقبال شگفتانگیز همهی طبقات فرهنگي و اجتماعي از روح رازورانهی شعر او، دليلي بر همين داشته است. سايه، سخنگوي آرزوهای شريف مردم است:
اين جاست يار گمشده گرد جهان مگرد خود را بجوي سايه، اگر جستجو كني
شعر سايه، شعر حيرت و تحسين است، بيهيچ خودنمایی کمینگرایانه يا افادهی فاضل مآبانه، روندگي رويا در جانْمايهی كلمات روشن، ما را به اين اعتقاد نزديك ميكند كه ابتهاج براي رسيدن به نفخهی آفرينش و سرودن، هيچ نيازي به عرقريزي روح ندارد. اتفاقاً شعر رسيده و به فصل، هيچ دليلی برای به تقلا و ضرورتي برای تلاش ندارد و آسان زاده ميشود، چرا كه به خواست و ارادهی خود آمده است. سايه سهمي عظيم از صداي زمانه ما را ربوده است تا بيداران شنوا را به شوق آورد؛ آن هم با زبان سادهی همين مردمان:
من آن ابرم كه ميخواهد ببارد دل تنگم هواي گريه دارد
دل تنگم غريب اين در و دشت نميداند كجا سر ميگذارد
به راستی تنها شاعراني از اين دست كه جيفهی دنيا را به راز رندانگي فروخته و از سلاسل روزمره گذشتهاند، قادر به رسيدن به چنين مرتبهاي از معناي زمانشكن ميشوند. مراقبهی روحي و همواره دمبهدم زيستن در زهدان شعر، به مرور در تمام بافت كلام، رفتار و گفتار شاعر اثر ميگذارد و از وي چهرهاي رسولانه باز ميتاباند و جز اين سفر روحي، هيچ طريق ديگري نميتواند به خلق آن اثري منجر شود كه بايد و شايستهی آن است.
سالهاست كه گاه به ديدار استاد ميروم، «ابتهاج» نمودي واضح از يك وجدان بيدار، سالم و حساس است. پيداست كه نه تنها به وقت سرودن كه لحظه به لحظهی حيات خويش را شاعرانه زيسته است و ميزيد. طبيعي است كه لحظهی آفرينش براي چنين شاعري، چكيدهی نهايي تمام آن زمانهايي است كه عيش خلاقيت، دوران بالقوهی خويش را طي ميكرده است و چون در تمام دقايق، شاعرانگي را از دست نداده است، در اين ماحصل نهايي به دستاوردي ماندگار و فراگير ميرسد، هوشنگ ابتهاج نمونهی بارزي از چنين زيست و ذهن و زباني است، كه سه زاويه مثلث تقديري حيات او را رقم زده است. وجود و رقمي شگفتانگیز كه شخصيتي منحصر به فرد را به تاريخ شعر معاصر ايران معرفي كرده است، آن هم با روحي بلند و كلامي ملكوتي:
بگرديد، بگرديد، در اين خانه بگرديد در اين خانه غريبيد، غريبانه بگرديد
يكي مرغ چمن بود كه جفت دل من بود جهان لانه او نيست، پي لانه بگرديد
...
بر آن عقل بخنديد كه عشقش نپسنديد در اين حلقه زنجير چو ديوانه بگرديد
در اين كنج غم آباد نشانش نتوان داد اگر طالب گنجيد، به ويرانه بگرديد
پس از بيش از هفت دهه حرف و حديث دربارهی شعر نو و شعر كهنه، تفاوتها و شباهتها، تفاهم و تعارض و جبههبنديهاي توأم با بلاهت كه بيشتر خوراك جرايد بيدوام بوده است، تنها يك مسئلهی خاص را ميتوان از دل اين جنجالهاي بازاري بیرون آورد و به صورت نسبي بر آن تكيه و تأكيد كرد، آن هم موفقیت یا شکست بيشتر شاعران در هر دو جبهه است، يعني در واقع نبوده و نداشتهايم شاعري كه هم در كلاسيكسرايي و همگرايش به شعر كهن دست به تجربهی موفق زده باشد و هم به صورت همارز و هماندازه در خلق شعر نو (از نيمايي تا موجها و مكاتب و شيوههاي مدرنتر و حتي آوانگارد) از خود توانايي نشان داده باشد. بيهيچ ترديدي، نيما آنچنان كه در شيوهی نوين خود مهارت داشت، نتوانست در پهنهی دشوار شعر سنتي موفق باشد و به عكس سيدمحمدحسين بهجتتبريزي (شهريار) آنگونه كه در كار غزل و انواع ديگر شعر سنتي بلندپايه بود، در آفرينش شعر نو، حضوري جدي نداشت. شعر مادر، يا شعر نقاش او براي زمان خود، اثري در خور به شمار ميرفتند امّا خود شهريار با آن ذكاوت ذاتي نيز دريافته بود كه عطا و لقاي اين كار نو را ناديده بگيرد و كار درست را او پيش گرفت، چرا كه شعر بازده ظرايف نهايي روح شاعر است، روح شهريار، روح شعر سنتی بود، همانگونه كه روح نيما، وجاهتي مدرن را ميطلبيد.
باري بااشاره به اين تعبير انكار نشدنی، بايد گفت كه طي اين هفتادوهشت سال كه عمر ارزشمند شعر نو به شمار ميرود، يكي از كساني كه با قدرت و توانايي متعادلي توانسته است در هر دو حوزهی شعر نو و شعر سنتي، آثاري شايسته خلق كند، اميرهوشنگ ابتهاج بوده است، پيران امروز يعني جوانان دهههاي گذشته، شعر مسئولانه و دلنشين «گاليا» را هنوز به ياد دارند كه همچون شعر كوچه مشيري، از ماندگارترين ترانههاي شيفتگان آن روزگار بود، با اين توفير كه ابتهاج، هيچ شعر عاشقانهاي نسرود كه ردي از آرمانخواهي سياسي و وجدان اجتماعي در آن نباشد. به عكس هيچ شعر به ظاهر سياسي امّا در حقیقت متعهد و آرماني نسرود كه جامه تغزل در بر نداشته باشد، پيوند شگرف اين دو خصيصهی انساني و اجتماعي در شعر استاد سايه، رخدادي است كه در آثار همهی شاعران نامدار اين عصر يافت ميشود. سايه، غزلسراي بيهمتاي زمانهی ما، در عين باور به سرمايهی شعر پيشين و هميشهی ايران زمين و گنج زبان پارسي، خود از زبدهترين پيروان نيما و شعر نيمايي هم بوده و هست. تناسبي عظيم، ظريف، بسيار فطري و ماهرانه ميان شعر كلاسيك و شعر نيمايي پي افكند كه در اين زمينه، تنها ميتوان از شادروان مهدي اخوانثالث، به عنوان همسو و همسايهی سايه ياد كرد. شعر «زندگي» ابتهاج، يكي از درخشانترين جلوههاي شعر معاصر است:
چه فكر ميكني؟
كه بادبان شكسته زورق به گل نشستهاي است زندگي؟
و شعر جاودانه «كيوان ستاره بود» و شعر «سرگذشت» كه در واقع، در زمان مرگ نيما سروده شده است:
باز باران است و شب چون جنگلي انبوه
از زمين آهسته ميرويد
با نواهايي به هم پيچيده، زير ريزش باران
با خود، او را زير لب نجواست
سرگذشتي تلخ ميگويد
كوچه تاريك است
بانگ پاپي ميشود نزديك
شاخهاي بر پنجره انگشت ميسايد
اشك باران ميچكد بر شيشه تاريك
من نشسته پيش آتش، در اجاقم هيمه ميسوزد
دخترم يلدا
خفته در گهواره، ميجنباندش مادر
...
شعر «سرگذشت» كه به پارهاي از آن قناعت كردهايم، هنوز هم بعد از چهل سال از روح و بنمايهاي تازه (سواي سياق اوزان نيمايي كه جريان مدرن زمان خود بود) برخوردار است. استاد ابتهاج، در سي و دو سالگي چنين شعر قرص و زنده و پويايي سرود كه البته به شدت متأثر از استاد و دوست خود نيما بوده است و يا پيش از آن در 25 سالگي شعر «كاروان» را سروده بود كه البته مردم، به آن عنوان «گاليا» دادند. گاليا يكي از تغزليترين ترانههاي روزگار خود بود و هنوز هم گاه اهل معرفت و عشق، به هنگام پارههايي از آن را زمزمه ميكنند. شعر كاروان در اوايل دههای سي، به سرود مشترك نسل عاشق و دگرانديش و مبارز بدل شده بود؛ نوستالوژي، (غم غربت)، شور زندگي، طغيان عصر شباب، شعور سياسي، اخلاقيت انساني و روح آرمانگرايي، از گاليا شخصيتي ارائه داد كه همپا و همراه «افسانه» نيما تلقي ميشد. در طول تاريخ شعر و كلام، روايات منظوم و عاشقانه از بيژن و منيژه فردوسي تا افسانه نيما و تا گالياي ابتهاج و تا ديگر نامهاي اسطورهاي – تغزلي ديگر و معاصر ما، عشق، قدرتمند بستر و انگيزه سرايش فطري و مقتدر بوده است. كلام در تلاقي نبوغ و عشق، به مرحلهاي از اثر گذاري ميرسد كه براي مردمان به مثل و كلام حجت تبديل ميشود، شعر كاروان يا گاليا از اين دست شعرهاي به شدت صميمي و مؤثر بوده است:
دير است، گاليا
در گوش من فسانه دلدادگي مخوان
ديگر ز من ترانه شوريدگي مخواه
دير است گاليا به ره افتاد كاروان
...
اگر چه اين شعر، در هالهاي از روايت عاشقانه نهان شده است امّا راز پنهان مانده چنين كلام ساحرانهاي را بايد در وجهي ديگر بازيافت. حقيقت اين است كه شاعران فطري به قول مولوي بزرگ، سايهساران رسولانند، و هم به همين جهت و به دليل حساسيتهاي نامتعارف و فراواقع و ذهن زمانشكن، شاعران برگزيده قادر به پيشبيني حوادث آيندهاند، به ويژه اگر چنين شاعر فطري از شامهاي سياسي و تند و پرجاذبه برخوردار باشد. استاد ابتهاج در كاروان سروده است:
وين فرش هفت رنگ كه پامال رقص توست از خون و زندگاني انسان گرفته رنگ
در تار و پود هر خط و خالش: هزار رنج در آب و رنگ هر گل و برگش: هزار ننگ
يكي از دقيقترين تصاوير زندگي انسان ايراني در آغاز دههی سي خورشيدي در كلام سايه شكل گرفته است، رساتر از هر پيام و به هر زبان ديگري كه اين خود از درك شرايط اجتماعي از سوي شاعر جوان خبر ميدهد و در ادامه همين آگاهي است كه با اشاره به فقر و ظلم و بيعدالتي، ميكوشد تا همچون همه آرمانگرايان انسان دوست از منافع شخصي–حتي به تعريف عشق افلاطوني–در گذرد:
در روي من مخند
شيريني نگاه تو بر من حرام باد
باري شاعر جوان آن روزگار، با اشراف بر شرايط اجتماعي، قادر به درك عواقب اين نابهساماني و بيعدالتي هست، و «كودتا» و نتايج خوفآور آن را چه نيك، باز ميسرايد:
ياران من به بند
در دخمههاي تيره و نمناك باغ شاه
در عزلت تبآور تبعيدگاه خارك
در هر كنار و گوشه اين دوزخ سياه
شعري شگفت، موجز و روايي كه به طرزي عجيب، حتي سقوط سلطنت و رهايي فرجام را به تصوير ميكشد:
روزي كه بازوان بلورين صبح دم
برداشت تيغ و پرده تاريك شب شكافت
روزي كه آفتاب
از هر دريچه تافت
روزي كه گونه و لب ياران هم نبرد
رنگ نشاط و خنده گم گشته بازيافت
من نيز باز خواهم گرديد آن زمان
سوي ترانه و غزلها و بوسهها
سوي بهارهاي دلانگيز گل افشان
اگر چه تني چند از منتقدين و محققين بر اين باورند كه شعر گاليا در واقع متأثر از حوادث بعد از شهريور 1320 خورشيدي است و در واقع تنشها و چالشهاي اجتماعي آن دوره در اين شعر متجلي شده است امّا پايانبندي اين شعر، مجموعهی اينگونه تحليلها را نفي ميكند. اميرهوشنگ ابتهاج از دل خانوادهاي متعلق به طبقه ممتاز در رشت و به سال 1306 خورشيدي به دنيا آمده است، او در چهارده سالگي وقايع شهريور 1320 را ديده بود، اما هنوز به آن بلوغ سياسي نرسيده بود كه تأثير چنين تنشهايي را به روشني حفظ و ضبط كند، شعر گاليا دقيقاً نمونهاي روشن از پيشبيني حوادثي است كه از سال 32 آغاز و تا 25 سال بعد ادامه يافت. ابتهاج با نشر اولين دفتر شعر خود با عنوان «نخستين نغمهها» نشان داد كه نيم قرن بعد با دفترهاي «سياه مشق» از خود نامي به جاي خواهد نهاد كه خود، بخشي از آبروي شعر قرن اخير ايران زمين و با زبان شكرين پارسي خواهد بود. ابتهاج با نشان دادن نبوغ خود از همان دوره جواني قدر ديد و صدر نشست، هر چند كه يكي از غير جنجاليترين شاعران عصر ماست. سايه كه اصلاً تفرشي تبار است، نبيرهی يكي از رجال سرشناس عصر قاجاري يعني ابتهاجالملك تفرشي است كه او نيز دستي در كار كلام و شعر و دفتر و سواد داشت. سايه در رشت به مكتبخانه رفت، تحصيلات متوسطه را طي كرد، و راهي جهان شد تا جهان مستقل خود را بازيابد. سايه توان و تحمل و سياست و تعليم و تعلم بسته و بيسرانجام را ندارد، در تهران هم مدرسه را رها ميكند، و آرامآرام به سوي شاعران مطرح زمان خود جذب ميشود: «حميديشيرازي، فريدون تولّلي، سيد محمدحسين شهريار، و سپس نيما» و در ادامه، روابط گستردهتر ميشود، و دوستان جوانتري مييابد: «نادر نادرپور، سياوش كسرايي، فريدون مشيري، احمد شاملو، منوچهر شيباني، اسماعيل شاهرودي، فروغ فرخزاد، مهدي اخوانثالث و سهراب سپهري!»
سايه در سال 1330 در بيست و چهار سالگي همراه با اخوانثالث برنده جايزه صلح ميشود و در همين دوره است كه با نيما الفتي مييابد و راه او را به نيكي درك ميكند. نيما نيز نسبت به او و شعرش علاقه نشان ميدهد و در يادداشتهايش از سايه به خوبي ياد ميكند و سايه دربارهی نيما گفته است: «نيما محبوب همهی ما بود، ما با احترام و اعجاب نگاهش ميكرديم.» سايه مثل سايه آرام است، بيجنجال، گريزان از شهرت و طرح نام و ديگر شبههای امتيازات حقير! گفتني است كه در تمام طول حيات، آب كم جست و تشنگي به دست آورد. سايه به راز موسيقي كلمات دست يافته است، او در واقع موسيقيداني بزرگ است كه كلمات را جانشين نُتها كرده است. او پيوندي غريزي با موسيقي دارد، هم موسيقي به معناي آواز آن و هم موسيقي واژگان. حافظشناس مولويپرستي كه غزل امروز ايران به نام او متصل است:
صفاي خاطر دردي كشان ببين هنوز ز دامنت نكشيدند دست اي ساقي
زِ رنگ خون دل ما كه آب روي تو بود چه نقشها كه به دل مينشست اي ساقي
در اين دو دم مددي كن مگر كه برگذريم به سربلندي از اين دير پست اي ساقي
به راستی چه راز و رمزي در شعر اين پير دير خورآبادي (خراباتي) نهان است كه با وجود كلمات و تركيبات كهن و مهجوري كه ديگر در زندگي انسان امروز ايراني نقشي زنده ندارند، باز شعر او را اين همه نو، تازه و همه زماني جلوه ميدهد.
«دردي كشان»، «ساقي» و...! آيا اين نكته باريكتر از مو جاي تأمل ندارد؟ آيا سايه با درآوردن كلمه و صفت از سايه، نوري دوباره بر آنها نتابانيده است؟ مهم نيست كه كلمه در كجاي زمان و متوقف شده باشد، اصل پردازش دوباره و احياء مجدد و دم مسيحايي شاعر فطري است كه روح كلمه را رازورانه ميكند؛ درست همان گونه كه حافظ بر چنين صنعت دروني شده چيره بود:
نشود فاش كسي، آنچه ميان من و توست تا اشارات نظر، نامه رسان من و توست
گوش كن با لب خاموش، سخن ميگويم پاسخم گو به نگاهي كه زبان من و توست
روزگاري شد و كس، مرد ره عشق نديد حاليا چشم جهاني نگران من و توست
نقش ما گو ننگارند به ديباچه عقل هر كجا نامه عشق است، نشان من و توست
حيرتآور است اين پختگي، و جز به نام نبوغ، طرازي به زيور آن نميآيد، غزلي با اين قدرت و قوت و انديشه و رواني، از جواني 22 ساله!؟ از حافظ تا امروز، كما اينكه در تاريخ شعر و كلام – سواي جوان استثنايي چون شهابالدين سهروردي با رباعيات دوره نوجوانياش – هرگز شاعري را در آغاز جواني به بخت بلند ابتهاج در غزل دست نيافته است. شهرستان كه بودم، در حلقه كوههاي «بيجار» در نوجواني غزلي از پيري شنيدم كه ميگفت: «نميدانم از كيست، به گمانم بايد از عرفاي بزرگ عصر حافظ باشد»، و باز تكرار كرد:
نشود فاش كسي، آنچه ميان من و توست تا اشارات نظر، نامهرسان من و توست
و تفسير ميكرد كه «من» در اينجا «رسول» است و «تو» استعاره آفريدگار، و «نامهرسان» كسي جز جبرئيل نيست و «اشارت نظر» همان «وحي» است، و من سالها اين غزل را به صورت ناكامل – همانطور كه از آن پيرمرد روستايي آموخته بودم – با خود زمزمه ميكردم تا دوره خدمت نظام وظيفه كه دريافتم اين غزل نه از پير و مرشدي هم عصر حافظ، كه از جواني 22 ساله به نام هـ. الف. سايه است كه در آن زمان چهل و پنج سالگي، بعثت سن خويش را طي ميكرد، و من در تهران از پي او، هر چه بيشتر گشتم، او را كمتر يافتم، تا ساليان اخير كه سايه او بر سر من افتاد و اميد كه پايدار و هميشه بماند؛ كه زيبا سروده است:
عشق شاديست، عشق آزاديست عشق آغاز آدميزاديست
عشق آتش به سينه داشتن است دم همت بر او گماشتن است
و او سينه به سينهی سعدي پرورش يافته است، ور نه نميتوانست چون او با اين همه نازك خيالي بسرايد:
هم به بيداري تواني پي سپرد خفته هرگز ره به مقصودي نبرد
و من که سالها سر در پي يافتنش بودم، از كلام خود او مدد جستم:
اي دل، به كوي او ز كه پرسم كه يار كو در باغ پر شكوفه، كه پرسد بهار كو
نقش و نگار كعبه، نه مقصود شوق ماست نقش بلندتر زدهايم، آن نگار كو
ما سايه از آفتاب نجستيم، بلكه روشنايي آفتاب را در «سايه» يافتيم، هر وهله كه بختي بلند يار آمد، زيارتش را بر خويش گوارا ديديم، تا اين وهلهی اخير كه با تني چند از دوستدارانش، از جمله دوست نزديكش دكتر مرتضي كاخي و اديب جوانتر ديگري باز فرصت ديدار پيش آمد. «استاد» هرگز رغبتي به ضبط گفتوگو و مصاحبه نداشتهاند، صداي چكيدن دكمهی ضبط او را مشوش و آزرده ميكند، شايد اين يادآور خاطرهاي تلخ است، پس تنها با خود وعده كردم كه تنها بنشينم و بشنوم و اگر حافظه مدد رساند، بسا نكته به نكته، مو به مو...! غيرممكن است، همان هر چه به ياد ماند از درس و مكتب او.
باري، شبي كه با او و در كنار او نشسته بوديم و ساعتها گذشت، و گذشت زمان را حس نميكرديم، به تناسب شأن مجلس و سخن، گفتوگوهايي شد كه من سر تا پا گوش بودم تا به فيض مجلس او برسم. پس از خداحافظي از سايه، مطبوعاتيام روا نداشت كه خوانندگان دنيايسخن را از سخنان «استاد» بينصيب بگذارم. بنابراين آنچه را به خاطر سپرده بودم و در واقع نقل به مضمون از سخنهاي آن مجلس است پيش خودم به صورت سوال و جوابي تنظيم كردم كه در ادامه ملاحظه ميفرماييد وگرنه مصاحبهاي در كار نبود و قرار نبود مصاحبهاي باشد. در واقع، آن شب، سرشب، من به ديدن دكتر كاخي رفته بودم و او از قبل قرار ديداري با سايه داشت و از من خواست كه همراه او بروم و من هم با خوشحالي پذيرفتم و رفتم و استاد ابتهاج با روي گشاده در خانهاش از ما استقبال كرد. كمكم از هر دري سخن به ميان آمد و من سخنان سايه را طوري تنظيم كردم كه حالت سوال و جوابي داشته باشد.
خاطر نوشتههايي شفاهي؟
«سايه» اهل موسيقي است، خودش ميگويد: «تا حدودي» امّا او در اين رشتهی ظريف، تخصص تجربي دارد، سالها نيز مسئول و مدير ارشد برنامهی موسيقي راديو ايران بود. او به يكي از مسئولين موسيقي معاصر گفت: «امروزه موسيقي كه از صدا و سيما پخش ميشود چندشآور است، مطربي و ضعیف است. ارزش فرهنگي و هنري ندارد، بد است!»
● چرا استاد؟
- من با موسيقي پاپ مغرب زمين كه بخش اعظمي از آن ريشه در موسيقي اصيل و بومي آفريقاي قديم دارد، نه اينكه مخالف نيستم بلكه فکر میکنم زيبا هم هست و البته بخش مردمي و ارزشمند آن را عرض ميكنم امّا اين موسيقي شبه پاپ و راك و رَپ داخلي غيرقابل تحمل است، شما جانِ آسماني را ملبس به جامهی دلقكان كردهايد، چرا؟! شعر عرفاني و عزيز سنايي و مولوي را در چنبرهی موسيقي بيريشه منتسب به پاپ و جاز... ارائه ميدهيد. شنوندهی ايراني در مورد هنر موسيقي و آواز، خاصه عامهی مردم، به شعر دقت نميكنند، تنها رينگ و درينگ مطربي و قر و فر آن را جذب ميكنند. ما حق نداريم به شعر كلاسيك و غزل توهين كنيم، اين ابتذال است. موسيقي لسآنجلسي و نوعي لودگي موسيقيايي را نميتوان بر شعر عرفاني تحميل كرد، این کار نتايج مثبتي نخواهد داشت.
● جنابعالي، راهبرد و پيشنهاد خاصي داريد؟
- خير، من در مقام يك دلسوز و علاقهمند به فرهنگ و هويت و موسيقي خومان عرض ميكنم كه بايد مراقب بود. خاطرهاي به يادم آمد، اشارهام به شور و عشق و اصالت و جوهره است، سال 1355، جهت تدارك و ديدار و شركت در جشن هنر توس (فردوسي) به خراسان رفتم، هنگام عبور از محلهاي، صداي دلنشين و پرگداز آوازخواني را شنيدم، به سرعت رفتم و به دوستان اطلاع دادم كه من كار دارم و دوباره به گوشه همان كوچه رسيدم، صدايي و آوازي نبود، جستوجو كردم و وارد محوطه شدم، به پير ميزبان گفتم: صداي آوازي ميآمد، او كه بود؟ پيرمرد، به مهمان خود گفت: بخوان! او نيز خواند، گفتم: نه، اين صدا نبود! پير، حافظ ديگري را آواز داد، آمد و خواند و خواند، خودش بود، از او دعوت كردم، به تهران آمد، در استوديوي ضبط راديو در لحظه چند غزل به او دادم و به او گفتم: بخوان، و او بدون تمرين، بدون خروج از طبيعت دستگاه، خواند و صدا (صداي داوودي آن مرد بومي) به هزاران آوازهخوان ناعاشق ميارزيد، او با همان ضرب زورخانهاي خود ميزد و ميخواند و بيداد ميكرد. آن روز در مشهد كه من اين صدا و استعداد منحصر به فرد را يافتم، عطا بهمنش هم بود، او نيز آنجا مهمان بود و من صداي آن مرد را هرگز فراموش نخواهم كرد، او مرشد مرادي بود. موسيقي ما، موسيقي همين احوال و آدمهاي نادر است.
* * *
سايه، شيرينسخن و صبور، از باب موسيقي به تورقِ دفتر گُل و غزل و خاطره ميپردازد، پرده را كنار ميزند و ميگويد:
آن سالهاي دور هم سالهاي عجيبي بودند. انگيزه اشارهاش به خاطرات گذشته، پرسش ما را از پهنهی كلام و شعر و سرنوشتي بود كه شعر امروز را از شعر سنتي جدا كرده است. سايه گفت: من از شعر دو سه دههی اخير كه به نام شعر نو صادر شده است، دلِ خوشي ندارم، روح شرقي ايراني در شعر امروز حس نميشود؛ زبانپريشي، با پوشش اين نام دهان پُركن، راه به جايي نميبرد، البته هميشه اين گونه بوده است، عدهاي ميآيند كه مشابهسازي ميكنند و به زبان نغر پارسي آسيب مي رسانند. در دههی چهل هم عدهاي شهرتطلب و جنجالي در پناه جرايد بازاري، به ستيز با حقيقت زبان و زبان حقيقت بر ميخاستند، هنوز هم هستند. اين عده يا مأمورند يا فريب خوردهی «مدهاي كلامي»اند. در آن روزگار دور، كلمات ما سانسور ميشد، ما ممنوعالقلم بوديم، ما را منزوي كرده بودند. عدهاي با برنامهريزي حساب شده و تبليغاتي، شعر درست را حذف و شبه شعر به اصطلاح مدرن و اولترامدرن را مطرح ميكردند. آنها در برابر تاريخ، زمان، مردم و مسئوليتهاي انساني هيچ وظيفهاي جز ويراني نداشتند. شاعران بزرگ ممنوعالقلم و شبهشاعران ميداندار بودند. به ياد دارم سال 1346، بعد از مدتهاي طولاني كه از دوره انزواي ما ميگذشت، مسئول كاخ جوانان آن روز به ديدن من آمد و گفت: «چون تو با شهريار دوست هستي از او بخواه كه بيايد و براي علاقهمندان به شعر، برنامه و شب شعري داشته باشد.»
من اين پيشنهاد را با شهريار در ميان گذاشتم، اول اكراه داشت، ولي بعد گفت: «اگر صلاح ميبينيد ميآيم!» شعر خواني شهريار با استقبال مردم روبهرو شد، سپس مسئول كاخ جوانان پيشنهاد كرد كه شب شعري گروهي داشته باشيم؛ من، مشيري، نادرپور، شهريار...! ما با هم مشورت كرديم، به شرط سانسور نشدن و همچنين گزينش شعر از سوي شاعران مستقل، پيش آمديم. در گامهاي نخست موفق بوديم، استقبال وسيع و مردمي و شور و شوقي تازه! اما درست در ميان شعر خواني اين گروه مستقل بود كه شبه شاعركي كه خود را منتقد هم ميدانست، برخاست و همراه با دو سه نوچهی خود، فضا را آلوده كرد و اصرار هم داشت كه وسط برنامه به سوالات او پاسخ داده شود. ما دريافتيم كه هدف پنهان اين سناريو، تحقير و منكوب كردن اهل كلام است و نه طرح تضارب آرا، مردم با آن نخاله برخورد كردند و از شب شعر رانده شد امّا اين گروه دو سه نفره، دست از توطئه و مأموريت بر نميداشتند. با داد و ستد و بده بستان، با چند نشريه، جنگ شعر نو و كهنه را راه انداختند و ما را با لقب «مربع مرگ» به باد دشنام و تهمت گرفتند و پروندهسازيها كردند. اين رسم پروندهسازي و دشنامسازي، براي اهل معرفت از روزهای دور در جامعهی فرهنگي ما سنت بوده است، از توطئه عليه فردوسي، در دربار محمود غزنوي تا امروز!
● آيا شما به چنين توهينها و تهمتهاي كاملاً حساب شده نيز پاسخ ميداديد؟
- بله امّا لياقت برخورد مستقيم را نداشتند، من با زبان طنز و تمسخر، محصولات درخشان آن حضرات را نقد ميكردم، بعد از مدتي موضوع علني شد، آنها فهميدند كه وقتی زدند ضربتي، ضربتي نیز نوش كردند! قادر به ادامه كار نبودند و پس نشستند امّا اين بار مستقيم عليه شعر كلاسيك دست به ويرانگري زدند.
● چرا، اين خصومتها شخصي بود؟
- نه، ابداً مسئلهی من و شهريار و ديگران نبود، برنامه وسيعتر از اين بود، مسئلهی غربزدگي در پوست مدرنيزم مطرح بود. حتي وقتي كاري از پيش نبردند، اصل زبان پارسي را زیر سوال بردند و به چالش کشیدند. آدمهايي كه فارسينويسي را نميدانستند روبهروي زبان حافظ، قد علم كردند، اين خواست و سياست نظام پيشين بود تا ادبيات و شعر را از تعهد تاريخي خود خالي كند.
● مگر شما به طور کلی با شعر نو مخالف بوديد يا به نحوي آن را قبول نداشتيد؟
- مگر ميشود نيما را دوست نداشت، من خود را شاعر راه نيما ميدانم، شعر شاملو، شعر اخوان...، غير ممكن است بتوان اين حضور نو را انكار كرد. خطاب من به بيسوادان مدعي بوده است. آنها وقتي در مبارزه با شاعران جدي موفق نشدند، عليه شعر نوشتند. شعر، رسانهاي انقلابي است، سلاح معرفت است، آنها عليه اين رسانه متعهد بودند.
● چرا هرگز پا پيش نگذاشتيد و خودتان ارگان يا نشريهاي منتشر نكرديد؟ طرح اين مباحث نياز به محل ارائه دارد.
- چند سال پيش با دكتر شفيعيكدكني و و دكتر كاهي مسئله را پي گرفتيم امّا امكانات نداشتيم و حمايت نبود، ما هم موفق نشديم!
● از شهريار سخن گفتيد، تمثال آن شاعر بزرگ را بر ديوار آويختهايد، از دوستان شما بوده است، حتماً خاطرات مشتركي هم داشتهايد...
- همين سالهاي نه چندان دور، اين شهريار شريف بود كه با يك دست خط ساده مرا از مخمصهاي بزرگ نجات داد، او آزادهاي بزرگ بود، با روحي حافظانه. خاطرات بسياري از او به جا مانده است. شهريار با آن روح شكننده و آسيبپذير، با آن حكايت عاشقانهاش، متفاوت و شگفتانگیز بود، به دليل ترس و خفقان گسترده در آن دوران دور و گاه تهديدهايي شايد، شهريار همواره گمان ميكرد كه جانش در خطر است، هم از روسهاي سرخ ميترسيد، هم از یاران انگليسيها در ايران، به همين دليل كمتر كسي شهريار را بيرون از چهار ديواري خانهاش ديده بود. بيرون نميآمد، مگر به اعتماد همراهش. روزي مهمان ما بود، خانم غذاي مفصلي ترتيب داده بود، دوستان منتظر شهريار بودند، سرانجام آمد و گوشهاي نشست، وقت صرف غذا، هر چه تعارف كرديم، پيش نيامد، روي صندلي تكان نميخورد، همان جا دستمالي از بغلش درآورد، آن را گشود و مشغول خوردن نان خشكهايي شد كه از تبريز آورده بود، همه و به خصوص همسرم ناراحت شدند امّا من ميدانستم قضيه چيست. شهريار مرتب گمان ميكرد كه ميخواهند او را بكشند، بارها گفته بود ممكن است مرا مسموم كنند.
● اين توهم، مربوط به دوره ميانسالي به بعد او بود؟
- نه، از همان جواني و حتي تا لحظه وفات، با دوست و دشمن به مراقبت رفتار ميكرد، يك بار كيلومترها پياده با هم رفتيم تا وارد پسكوچهاي شديم، فقط براي خريد دو سير پنير! در حالي كه خواربارفروشي دو سه قدم آن سوي كوچه و خانه او بود. شهريار ميگفت: هر كجا كه تو را شناختند، ديگر خود را نشان نده! تمام طول راه ميگفت: تو از پشت سر من بيا، ممكن است از پشت سر با يك گلوله... خلاص! اما حقيقت اين است كه اين كار را به دو دليل ميكرد، اول براي رفع توهم و ترديد و دوم اينكه سرانجام اقرار كرد من از راه و خيابان و كوچهها و گذرها... خاطرات عاشقانه دارم، بازسازی خاطرهی عشق مرا سر پا نگه ميدارد. شهريار، رنديهايي شبيه حافظ داشت، در واقع مراقبت و استراتژي زيست فردي و سياستمندي ويژهاي را زمينهی زندگي خود كرده بود. روزي در تبريز... به يكي از دوستانش گفت: «همين الان مرا با ماشين ببر تهران، شهريار همراه دوست جوانش به تهران ميآيد، از ماشين پياده نميشود، ميروند همان كوچه و گذر و خيابان و خاطره را زيارت ميكنند و ميگويد حالا برگرديم تبريز! عشق، تنها پناه شعر و حيات شهريار بود.
● شهريار از ميان شاعران، به كدام نام عنايت و علاقه نشان ميداد؟
- نگفته معلوم است: حافظ و مولوي!
● دوستي ميگفت قصد دارد گزينشي از شعر شما و شهريار را در يك مجلد بياورد، آيا به اين كار رضايت ميدهيد؟
- شهريار در نامهاي، به روشنی گفته است كه دوست دارم با سايه، همكتاب باشم. اين براي من افتخار است كه كنار استادم باشم.
* * *
استاد سايه كه سايه از آفتاب غزل ربوده است، از بسياران به نيكي ياد كرد، از دور و نزديك و از عصر جواني و همراهي با مرتضي كيوان و آن همه همدلي يك نسل و گفت: دريغ كه امروز و نسلهاي بعد ما وحدت ندارند، حميت و همراهي با هم ندارند، آن سالها، بغض بود امّا كم بود و عشق ما را به جانبي مشترك هدايت ميكرد امّا امروز بخل و تنگ چشمي، چراغ كور اين حيات كج دار و مريز شده است. امروز خودشيفتگي جاي آن خودباوري آرماني را گرفته است. من آرزومند آزادي و وحدت و صلح و شكوفايي و خلاقيت براي نسلهاي بعد از خود، خاصه جوانان هستم.
دل كندن از كلمات، گفتار و حضور دلنشين و پرمايه و سايهی اين پير غزل آسان نيست امّا نبايد تواضع سايه... ما را لنگرنشين كند، به اميد ديداري ديگر، او را با غزلهاي ماندگارش تنها ميگذاريم و تا راهرو در خانه بدرقهمان ميكند، چه روح روشني دارد اين شاعر مردمي!
شماره 89
دي - بهمن 78
دیدگاه خود را بنویسید