نه کاووس ماند و نه افراسیاب

اشاره 

آن‌هایی که با مسائل سیاسی نیم قرن اخیر اشنا هستند، بدون شک با افکار، فعالیت‌ها و اهداف «53 نفر» آشنایی دارند، یکی از چهره‌های اصلی این گروه که از دهه‌های بیست و سی عبور کرده دکتر انور خامه‌ای است، دکتر خامه‌ای برای نسل‌های جوان‌تر بیشتر به عنوان محققی در حوزه‌ی مسائل سیاسی (به ویژه تاریخ معاصر) شناخته شده است، که دیدگاه‌های او در میان میزان‌ها و قضاوت‌ها و تلقی‌های گوناگون، بیشتر از سلامت نفس خاص، همراه با انصاف اجتماعی برخوردار بوده است. 

به تازگی آخرین اثر این نویسنده به نام «خاطرات سیاسی» انتشار یافته، به بهانه‌ی انتشار این کتاب، به ویژه پیرامون مسائل ناگفته‌ای که در کتاب بیان نشده است، به همراه دوست و همکار ارجمندمان هوشنگ پورشریعتی گفت‌و شنودی با ایشان داشته‌ایم، آن‌چه در پی خواهد آمد حاصل این گفت‌وگوست. 


• آقای دکتر خامه‌ای، کتاب «خاطرات سیاسی» شما با اصلاحات و اضافات تازه، به تازگی منتشر شده است، خواهش می‌کنم به صورت فشرده درباره‌ی محتوای این کتاب و هدف از اضافات و اصلاحات آن  که پیش‌تر در سه جلد منتشر شده بود، توضیح بفرمایید؟ 

-این کتاب در سال 62 منتشر شد، البته سال 58 تصمیم گرفتم این کتاب را بنویسم. 20 سال یعنی از سال 1312 تا 1332، من در جریان سیاست بودم، این دوران را در کتاب به سه قسمت تقسیم کردم. قسمت اول از 1312 تا 1320 که از زندان بیرون آمدیم. این قسمت، به نام «پنجاه نفر و سه نفر» در جلد اول شرح داده شده است: جریان دستگیری، محاکمه، دادگاه و بعد از آزادی. در جلد دوم از سال 1320 تا 1326 یعنی از پیدایش حزب توده تا انشعاب، حوادثی که در این فاصله‌ی زمانی انجام گرفته را بیان کرده‌ام و علاوه بر این وضع اقتصادی و سیاسی ایران هم در این دوره بیان شده که تفسیر وضع ایران در آن دوره نیز بوده است. کتاب دوم به نام «فرصت بزرگ از دست رفته» و جلد سوم «از انشعاب تا کودتا» نام داشت و این مرحله‌ای را در بر می‌گرفت که از سال 1326 یعنی از زمان انشعاب شروع می‌شد تا کودتای 28 مرداد 1332. در این‌جا هم، باز همان روش تجزیه و تحلیل سیاسی-اقتصادی کل حوادث ایران در پیش گرفته شده ولی بیشتر توجه روی خود حزب توده است، یعنی نقشی که حزب توده به خصوص در این دوران داشته. این خلاصه‌ی سه کتابی بود که پیش‌تر منتشر شد و این کتاب‌ها چند نوبت چاپ داشتند. در همان فاصله‌ی کوتاه جلد اولش به چاپ چهارم رسید و جلد دومش به چاپ سوم رسید و جلد سوم متأسفانه یک چاپ بیشتر نخورد چون با ممنوعیت ناشر از انتشار به علتی دیگر مواجه شد. کتاب خارج از کشور، با تیراژ بالا منتشر شد و هر سه جلد در آلمان به چاپ دوم رسید. این وضع نشر قبلی کتاب من بود ولی این کتاب نایاب شد و در ایران بازار سیاه پیدا کرد و اشخاصی مرتب به من مراجعه می‌کردند که چرا این کتاب را دوباره چاپ نمی‌کنی؟! در واقع کار به دلایلی که مربوط به قرارداد بین من و ناشر بود و اشکالاتی که ناشر داشت به تأخیر می‌افتاد تا این‌که نشر «گفتار» حاضر شد با موافقت ناشر قبلی، کتاب را تجدید چاپ کند، تصمیم بر آن شد که سه جلد را با هم در یک جلد چاپ کنیم و من فکر کردم حالا که کتاب باید چاپ شود، بهترین زمان برای رفع نواقص است. تفاوت‌هایی که این چاپ جدید با چاپ قبلی دارد یکی این است که اصلاحاتی در این کتاب صورت گرفته است. بعد از چاپ قبلی کتاب، اشخاص مختلفی به من مراجعه کردند و درباره‌ی اشتباهاتی در چاپ جدید، تمامی مواردی که بر حق بودند، پیراسته شدند. مسئله‌ی دیگری هم لازم بود به آن توجه شود، یکی از اثرات انتشار خود این خاطرات این بود که بسیاری از رهبران حزب توده یا اشخاص دیگری را وادار، تحریک و تشویق کرد، خود آن‌ها هم خاطرات‌شان را بنویسند تا در عین حال بعضی از چیزهایی که در این کتاب گفته شده را رد یا اصلاح کنند، البته بنابر نظر خودشان. در نتیجه خاطرات زیادی در این فاصله‌ی چند سال منتشر شد. از جمله خاطرات ایرج اسکندری، خاطرات آرداشس آوانسیان، کژ راهه‌ی احسان طبری، خاطرات یوسف افتخاری و پروفسور احمد شفایی و دیگران. بعضی از آن‌ها هم قبل یا هم‌زمان با کار من بود. به هر حال این خاطرات، نظرات مختلفی، در رابطه با خاطرات من، در موارد مهم داشتند. فکر کردم خیلی مناسب است که تا حد امکان در موارد مهم آن‌چه دیگران در موافقتیا مخالفت خاطرات من نوشته‌اند را نیز در حاشیه بیاورم. بنابراین در مسائل شایان توجه، مثلاً در مورد تأسیس حزب توده، جریان نفت و تقاضای کافتارادزه یا مسئله‌ی تشکیل کابینه‌ی ائتلافی حزب توده با قوام‌السلطنه، جریان فرقه‌ی دموکرات و این قبیل مسائل، نظر قابل ملاحظه‌ای، چه موافق و چه مخالف روایت متن کتاب، در حاشیه آورده شده است. علاوه بر این‌ها در چاپ پیشین جلد سوم، یعنی «از انشعاب تا کودتا» مطابق نظر ناشر حدود یک سوم از دست نوشته‌های کتاب حذف شده بود تا حجم کتاب مناسب آن باشد. از مقداری از اسناد مانند اعلامیه‌های انشعاب یا اساس‌نامه‌ی جبهه‌ی ملی، اساس‌نامه احزابی مثل حزب زحمت‌کشان و غیره، صرف نظر شد. به طوری که یک سوم کتاب، به ویژه از اواخرش مثلاً قسمت‌های راجع به قتل افشار طوس یا دیگران و مقداری از ذکر این قبیل حوادث، کم شد. در چاپ جدید، مانعی نمی‌دیدم که این مطلب حذف شود و آن‌چه به نظرم خوب و لازم می‌آید چه تاریخی و چه از اسناد را اضافه کنم و اضافاتی بدین شکل، در چاپ جدید هست. 


• در بخش ضمایم هم دیدم که به قتل رزم‌آرا و اوضاع اقتصادی دوران مصدق تا محاکمه‌ی مصدق و حوادث بعد از 28 مرداد، اشاراتی داشتید، آیا حالا از تکمیل این تاریخ مستند راضی هستید؟ 

-بله راضی‌ام و بعضی از این مطالب در بخشی به نام «ضمایم» آمده، مثل موارد مربوط به قتل رزم‌آرا و بعضی دیگر جزیی از متن است. تفاوت دیگر این است وضع اقتصادی در زمان دکتر مصدق را به تفصیل با جدول‌ها و آمار زیادی نشان داده‌ام و تشریح کرده‌ام که تعادل اقتصادی زمان مصدق در صد سال اخیر بی‌نظیر بوده است. فصل دیگری راجع‌به 28 مرداد اضافه شده است و با توجه به تمام اسنادی که در این فاصله چاپ شده و نظرهای مختلفی که در این فاصله ابراز شده، تهیه گردیده است. بعد هم فصل آخر راجع به این‌که حزب توده چگونه و به چه عللی از بین رفت؟ اضافه شده که مشتمل است بر حوادثی که بعد از 28 مرداد تا 1334 روی داده-دستگیری و محاکمه‌ی مصدق-دستگیری‌های حزب توده و دلیل این‌که چرا حزب توده از هم پاشید. این‌ها تفاوت‌هایی‌ست که کتاب حاضر با کتاب قبلی دارد. 


• آقای دکتر شما چند سالی در ایران نبودید و ما شنیدیم که در پی مطالعه و تحقیق در آرشیو وزارت امور خارجه یا کتاب‌خانه ملی در آمریکا بودید که این اسناد را به دست بیاورید. از آن اسناد در این کتاب هم استفاده کرده‌اید؟  

-کم، خیلی کم، شاید دو یا سه سند از مجموع 1000 تا 2000 سند. البته نمونه‌هایی از این اسناد مربوط به سال 1946 را در سالنامه‌ی دنیا دیدم و اصل کتاب مربوط به اسناد طبقه‌بندی شده‌ی آمریکا را هم به دست آوردم و از آن‌ها استفاده کردم. بعدها این فکر برای من پیش آمد که چرا دنبال این اسناد نرویم، این اسناد از طبقه‌بندی خارج شده بهترین مرجع است. خوب در ایران به هر کتاب‌خانه‌ای مراجعه کردم مدارک مطلوب موجود نبود، اسناد وزارت خارجه‌ی آمریکا، معمولاً به صورت کتاب، به تعداد محدود چاپ و پخش می‌شود و اسناد وزارت امور خارجه‌ی انگلیس هم در موسسه‌ای در لندننگه‌داری می‌شود و اصل سندها موجود است و آن‌جا هر کس مایل باشد باید برود و آن‌جا بنشیند و اسناد را ملاحظه کند من دو بار به خارج سفر کردم، یک بار کوتاه‌تر، در حدود 40 روز، یک بار هم یک سال تمام طول کشید و در انگلستان تمام اسنادی که تا آن موقع موجود را بود مطالعه کردم و البته آن‌چه را بیشتر مربوط به ایران بود از نظر گذراندم و اسناد زیادی جمع‌آوری کردم. قصدم این است این اسناد را با تفسیر شایسته و بی‌غرضانه منتشر سازم، چون آن‌چه من در ضمن مطالعه اسناد به آن برخوردم حاکی از این است در تاریخ آن دوره نوشتند تا حدود زیادی دگرگون و متفاوت است با آن‌چه واقعاً بوده، چنان‌چه خیلی نظریات متفاوت راجع به اشخاص و سیاست مداران این دوره ابراز شده: درباره‌ی قوام‌السلطنه، صدر، به خصوص رزم‌آرا و دیگران و خود شاه، اصلاً آن نظری که در تاریخ بیان شده با نگارش چنین کتابی، به طور کلی تغییر خواهد کرد. 


• آیا شما هم مثل بیشتر محققین، به خاطر شرایط تنها بخشی از محتویات اسناد را همراه با اظهارنظرهای شخصی خودتان، منتشر می‌کنید یا شیوه‌ی دیگری در پیش می‌گیرید؟ 

-من معتقد نیستم قسمتی از سند را به تنهایی مد نظر قرار داد و ارائه کرد یا اظهارنظر فقط تندیشه‌ی شخصی خود نگارنده باشد، خیر! باید اصل سند را در اختیار مردم گذاشت تا هر کسی خودش سند را بخواند، چرا که برداشت هر کسی که آن می‌خواند ممکن است با برداشت من متفاوت باشد، به هر حال، انشاالله، سعی خواهم کرد اگر میسر شد از همین زمستان امسال شروع کنم و می‌شود به علت حجم زیادی که دارد جلد به جلد منتشر شود چرا که اندازه‌ی برخی از اسناد به بیست–سی صفحه می‌رسد، البته لازم است که خود فتوکپی اصل سند هم ضمیمه‌ی کتاب باشد تا بی‌هیچ خدشه‌ای صحت آن را تایید کند. 


• ترجمه‌ی تمام این اسنادی که فرمودید را در اختیار دارید؟ به صورت طبقه‌بندی شده و مدون؟ 

-تمامی آن‌ها را در اختیار دارم و از لحاظ سال و از لحاظ موضوعی نیز کم و بیش طبقه‌بندی کرده‌ام، تنها فرصتی جهت تدوین می‌خواهد. ترجمه‌ی این متون را اگر نسبتاً کوتاه بود، در انگلستان Public Record Office که این اسناد آن‌جا نگه‌داری می‌شود، ضمن خواندن سند انجام می‌دادم. از نظر اهمیت مثلاً اسنادی هست که فرض کنید از طرف سفارت انگلیس در ایران به ایدن که وزیر خارجه‌ی زمان جنگ بوده، نوشته شده، بعدها در پایین آن نظر ایدن، با خط خود او درج است و بعد بوین وزیر خارجه‌ی بعدی، روی آن اظهارنظر کرده که آن هم با خط بوین ثبت است. 


• تا آن‌جا که در خاطرات شما خوانده‌ام، پدرتان از پیش‌گامان نهضت مشروطه بود و شما دوران پرفراز و نشیبی پشت سر گذاشتید، لطفاً به صورت خلاصه از فعالیت‌های سیاسی خود بگویید، از اجتهاد پدر و موضوع برخورد ایشان با مظفرالدین شاه... 

-بله، پدرم شیخ یحیی کاشانی یکی از پیش‌گامان نهضت مشروطیت بوده، در تمام تواریخ هم درباره‌ی جریان نامه گذاشتن روی میز مظفرالدین شاه و دستگیری‌اش مطالبی بیان می‌شود، ایشان مجتهد و معمم بود و اجتهادش را پیش آخوند ملاکاظم خراسانی، گرفته بود ولی بعد به صف آزادی‌خواهان پیوست و روزنامه‌نویس شد. تمام زندگی‌اش را فقط صرف روزنامه‌نویسی کرد، در «حبل‌المتین» هندوستان و تهران روزنامه‌نویس بوده و سردبیر «حبل‌المتین» تهران، و بعد هم مدیر و سردبیر روزنامه‌ی «مجلس» بوده. در دوره‌ی مجلس دوم و بعد هم در اواخر عمرش، رییس هیئت‌تحریریه روزنامه‌ی «ایران» بوده است و در 1308 فوت کرد و در آن موقع من 12-13 ساله بودم و در آن ایام خواندن و نوشتن و این قبیل را در منزل آموختم و بعد یک‌باره به کلاس چهارم رفتم. از کلاس چهارم تحصیل را شروع کردم. 6 سال ابتدایی را در 3 سال و 6 سال دبیرستان را هم در5 سال خواندم که یکی از مشکل‌ترین کلاس‌ها بود. در قسمت علمی، در تابستان خواندم. قصدم آن بود که به آن 100 نفری که به کنکور اعزام می‌شدند برسم که متأسفانه موفق نشدم یعنی درست در سالی که دیپلم گرفتم، رضاشاه سال قبلش گفته بود که اعزام متوقف می‌شود.

من به هر صورت مایل بودم در کنکور اعزام موفق می‌شوم از آن جهت که فرصتی و خدمتی بود به ملت ایران که هر سال 100 نفر را به خارج از کشور بفرستند، مخارج با دولت بود. بیشتر اشخاص برجسته از میان همین گروه‌های اعزامی بیرون آمدند، امثال مرحوم دکتر صدیقی، آقای مهندس بازرگان، زنده‌یاد خلیل ملکی و دیگران، همگی به این صورت تحصیلات‌شان را انجام دادند. فرصتی مناسب بود و من این شانس را نداشتم. بعد از این در کنکور دانشکده فنی شرکت کردم که حدود سی و شش نفر برگزیده شدند، من هم جز آن‌ها بودم. بعدها به علت این‌که مخارج آن‌جا زیاد بود، نتوانستم ادامه بدهم زیرا وسایلی برای رسم و چیزهای دیگر می‌خواستند که فراهم نمی‌شد، از این جهت در سال اول از آن‌جا بیرون آمدم و در دانشکده صنعتی نام نوشتم که آلمانی‌ها آن‌جا را دایر کرده بودند و مدیرش دکتر اشترونگ آلمانی بود. در آن‌جا در قسمت شیمی نام‌نویسی کردم و درس می‌خواندم که بازداشت شدم. این خلاصه‌ی زندگی من است.    

              

• چه سالی زندانی شدید؟

-سال 1316 و همه‌ی 53 نفر نیز در اردیبهشت همین سال. من در 22 اردیبهشت که چهارشنبه بود دستگیر شدم.


• این را در کتاب‌تان شرح داده‌اید ولی می‌خواستم بدانم چند سال پیش از دستگیری، وارد کارهای سیاسی شده بودید؟

-تقریباً باید بگویم از سال 1312 چون مجله‌ی «دنیا» در 1312 منتشر شد، در همان ایام که برای کنکور اعزام، آماده می‌شدم، روزی برادرم یک نسخه از مجله‌ی «دنیا» را به منزل آورد، مجله را دیدم و جذب شدم. خواندم و علاقه‌مند شدم امّا نمی‌دانستم که نظریه‌ای که مجله دنبال می‌کند، مارکسیسم است، اگر واقعاً می‌دانستم این نظریه مربوط به کمونیسم و دولت شوروی است شاید اصلاً رهایش می‌کردم. چون در روحیات خانوادگی ما احساسات ناسیونالیسم، به خاطر پدرم خیلی شدید بود. ما با روس‌ها و انگلیس مخالفت شدید داشتیم امّا نمی‌دانستیم و از این جهت کجذوب بحث‌های فلسفی آن مجله شدم. بسیاری دیگر از دوستان (53 نفر) مانند مهندس مکی‌نژاد، در آغاز به خاطر مباحث فلسفی به مارکسیسم جذب شدند و در آخر به آن‌جا می‌رسیدند که آن هم رئالیزاسیون آن مکتب است و تحقق مکتب هم در شورویست این بود که کشیده شدیم به این طرف البته تفاوت بسیاری میان ما و اشخاص دیگری که در این نهضت دخیل بودند، یعنی بین گروهی که توسط مجله‌ی دنیا و دکتر ارانی جذب شدند با افراد دیگری که به خاطر جنبه‌ی سیاسی یا به خاطر جهات دیگری به این جریان جلب شدند، وجود داشت، ما پای‌بندی به شوروی نداشتیم. علاقه‌ای هم اگر بود به خاطر این بود که در آن دوره، آن کشور هم طرفدار همین مکتب بود امّا دیگرانی هم نه به صرف تعلق‌خاطر، به این مکتب روی آوردند بلکه چون مثلاً مخالف انگلیس بودند و آلمان‌ها هم از بین رفته بودند می‌دیدند راه دیگری ندارند جز این‌که در این جریان شرکت کنند. به هر حال برای ما عده‌ی معدودی که به آن جریان پیوستیم، مسئله چیز دیگری بود. آری، مسئله این بود که آیا این مکتب صحیح است یا نیست و آیا شوروی واقعاً مطابق این مکتب رفتار می‌کند یا خیر؟ وقتی دیدیم نخیر، عملش مخالف ادعای اوست، این حس پیدا شد که در عقاید خود تجدیدنظر کنیم. 


• آقای دکتر، دکتر ارانی و سرهنگ سیامک، سازمان کمونیستی را تشکیل دادند و بعد از تشکیل سازمان، آن 53 نفر را جذب کردند، شما هم جزو 53 نفر بودید؟

-بله من جزو آن 53 نفر بودم ولی مسئله این است که سرهنگ سیامک اصلاً تا این اواخر صحبتش نبود. این اواخر که می‌گویم یعنی بعد از 28 مرداد. سال‌های 36، در پلنوم حزب توده آقای کام‌بخش برای اولین بار گفته است که سرهنگ سیامک هم جزو آن هیئت مرکزی 53 نفر بوده تا آن تاریخ هیچ‌کس صحبت سرهنگ سیامک را حتی بعد از این‌که سیامک را شناختیم (بعد از دستگیریش و بعد از این‌که اعدام شد) به این صورت پیش نکشیده بود و باز هم کسی مسئله را ارائه نداد مگر در آن تاریخ. آن‌چه در پرونده‌ی 53 نفر هست این است که دکتر ارانی مسلماً احساسات طرفداری از کمونیسم–مارکسیسم داشته و در آلمان هم یک جریاناتی با مرتضی علوی داشتند، حال تا چه حد این‌ها کمونیست بودند، باز کم و بیش جای حرف دارد امّا آن‌چه من حالا از برخورد و تماس‌هایم با ارانی استنباط می‌کنم این است که ارانی یک مارکسیست کامل به مفهوم فلسفی و تئوری–اجتماعی بود و از خودش هم اجتهاد می‌کرد یعنی کونفرمیست نبود. آدمی بود که بر پایه اصولی که پذیرفته بود از خودش اجتهاد می‌کرد و مطالب جدیدی می‌آورد و نظر مستقل خود را داشت. خلاصه دکتر ارانی، از آلمان که باز می‌گردد طبق محتویات پرونده‌ای که ما بعدها از آن مطلع شدیم، ارتباطی به وسیله‌ی مرتضی علوی با بعضی رهبران حزب کمونیست، حسابی یا عبدالحسین ده‌زاد پیدا می‌کند امّا یک سال بعد در سال 1309، آقا بیگف، مسئول امور حزبی و جاسوسی در سفارت شوروی، به غرب پناهنده می‌شود و اسرار شبکه‌ی حزبی و جاسوسی شوروی را افشا می‌کند و شبکه‌ی حزب کمونیست یک جا گیر می‌افتد و همه‌شان را می‌گیرند و حزب متلاشی می‌شود. 


• منظورتان همان رییس شبکه‌ی جاسوسی روس‌ها، در ایران است؟ 

-منظور همان مسئول شبکه‌ی جاسوسی و هم شبکه حزبی است که ظاهراً نه تنها در ایران بلکه در همه‌ی منطقه، مثلاً در افغانستان و کشورهای جنوب شوروی فعال بوده. به هر حال اسم ارانی به دست پلیس نمی‌افتد چون پلیس نسبت به او هیچ سوءظنی نداشت ولی به یقین رابطه‌اش قطع می‌شود. مدت یکی دو سال ارانی در ایران درس می‌داده و کتاب‌های مختلف، فیزیک و شیمی و روانشناسی و امثال این‌ها را چاپ می‌کند و کتاب کوچک‌تری به نام «تئوری‌های علم» چاپ کرده که در آن، زیر لفافه، نظریات ماتریالیسم را هم مطرح کرده. بعد در این فاصله با ایرج اسکندری و بزرگ علوی ارتباط پیدا می‌کند، ایرج اسکندری پیش‌تر در حزب کمونیست فرانسه بوده و اطلاعات زیادی هم از مارکسیسم داشته و بزرگ علوی کمتر ولی به خاطر این‌که برادرش به شوروی رفته بوده و این‌جا هم با ارانی و اسکندری آشنا شده بوده، و تحت تأثیر آن‌ها قرار می‌گیرد و به این جریان متمایل می‌شود و آن‌ها در حقیقت یک گروه 3 نفری تشکیل می‌دهند و تصمیم می‌گیرند مجله‌ای منتشر کنند. محرک اصلی ارانی بوده و خودش هم داوطلب می‌شود که امتیاز مجله‌ی دنیا را بگیرد، وقتی برای امتیاز مجله‌ی دنیا، تقاضا می‌کند، می‌گویند با چه اسمی منتشر می‌کنید؟ می‌گوید: ماتریالیسم. آن‌ها می‌گویند که ماتریالیسم یک اسم خارجی است، خوب نیست. می‌گوید: پس دنیا بگذارید. اسمش را دنیا می‌گذارند و این مجله منتشر می‌شود. اسفند 1312 این مجله منتشر شده، تا آن‌جا هیچ ارتباطی نه با خارج نه با کمینترن ندارد ولی از ابتدا این سه نفر این مجله را با دیدی سیاسی منتشر کردند و هدف فقط مجله نبود بلکه می‌خواستند تشکیلات مجله، مرکزیتی باشد که در اطرافش سلول‌های خودشان را جمع کنند و گسترش بدهند، بنابراین منطقی هم این است که سازمان کمونیست بدون اطلاع کمینترن نمی‌شد بنابراین اینان باید در آخر با شوروی تماس می‌گرفتند تا ببینند چه کنند و علاوه بر آن در جنبش کمونیست دنیا رسمیت داشته باشند. من تصور می‌کنم از طریق دکتر ارانی تماس گرفتند و آن‌ها بعد از تماس، کامران یا اصلانی را می‌فرستند و از طریق اصلانی، کام‌بخش به اصلانی معرفی می‌شود و می‌گویند حالا کمیته‌ای تشکیل بدهید البته آن‌چه از شنیده‌های زمان زندان و قرائت پرونده‌ها، در خاطر من مانده است اینست که ارانی به عنوان دبیر کل و کام‌بخش به عنوان مسئول تشکیلات و دکتر بهرامی مسئول مالی بودند. یک نفر دیگر اسمش در پرونده هست، به نام ابوالقاسم احدی که او هم با کامران تماس داشته و موقعی که کامران را به مرز می‌برند او هم همراه این‌ها بوده، البته این یک نظر است. در پرونده‌ها هیچ معلوم نشد که این آقای ابوالقاسم احدی کی بوده، پلیس هم هر چه در اطراف آن تجسس کرد، نتوانست او را پیدا کند و این هم به همین صورت در پرونده ثبت است: دادستان هم علیه این شخص در ادعانامه حرفی به میان نیاورده ولی در پرونده‌ها اسم چنین کسی بود. این‌جا دو تا مسئله پیش آمد یکی نظر کام‌بخش همان‌طور که گفتم در پلنوم وسیع چهارم در 1336 که او می‌گوید این احدی، سیامک بود. تا آن موقع هیچ‌کس که بگوید آن، همین شخص بوده، مشاهده نشد. این‌که سیامک از 1302 و 1303 طرفدار شوروی بوده و بیشتر حتی در مسائل جاسوسی کار می‌کرده، مسلم است و این در زندان توسط خود کام‌بخش و چه کسان دیگر یا قزوینی‌هایی که سیامک را می‌شناختند اذعان شد و همین را در مورد اصلانی هم که قبلاً دستگیر شده بود، می‌گفتند. باز هم در پرونده هست که اصلانی در اصفهان، در 1310، در کارخانه‌ی کازرونی اعتصابی راه می‌اندازد و دستگیر می‌شود و بعد تحت در بازداشت به تهران فرستاده می‌شود که در میانه‌ی راه فرار می‌کند و قزوینی‌های آن‌جا مثل کامکار (صادق‌پور) می‌گفتند همین سیامک او را فراری می‌دهد. افسر امنیه که او را می‌آورد، همان سیامک بوده و سیامک نیز او را فراری می‌دهد یعنی مقدماتی فراهم می‌کند که فرار کند. ما این‌ها را می‌دانستیم ولی این‌که سیامک جزو جریان 53 نفر بوده، چیزی بود که هیچ‌کس، نه کامکار که او را می‌شناخت و در شوروی هم با او بود و نه بقراطی که او هم با اصلانی در آن‌جا ارتباط داشت، نه خود کام‌بخش که مدعی آن نبود، تا آن‌که در سال 1336، در پلنوم چهارم، کام‌بخش گفت که 3 نفر کمیته‌ی مرکزی را تشکیل می‌دادند و این سه نفر من و ارانی و سیامک، این یک نظر است، یک نظر دیگر این است که افرادی که با خانواده‌ی نراقی ارتباط دارند، مثل برادرش مرحوم محمد نراقی و... ادعا می‌کردند که ابوالقاسم احدی، همان ابوالقاسم نراقی بوده که وکیل مجلس بود و معلم شاهپورها و تا آن‌جا که اطلاع دارم، نراقی و ارانی خیلی با هم دوست بودند و از دوره‌ی تحصیلی‌شان در دارالفنون این دوستی برقرار بود. بعدها هم او با ارانی آمد و رفت داشت البته در آن جلساتی که ما به منزل دکتر ارانی می‌رفتیم، هیچ‌وقت او را ندیدم ولی یک مقاله علمی در مجله‌ی دنیا نوشته بود که می‌دانم مقاله‌ای درباره‌ی علم هیئت یا از این قبیل بود. به هر حال این‌ها ادعا می‌کردند و استناد می‌کردند که این خود او بوده امّا ارانی به خاطر این‌که برای نماینده‌ی مجلس، در صورت دستگیری خطر بیشتری هست، هم اسمش را از دیگران پنهان کرده و هم در زندان هر چه کردند نگفت او را می‌شناسم، این هم یک نظر است. حال در این میان، نظر خود من، به نظر دوم نزدیک است، به 2 دلیل: یکی این‌که سیامک اولاً نظامی بوده و بعد هم در جریان مستمر یک فعالیت اطلاعاتی بوده و پیوند داشتن کسی که در جریان اطلاعاتی کار کرده با یک جریان دنباله‌دار مثل 53 نفر، با عملکرد کمونیستی جور در نمی‌آید. من فکر می‌کنم هم‌زمان در افراد ارتش، یک جریان اطلاعاتی بوده. خود کام‌بخش همیشه در این جریان اطلاعاتی بوده یعنی از ابتدا تا زمانی که در شیراز در کنسول‌گری شوروی بوده و بعد هم به عنوان جاسوس دستگیر می‌شود. وی به عنوان جاسوس پرونده دارد و بعد با پول دادن و امثال این آزادش می‌کنند که بعد در کارخانه زیس شوروی مشغول به کار می‌شود و این‌ها همه قرینه این است که کام‌بخش در تمام این مدت نوعی فعالیت جاسوسی برای شوروی داشته است. سیامک هم فعالیتی تقریباً شبیه به این داشته، این‌ها از اول چون هر دو قزوینی بودند، با هم ارتباط داشتند. احتمالاً نظامیانی دیگری هم بودند که در این شبکه‌ها فعال بودند. کام‌بخش در هر دو شبکه فعالیت داشته ولی این دو شبکه را شوروی‌ها از هم جدا نگه می‌داشتند به طوری که کامبخش، فکر می‌کنم بعد از زندان، در حزب توده برای تبرئه، می‌گفت: «من در شهربانی این اعتراف‌ها را کردم برای این‌که اگر شما را پیگیری کنند، جریان افسری لو نرود. جریان افسری را جدا نگه داشتم که این شبکه با آن شبکه پیوند نخورد. در این باره هر چه می‌توانستم گفتم، چرا که این حداکثر 10 سال زندانی دارد امّا اگر آن‌را بفهمند اقدام ضدامنیت محسوب می‌شود و اعدام و دادگاه نظامی در پی آن است، بنابراین نظر شخصی من، این است که سیامک در سازمان سیاسی نبوده است، از قول خود سیامک نیز نقل می‌کنند که در زندان گفته بوده است «من از 1302 تا بعد از بهمن 27، بیست‌وپنج سال جدا کار می‌کردم و گیر نیفتادم، شما پدرسوخته‌ها آمدید و من را به این سازمان افسری کشیدید و به کشتن دادید.» این هم موید این نظر است که ادعای کام‌بخش که سیامک در سازمان سیاسی بود، ادعای صحیحی نیست و برای این بوده که خودش را تبرئه کرده باشد.. 


• پس آن آقای احدی که گفتید، نمی‌تواند با سیامک ارتباطی داشته باشد؟ 

-ارتباطی ندارد. به نظر من یا همان ابوالقاسم نراقی است یا کس دیگری. احتمال این‌که همان باشد بعید نیست، برای این‌که با ارانی هم نزدیک بودند، خودش هم آدمی نبود که از جریانات زمان رضا شاه راضی باشد امّا با این‌که رضایتی نداشت، وکیل مجلس شده بود. 


• بخش اعظم خاطرات شما، مربوط به حزب توده و نقش آن در تحولات کشور ماست، لطفاً پیدایش حزب توده را به طور مختصر بفرمایید.

-حزب توده در 7 مهر 1320 تشکیل شد. مؤسسان این حزب در آن تاریخ، تعدادی از 53 نفر بودند که از زندان بیرون آمده بودند، عده‌ای دیگر هنوز در زندان بودند. جریان از این قرار بود که بعد از 25 شهریور 1320 که رضا شاه استعفا داد و از ایران تبعید شد و پهلوی دوم به سلطنت رسید، بلافاصله با توصیه‌ی فروغی و بعضی از نمایندگان مجلس، عفو عمومی داده شد. طبق قانون اساسی در عفو عمومی، شاه می‌توانست در مورد زندانیان سیاسی تمام حبس‌شان را عفو کند و به کلی آزاد شوند و در مورد زندانی‌های عادی یک چهارم از محکومیت عفو شود. این در قانون اساسی قبلی بود و همین فرمان عفو که صادر شد یک چهارم حبس زندانیان عادی و تمامی حبس زندانیان سیاسی بخشوده شد امّا دایه‌های مهربان‌تر از مادر، مثل آقای آهی و افراد دیگر که وزیر دادگستری وقت بود، دیدند که آزادی 53 نفر، برایشان خطر اساسی دارد، کمونیسم خطر دارد. حقه‌ای زدند، گفتند هر کس در دادگاه دادگستری محکومیت دارد، زندانی عادی محسوب می‌شود و هر که در دادگاه‌های جنگ (نظامی) محکوم شده، زندانی سیاسی است. بنابراین مطابق این تعبیر، 53 نفر که در زندان دادگستری محکوم شده بودند، زندانی عادی تلقی شدند و یک چهارم حبس‌شان بخشیده شد امّا دیگران یعنی مثلاً دزد و عشایر و راهزن و خوانین بختیاری و این‌ها همه سیاسی تلقی شدند، در حالی که اکثرشان از سیاست وحشت هم داشتند. به هر حال آن‌ها را از حبس آزاد کردند ولی 53 نفر یک چهارم حبس‌شان عفو شد. یک چهارم که بخشیده می‌شد، آن‌هایی که 5 سال زندانی گرفته بودند آزاد می‌شدند چون دیگر چیزی باقی نمی‌ماند. آن‌ها که محکومیت بیشتری داشتند، مثلاً 6 سال و بالاتر، این‌ها یک چهارم حبس‌شان بخشیده می‌شد، بنابراین باید در زندان می‌ماندند. در نتیجه عده‌ای که همه رهبران حزب توده هم جزو آنان بودند، مثل ایرج اسکندری، یزدی، رادمنش و دیگران آزاد شدند و عده‌ای که کمتر بودند، حتی قبلاً آزاد شده بودند، مثلاً طبری و ملکی و عده‌ای دیگر که مدت حبس‌شان 3 سال و 4 سال بود و قبلاً آزاد شده بودند و در قم و اراک و غیره در تبعید بودند. سایر 5 ساله‌ها دسته‌ی بزرگی بودند مثلاًً مکی‌نژاد، قدوه، حکمی، جهان‌شاه‌لو که جزو 53 نفر بودند و این‌ها همه با هم آزاد شدند که جمعاً شاید 20 نفری می‌شدند و قبل از آن‌ها هم 7-8 نفر دیگر به همین صورت آزاد شده بودند که حبس‌های کمتری داشتند آن‌ها هم در تبعید بودند و بقیه در زندان ماندند، ازجمله خود من که 6 سال محکوم شده بودم. من و اعزازی و رسایی یک چهارم مدت محکومیت‌مان، عفو شده بود و به ما ابلاغ کردند که تا 1 ماه دیگر یعنی تا 25 یا 26 مهر شما زندان‌تان تمام می‌شود، بنابراین باید تا آن تاریخ ما در زندان می‌بودیم. دقیقاً تاریخ را ذکر کردم، چون تاریخ در اینجا مهم است، پنج ساله‌ها روز 27 شهریور آزاد شدند. 


• در چه سالی؟ 

-سال 1320، 27 شهریور، 25 شهریور سلطنت انتقال پیدا کرد و 26 همان ماه احتمالاً فرمان عفو صادر شد و 27 شهریور آزاد شدند. 7 مهر، جلسه‌ی حزب توده در منزل سلیمان‌میرزا تشکیل می‌شود. در آن جلسه فقط عده‌ی معدودی شرکت داشتند تا آن‌جا که ما تا حالا اطلاع پیدا کردیم، خود ایرج اسکندری، سلیمان‌میرزا، عباس‌میرزا و شیخ‌حسین یزدی حاضر بودند و این 3 نفر غیر از 53 نفری‌ها هستند و بقیه هم زندانیان سیاسی که ایرج اسکندری، رادمنش، یزدی و شاید مکی‌نژاد و طبری، در آن جلسه حاضر بودند. چند نفر هم، غیر از 53 نفر، در این جلسه بوده‌اند مثل پیشه‌وری، ابوالقاسم اسدی، ابوالقاسم موسوی این‌ها هم از کمونیست‌ها یا سیاسی‌های غیر 53 نفر بودند. این عده جمع می‌شوند و حزب توده را تشکیل می‌دهند. در آن جلسه بر مبنای آن‌چه بعدها، اطلاع پیدا کردم (البته در کتاب «کمونیسم در ایران» نوشته شده) علیف در آن جلسه حضور داشت و نماینده‌ی سیاسی شوروی بوده است.


• یعنی این جلسه مستقیماً زیر نظر آقایان از شوروی‌ها تشکیل شد؟ 

-بله این حزب، مستقیم  زیر نظر آقایان تشکیل شد. از افراد دیگری نیز که در آن جلسه بودند نوشین و 2-3 نفر دوستانش مثل خاشع و خیرخواه و دیگران بودند و شاید اشخاص دیگری فکر می‌کنم، به روایتی شصت و چند نفر و به روایت دیگر حدود 30 نفر بوده‌اند. زمانی که ما از زندان آزاد شدیم و این وضعیت حزب توده را مشاهده کردیم، کیفیت امر را از نوشین، ایرج اسکندری و دیگران پرسیدیم همه‌شان می‌گفتند که شوروی‌ها به ما چنین گفتند که شما حزب کمونیست تشکیل ندهید بیایید یک حزب ملی تشکیل دهید که با عناصر ملی همراه باشد و جنبه‌ی طرفدار مشروطه (که در اولین اساس‌نامه‌ی حزب توده، به روشنی نوشته شده که این حزب، طرفدار سلطنت مشروطه است) داشته باشد. ما چاره‌ای نداشتیم جز این‌که قبول کنیم و بنابراین به ما اصرار کردند که عناصر ملی را داخل حزب کنیم. این چیزی است که در آن دوره از کلام همه‌ی این‌هایی که در کار بودند و با ما تماس داشتند برمی‌آمد. البته من در آن زمان عضو حزب توده نبودم، بنا به همین دلایل عضو نشدم ولی با همه‌ی آنان، دوست بودیم و شب و روز با هم بودیمي، این‌ها همگی همین‌ها را می‌گفتند. آقای ایرج اسکندری ادعا کرده که من در زندان تصمیم گرفته بودم که اگر روزی برویم بیرون، نباید یک حزب کمونیست در کار باشد زیرا شرایط ایران برای آن مناسب نیست بلکه باید یک حزب آزادی‌خواه، یک حزب مشروطه‌خواه دموکرات تشکیل دهیم. این مسئله البته توی زندان دست‌کم در دو دوره‌ی معینی که من با آقای ایرج اسکندری نزدیک بودم، مشاهده نشد. در زندان پایین، سلول‌های ما کنار هم بود، سلول من، وسط سلول ایرج اسکندری و بزرگ علوی بود و در سلول‌هایمان هم باز بود. از صبح می‌نشستیم آن‌جا و بحث سیاسی و فلسفی و اجتماعی می‌کردیم و شوخی و تعریف خاطرات... در این دوره همه‌ی صحبت کلاً روی مارکسیسم بود، صحبت بر حول صحت تئوری‌های مارکسیستی و این که شوروی و کمونیزم بالاخره پیروز خواهد شد. در بند هفت زندان قصر، با ایشان بودم، جمعی بودیم با هم غذا می‌خوردیم. ایرج اسکندری و یزدی و رادمنش و ملکی و ملکی و نراقی از آن‌ها بودند. یکی از این‌ها عباس نراقی بود که حکمش 3 ساله بود و آزاد شد. وقتی من را به تقاضای خودم و علوی از کریدور 2 زندان به کریدور 7 منتقل کردند، من هم به آن‌ها پیوستم و شدیم 6 نفر. هر روز با هم غذا می‌خوردیم و کتاب کاپیتال را از خارج وارد کرده بودیم و علوی برای ما ترجمه می‌کرد، جلسات منظمی داشتیم، کاپیتال را علوی ترجمه می‌کرد ایرج اسکندری از نظر اقتصاد توضیح می‌داد و ما یادداشت برمی‌داشتیم، این هم تا روز آخری که آقایان از زندان مرخص شدند. در تمام این مدت نشنیدم که مرحوم اسکندری چنین پیشنهادی کرده باشد و با شرایط و روحیات آن روز ما، منطقی هم نبود.  


• زندان بدی نبوده؟ 

-نه این دوره آخرش خوب بود، کتاب فراوان داشتیم و کلی غذا هم، با شوخی و خنده. آدم‌های خیلی شوخ و خوش‌مشربی بودند. 


• زندگی مادی شما و آقای اسکندری و دوستان دیگر چگونه تأمین می‌شد؟ 

-یک شاهی از خارج کشور به ما داده نشد. البته سازمانی در شوروی به نام موپر برای کمک به زندانیان سیاسی وجود داشت ولی تا آن‌جایی که من اطلاع دارم به هیچ کدام از آن 53 نفر یک شاهی هم نداد، چه به داراهاشان چه به ندارهاشان. 


• با این حال سران حزب بعد از آزادی، دوباره با شوروی‌ها تماس برقرار کردند؟

-بله، ایرج اسکندری و نوشین از همان روزهای اول در پی این بودند که به نحوی با شوروی تماس برقرار کنند و چون انجام این کار در سفارت‌خانه اشکالاتی داشته، با نماینده‌ی بازرگانی شوروی که در پامنار مستقر بوده، بلاچاپکین، تماس می‌گیرند و نزد او می‌روند، امّا ایرج اسکندری می‌گوید ما به آن‌جا می‌رفتیم تا دوستان دیگرمان و عده‌ای که در زندان بودند را (مثل علوی و بهرامی) به وسیله‌ای از زندان خارج کنیم و می‌گوید آن بلاچاپکین نخست به ما گفت که شما بروید و خودتان کوشش کنید که آن‌ها را آزاد کنید و ما هم به دولت فشار می‌آوریم، اگر آزادشان نکردند، تا یک هفته‌ی دیگر به اینجا بیایید تا من سربازانی را همراه‌تان بفرستم، آن‌ها را از زندان خلاص کنید. این چیزی است که ایرج اسکندری در خاطرات خودش نوشته است. اسکندری می‌افزاید: چون قبل از پایان یک هفته زندانی‌ها آزاد شدند، دیگر مسئله‌ای نبود که به خاطر آن با وابسته‌ی شوروی‌ها تماس بگیریم. 

*         *         *


• آیا مسئول بازرگانی سفارت شوروی، چنین قدرتی داشت که به آنان سرباز بدهد تا زندانی‌ها را آزاد کنند؟ 

-نه. خیال می‌کنم چنین قدرتی در آن موقع نداشت به هر حال این ادعای آقای اسکندری است. من خیال می‌کنم چنان قدرتی نداشت ولی اگر فرض کنیم که قدرتی هم برای این کار داشت به هر حال این کار عملی نشد زیرا قبل از بیست و هفتم مهر بود، تاریخ 1320 را توجه بفرمایید. اسکندری می‌افزاید: در همان جلسه، بلاچاپکین به ما گفت شخصی اخیراً از زندان آزاد شده به نام روستا و خیلی مایلم این آدم را ببینمي، بنابراین هرجور می‌توانید او را پیدا کنید و می‌گوید که ما بلافاصله تا از آن‌جا بیرون آمدیمي، راننده‌ای را پیدا کردیم و آن راننده را به ساوه فرستادیم و روستا را آوردیم، بنابراین آمدن روستا طبق ادعای اسکندری باید در فاصله‌ی همین یک هفته باشد. این شخص همان رضا روستا است، قبلاً کارمند بازرگانی شوروی و موسسات شوروی بوده و پیش از رضا شاه و بعد از آن هم برای آنان کار می‌کرده. روستا پرونده‌ی جاسوسی هم داشته و به عنوان جاسوس محکوم شده. بنابراین با این حساب ما کی آزاد شدیم؟ 27 مهر. ما و زندانیان دیگر طبق عفو دیگری که مجلس داد و به خاطر پیشنهاد ابوالقاسم نراقی و علی دشتی، همه‌ی زندانیانی که به عنوان کمونیستی یا انتشار اکاذیب یا غیره در زندان بودند، کل حبس‌شان بخشیده شد و محرومیت‌های پس از حبس هم از بین رفت. طبق این قانون همه 10 ساله‌ها و 6 ساله‌ها و 7 ساله‌ها در تاریخ 27 مهر بیرون آمدند. مطابق این روایت باید آقای رضا روستا، در فاصله‌ی یک هفته قبل از 27 مهر با آن ماشینی که آقای اسکندری برایش فرستاد و غیره از ساوه آمده باشد و حزب توده را با هم تشکیل داده باشند. در حالی که ما می‌دانیم حزب توده، 7 مهر تشکیل شد و رضا روستا از تشکیل‌دهندگان حزب بوده در جلسه‌ی منزل سلیمان‌میرزا تشریف داشته و برای تشکیل آن فعالیت زیادی داشته است، بنابراین روایت آقای اسکندری دروغ است. ایشان به نزد وابسته‌های شوروی رفته اما نه برای آزادی زندانیان بلکه برای کسب اجازه‌ی تأسیس حزب و آن روس هم چون اسکندری را نمی‌شناخته دستور می‌دهد یک فرد آشنای قابل اعتماد، یعنی روستا را بیاورند واین‌گونه اجازه‌ی تأسیس حزب توده را می‌گیرند. 


• در آن موقع که ایران در اشغال قوای روس و انگلیس و آمریکا بود، به نظر می‌رسد روس‌ها و کمینترن از قبل برای این مراحل برنامه‌ریزی کرده بودند، یعنی حتی احتیاج به تمهید این مقدمات هم نبوده و اگر آقایان هم از زندان آزاد شده بودند، توسط عوامل دیگری این برنامه را پیاده می‌کردند. این نظر را شما قبول ندارید؟ 

-باید وضع شوروی را در آن زمان مورد توجه قرار داد که وضعی کاملاً اضطراری بود. ارتش آلمان تا پشت دروازه‌های مسکو پیش آمده بود، از طرف دیگر روستف را تسخیر کرده بودند یعنی تمام سواحل دریای سیاه در تصرف آلمانی‌ها بود و نزدیک به دروازه‌ی قفقاز شده بودند. شوروی از لحاظ تجهیزات نظامی، بی‌نهایت در مضیقه بود، برای این‌که تقریباً بیشتر مهماتی که در جبهه‌های داخلی مورد نیاز بود، در اطراف مرزهایشان با آلمان متمرکز کرده بودند و در همان روزهای اول این مهمات به دست آلمان‌ها افتاد: تانک‌ها، توپ‌ها و تجهیزات دیگر. آلمانی‌ها به سرعت پیش می‌آمدند و روس‌ها فقط در فکر عقب‌نشینی بودند، کارخانه‌هایشان را خراب می‌کردند و مزارع‌شان را آتش می‌زدند و عقب می‌نشستند، هر چه هم در این میانه باقی می‌ماند را رها می‌کردند. بنابراین شوروی به کمک انگلیس و آمریکا احتیاج بسیاری داشت و واقعاً این کمک برایش حیاتی بود. به همین دلیل هم وقتی شوروی به طرف آن‌ها دست دراز کرد، با اشتیاق زیادی درخواست‌های استالین را پذیرفتند و حاضر بودند در آن شرایط هر امتیازی به روس‌ها بدهند. تنها برای این‌که خطر حیاتی آلمان را از میان ببرند. بنابراین شوروی در ایران، قراردادی با انگلیسی‌ها منعقد کرد که در ایران، حریم امنیت شوروی در قسمت شمال قرار داشته باشد و حریم امنیت انگلیس در جنوب باشد و توافق شد در ایران حکومت دموکراتی روی کار بیاید و حتی درباره‌ی رضا شاه هم هنوز شاید تصمیم قطعی نگرفته بودند و فقط وقتی رضاشاه بعدها قدری بی‌سیاستی کرد مجبور شدند او را کنار بگذارند. والا اگر رضاشاه حاضر شده بود همان کاری که محمدرضا می‌کند را انجام بدهد، یعنی اطاعت کورکورانه، آن‌ها احتمالاً خود رضاشاه را قبول می‌کردند کما این‌که پس از فرار او را به تهران برگرداندند، چرا؟ برای این‌که فکرکردند ممکن است اوضاع خراب شود و اساساً از ترس شبکه‌ی آلمانی‌ها این کار را کردند. همین قدر که در دستورالعمل برای تأسیس حزب توده، روس‌ها گفته بودند حزب دموکراتی تأسیس شود این را در واقع انگلیسی‌ها به ایشان تحمیل کرده بودند و معنایش این بود که بیایید عُمّال ما و عُمّال شما و افراد دیگری را جمع کنیم و تشکیلاتی برای مبارزه علیه آلمانی‌ها درست کنیم زیرا آلمان‌ها خطرناک بودند. این کار را قبول کردند امّا کمینترن در آن شرایط محلی از اعراب نداشت، زیرا وضع در شوروی بسیار آشفته بود، گرچه قبل از آن هم از زمانی که استالین روی کار آمد کمینترن چیزی تشریفاتی بود، اخیراً که 50 میلیون از اسناد کمینترن را منتشر کردند این امر از این اسناد برداشت می شود. کمینترن در گذشته نقش مهمی نداشت، نهاد دست‌نشانده‌ایي، کنار حزب کمونیست و در واقع شعبه‌ای از حزب کمونیست شوروی بود، بنابراین در آن شرایط کمینترن اهمیتی نداشت. کمی بعد در ماه مه 1943 هم آن را رسماً منحل کردند امّا در آن زمان به خصوص ایران برای شوروی از لحاظ ژئوپولیتیکی خیلی مهم بود و نفوذ آلمانی‌ها هم در ایران خیلی قوی بود، از این جهت شوروی احتیاج داشت به این‌که توده‌ای‌ها را محکم در دست خود داشته باشد و همین‌طور هم بود یعنی بعدها در جزئی‌ترین چیزها دخالت می‌کردند. ایرج اسکندری هم بعدها در جریان کافتارادزه و بعد از آن قبول می‌کند که آن‌ها و همه‌ی سازمان‌های اطلاعاتی و غیراطلاعاتی‌شان در کارهای ما نفوذ و تجسس می‌کردند. به همین صورت هم ما می‌بینیم که علی‌اف را در جلسه‌ی ابتدایی تأسیس حزب توده شرکت دادند که مواظب باشد چیزی از آن رهنمودهایی که داده‌اند، از بین نرود. این همه‌ی اطلاعات درباره‌ی تأسیس حزب توده است. 


• از ؟ فعالیت‌های حزب توده و پاره‌ای از نکات مهمش، از جمله مسئله‌ی کافتارادزه و سفرش به ایران و ماجرای نفت زمان ساعد و ... برای ما بگویید. 

-جریان این است که در زمان کابینه‌ی ساعد، شرکت‌های نفتی (دو شرکت) آمریکایی، به ایران آمدند و راجع‌به این‌که امتیاز قسمتی از منابع نفت جنوب به آن‌ها داده شود، مذاکره کردند. منظور از «جنوب» در اینجا معلوم نشد چه منطقه‌ای بوده، چون هنوز با هم در حال صحبت بودند و هیچ‌گونه انعکاسی از این مذاکره در خارج وجود نداشت تا این‌که یک مرتبه احتمالاً به خاطر این‌که دولت و نمایندگان مجلس احساس کردند، کافتارادزه دارد می‌آید، طوسی نماینده مجلس مسئله را اعلام کرد و گفت: «گویا صحبت‌هایی درباره‌ی امتیاز نفت در جریان است چرا شما چیزی نمی‌گویید؟» در همین جلسه دکتر رادمنش، از فراکسیون حزب توده گفت: «ما با هرگونه امتیازدهی به همه‌ی خارجی‌ها مخالفیم.» بعد از این کافتارادزه آمد و تقاضا کرد: «با توجه به آن‌چه شما در جنوب به انگلیسی‌ها اعطا کرده‌اید ما هم طبق قرارداد 1921 و اصل دوم کامله‌الوداد، می‌توانیم تقاضا کنیم که نفت شمال را هم مانند آن امتیازات به ما بدهید. به خصوص که شما حالا با آمریکا مذاکره می‌کنید که به آن‌ها امتیازهایی بدهید.» صحبت تنها روی مسئله آمریکا نبود، در حقیقت چون پیروزی استالین‌گراد به دست آمده بود، حالا دیگر دست شوروی‌ها نسبتاً قوی بود. صحبت همین امتیاز نفت جنوب در آن موقع هم بود امّا مذاکرات آمریکایی‌ها اضافه بر مطلب شد. سپس آمریکایی‌ها که وضع را نامساعد دیدند، از ایران رفتند و در داخل هم، در کابینه‌ی ساعد گفتند: «نه ما اصلاً هیچ‌گونه امتیازی نمی‌توانیم بدهیم.» کافتارادزه در این‌جا تنها وسیله‌ای که داشت، حزب توده بود و شورای متحده. اینان را به میدان کشید و بعد گفت: «بیایید به نام این‌که ما نماینده‌ی ملت ایران هستیم، تقاضای ما را تأیید کنید.» رهبران حزب توده هم به قدری بی‌اختیار بودند که در مقابل هرگونه تقاضایی، تسلیم می‌شدند. با صحبتی که دکتر رادمنش کرده بود، واقعاً افتضاح و زننده بود که کسی بگوید ما به هیچ خارجی امتیاز نمی‌دهیم و بعد بیاید بگوید که باید امتیاز نفت را به شوروی‌ها بدهید و آن وقت برای این راهپیمایی هم کنند! این نشان می‌دهد در عین حال که این‌ها وابسته‌ی شوروی‌ها بودند، آنقدر مورد اعتماد که از سیاست روس‌ها و از پسش مطلع شوند یا آن ماموری که این‌جا در حزب توده بوده، خودش هم از سیاست شوروی مطلع نبوده. در هر حال این مسلم است که حزب توده، غافل‌گیر شد. بعد هم با خفت و خواری فراوان، هر چه روس‌ها گفتند اطاعت کرد، یعنی با تمام قوای خود از امتیاز نفت شمال دفاع کرد و علیه حکومت ساعد شعار داد، بالاخره مجلس در این گرفتاری، متوسل به دکتر مصدق شد. دکتر مصدق در مجلس چهاردهم آن لایحه‌ی منع مذاکرات را طرح کرد و همان‌جا تصویب شد. بعد از این واقعه، حزب توده که تا آن زمان مصدق را بالا می‌برد و در مبارزه با سیدضیاء، به او احترام می‌گذاشت و او را رجل ملی و بزرگ‌ترین فرد مبارز می‌نامید. یک مرتبه صدوهشتاد درجه تغییر جهت داد و گفت این شخص عامل انگلیسی‌ها و استعمار است و هر چه می‌توانستند درباره‌ی دکتر مصدق، بد گفتند. در حالی که دکتر مصدق، واقعاً نسبت به شوروی‌ها نظر خیلی بدی نداشت و بالاخره نظرش نسبت به شوروی‌ها بهتر از انگلیسی‌ها بود ولی به عنوان فردی ملی‌گرا نمی‌خواست به آن‌ها چنان اختیار و امتیازی بدهد. هدف مصدق، در اصل این بود که امتیاز انگلیسی‌ها را از بین ببرد، همان‌گونه که سرانجام نفت را ملی کرد. 


• گویا روزنامه‌ی «رهبر»، متعلق به حزب توده، در آن موقع منتشر می‌شد و شما در آن‌جا سمتی داشتید؟ روزنامه‌ی «رهبر» از این مواضع ملی حمایت می‌کرد یعنی همین حرف‌هایی که رادمنش در مجلس زده بود، در «رهبر» انعکاس وسیعی داشت، بعد از این‌که این ماجرا اتفاق افتاد، یعنی حزب توده دربست در اختیار سیاست روس‌ها و آقای کافتارادزه قرار گرفت، روزنامه‌ی «رهبر» و شما چه مواضعی در پیش گرفتید؟ 

-روزنامه‌ی «رهبر» که موضعش خیلی روشن بود، هر دیدی که حزب توده داشت، آن روزنامه هم داشت ولی نویسندگان «رهبر» چه در روزنامه‌ی «رهبر» و چه در نشریه‌ای که به نام «مردم برای روشنفکران» منتشر می‌کردیم و هفته‌نامه‌ای تئوریک بود سنگ تمام گذاشتند زیرا باید دلایل زیادی برای این‌که امتیاز به شوروی‌ها داده شود، ارائه می‌شد. حتی مرحوم طبری این را گفت که شمال حریم امنیت شوروی‌ها است بنابراین باید امتیاز نفت به آن‌ها داده شود. امتیاز نفت شمال را باید به شوروی‌ها و نفت جنوب را را هم به انگلیسی‌ها و آمریکایی‌ها بدهیم، این پیشنهاد ایشان بود. امّا نویسندگان دیگر «رهبر» هم همگی، تا آن‌جایی که اطلاع دارم با مواضع حزبی مخالفتی نکردند امّا بعضی‌ها خیلی صریح شروع کردند به دفاع از اعطای امتیاز به شوروی‌ها و در همان زمان بعضی از نویسندگان در دفاع از مسئله‌ی نفت شمال و حمله به دکتر مصدق خیلی تند رفتند و به شدت به مصدق تاختند. 


• اتفاق مهم دیگری که در این مقطع رخ داد تشکیل فرقه دمکرات است و برنامه‌ای که برای تجزیه‌ی آذربایجان داشتند، در این باره بفرمایید. 

-برپایی فرقه‌ی دمکرات، ضربه‌ی شدیدی بود که شوروی‌ها به حیثیت حزب توده زد، حزب توده از زمان جریان سرکوبی که ارفع و صدر به آن‌ها تحمیل کرده بودند و کلوپ‌شان را تعطیل کرده بودند و فشار شدید وارد آوردند، همچنین افرادی را دستگیر کردند و ضرب و جرح و این قبیل نیز به میان آمد، با کوشش و تلاش در داخل و خارج، با صحبت‌هایی که مرحوم ملکی در انگلستان با بوین، وزیر خارجه انگلیس کرد، فشارها را تعدیل کردند و حزب توده تازه از زیر فشار بیرون رفته بود که ناگهان پیشه‌وری فرقه‌ی دمکرات را در آذربایجان تشکیل داد. خود فرقه دمکرات مسئله مهمی نبود، مهم این بود که تمام تشکیلات کمیته‌ی ایالتی حزب توده در آذربایجان یک‌باره بدون این‌که با کمیته‌ی مرکزی تماس بگیرد یا صحبتی کند، به فرقه‌ی دمکرات ملحق شد. کمیته‌ی ایالتی آذربایجان نه از لحاظ تشکیلاتی چنین حقی داشت و نه صلاحش بود ولی مسئله این بود که اصلاً کمیته ایالتی آن‌جا بیشتر از این‌که در اختیار کمیته‌ی مرکزی حزب باشد در اختیار کنسول‌گری شوروی بود. از ابتدا هم همین‌گونه بود، کمیته‌ی ایالتیي، مستقیم با کنسول‌گری ارتباطی داشتند و وقتی به آن‌ها گفته شد به دمکرات‌ها ملحق شوند، قبل از این‌که به کمیته‌ی مرکزی بگویند مسئله را اعلام کردند و یک نماینده به نام پادگان را به کمیته‌ی مرکزی حزب فرستادند که ما این کار را کردیم و کمیته‌ی مرکزی را مقابل عمل انجام شده قرار دادند. این مسئله طوری بود که همه، حتی به اصطلاح بنیان‌گزاران حزب توده هم با آن مخالف بودند، غیر از کام‌بخش و روستا که این‌ها سرسپرده‌های همیشگی شوروی بودند، مسئله‌ی حیثیت و آبرو و چنین چیزهایی اصلاً برایشان مهم نبود و به مسائل ملی کاری نداشتند ولی آن‌های دیگر مثل یزدی، ایرج اسکندری و دیگران به خصوص جناح آرداشس و غیره از این جریان خیلی ناراحت شدند. دست‌کم می‌توانستند با حفظ ظاهر، کنفرانس ایالتی آذربایجان را با موافقت کمیته مرکزی تشکیل دهند و بعد این تصمیم را می‌گرفتند. به هر حال اینان اعتراض هم کردند و این یعنی کاری که شاید یک بار در تاریخ حزب توده شده باشد. 


• بعد از این مرحله، مسئله‌ی کابینه‌ی ائتلافی قوام‌السلطنه، مطرح است. آن هم به نظر من از مسائل مهم است، آن را چگونه می‌بینید؟ 

-یکی از زرنگ‌ترین وکارکشته‌ترین سیاست‌مداران ایران، به نظرم قوام‌السلطنه بوده، البته از نظر سیاسی. از نظر رفتار شخصی یعنی از نظر مالی و غیره، آدمی گرفتار فساد بود ولی از نظر سیاسی آدم خیلی کارکشته‌ای بوده و به نظر من خدمت بزرگی کرده که البته به سبک خودش نقش او در آزادی آذربایجان و از بین رفتن فرقه‌ی دمکرات خیلی مهم بوده. قوام‌السلطنه از ابتدا سعی کرد که جهت‌های همه‌ی عوامل سیاسی را با خودش موافق کند، یعنی در عین حال که روابطش را با عناصر انگلیسی تا حدی خوب حفظ می‌کرد، سعی می‌کرد قاپ آمریکا و شوروی را هم بدزدد و در همه‌ی موارد هم موفق شد. او از طریق عباس میرزا که از قدیم با او آشنا بود و او را خریده بود، ایرج اسکندری و رادمنش و بعضی‌های دیگر و یزدی را به خصوص به طرف خودش جلب کرد. در کابینه‌ی اول خود، در 1321، به ایشان وعده داده بود که به شما وزارت خواهم داد، به من کمک کنید ولی به این وعده عمل نکرد. قوام‌السلطنه روابطش با این‌ها خیلی خوب بود و جلسات مشترکی با هم داشتند که با هم یا جداگانه پیش قوام‌السلطنه می‌رفتند. بنابراین او این‌طور وانمود می‌کرد که من واقعاً طرفدار نفوذ شوروی در ایران هستم و توده‌ای‌ها تقرباً باور کرده بودند که اگر قوام‌السلطنه روی کار بیاید، عوامل انگلیسی و آمریکایی را کنار می‌زند و اختیار را به دست این‌ها می‌دهد، بنابراین بعد از این‌که کلک صدر را کندند تمام فشارشان را آوردند، حکیمی را بزنند، برای این‌که قوام‌السلطنه بر سر کار بیاید و موفق هم شدند، در واقع حزب توده موفق شد که قوام‌السلطنه را روی کار بیاورد. در آن دوره در اوایل کار، قوام‌السلطنه خیلی با این‌ها مدارا می‌کرد و میدان را برای ایشان خیلی باز گذاشت. بزرگ‌ترین رشد حزب توده در همان فاصله است، از بهمن 1324 که قوام روی کار آمد تا خرداد 1325. این دوره بزرگ‌ترین دوره‌ی رشد حزب توده است، یعنی از لحاظ نفرات، از لحاظ حیثیت و اعتبار تقریباً همه چیز در اختیار حزب توده و شورای متحده بود. 


  • آیا به همین دلیل، اکثر روشنفکران در آن زمان به حزب پیوستند؟ 

-بله اکثر مردم و روشنفکرها احتمال زیاد می‌دادند که حزب توده در آینده حکومت را به دست خواهد گرفت به همین دلیل هم عده‌ی زیادی، چه اشخاصی که کم و بیش اعتقادی داشتند، چه بدون اعتقادها برای استفاده از حزب به آن روی آوردند. 


• قوام، بنا به کدام اهداف تا این اندازه به حزب توده میدان می‌داد؟ 

-یکی این‌که روس‌ها در این‌جا قوای خود را تخلیه نمی‌کردند. انگلیسی‌ها و آمریکایی‌ها تقریباً تخلیه کرده بودند و یا خروج نیروهایشان را مشروط کرده بودند به تخلیه شوروی، شوروی می‌گفت من تخلیه نمی‌کنم. پس زوری هم این‌جا وجود نداشت. نه در سطح بین‌المللی، نه در سطح دیگر. این‌که می‌گویند آمریکا شوروی را با بمب اتمی تهدید کرد و در نتیجه‌ی تهدید ترومن اینجا تخلیه شد، به نظر من اشتباه است، چنین چیزی درست نیست. نه در اسناد وزارت خارجه چنین چیزی هست و نه خود ترومن چنین اظهاری کرده است. ترومن گفته بود ما به شوروی‌ها التیماتوم دادیم که اگر شما ایران را تخلیه نکنید ما هم آن را دوباره اشغال خواهیم کرد. و دوباره وارد ایران می شویم. شوروی از خدا همین را می‌خواست، شوروی می‌خواست شمال ایران را داشته باشد و جنوب ایران هم گو که مال آمریکایی‌ها باشد، این‌که منجر به جنگ و دعوایی نمی‌شد. درباره‌ی حرف ترومن نیز یک نویسنده آمریکایی دلایلی آورده مبنی بر این که حرف ترومن هم اساس محکمی نداشته و در حقیقت چنین حرفی در کار نبوده یا اگر بوده چنین چیزی نبوده و به نظرم عقب‌نشینی نیروهای شوروی از ایران، قسمت عمده‌اش کار قوام‌السلطنه بود، بازی سیاسی کرد. از قبل آن‌ها را آماده کرد و خودش را متمایل به آن‌ها نشان داده بود و واقعاً قاپشان را دزدیده بود بعد هم به آن‌جا رفت و به طور محرمانه و خصوصی وعده‌ای داد. مرحوم طبری در خاطراتش گفته که روسیه در این موقع احتیاج مبرم به نفت داشت و نفت کافی نبود، نفت موجود آنها 6000 یا 60000 بشکه در روز بود، در حالی که شوروی برای ساختن خرابی‌های بعد از جنگ، نیاز به حداقل 600000 هزار بشکه نفت در روز داشت و این را جز از ایران نمی‌توانست تهیه کند. مسئله‌ی نفت برای شوروی خیلی مسئله‌ی مهمی بود، هنوز هم منابع دیگر نفت را در اورال و شمال سیبری کشف نکرده بودند. بنابراین مسئله این بود که او گفته بود به شما نفت می‌دهیم و آن‌ها هم قبول کرده بودند. پس از آن نیز، روس‌ها ایران را تخلیه کردند، به اتکای این‌که از قوام‌السلطنه مطمئن بودند. خود حزب توده کمابیش قدرت‌مند بود امّا اگر می‌خواست مخالفت کند، از اول جلویش را می‌گرفت و دیگر این‌که در این‌جا طرفدارانی داشت و کسانی هم بودند. سوم مسئله‌ی آذربایجان بود فرقه‌ی آذربایجان ارتش داشته و شوروی‌ها اسلحه در اختیار آن‌ها گذاشتند و یک عده افسرهای خیلی فداکار، برجسته و خیلی ماهر در ارتش این‌ها بود که اگر واقعاً فرقه‌ی دمکرات در ابتدای قدرتش می‌خواست حمله کند، احتمالاً می‌توانست تهران را تصرف کند. البته مسئله جنبه‌ی بین‌المللی پیدا می‌کرد و اگر آن‌ها حمله می‌کردند، از جانب انگلیس و آمریکا احتمال مداخله وجود داشت ولی در هر حال این حساب‌ها را قوام‌السلطنه باید می‌کرد. بعد از مسافرت قوام به مسکو، شوروی‌ها این‌جا را تخلیه کردند، با تخلیه‌شان تمام اسلحه‌ای که داده بودند و افراد و کارشناس‌هایی را که برای آذربایجان گذاشتند نیز بردند فرقه‌ی دمکرات، در حقیقت قدرت اصلی‌اش را از دست داد و فقط صورت ظاهری داشت و قدرت اولیه را دیگر نداشت، بعد هم فساد در فرقه‌ی دمکرات زیادتر شد. خود حزب توده هم در اینجا قدرتی بود، در جنوب قدرت زیادی داشت واقعاً تمام خوزستان 23 تیر اعتصاب عمومی کردند واقعاً یکی از بزرگ‌ترین اعتصاب‌های دنیا بود. در این اعتصاب 300-400 هزار نفر شرکت کردند. قوام‌السلطنه نمی‌توانست این قدرت حزب را از بین ببرد. ابتدا سعی کرد با تشکیل فرقه‌ی دمکرات آن‌ها را از میان ببرد امّا در عمل همین اعتصاب 23 تیر خوزستان نشان داد، این حزب با این چیزها نمی‌رود باید از درون آن را خرد کرد، این بود که دعوت‌شان کرد آن‌ها هم توی تله افتادند و آمدند. رهبران حزب شروع کردند به تملق گفتن از قوام‌السلطنه، در حالی که قوام‌السلطنه پر و بال‌شان را در ولایات، مرتب می‌چید، تا موقعی که دید آن‌ها دیگر آن قدرت را در جنوب ندارند تا بتوانند مقاومت کنند. آن زمان بود که انگلیسی‌ها، جریان اتحادیه‌ی جنوب را علم کردند، من در این باره نظری شخصی دارم و دلیلی هم دال بر آن ندارم، این‌که قوام‌السلطنه در تشکیل این اتحادیه در ابتدا دستی نداشت ولی وقتی که تشکیل شد از آن استفاده کرد و آن را وسیله‌ای برای این‌که فرقه دمکرات و حزب توده را در هم بشکند، قرار داد. 


 • آقای دکتر شما در خاطرات‌تان انشعاب از حزب توده را نخستین عصیان علیه استالینیسم در احزاب پیرو شوروی شمرده‌اید. لطفاً علل و نتایج این انشعاب را توضیح دهید؟ و چه شد که خود شما نیز از ادامه مبارزه منصرف شدید؟ 

-ریشه‌های انشعاب را باید از همان آغاز تأسیس حزب توده و بنیاد غلطی که برای آن گذاشته بودند جستجو کرد. از همان زمان عده‌ای از کادر حزبی، حتی اعضای کمیته مرکزی از وضع حزب، ناراضی و خواهان اصلاح آن بودند. بدین سان یک جناح اصلاح‌طلب در حزب به وجود آمد. اتکا و امیدواری‌شان به تشکیل کنگره و اصلاح رهبری حزب بود. ما تصور می‌کردیم که نقص اصلی در رهبران حزب است و با تغییر آن‌ها حزب اصلاح خواهد شد ولی به تدریج متوجه شدیم که نقص اصلی، تبعیت بی‌چون و چرای رهبری از مقامات شوروی است. هم‌زمان با آن عده‌ای از اصلاح‌طلبانی که به مقامات حزبی رسیده بودند، روش خود را تغییر دادند و به رهبران قدیم پیوستند. در عین حال نقص بنیادی حزب در جریان کافتارادزه، تشکیل فرقه دمکرات، کابینه‌ی ائتلافی، حوادث مازندران و غیره بیش از پیش آشکار و تحمل ناپذیر شده بود. کم‌کم عده‌ای از جوانان فعال، مأیوس می‌شدند و از حزب کناره می‌گرفتند. در نتیجه برای ما راهی جز انشعاب نمانده بود. می‌خواستیم آن‌چه می‌توان نجات داد را نجات دهیم. قصد مبارزه یا رقابت با حزب توده یا مخالفت با دولت شوروی را نداشتیم، فقط می‌خواستیم مستقل باشیم ولی رهبران حزب، ما را زیر بمباران شدید تهمت و افترا گرفتند. به جای این‌که به انتقادهای ما پاسخی منطقی بدهند، ما را عامل امپریالیسم انگلیس و آمریکا و مزدور ارتجاع خواندند و به فخاشی و ناسزاگویی و ترور شخصیت‌های ما، به ویژه زنده‌نام خلیل ملکی که پرچم‌دار انشعاب بود پرداختند. اکنون پس از چهل و پنج سال تقریباً تمام رهبران سابق حزب، از دکتر کشاورز و ایرج اسکندری گرفته تا احسان طبری و نورالدین کیانوری به روشنی اعتراف کرده‌اند که این تهمت‌ها دروغ و افترای محض بوده است و حق با ما بوده است که تبعیت کورکورانه از شوروی را عامل اصلی نواقص و مشکلات و شکست‌های حزب توده می‌دانستیم. متأسفانه بیشتر جوانانی که با انشعاب آمده بودند، در برابر این جملات به ویژه از طرف رادیو مسکو نتوانستند مقاومت کنند و ناگزیر انشعابیون به مدت کوتاهی از تشکیل سازمان جداگانه‌ای منصرف گردیدند. 


 • اکنون اجازه دهید مسئله‌ی دیگری را طرح کنم، در خاطرات خود نوشته‌اید که در بازگشت از شوروی در تیر ماه 1326، حامل پیامی از کام‌بخش و پیشه‌وری برای کیانوری بوده‌اید، حاکی از این‌که یک کمیته‌ی مخفی مرکب از پنج نفر ازجمله طبری و قاسمی تشکیل شود تا باقی مانده‌ی تشکیلات فرقه‌ی دمکرات را با حزب توده پیوند دهد و در حقیقت اداره‌ی هر دو سازمان را به دست گیرد. مرحوم طبری، گرچه مسلماً خاطرات شما را خوانده و از آن مطلع بوده است، با وجود این سکوت اختیار کرده و چیزی در این باره ننوشته است. به تازگی کیانوری در خاطراتش اذعان کرده است که شما پیامی از کام‌بخش برای او آورده بودید امّا می‌گوید محتوای این پیام این بوده است که او و شما و طبری با هم به مازندران بروید و فعالیت کنید. لطفاً بفرمایید که واقعیت چه بوده است؟ 

-از نظر من واقعیت، یعنی آن‌چه من از آن آگاه بوده‌ام همان است که نوشته‌ام. من این راز را سی و چند سال پنهان نگاه داشتم و حتی به نزدیک‌ترین دوستانم مانند زنده‌یاد ملکی نگفتم تا این شائبه پیش نیاید که می‌خواهم از آن علیه بعضی اشخاص استفاده کنم و میان رهبران حزب تفرقه بیفکنم. هنگامی آن را افشا کردم که دیگر نه کاووس مانده بود نه افراسیاب، حزب پراکنده و تمام اسرار آن افشا شده بود. برای روشن شدن حقایق تاریخی آن‌چه می‌دانستم را بی‌کم‌وکاست گفتم اما از این‌که کیانوری پیام را به آن افراد دیگر ابلاغ کرده یا آن کمیته را تشکیل داده باشد، اطلاعی ندارم. آن‌چه برایم مسلم است این است که پس از آن تاریخ طبری و قاسمی، صف متحد و محکمی با کیانوری تشکیل داده و در صف مقدم مخالفان اصلاح و دشمنان انشعاب قرار گرفته بودند. امّا این‌که کیانوری از قول من ادعا کرده است که پیام آورده بودم ما سه نفر به مازندران برویم، با توجه به اوضاع این استان در آن زمان به قدری مسخره و احمقانه است که هیچ دیوانه‌ی گولی نمی‌توانست چنین پیشنهادی کند. در آن زمان مازندران مرکز اختناق و شدت خشونت ارتجاع در سراسر ایران بود و بگیر و ببند در آن‌جا حتی از آذربایجان هم شدیدتر بود. در تمام جنگل‌های آن، قادیکلاه ها و هواداران صوفی و فئودال‌های دیگر، سایه‌ی هر توده‌ای را به تیر می‌زدند. در شهرهای آن نیز هواداران سیدضیاء و ارفع دست در دست ژاندارم‌ها و حکومت نظامی مشغول دستگیری و کشتار مردم بودند. حتی یک نفر توده‌ای هم در آن‌جا نمانده بود، یا در زندان بودند یا به تهران و شهرهای دیگر گریخته بودند. حالا تصور کنید در چنین شرایطی کدام احمق بی‌شعوری، ممکن است پیشنهاد کند که سه نفر توده‌ای مارک‌دار مثل من و طبری و کیانوری برای «فعالیت» به مازندران برویم؟! به هر حال چنین پیشنهادی در آن هنگام دیوانگی مطلق بود و نه کامبخش، نه من، هیچ کدام دیوانه نبودیم که چنین پیشنهادی کنیم. به هر حال، اگر چنین کمیته‌ی فوق حزبی هم تشکیل نشده باشد، یک چیز مسلم است و تمام حوادث بعدی هم آن را تأیید کرده است، و آن این‌که کام‌بخش در باکو و کیانوری در تهران در ارتباط تنگاتنگ با هم و با مقامات شوروی، در فراسوی کمیته‌ی مرکزی حزب توده، به تشکیلات فرقه‌ی دمکرات و سازمان افسران که آن زمان سازمان مستقلی برای خود داشت، مسلط بودند. 

خوشبختانه امروزه، پس از فروپاشی شوروی، اسناد محرمانه سازمان‌های وابسته به آن یکی پس از دیگری علنی و منتشر می‌شود. اسناد کمینترن و کا.گ.ب هم اکنون منتشر شده و اسناد وزارت خارجه نیز منتشر خواهد شد. بنابراین همه چیز در آینده روشن و راست و دروغ مشخص خواهد شد. 


• نظر شما راجع به ترور محمد مسعود چیست؟ آیا واقعاً حزب توده را مسئول آن می‌دانید؟ 

-اطلاعات من در این باره فقط همان‌هایی است که خود رهبران حزب توده گفته‌اند، مانند اظهارات «خسرو روزبه» در بازجویی‌هایش، افشاگری‌های دکتر کشاورز، اظهارات احسان طبری و ایرج اسکندری در خاطرات‌شان و اعترافات خود کیانوری، قاتل مسعود، سروان عباسی و برنامه‌ریزی آن توسط روزبه بوده است. غیر از آن‌ها پنج نفر دیگر ازجمله «حسام لنکرانی» و «سیف‌الدین همایون فرخ» که هر دو عضو حزب توده بوده‌اند، شرکت داشته‌اند. از هیئت اجرایی و رهبری حزب تنها کسی که از این برنامه مطلع بوده و آن را تأیید کرده، کیانوری بوده است. سایر اعضای هیئت اجرایی از آن بی‌اطلاع بوده‌اند یا دست کم هیچ نشانه‌ای دال بر اطلاع آن‌ها به دست نیامده است. تأیید کیانوری در انجام این قتل تأثیر فراوان داشته است، چون مسلماً اعضای حزب بدون تأیید حزب سر خود دست به چنین جنایتی نمی‌زده‌اند. افزون بر این نظر، کیانوری گذشته از تأیید حزب، برای همه‌ی این افراد حتی روزبه و عباسی به منزله‌ی تأیید و تصویب مقامات شوروی تلقی می‌شده است، چون همه‌ی آن‌ها از ارتباط کیانوری با کام‌بخش و روابط نزدیک کام‌بخش با باقروف مطمئن بوده‌اند. 

-از سوی دیگر قرائن و شواهد فراوانی وجود دارد که دخالت «رزم آرا» را در این ترور نشان می‌دهد، من در خاطراتم اسناد متعددی که روابط نزدیک روزبه با رزم‌آرا را از زمان ریاست ستاد ارفع نشان می‌دهد آورده‌ام. این روابط نیز بدون اطلاع کام‌بخش و مقامات شوروی نبوده است. دلایلی نیز ارائه کرده‌ام که نشان می‌دهد مسعود درصدد سازش با دربار و آمریکایی‌ها و افشاگری علیه رزم‌آرا و شوروی‌ها بوده است، پس می‌توان نتیجه گرفت که ترور مسعود توطئه‌ی مشترک رزم‌آرا، مقامات شوروی، کام‌بخش و کیانوری علیه دربار بوده است. 


• آیا نظر شما درباره سوقصد به شاه مخلوع در 15 بهمن 1327 نیز همین گونه است و شوروی‌ها را در آن دخیل می‌دانید؟ 

-به نظر من دست کم از آن اطلاع داشته و آن را تأیید کرده بوده‌اند. اسناد و شواهدی که در دست است نشان می‌دهد، عامل اصلی در این حادثه شخص رزم‌آرا و نقشه‌های دور و درازی در سر داشته است. سرچشمه‌ی جریان ممکن است احساسات شخصی «ناصر فخرآرایی» و دشمنی‌اش نسبت به شاه بوده باشد امّا سرسختی و پیگیری که او مدت دو سال در این راه نشان می‌دهد و چند بار به دنبال ترور می‌رود، نشان می‌دهد که کسانی، همواره او را تشویق و تحریک می‌کرده‌اند. این تحریک‌ها حتی پیش از آن‌که کیانوری توسط ارکانی با ناصر آشنا شود وجود داشته است و به احتمال زیاد مستقیم یا غیرمستقیم از ناحیه‌ی رزم‌آرا بوده است، بعد تحریک و تشویق کیانوری و ارکانی هم به آن افزوده می‌شود. وقتی فخرآرایی می‌بیند حزب توده هم پشتیبان اوست، بیشتر به این کار تشجیع می‌شود. قرائنی وجود دارد که احتمال یک نوع همکاری و هماهنگی میان رزم‌آرا و کیانوری را نشان می‌دهد مانند پیشنهاد کیانوری برای راهپیمایی جمعی از امامزاده عبدالله، به سوی تهران! 


• اگر شاه کشته می‌شد، جریان به سود کدام جناح و قدرت تمام می‌شد و بنا به اسنادی که از روابط رزم‌آرا با انگلیسی‌ها به دست آمده، آیا انگلیسی‌ها نیز دستی بر آتش نداشتند؟

-اگر شرایط و محیط سیاسی پیش از این حادثه را در نظر آوریم و گسترش جنبش ضد شرکت نفت انگلیس را مورد توجه قرار دهیم، می‌توان احتمال داد که محافل نفتی انگلیس نیز در این جریان منافعی داشته‌اند. نزدیکی و روابط صمیمانه رزم‌آرا با انگلیسی‌ها نیز موید این امر است. به هر حال نتیجه‌ی این حادثه به نفع همین محافل تمام و در دوره‌ای موجب اختناق جنبش ضد شرکت نفت شد. 

به هر حال رهبران دیگر حزب توده در این جریان نیز غافلگیر شدند و هیچ اطلاعی از آن‌چه کیانوری مستقیم در ارتباط با مقامات شوروی و رزم‌آرا انجام می‌داد، نداشتند. بعدها برحسب تصادف از آن آگاه شدند و در پلنوم چهارم به آن اعتراض کردند که آن هم به جایی نرسید. 


  • آقای دکتر، علت مخالفت شدید حزب توده با جبهه‌ی ملی و جنبش ملی کردن صنعت نفت چه بود؟ آیا عجیب نیست که کسانی که خود را آزادی‌خواه و ضداستعمار می‌خواندند، این گونه با جنبش ملی و ضداستعماری ایران و با حکومت دکتر مصدق مخالفت کنند؟! 

-به عقیده‌ی من علت اصلی و اساسی آن را باید در پیروی و تبعیت بی‌چون و چرای حزب توده، از دولت شوروی دانست. از زمان حکومت کارگری اتلی و بوین نوعی توافق میان سیاست انگلیس و شوروی پدید آمده بود. انگلیسی‌ها برای این‌که نفت جنوب را حفظ کنند، موافقت کرده بودند که بهره برداری نفت شمال به شوروی داده شود. به قوام‌السلطنه هم فشار آوردند ولی موفق نشدند جلوی قانون کان لم یکن را بگیرند. هر قدر پای امتیاز نفت جنوب بیشتر به میان کشیده می‌شد، این ائتلاف نفتی میان انگلیس و شوروی محکم‌تر می‌شد. از سوی دیگر آمریکایی‌ها که در آغاز وضع بی‌طرفی گرفته بودند، پس از انعقاد قرارداد پنجاه–پنجاه، با عربستان سعودی، میل داشتند در ایران هم تنضیف منافع به شرکت نفت انگلیس تحمیل شود. شوروی که آمریکا را دشمن اصلی خود می‌دانست بیشتر به همکاری با انگلیسی‌ها و جلوگیری کردن از ملی کردن نفت که نقشه‌ی آمریکایی‌ها می‌شمرد، همکاری ظاهری رزم‌آرا با شوروی مزید بر علت و دولت شوروی مصمم به پشتیبانی از رزم‌آرا و درهم شکستن نهضت ملی شد.  این وضع تا پایان حکومت مصدق، یعنی تا 28 مرداد و پس از آن ادامه داشت. تنها وقتی صحبت کنسرسیوم پیش آمد، شوروی‌ها دیدند فریب خورده‌اند و ائتلاف آن‌ها با انگلیس از هم گسیخت.    


• متشکر، لطفاً به عنوان آخرین پاسخ به سوال ما، بفرمایید بعد کودتای 32 هم فعالیت جدی در حوزه‌ی مسائل سیاسی داشته‌اید؟ 

-پس از کودتای ننگین 28 مرداد، به خاطر مقالات تندی که در روزنامه‌ی «حجار»، علیه شاه و سلطنت نوشته بودم، بازداشت شدم و مدت کوتاهی در زندان بودم امّا چون هیچ کدام از این مقالات امضا نداشت، با کمک خانواده‌ام آزاد شدم، از آن تاریخ تاکنون هیچ‌گونه فعالیت سیاسی یا حزبی نداشته‌ام. کارمند وزارت فرهنگ (آموزش و پرورش) و دبیر ریاضیات و فیزیک دبیرستان‌های تهران بودم، در مجلاتی مانند فردوسی و روشنفکر و روزنامه‌ی اطلاعات نیز کار می‌کردم، حتی مدت یک سال به تقاضای دوستم آقای دکتر شاه‌حسینی که مسئول قسمت ادبی رادیو تهران بود، یک برنامه‌ی ادبی به نام «آثار جاودانی ادبیات ایران» برای رادیو می‌نوشتم که شاهکارهایی مانند «لیلی و مجنون» و «خسرو و شیرین» و «هفت پیکر» نظامی و بعضی داستان‌های شاهنامه فردوسی و «منطق‌الطیر» عطار را به صورت دکلمه معرفی می‌کرد. این را هم بگویم در شورای ادبی رادیو که بر این‌گونه برنامه‌ها نظارت می‌کرد، اشخاصی مانند استاد محیط طباطبایی و صبحی مهتدی عضویت داشتند. 

در فروردین 1340 مجبور شدم به توصیه‌ی پزشکان معالج برای درمان بیماری گوارشی به آلمان بروم. پیش از آن خانه، زمین، ماشین، حتی اثاث منزلم را فروختم و به خواهرم دادم که عایدی آن را برایم بفرستد. به تازگی آقای بابک امیرخسروی به جعل از قول دکتر کیانوری ادعا کرده است که گویا دولت برای تحصیل مرا به اروپا فرستاده بوده است! حقیقت این است که دولت حتی با وجود گواهی پزشکان، حاضر نبود به من گذرنامه و اجازه‌ی خروج بدهد و اگر مرحوم عباس مسعودی به عنوان خبرنگار روزنامه‌ی اطلاعات، برایم تقاضای گذرنامه نکرده بود، نمی‌توانستم از کشور خارج شوم. حتی خودش ضامن من شد و امضای او هنوز در پرونده‌ی من در اداره‌ی گذرنامه موجود است. کمی پس از مسافرتم، کابینه‌ی امینی روی کار آمد که آقای محمد درخشان، وزیر فرهنگ آن بود. به علت سوابق دوستی دیرین با او، نامه‌ای برایش نوشتم و خواهش کردم حکم انتظار خدمت با حقوق، برایم صادر کند تا بتوانم از ثلث حقوق خود استفاده کنم، متأسفانه کاری انجام نداد. بعد در زمان وزارت فرهنگ مرحوم دکتر خانلری که با او هم سابقه‌ی دوستی داشتم، پرونده را به دادگاه اداری فرستادند و مرا محکوم کردند. آری این‌گونه «دولت» مرا برای تحصیل به اروپا فرستاده بود...!! حتی توده‌ای‌هایی که در آن زمان مرا در آلمان و سوئیس دیده بودند، می‌دانند که زندگی طلبگی داشتم و با نهایت صرفه‌جویی زندگی می‌کردم. 

پس از پایان تحصیلات و پذیرفتن تز دکترایم با امتیاز عالی، در دانشگاه لوانیوم که شعبه‌ی دانشگاه معروف لوون، در کنگوی سابق بود و اکنون دانشگاه ملی زئیر شده است، به تدریس مشغول شدم. آقای امیر خسروی باز ادعای مجعول دیگری به دکتر کیانوری نسبت داده است که گویا «انتصاب من در دانشگاه به توصیه‌ی آمریکایی‌ها» بوده است. برای بطلان این ادعا کافی است بدانیم که این دانشگاه در آن زمان به کلی مستقل از حکومت موبوتو، دست نشانده‌ی آمریکا و مورد بغض و کینه‌ی آن بود، به طوری که منظم برای دانشگاه و مدیریت بلژیکی آن اشکال‌تراشی می‌کردند. و سه چهار سال بعد، موبوتو در اولین فرصتی که توانست، دانشگاه را اشغال و همه‌ی بلژیکی‌ها و اسدان دیگر را اخراج کرد، البته من پیش از آن استعفا داده و به کانادا رفته بودم. 

به هر حال این جعلیات آقای امیر خسروی نشان می‌دهد که حتی پس از فروپاشی شوروی، عناصر توده‌ای ولو رنگ غربی به خود گرفته باشند، باز خطر اصلی را از جانب اندیشه‌های انشعابیون به ویژه زنده‌نام خلیل ملکی و من، می‌دانند. 

در اینجا ناگزیرم به انتقاد عام همه‌ی توده‌ای‌ها با گرایش‌های گوناگون، نسبت به خودم پاسخ گویم. همه‌ی آن‌ها به من نسبت «خودمحوری» و «خودبزرگ‌بینی» داده‌اند. کسانی که بی‌غرضانه خاطراتم را خوانده‌اند، می‌دانند که هیچ ادعایی نسبت به شخص خودم نداشته‌ام. نه ادعا کرده‌ام که عضو کمیته‌ی مرکزی یا هیئت اجرائیه، یا کمیسیون تفتیش یا حتی کمیته‌ی ایالتی بوده‌ام، نه ادعای رهبری حزب را داشته‌ام، نه گفته‌ام تئوریسین یا صاحب نظر در آن بوده‌ام. در مورد بنیادگذاری این حزب که ناشر در مقدمه‌ی کتاب به استناد موقعیتی که من در جریان پنجاه و سه نفر داشته‌ام، به من نسبت داده است، بطلان آن را من به طور صریح در متن خاطرات آورده‌ام، چون به صراحت نوشته‌ام که تا سه سال پس از تأسیس این حزب عضو آن نشده بودم و بعد هم به امید اصلاح، عضو آن شدم. تازه رهبری و عضویت کمیته مرکزی یا هیئت اجرایی حزبی که چنین پیشینه‌ی ننگینی به ارث گذاشته است، چه افتخاری دارد که من بخواهم به خودم نسبت دهم! این «افتخار» ارزانی کسانی باد که طالب آن بوده‌اند یا هستند! 

• متشکرم.

 شماره 60      

      اردیبهشت 73