گفت‌وگو با دکتر امیرحسین آریان‌پور

برداشتی مردمی از فرهنگ...

 «آریان‌پور» نام آشنای دیر سال جامعه‌ی فرهنگی ماستي، با نیم قرن کار پی‌گیر کتاب و قلم، مربی چند نسل از استادان دانشگاه‌های ایران که شاگردان نخستین شاگردان او، اکنون از چهره‌های زبده‌ی حوزه‌های فرهنگی جامعه‌ی ما به شمار می‌روند. نام آریان‌پور را اول بار در شهرستانی که دوره‌ی اول دبیرستان را می‌گذراندم، شنیدم. می‌گفتند: «کلاس‌های درس او در دانشگاه تهران چنان از دانشجو و دانش‌پژوه لبریز می‌شود که گاهی نظم کاذب فضاهای آموزشی بر هم می‌خورد.» البته محبوبیت و تشخص و جذبه‌ی او موجب دردسرهای بسیار هم می‌شد، هر چند که اکنون استاد از آن حوادث به اشاره می‌گذرد و تفضیل را بر عهده‌ی دانشجویان آن دوره‌ها می‌گذارد. 

 آریان‌پور لُر است، از قبیله‌ی بیران‌وند امّا به قول سهراب سپهری، «اهل کاشان» است، از طایفه‌ای که از دامنه قله‌های برف‌پوش زاگرس به دامن کویری کاشان تبعید شده بود. اجداد پدری آریان‌پور از رهبران قبیله‌ی بیران‌وند بودند و در عصر نادر، از سوی دولتیان به بهانه‌ی شورش، خلع سلاح و نفی بلد شدند. امیرحسین آریان‌پور و سهراب سپهری، پسرخاله‌های یکدیگر و عزیزان فرهنگ ما ایرانیان‌اند. آریان‌پور هفت دهه پیش، از مادری زاده شد که متعلق به خاندان‌های بافرهنگ عصر قاجار بود. در آغاز، در چهار سالگی خواندن و نوشتن را نزد مادر فاضل خود، بانو فخرایران سپهری فرا گرفت و سپس آموخت و آموخت تا سرانجام چند دوره، دکتری گذراند.

چون طایفه‌ی پدری آریان‌پور در پایان عصر قاجار، از میان رفت، پدر او، امیرمهدی آریان‌پور به ناچار اسلحه را بر زمین نهاد، ولی فرزندانش، قلم به دست گرفتند. می‌گویند که جمع شدن فرزانگی و پهلوانی به عنوان دو روح یا دو امتیاز در یک تن به ندرت روی می‌دهد. امّا آریان‌پور، فرزانه‌ی امروز، دیروز قهرمان وزنه‌برداری کشور و خاور نزدیک بوده است. (چهار دهه و اندکی سال و ماه پیشتر) اگر جوان‌ترها به یاد نمی‌آورند، یادگارهای آن روزگار باقی است. می‌توان گفت که آریان‌پور روحیه‌ی حماسی را از پدران ایل‌نشین خود و موهبت قلم را از خاندان مادری به ارث برده است. 

 پا به خانه‌اش می‌نهم؛ یک کس، همه کس! دری باز و جبینی بازتر. در خانه به روی من و همه گشوده است. قرن بیستم و این گونه رفتار و خصال! یا ما مقیدیم و منزوی، یا او منزه است و رها! او همواره در میان مردم است. برای او در و دیوار وجود ندارند، در و دیوار نشانه‌ی ترس و بیگانگی و جدایی است. با همان سلام نخست و نگاه نخست درمی‌یابی که خانِ او، بوی خانلری می‌دهد، رایحه‌ی انجوی شیرازی، عطر مینوی و شمیم زریاب خویی. آریان‌پور یک تن تنها نیست، تجسم روح جمعی فرزانگان این زمان است، فردی است جامع ولی در برابر دیگران چنان صبور و خاضع که گویی آن‌چه به او می‌گویند، همه حق است و سزاوار قبول. دریغا که گاهی شکیبایی و خاموشی متواضعانه‌ی استاد در برابر ادعاهای شاگردان، آن‌ها را به بضاعت خود غرّه می‌کند و به استناد سکوت استاد بزرگ، دست‌خوش تکبر بی‌جا می‌شوند امّا بر استاد ایرادی نیست، جز این‌که از سر افتادگی، همه را در خور اکرام می‌داند و از این نکته غافل می‌شود که تأیید ناپخته، به منزله‌ی ترویج ناپختگی است! 

 معلمی است بس مهربان که عطوفت او حتی در حالات خاموش چهره‌اش گویاست، مترجمی است که در سیزده سالگی، اولین آزمون «ترجمه» را تجربه کرد. از پانزده سالگی به مقام معلمی رسید و از آن پس، در ورای این شغل پرشگفتی، به سراغ هیچ «حشمت و جاه» نرفت. سخن و قلم، معلمی و نویسندگی، این است روح زندگی او، همین. در طی پنج دهه، از کودکستان تا دانشگاه، آراینده زیباترین گل‌های اندیشه بوده است. 

 هستند فرزانگانی که چون عرصه‌ی حیات اجتماعی را برای خود تنگ می‌بینند و دیگر مجال خدمت‌گزاری نمی‌یابند، راضی به هجرت می‌شوند، راضی به ترک یار و دیار و پذیرش بیگانه و نامأنوس امّا آریان‌پور در مخاطره‌آمیزترین دوره‌ها که سخت مورد تهدید و آزار بود، هرگز میهن و مردمش را تنها نگذاشت. کسانی گریز را تبعید خودخواسته می‌نامند و بدان تن می‌دهند، حال آن‌که می‌توان در همه حال، در وطن ماند و هوشمندانه بر بلندا، پیام خود را ابلاغ کرد این است نظر آریان‌پور که با زندگی خود به ما آموخته است. او می‌توانست و هنوز هم می‌تواند در پاسخ به دعوت‌های بسیار، برای تدریس و تحقیق به معتبرترین دانشگاه‌های جهان راه یابد امّا از دیدگاه او، صدف را باید در دریا پرورد، نه در پیاله‌ی آب! دریای ما، کانون زندگی ما ایران است، نه پیاله‌ی آبی که در آن سوی جهان، به ما صدقه دهند. 

 آریان‌پور در حقیقت نماینده‌ی وجه مثبت آموزش و پرورش ما، در قرن اخیر است. نظرگاه‌ها و تئوری‌های ویژه‌ای که درباره‌ی جامعه و جوانان ارائه دادهي، مورد استقبال بسیاری از اصحاب آموزش و پرورش قرار گرفته و تفکر ضداستعماری او به خوبی در پهنه‌ی آموزش و پرورش ایران انعکاس یافته است. در عصر محمدرضا پهلوی، او و یارانش با اهداف و روش‌های آموزش و پرورش آن روز، به شدت مخالفت نمودند و بسیاری از معلمان را قانع کردند که حفظ کردن اطلاعات پراکنده، ضامن رشد اندیشه نیست و تجلّی رشد ذهنی، خلاقیت است. 

 حکایت می‌کنند که یک استاد دانشگاه، در امتحان شفاهی، از یک دانشجو می‌پرسد که از رودکی چند بیت شعر باقی مانده است؟ دانشجو که تحت تأثیر یاران آریان‌پور بوده، می‌گوید که در دانستن شماره‌ی ابیات رودکی هیچ فایده‌ای نیست و آن‌چه مفید فایده است، درک و لذت بردن از شعر رودکی است. از این سخن، استاد به خشم می‌آیدو او را «مردود» می‌کند، آیا چنین رویه‌ای بردگی آموزشی نیست؟ آیا فرمالیسم آموزشی نیست؟ دانشجویان بیداردل با تحریم درس آن استاد، تکلیف او را روشن کردند! ولی امثال او فراوان‌اند. 

*         *         *

 آریان‌پور از استادان کم‌شماری بود که با همکاری نزدیک دانشجویان، به تفهیم و تفهم حقایق می‌پرداخت. می‌گفت: استاد، عنصر فعال آموزش و شاگرد، عنصر منفعل آن نیست. هر دو باید فعالیت کنند. در این صورت رابطه‌ی ارباب و رعیت یا رابطه‌ی دلالانه‌ی فروشنده و خریدار یا رابطه‌ی رییس و مرئوس، در فضای آموزشی راهی ندارد. معلم و شاگرد باید مانند دو دوست و همکار به «هم‌آموزی» بپردازند. مدرس باید انسان‌ساز باشند، نه سازنده‌ی خادمان مطیع درباری یا کارمندان حقیر دولتی. همچنین در جریان آموزش و پرورش نباید از روش‌های پلیسی یا نظامی پیروی کرد و با «حاضر و غایب کردن» و امتحان کردن و نمره دادن، شاگردان را از درس و کلاس و مدرسه ترساند. 

 تکیه‌ی آریان‌پور بر آموزش آزادانه و خلاق و همکاری نزدیک شاگرد و معلم سبب شد که شاگردانش، او را از سر صدق و صفا دوست داشته باشند و از او ستایش و پشتیبانی کنند. همین محبت و تحسین و حمایت بی‌شائبه‌ی هزاران شاگرد بود که دستگاه دولت را از خشونت شدید نسبت به او و یارانش برحذر می‌داشت. با این وصف مقامات دولتی بارها او را آزار و تخطئه کردند و کوشیدند که با شایعه‌پراکنی و دسیسه چینی، شاگردان و استادان برجسته را از او دور دارند. 

 امروزه، در عصر حکومت اسلامی، عاشقان صدیق علم و هنر و فلسفه و معنویت بیش از پیش قدر او را می‌دانند. او نیز هم‌چنان به شیوه‌ی دیرین خود، از آن‌ها صمیمانه استقبال می‌کنند و همراه آن‌ها با فروتنی به «هم‌آموزی» می‌پردازد. 

درخت هر چه پربارتر، شاخه‌های آن افتاده‌تر، در سایه‌اش می‌نشینیم... 

شاخه‌ها از هر سو می‌گسترند، درخت دریاوَش می‌شود. ماییم در سایه درخت دریاوَش... 


• آقای دکتر آریان‌پور، جناب‌عالی در مقام یکی از شاخص‌ترین شخصیت‌های فرهنگی نیم قرن اخیر ما، در زمینه‌ی تأثیر متدلوژی علوم، به ویژه علوم انسانی نقش بارزی داشته‌اید، لطفاً به عنوان آموزگار چهار دهه‌ی اخیر، در مورد کارنامه‌ی فرهنگی و فعالیت‌های خود که همواره در راه خیر و صلاح این مردم بوده است، توضیح بفرمایید... 

          -دریغ از وقت شما که صرف شنیدن سرگذشت ساده من شود، علی رغم تعارفات جناب‌عالی باید بگویم: 

          نه شکوفه‌ای، نه برگی، نه ثمر، نه سایه دارم، متحیرم که دهقان به چه کار کشت ما را! 

 در دهه‌ی 1320 در دوره‌های دانشگاهی علوم اجتماعی و سیاسی و فلسفه و علوم تربیتی و ادبیات انگلیسی و ادبیات فارسی درس خواندم. برای پایان دوره‌ی علوم اجتماعی که در دانشگاه آمریکایی بیروت آغاز کرده بودم، به دانشگاه پرینستون در ایالات متحده آمریکا پیوستم ولی پیش از پایان دوره‌ی دکتری، در 1331 از آن کشور اخراج شدم. سپس در ایران، در دوره‌های دکتری ادبیات فارسی و فلسفه و علوم تربیتی، به تحصیل ادامه دادم. 

          در سراسر زندگی، جز معلمی که در مواردی با مترجمی و کتاب‌داری همراه بود، شغلی پیش نگرفتم. شغل معلمی البته بی‌دردسر نبود، با وجود حمایت بی‌دریغ دانشجویان، همواره در معرض تهدید و فشار پلیس و پلیس‌مآبان دانشگاه قرار داشتم. معمولاً مرا در موسساتی که به گمان آن‌ها «حساس» نبود، به کار می‌گماردند. با این وصف بارها مرا از تدریس در همین موسسات هم باز داشتند و از نشر درس‌نامه‌هایم جلوگیری کردند و حتی از اعطای امتیازات و ترفیعات مرسوم و پرداخت حقوق ماهانه طفره رفتند. در 1329 از دانشکده ادبیات دانشگاه تهران و در 1335 از موسسه علوم اداری دانشگاه تهران و در 1342 از دانش‌سرای عالی و در 1344 از سازمان تربیت معلم و تحقیقات تربیتی و نیز از دانشکده‌ی ادبیات دانشگاه ملی و در 1347 از موسسه مطالعات و تحقیقات اجتماعی دانشگاه تهران و در 1355 از دانشکده‌ی الهیات و معارف اسلامی دانشگاه تهران رانده شدم. سرانجام در دوره‌ی نظام جمهوری اسلامی، در 1359 به مقام بازنشستگی رسیدم. «کارنامه‌ی فرهنگی» مهمی ندارم: پیش‌تر که معلم بودم، به بهانه‌ی درس دادن، بعضی از حقایق را سربسته می‌گفتم و می‌نوشتم. «فعالیت‌های اجتماعی» گفتنی هم نداشته‌ام: به الهام جامعه و همراه با دانشجویان تلاشی می‌کردم ولی تلاش من در قبال قهرمانی‌های دانشجویان، ناچیز بود. 

• امّا جامعه، شما را بیش از این‌ها می‌شناسد. راجع‌به جنبه‌های متفاوت زندگی شما زیاد گفته و نوشته‌اند، از جمله راجع‌به شخصیت ورزشی شما، به شرحی که در جراید ورزشی خواندیم. نقاش جوان، پویا آریان‌پور در مسابقات قهرمانی تنیس ایران که در شهریور سال گذشته در کرمانشاه برگزار شد، مقام دوم را به دست آورد. پیروزی فرزند شما، بار دیگر دوست‌داران ورزش را به یاد شما انداخت. محافل ورزشی شما را یک ورزشکار قدیمی می‌شناسند. امّا خیلی‌ها مثل من، از سوابق ورزشی شما زیاد نمی‌دانند. به چه ورزش‌هایی علاقه داشتید؟ چه موفقیت‌هایی به دست آوردید؟ در چه باشگاه‌ها و با کدام مربیان کار می‌کردید؟ رقبای شما که بودند؟ مشوقین شما؟ 

          -از کودکی به راهنمایی پدرم و برخی از جوانان طایفه‌ی پدری، با ورزش‌های گوناگون مخصوصاً اسب‌سواری و تیراندازی آشنا شدم. بعدتر خود را وقف بوکس و وزنه‌برداری کردم. 

          در اسفند 1321 در «مسابقه‌ی بوکس جوانان خراسان»، در مشهد، نفر اول شدم. در آبان 1322 در «مسابقات وزنه‌برداری قهرمانی کشور» (دسته پر وزن) در تهران شرکت کردم. رقبای بزرگ من، محمود نامجو و جعفر سلماسی بودند ولی هر دو از سر جوانمردی، با من و دیگران رفاقت می‌کردند، نه رقابت. در آن مسابقات مقام اول به نامجو تعلق گرفت و مقام دوم به من، سلماسی هم در دسته خروس وزن قهرمان شد. در آغاز 1323 در «مسابقات وزنه‌برداری مختلط (چند ملیتی) خاور نزدیک» (دسته پر وزن) که در بیروت بر پا شد، به مقام اول رسیدم. 

          بعداً «سازمان تربیت بدنی» مرا مانند قهرمانان دیگر، دعوت کرد که برای شرکت در نخستین المپیک پس از جنگ جهانی دوم، زیر نظر مربیان رسمی به تمرین بپردازم. من چنان در فعالیت‌های دانشجویی درگیر بودم که نپذیرفتم ولی نامجو و سلماسی دنبال وزنه‌برداری را گرفتند و به قهرمانی المپیک رسیدند. 

          هنگامی که در مشهد بودم، در «باشگاه نادری» تمرین می‌کردم. وقتی به تهران آمدم، نخست به «باشگاه نیک‌نام» پیوستم و سپس به عضویت «باشگاه نیرو و راستی» درآمدم و در کنار آن با هیئت تحریریه‌ی «مجله‌ی نیرو و راستی» همکاری کردم. 

          در ایران آن زمان، وزنه‌برداری هنوز ورزش جوانی بود، و فقط قهرمانان کم‌شماری، مانند «حیات‌غیب» و «نادری» و «کاووسی» و «رئیسی» بر زبان‌ها بود.

انوشیروان حیات‌غیب، قهرمان بزرگ ایران از روی لطف، تربیت مرا به عهده گرفت. مشوّق من در مشهد، کاظم میلانیان، ورزشکار محبوب خراسان بود و در تهران، «منوچهر مهران»، ورزش‌شناس برجسته و مدیر «باشگاه نیرو و راستی»، و از این ها بالاتر، پدرم... 


• پدرتان ورزشکار بودند؟ 

 -در خانواده‌ی ما یا بهتر بگویم، در طایفه‌ی ما، ورزش، سنتی دیرینه بود. پدرانم همگی به عنوان پهلوان زورخانه کار و به ویژه کشتی‌گیر، شهرت و حرمت داشتند. به اقتضای این وضع بود که در تمام دوره‌ی معلمی خود، محصلان خرد و بزرگ را به ورزش کردن (و نه تماشای ورزش) تشویق می‌کردم. بعضی از آنان مانند کریم شهسواریان و امیر فرهمندپور و علی اصغر مجیدی و میرزا اعتمادی و اصغر محبوب، سال‌ها در فعالیت‌های ورزشی با من همکاری کردند. 


• تا آن‌جا که خبر داریم، در سال‌های اخیر مشغول تدوین کتاب خاطرات و زندگی پدر خود و مسائل اجتماعی و سیاسی روزگار گذشته هستید و همچنین قرار است که یادداشت‌های چهل سال تدریس و نتیجه‌ی تجارب شما در زمینه‌ی آموزش و پرورش به صورت کتابی در دسترس اهل کتاب قرار گیرد. سوال این است که آیا می‌توان از این دو اثر، به عنوان آثاری در حوزه‌ی تاریخ و جامعه‌شناسی نام برد، یا شامل ابعاد دیگری هم هستند؟ 

 -کتاب ناقابل من که برآیند چهل سال معلمی است، مسائل اجتماعی فراوانی را در زمینه‌ای فلسفی طرح می‌کند. امّا چون مذاق روشن‌فکرانه دارد، مستقیم به درد همه‌ی جامعه نمی‌خورد. کتاب عزیز پدرم، نمایش‌گر طغیان یا به قول دولت‌های سابق «یاغی‌گری» یک طایفه و ستیزه نیم قرنی آن با طبقات حاکم داخلی و حامیان خارجی آن‌هاست. این کتاب با وجود اکراه و دشمنی شدید شماری سلطنت‌زده و بیگانه‌گرا (که بر خلاف خواست یارانم، نام‌شان را به میان نمی‌آورم) البته به هنگام خود منتشر خواهد شد، زیرا طغیان، هرگونه باشد، برای مستضعفان که قرن‌ها در بند بوده‌اند،گیرا و الهام‌بخش است. 


• جناب دکتر، شما در سال 1329 خورشیدی در کتاب «فرویدیسم...» در عین توجه به محدودیت‌های روانکاوی، دیدگاه‌های فروید را به صورتی خلاقه از دیدگاه عرفان و ادبیات عظیم ایرانی عرضه داشتید، اگر اجازه بدهید به این واقعیت اشاره می‌کنم که بعد از طرح تئوری روانشناسی ژرفای یونگ در غرب، شما اولین متفکر شرقی هستید که به چنین دیدگاهی رسیده‌اید، جا دارد که درباره‌ی این رخ‌داد منزوی مانده، خوانندگان این مصاحبه را آگاه کنید. 

  -میانه‌ی دهه‌ی 1320 نام چند نظام فلسفی در مجامع روشن‌فکران به گوش‌ها می‌خورد - مارکسیسم، فرویدیسم، پراگماتیسم، اگزیستانسیالیزم، پوزی‌تی‌ویسم، به ویژه پوزی‌تی‌ویسم برتراند راسل، در آن میانه، فرویدیسم جنجال‌انگیزتر بود. بسیاری از روشن‌فکران که با آوازه‌ی فرویدیسم (و نه آثار فروید) آشنا بودند، باور داشتند که فرویدیسم کمال علم روان‌شناسی و ناسخ همه‌ی نظام‌های روان‌شناختی است. در چنین شرایطی، به خواندن آثار فروید و برخی از پیروان نامی او مانند «یونگ» و «آدلر» و «جونز» پرداختم. رفته‌رفته از خواندن این آثار و به برکت این مطالعه نظام‌های دیگر، پی بردم که نخست فرویدیسم به صورت اصیل خود، بیشتر در حیطه‌ی روان‌پزشکی می‌گنجد تا در خطّه‌ی روان‌شناسی و فلسفه. دوم فرویدیسم، نظامی غریزه‌گرای است و از این رو قدرت تبیین آن در حوزه‌ی روان‌شناسی، اندک و در عرصه‌ی جامعه‌شناسی، ناچیز است. سوم آن‌که شیوه‌ی مطالعه‌ی فرویدی که مستلزم همدلی روان‌کاو و بیمار و مبتنی بر تجارب خصوصی تکرارناپذیر است، به سلوک عارفانه شبیه‌تر است تا به روش علمی. در پی این مطالعات کتابی در سه جلد شامل روان‌شناسی و جامعه‌شناسی فرویدی و نقد فرویدیسم نوشتم. جلد اول و خلاصه‌ی جلد آخر را منتشر کردم ولی جلد دوم را که حاوی گونه‌ای از ایده‌آلیسم جامعه‌شناختی بود، ناسودمند یافتم و از انتشار آن گذشتم.  


• تا بوده در جامعه‌ی ما دو گونه هنر،گاه به موازات یکدیگر گاه آمیخته و گاه در حال تقابل، به حیات خود ادامه داده‌اند: هنر عوام و هنر خواص، مطربان بازاری از یک سو و باربد و نکیسا از سوی دیگر، شعر نسیم شمال در برابر شعر بهار، نقاشی قهوه‌خانه‌ای در برابر تابلوهای استاد بهزاد و کمال‌الملک. از این دو نوع هنر، به تعبیر جناب‌عالی، یکی برای فرودستان و یکی برای فرادستان است. آیا نظر شما درباره دوگونگی هنر و ماهیت طبقاتی آن تغییری نکرده است؟ 

          -پس از سال 1330، در ضمن مطالعه درباره‌ی هنر به این نتیجه رسیدم که برخلاف باور بسیاری از محققان، هنر هر جامعه مشتمل بر دو جریان متفاوت است: هنر رسمی خواص و هنر غیررسمی عوام. این نظر را نخست در مجلات، و سپس به صورت کتاب «اجمالی از جامعه‌شناسی هنر» انتشار دادم. نسل جوان از آن استقبال کرد امّا برخی از اصحاب هنر و از آن جمله، فرمالیست‌ها به اعتراض گفتند که هنر هر جامعه، جریانی یگانه است، شامل دستاوردهای هنرمندانی که موافق مقولات فرهنگ خواص می‌اندیشند و آن‌چه هنر عوام نام می‌گیرد، نخست هنر نیست و دوم اگر هنر باشد، هنری است پست و مبتذل. 

 در دهه‌های اخیر، به برکت آن‌چه خوانده و اندیشیده‌ام، بیش از پیش، به وجود دو جریان هنری متفاوت و نقش حیاتی هنر عوام باور داشته‌ام و از این گذشته، به طور جدی مدعی شده‌ام که سعادت جامعه در گرو سعادت عوام جامعه است و باید محض تکامل واقعی جامعه، صمیمانه عوام را دریافت و برای تقویت فرهنگ عوام، روشن‌فکران را از خدمت خواص به خدمت عوام کشانید و به خلق آثار علمی و هنری و فلسفی ساده و روشن و مردم‌پرور برانگیخت. 


• در جایی ذکر کردید (البته نقل به مضمون می‌کنم) که هر نوشته‌ای به صرف اشاره به یک واقعه نمی‌تواند به عنوان یک «برگ سند» لایه‌ای از لایه‌های پنهان تاریخ را روشن کند و در ادامه، به آثار معتبر و اخبار مستدل اشاره داشته‌اید. حال آیا تاریخ‌شناسی بنا به این اصل می‌تواند بدون مداخله‌ی نظام فکریِ محقق، اطلاعاتی خالی از تردید ارائه دهد؟ 

          -هر کس در طی تکاپوی حیاتی خود، بر ایدئولوژی یا جهان‌بینی یا فلسفه‌ای دست می‌یابد. داوری و حتی شناخت هر کس نسبت به واقعیت‌ها از ایدئولوژی او تأثیر می‌گیرد. هر چه موضوع شناخت یا داوری به زندگی شخص نزدیک‌تر باشد، آن شناخت یا داوری، بیشتر در معرض مداخله‌ی ایدئولوژی او قرار می‌گیرد. به همین سبب، علوم اجتماعی که بیش از علوم دیگر به زندگی انسانی مربوط است، از این لحاظ آسیب‌پذیرترند. از آن سو، علم هر چه بیشتر از تجربه‌ی علنی قابل تکرار بهره‌مند باشد، بیشتر می‌تواند مداخلات ایدئولوژیک را بازشناسی و کنترل کند. 

          در میان علوم اجتماعی، علم تاریخ که موضوعش سیر زندگی اجتماعی است و از این گذشته، از تجربه‌ی قابل تکرار کمتر بهره دارد، به شدت از اعتقادات و تمایلات و تعصب مورخ تأثیر برمی‌دارد. از اینجاست که صاحبان ایدئولوژی‌های متفاوت–دانسته یا ندانسته–از حوادث اجتماعی به طرزی یکسان برداشت یا نتیجه‌گیری نمی‌کنند، چنان‌که در همه‌ی جوامع جز جوامع انقلابی، معمولاً هرگونه طغیان، در تاریخ‌نامه‌های مستکبران، مورد تحقیر و تخطئه قرار گرفته است ولی در حافظه‌ی مستضعفان، به صورت کرداری قهرمانی جلوه‌گر شده است. باز از اینجاست که برای درک جریانات تاریخی، نباید بی‌پروا به نوشته‌های مورخان استناد کرد. پیش از قبول و حتی رد نوشته‌ای تاریخی، باید نه تنها آثار مورخ، بلکه شخصیت او را هم مورد نقّادی قرار داد: ایدئولوژی مورخ نسبت به ایدئولوژی‌های دیگر، چه اعتباری دارد؟ آیا مورخ از سلامت روانی و صداقت اخلاقی و دقت آکادمیک بهره‌ور بوده است؟ آیا مورخ آگاهانه و آزادانه دست به قلم برده است یا به انگیزه‌ی ترس یا تعصب یا سودجویی؟ آیا نوشته‌ی او بر سندهای کافی استوار است و آیا سندهای او به حد کفایت معتبرند؟... 


 • همان‌طور که آگاهید، در دهه‌ی اخیر از طریق ترجمه، جامعه‌ی ادبی ما به ویژه نسل‌های جوان‌تر با مقولاتی نه چندان تازه، مثلاً چون «شالوده‌شکنی» «آشنا‌زدایی» و «صورت‌گرایی» که بیشتر ماحصل اندیشه‌ای متفکرانی چون ژاک دریدا و اشکلوفسکی و یاکوبسن است آشنا شده‌اند امّا این تغییرات نوعی بازآفرینی فلسفه افلاطونی کهن است. بنابراین سوال نهایی این است که چه عوامل روانی و اجتماعی شرایط رشد این جریان ادبی و هنری را به بار آورده‌اند و آیا اصولاً چنین جریانی به بی‌اطلاعی از هم‌معنایی صورت و محتوا یا هم‌خوانی انرژی و ماده باز می‌گردد، یا نشانه‌ای از ناتوانی در پرداخت و ابلاغ اندیشه است؟ 

          -معمولاً در دوره‌های بحرانی، بر اثر پیش آمدن حوادث ناگهانی و احیاناً برآورده نشدن برخی از انتظارات جامعه، بسا مردم و به ویژه جوانان حساس پرشور ناشکیب، به سائقه شکست‌خوردگی یا دل‌شکستگی، در مغاک نومیدی و بدبینی فرو می‌افتند و نسبت به آرمان‌های اجتماعی و حتی کارآیی اندیشه انسانی بی‌اعتماد و اعتنا می‌شوند. گویی به زبان حال می‌گویند: 

روزگاران گشت و ما دیگر شدیم       آتشی بودیم و خاکستر شدیم

          عصر ما عصر بحران است، عصر آرمان‌زدگی است و بنابراین اگر برخی از روشن‌فکران ازجمله هنرمندان و نقادان هنری از آرمان‌ها روی برتابند یا در حسرت نو، به کهنه گرایند و در خلق هنر، بینش درونی را فدای آرایش برونی کنند، نباید شگفت‌زده بود. 

          با این وصف دریافتن همه‌ی عوامل‌های موثر در گرایش‌های هنری، نیازمند تحقیق است. 


• جناب‌عالی سال‌های سال به عنوان یکی از برجسته‌ترین استادان دانشگاه‌های ایران به تدریس و بحث مشغول بوده‌اید. لطفاً بفرمایید که دانشگاه‌ها و مراکز آموزش عالی چه از نظر کمی و چه از نظر کیفی، به ویژه در فاصله‌ی دو دهه‌ی اخیر چه تفاوت‌ها و تغییراتی کرده‌اند؟ 

          -در ایران با آن‌که مدارس عالی وسعت یافته‌اند و مستضعفان برای دستیابی به آموزش عالی از تسهیلات حکومتی برخوردار شده‌اند، آموزش عالی دچار محدودیت‌های بسیار است. بر روی هم، در زمان ما بر اثر فزونی جمعیت و کمبود مشاغل مناسب برای جوانان دبیرستان دیده و هجوم انبوه جوانان به مدارس عالی، افزایش سریع مدارس عالی ضروری شده است ولی برای تحقق این ضرورت، امکانات مالی و آکادمیک فراوان لازم است و چنین امکاناتی موجود نیست. در وضعی این گونه، عجیب نیست اگر انبوه جوانان ازجمله، جوانان بدون صلاحیت آکادمیک، در مدارس نامجهز گرد آیند و زیر فشار دستگاه آموزشی کم‌مایه ولی پر از قید و قهر، سال‌هایی چند از بهترین دوره‌ی عمر خود را بگذرانند و سرانجام به افتخار دریافت عنوانی میان‌تهی نایل آیند. 

          البته باید گفت که این وضع مختص ما نیست، بلکه در کشورهای زیادی به ویژه در همه‌ی کشورهای جهان سوم برقرار است. ثانیاً اگر وضع امروز ما چنین است، وضع دیروز ما هم بهتر از این نبوده. 


• چرا بعد از نسل اول دارالفنون و به ویژه در دوره‌ی پهلوی، امثال شما و دکتر صدیقی و دکتر کدکنی، به ندرت از بطن جامعه‌ی آموزشی و دانشگاهی ما پدید می‌آیند و اگر هم استعدادی رخ می‌نماید، مجال اعلام اندیشه نمی‌یابد. آیا ممکن است در صورت تأیید این نظر، به عوامل آن اشاره کنید؟ اضافه کنم که این نقیصه به ویژه در زمینه‌ی علوم انسانی مشهودتر است. 

          -اگر بپذیریم که در عصر پهلوی، معلمان و محققان برجسته، به ویژه در رشته‌های علوم اجتماعی به ندرت پدید آمده‌اند، باید علت را در نظام جامعه آن عصر بجوییم. تقریباً در سراسر آن عصر، معلمان و محققان در جو خفقان‌آور دیکتاتوری سلطنتی می‌زیستند و اندیشه‌ی آنان همچون گفتار و کردار آنان، به شدت مقید بود. آن بخش کم‌شمار که از نیروی ایدئولوژی مردم‌گرایانه‌ای بهره داشتند، با وجود فشارها، کمابیش در برابر نظام، به مخالفت برمی‌خاستند و از حقیقت‌پژوهی و نوآوری و بهبودخواهی خودداری نمی‌کردند ولی دیگران آن می‌کردند که مجاز و البته بی‌خطر بود: نوشتن یا ترجمه‌ی جزوه‌ای آشفته، تدریس به وسیله‌ی تقریر جزوه‌ای آشفته، تکرار تجزیه‌ی مکرر، آمارگیری به جای تحقیق در موضوعی، تدارک ستایش‌نامه‌ای درباره‌ی شاهی یا امیری یا وزیری، تفسیر اثر منظوم یا منثور کهنه‌ای، تحلیل زندگی شاعر یا نویسنده‌ای برای دهمین یا بلکه صدمین بار، تصحیح صوری رساله‌ای مهجور، تبدیل نسخه‌ای خطی به نسخه‌ای چاپی... بدیهی است که این فعالیت‌ها اگر بی‌اهمیت نباشند، در درجه‌ی اول اهمیت قرار ندارند. 


 • در این روزها موضوع فعال کردن اهل قلم از طریق احیای انجمن جدید،  مورد توجه و بحث قرار گرفته است. عده‌ای فقدان آن را نقصی برای جامعه‌ی اسلامی ما می‌دانند. عده‌ای هم آن را وسیله‌ای برای تشکل یا جبهه‌گیری اهل قلم در مقابل حکومت، تلقی می‌کنند. نظر شما در این باره چیست؟

          مطمئناً منظور شما از فعال کردن اهل قلم، ایجاد یک انجمن برای نویسندگان یا نوسازی «کانون نویسندگان» سابق است و نه بازسازی «انجمن قلم» که البته آلودگی خارجی داشت. 

          چنین انجمنی می‌تواند به عنوان یک انجمن حرفه‌ای یا صنفی فعالیت کند امّا با توجه به گرایش‌های سیاسی گوناگون اعضا و حساسیت حکومت نسبت به یک انجمن سیاسی ناشناخته، آن‌چه مقرون به مصلحت است، تشکیل یک انجمن حرفه‌ای یا صنفی است. 

          اگر هر سازمان اجتماعی را گروهی منظم برای نیل به هدف بدانیم، جامعه مجموعه‌ای است از سازمان‌های اجتماعی برای تأمین زندگی همه‌ی اعضای مجموعه و حکومت، بخشی است از آن مجموعه که برای حفظ انتظام مجموعه ضرورت دارد. 

          معمولاً سازمان‌های حکومتی چون بر محور حکومت می‌گردند، از نفوذ اجتماعی بیشتری برخوردارند ولی سازمان‌های حرفه‌ای یا صنفی چون از جهاتی بر مردم اتکا دارند، بیش از سازمان‌های حکومتی استوار و کارآمد هستند. از این رو در هر موردی که میسر باشد، نشاندن سازمان‌های صنفی به جای سازمان‌های حکومتی، رواست. 

          افزایش و گسترش سازمان‌های حکومتی با آن‌که به ظاهر بر اقتدار حکومت می‌افزاید، در اصل با ایجاد دیوان‌سالاری و گاهی فن‌سالاری، استواری و کارایی حکومت را کاهش می‌دهد، حال آن‌که انجمن صنفی رابطه‌ای است میان اعضای صنف و حکومت و اگر درست اداره شود، هم مصالح صنف را تأمین می‌کند و هم مقاصد حکومت را برمی‌آورد. 

          هرگاه کارهای یک صنف به انجمن صنفی سپرده نشود، آن کارها به یقین بر دوش سازمانی حکومتی خواهد افتاد و در نتیجه، بار دیوان‌سالاری و شاید فن‌سالاری که معمولاً مزاحم دولت، به ویژه یک دولت انقلابی است، سنگین‌تر خواهد شد یا به بیان دیگر، هزینه‌های جدیدی بر حکومت تحمیل خواهد شد و کارآیی صنف و جامعه پایین خواهد آمد. 

ارتباط مقامات حکومتی با اهل قلم اگر به میانجی انجمن صنفی صورت گیرد، ساده‌تر و غیر رسمی‌تر و ملایم‌تر خواهد بود و از جدایی یا فاصله میان حکومت و اهل قلم خواهد کاست. مداخله‌ی انجمن صنفی در امور مربوط به صنف، هیچ لطمه‌ای بر اقتدار و غرور حکومت وارد نمی‌کند و رعایت سیاست حکومت به وسیله‌ی انجمن صنفی هم همیشه استقلال و آرمان‌پردازی اهل قلم را به خطر نمی‌اندازد، مدارای متقابل. 


• همه‌ی ما در آخرین دهه‌ی قرن بیستم، شاهد وقایع سیاسی و اجتماعی عظیمی، چه در منطقه خود، چه در جهان بوده‌ایم: یأس فلسفی و ایدئولوژیک، اتحاد اروپا، صلح دروغین اعراب و اسرائیل، پایان عصر آپارتاید، جنگ‌های قومی، رویکرد جوامع کمونیستی به آزادی صوری و بازار آزاد، پایان جنگ سرد، اعلام نظم نوین آمریکا، مسئله‌ی فقر و گرسنگی و عدم بهداشت، آسیب‌پذیری محیط زیست، حکومت‌های توتالیتر، دیکتاتوری‌ها و کودتاها و مواد مخدر و انحطاط معنویت. با توجه به این تحولات، چه برداشتی از حیات و هویت انسان معاصر دارید؟ به تازگی از طریق رسانه‌ها، مبحثی تازه به نام تهاجم فرهنگی غرب، در جهان سوم به میان آمده است. آشکار است که غرب، به ویژه جامعه‌ی آمریکا از درون دچار نوعی تهاجم پلشتی و موریانه‌خوردگی معنوی شده است، ( به این نکته هم اشاره کنم که جناب‌عالی قریب  به نیم قرن پیش‌تر در رساله‌ی «در آستانه رستاخیز» سقوط معنویت در جامعه‌ی آمریکایی را پیش‌بینی کرده بودید)، امروز شاهدیم که جامعه‌ی نابه‌هنجار آمریکایی به چنان بن‌بستی رسیده است که حتی حکومت‌های ضعیف متمایل به غرب نیز از ترویج فرهنگ آن در جامعه‌ی خود پرهیز می‌کنند. آیا این اضمحلال اخلاقی و شکست آرمان و ایمان در غرب نشانه‌ی فروپاشی غائی نظام سوداگری آن دیار است؟ آقای دکتر، ببخشید. این سوال طولانی شد ولی مسائل به هم مربوط است. از نقد فرهنگ غرب که بگذریم، می‌خواهم به نظری از شما در یکی از آخرین مصاحبه‌هایتان اشاره کنم، جناب‌عالی اشاره کرده‌اید که به عروج انسان به سوی آینده‌ای روشن (البته به شرط تکاپوی لازم) امیدوارید. حال در این سفر امیدانگیز، انسان ایرانی که به قول شما دردش، درد ولادت است و نه چون انسان آمریکایی که دردش درد مرگ است، چه جایگاه و وظیفه‌ای دارد؟ لطفاً توضیح دهید. 

          -گمان می‌کنم که می‌توان در ضمن بحثی درباره‌ی فرهنگ، پاسخ‌هایی برای همه‌ی این پرسش‌ها یافت. 


• خواهش می‌کنم، ابتدا درباره‌ی مفهوم «فرهنگ» تعریف یا توضیحی بدهید. 

          -موضوع تهاجم فرهنگی که مانند موضوع وابسته آن یعنی انقلاب فرهنگی در سال‌های گذشته مورد توجه دولت‌های انقلابی مانند چین و کوبا بود و اخیراً جمهوری اسلامی ایران را به خود جلب کرده است، موضوعی مهم و در خور رسیدگی دقیق است. از این رو به امید نیل به نتایجی مثبت، با کمی تفصیل به تحلیل آن می‌پردازم. 

 نزدیک پنجاه سال پیش، واژه‌ی «فرهنگ» را که در اصل به معنی تهذیب یا ادب بود و به وسیله‌ی نخستین فرهنگستان ایران، در برابر « معارف» برای واژه‌ی فرانسه و انگلیسی culture به کار بردم. اکنون culture و نیز معادل فارسی آن به سه معنی اصلی آمده است: اول به معنی آداب یا تربیت، دوم به معنی معنویت یا امور معنوی، سوم به معنی هنجارهای اجتماعی یا  مجموع ارزش‌های اجتماعی، در تعریف ارزش اجتماعی که به آن عامل فرهنگی نیز می‌گویند، باید گفت: هر دستاورد اجتماعی – چه عینی، چه ذهنی – که به سبب رفع نیازی انسانی، کمابیش برای جامعه اهمیت دارد. در بحث کنونی، فرهنگ را در معنی مختار علوم اجتماعی یعنی برابر مجموع ارزش‌های اجتماعی می‌گیرم. 

          بقا و نیز سعادت انسان، لازمه‌ی زنده ماندن فرد و نوع و رویش مادی و معنوی است. مقتضای این دو مطلب، آسایش کافی فردی و جمعی و رشد ارگانیسم و احراز شخصیت سالم است و این‌ها بدون رفع نیازهای خود، تجهیزات غریزی کافی ندارد و از این رو به تنهایی قادر به تأمین بقای خود نیست و از آن ناگزیر است که با خلق ارزش‌ها یا عوامل فرهنگی، کمبودهای حیاتی خود را جبران کند. 

          اگر جامعه را گروه نسبتاً پایداری بدانیم مرکب از جمعی مرد و زن و کودک که برای رفع نیازهای خود همکاری می‌کنند، فرهنگ که صورت پیچیده‌ی آن را «تمدن» می‌خوانند، همانا مجموع ارزش‌ها یا عوامل مشترک جامعه است که برای رفع نیازها تولید می‌شوند و از نسلی به نسلی می‌رسند و معمولاً به پیچیدگی می‌گرایند. 

          هر فرهنگ مرکب است از ارزش‌ها یا عوامل فرهنگی، هر ارزش یا عامل فرهنگی وسیله‌ی رفع نیاز یا نیازهایی است، چنان که بیل چون تراکتور وسیله‌ی شخم زدن است، خرسواری چون هوانوردی وسیله‌ی سفر است و قلم چون ماشین تحریر وسیله‌ی نوشتن است. عوامل فرهنگی بسیار پرشمارند. از آن جمله است خانه، کشتزار، کارخانه، کالاها، بازی‌ها، خواست‌ها، معتقدات، عرفان، فلسفه، هنر، علم. 

          انسان برای رفع یک نیاز به یک یا چند عامل فرهنگی نیازمند است و برای رفع نیازی که به این عامل فرهنگی دارد، به عامل فرهنگی دیگری نیازمند می‌شود، بر همین ترتیب... بنابراین هر عامل فرهنگی در همان حال که وسیله‌ی رفع یک نیاز است، به نوبه‌ی خود، مایه‌ی نیازی دیگر می‌شود و نیاززدایی و نیاززایی همبسته‌اند. 

          برخی از عوامل فرهنگی مانند راه‌سازی و اندرزگویی و نیزه و فلاخن، نسبتاً ساده‌اند و برخی مانند نقاشی و فلسفه و کامپیوتر نسبتاً پیچیده‌اند. عوامل پیچیده‌تر از ترکیب عوامل ساده‌تر به دست می‌آیند. مثلاً نقاشی مشتمل است بر بوم‌ها و رنگ‌ها و خط‌ها و شیوه‌های رنگ‌آمیزی. فلسفه محصول استدلال است، استدلال محصول پیوند قضایاست، قضایا محصول پیوند مفاهیم است و مفاهیم محصول ادراک حسی است. کامپیوتر مرکب از سخت‌افزار و نرم‌افزار است و هر یک از این دو مرکب است از صدها پاره. 

          جامعه همواره بر اثر تحولات خود، دچار نیازهای جدید می‌شود و برای رفع آن نیازها، عوامل جدیدی فراهم می‌آورد. در نتیجه با ظهور عوامل جدید و دوام عوامل کهنه، همواره عوامل اضافی بر فرهنگ جامعه افزوده می‌شود و اندوخته فرهنگی عظیمی پدید می‌آید امّا هر جامعه در هر دوره به فراخور نیازهای خود، فقط بخشی از این اندوخته را به کار می‌برد. از این رو می‌توان گفت فرهنگ هر جامعه در هر دوره، شامل دو بخش است: فرهنگ فعال یا بیدار و فرهنگ غیرفعال یا خفته. اولی بخشی است از اندوخته فرهنگی اعم از عینی و ذهنی که در زندگی جامعه یا گروه‌های اجتماعی به فراوانی به کار می‌رود. بقیه اندوخته‌ی فرهنگی، فرهنگ غیرفعال یا خفته است. 

          عوامل فرهنگی نیز بر همین شیوه، به دو بخش تقسیم می‌شوند: فعال و غیرفعال. در فرهنگ ایران کنونی، مذهب شیعه یا جشن نوروز عامل فعال است و مهرپرستی یا جشن بهمن جنه عاملی است غیرفعال. 

          فرهنگ هر جامعه در حین رفع نیازهای فرد، او را با عوامل خود می‌پرورد. شخصیت هر فرد به عنوان محصول برخورد ارگانیسم و محیط، در وهله‌ی اول از فرهنگ جامعه او و در وهله‌ی دوم از فرهنگ‌های دیگری که در او اثر می‌گذارند، سرچشمه می‌گیرد. بدیهی است که فرهنگ فعال، سازنده‌ی شخصیت است. با این وصف فرهنگ غیرفعال هم بی‌تأثیر نیست. پس فرهنگ هر جامعه شاخص یا هویت افراد جامعه و وسیله‌ی تحکیم وحدت جامعه است. هر چه عوامل یک فرهنگ پرشمارتر باشند، آن فرهنگ گسترده‌تر خواهد بود. امّا گسترش فرهنگی لزوماً تکامل فرهنگی نیست. تکامل فرهنگی افزایش توانایی فرهنگ است، برای رفع نیازها و پرورش شخصیت سالم و تحکیم وحدت جامعه. باید گفت که گسترش زیاد فرهنگ فعال جامعه بر اثر افزوده شدن عوامل و نیز نیازها، از آسایش و آرامش افراد می‌کاهد. از این گذشته، فزونی عوامل فرهنگی و حتی مفردات علمی در جریان آموزش و پرورش افراد، بار فکری آنان را سنگین می‌کند و مجال کافی برای خلاقیت اندیشه و رشد متعادل شخصیت باقی نمی‌گذارد. عوامل فرهنگی به تناسب مقتضیات جامعه، از جهات گوناگون، مثلاً چگونگی پیشرفت اجتماعی و زمینه‌ی جغرافیایی و تاریخی، واجد ویژگی‌های مشترکی می‌شوند و میان آن‌ها نوعی سازگاری یا تناسب به وجود می‌آید. به سبب همین ویژگی‌هاست که می‌توان بین فرهنگ‌ها فرق گذاشت و از فرهنگ ایرانی و فرهنگ چینی یا فرهنگ شهری و فرهنگ روستایی یا فرهنگ صنعتی و فرهنگ فلاحتی، دم زد. 

          جوامع انسانی با وجود تفاوت‌های خود، نیازهای کلی تقریباً مشترکی دارند و برای رفع آن‌ها از عوامل فرهنگی کمابیش همانندی بهره می‌جویند. می‌توان به اعتبار عوامل مشترک جامعه‌های متمدن، مانند فلاحت و صناعت و حکومت و جنگ و کارگاه و خانه و جنگ‌افزار و کارافزار، از فرهنگ مشترک بشری یا فرهنگ جهانی سخن گفت. 

          چند جامعه که از لحاظ فرهنگی، از ویژگی‌های مشترک برخوردارند، یک فرهنگ مختلط گسترده پدید می‌آورند، مانند فرهنگ اسلامی، فرهنگ مسیحی، فرهنگ غربی، فرهنگ زمین‌داری، فرهنگ سرمایه‌داری و فرهنگ سوسیالیسم. 

          سیر فرهنگ هر جامعه مانند سیر خود جامعه، به دوره‌هایی تقسیم می‌شود، چنان‌که سیر فرهنگی چینی مشتمل است بر دوره‌ی فرهنگ برده‌داری و فرهنگ زمین‌داری و دوره‌ی فرهنگ سرمایه‌داری و دوره‌ی فرهنگ سوسیالیسم. چون دوره‌های یک جامعه، مطابق ذات طبقه‌ای خود، وجوه مشترکی دارند،بسیاری از عوامل فرهنگی یک دوره در دوره بعد برقرار می‌مانند. آن‌چه باعث ظهور دوره‌ی فرهنگی جدیدی می‌شود، تحولات عمیق اجتماعی به ویژه تحولات انقلابی جامعه است. معمولاً این تحولات به آسانی در برخی از حوزه‌های فرهنگ، مانند حوزه های اقتصاد و سیاست، انعکاس می‌یابند. ولی به ندرت و با دشواری و کندی در حوزه‌های دیگر فرهنگ، مخصوصاً حوزه‌ی نیروهای انسانی رخنه می‌کنند. 


• با اشاره به این مسئله که فرهنگ با وجود تداوم خود، از تغییر و تحول هم مصون نمی‌ماند، بفرمایید که این تغییرات چگونه به وجود می‌آیند و کارکرد کمی و کیفی این تحولات تا چه حدود مثبت و تکاملی و تا چه میزان مخرب و منفی است؟ 

          -فرهنگ با وجود تداوم خود، از تغییر مصون نیست. گاهی این تغییر به صورت پی‌آییند فرهنگی است، به این معنی که تغییر یک عامل مستقیم باعث تغییر عامل دیگری می‌شود و تغییر عامل دوم به عامل سوم انتقال می‌یابد، و از عامل سوم به عامل چهارم و...، مثلاً در جوامع سرمایه‌دار، انحطاط کلی نظام سرمایه‌داری موجب افزایش بیکاری است و افزایش بیکاری موجب سختی معیشت است و سختی معیشت موجب اعتراض و آشوب است، اعتراض و آشوب موجب تهدید و خشونت حکومتی است و تهدید و خشونت حکومتی موجب مخالفت مردم با حکومت... 

          گاهی تغییر به صورت واگرایی فرهنگی است، به این معنی که تغییر یک عامل مستقیم در چند عامل متفاوت اثر می‌گذارد. مثلاً افزایش جمعیت به تشدید آلودگی محیط و دشواری آمد و رفت و کمبود مدرسه و تنزل سطح زندگی و... کشیده می‌شود. 

          گاهی تغییر به صورت هم‌گرایی است، به این معنی که تغییر چند عامل متفاوت به تغییر عامل واحدی می‌انجامد. مثلاً سه تغییر (افزایش مدرسه و فعالیت حزبی و مبارزه اجتماعی) مایه‌ی بیداری جامعه است. 

          گاهی تغییر به صورت دور فرهنگی است، به این معنی که تغییر یک عامل در عامل دیگری اثر می‌گذارد و این اثر از عامل دوم به عامل سوم و عامل چهارم و... می‌رسد و سرانجام به عامل اول باز می‌گردد، چنان که فقر موجب گرسنگی کارگران است، گرسنگی موجب کم‌کاری است، کم‌کاری موجب اخراج است، اخراج موجب فقر است. 

          در مواردی جریان تغییر، سراسر یک فرهنگ را متزلزل یا حتی تجزیه می‌کند، مانند تسلط قوم مغول بر فرهنگ ایران یا تسلط فرهنگ آمریکایی بر فرهنگ هاوایی. 

          در مواردی عوامل جدید پدید می‌آیند و بر فرهنگ فعال افزوده می‌شوند، مانند فیزیک اتمی و اشعه‌ی لیزر و فرودگاه و هواپیما، در عصر حاضر. 

          در مواردی عواملی از فرهنگ فعال به فرهنگ غیرفعال انتقال می‌یابند و برعکس مومیایی کردن مردگان و استفاده از هاون برای خرد کردن گوشت و فن حجامت برای معالجه و طبیعیات ارسطو برای شناخت جهان از عوامل فعال فرهنگ‌های پیشین بودند ولی در فرهنگ‌های عصر جدید راه ندارند. جادوگری و شیطان‌پرستی کهن که در جوامع غربی عصر جدید از اهمیت افتاده بودند، دوباره در نیمه دوم قرن بیستم رواج گرفتند. 

          در مواردی یک عامل، کارکرد دیرین خود را از دست می‌دهد و کارکرد جدیدی می‌یابد، چنان که ساختن مجسمه و تصویر یا ادای کلمات و اصوات موزون که در جامعه‌ی ابتدایی وسیله‌ی تسهیل کار و تسلط بر طبیعت بود و نقشی حیاتی داشت، در جامعه‌ی متمدن به عنوان هنر، وسیله‌ی تزیین زندگی شد و نقش‌حیاتی خود را باخت. 

          در مواردی عوامل از لحاظ کیفیت، شدت یا ضعف می‌گیرند، مانند مدرسه که اکنون همه جا بیش از گذشته اهمیت یافته است و مینیاتورسازی که در دیده‌ی بسیاری از نگارگران کنونی ایران، به قدر گذشته اهمیت ندارد. 

          عامل فرهنگی از لحاظ تأثیرگذاری، یا مثبت است یا منفی. اولی عاملی است که از ذات جامعه برمی‌خیزد و از این رو با عوامل دیگر سازگار است، دومی خلاف اولی است عامل فرهنگی مثبت به دو شیوه ایجاد می‌شود: گاهی به اقتضای تحولات درونی جامعه، عامل جدیدی پدید می‌آید، چنان که انقلاب کبیر فرانسه از درون جامعه فرانسوی جوشید و ظهور شاعران قصیده‌سرای ایران مقتضای دربارهای چاپلوسی پسند بود. گاهی جامعه به جامعه‌ای دیگر بر می‌خورد و در نتیجه‌ی این برخورد، عاملی از عوامل فرهنگی آن را جذب و قبول می‌کند. این قبول مستلزم آن است که جامعه اول برای تحصیل عاملی معین، آمادگی و قابلیت داشته باشد و جامعه دوم برای ارائه‌ی آن عامل، دارای توانایی و فاعلیت باشد. اروپای عصر رنسانس که مطابق تحولات درونی خود، آماده‌ی پیشرفت بود، بر اثر برخورد به مسلمین، عواملی از فرهنگ اسلامی به ویژه عوامل فلسفی و علمی را جذب کرد و به نیروی آن‌ها بر تکاپو افزود. همچنین سرخ‌پوستان آمریکا که از هجوم سواران تیرانداز سفیدپوست هراسیده بودند، به حکم احتیاج، شتابانه برخی از عوامل فرهنگ سفیدپوستان به ویژه اسب‌سواری و تیراندازی را فرا گرفتند. 

          فرهنگ‌هایی که در تأثیرگذاری سهم بزرگی دارند، بزرگ یا بارز به شمار می‌روند. چنین است فرهنگ کهن چینی که در فرهنگ‌های آسیای شرقی و آسیای جنوب شرقی و آسیای میانه و آسیای غربی اثر گذاشت، فرهنگ کهن ایرانی که در فرهنگ‌های آسیای میانه و آسیای غربی و اروپای جنوب شرق اثر گذاشت، فرهنگ کهن یونانی که در فرهنگ‌های آسیای غربی و آفریقای شمالی و فرهنگ‌های اروپایی اثر گذاشت و فرهنگ اسلامی کهن که در فرهنگ‌های آسیای غربی و آسیای میانه و آسیای شرقی و آسیای جنوب شرقی و آفریقای شمالی و اروپای شرقی و اروپای غربی اثر گذاشت. 


• به طور کلی عوامل فرهنگ را به دو بخش مثبت و منفی تقسیم کردیم و ویژگی‌های عامل مثبت را دیدیم. چه تعریفی برای عامل منفی دارید؟ 

          -در برابر عامل فرهنگی مثبت، عامل فرهنگی منفی قرار دارد و آن عاملی است که از خارج بر فرهنگ عارض و باعث ناسازگاری آن می‌شود. نمونه‌ی آن شیوه‌ی معماری غربی است که از سال‌ها پیش، در سراسر ایران به کار بسته شده است و از جهاتی چند با زندگی مردم نواحی گوناگون ایران، به ویژه نواحی کویری که برای مقابله با زمستان‌های بسیار سرد و تابستان‌های بسیار گرم، دستگاه‌های گرم‌کننده و سردکننده‌ی مناسب ندارند، سازگار نیست. مثلاً ویژگی‌های این شیوه ازجمله دیوارهای نازک و پنجره‌های شیشه‌ای وسیع، کار گرم کردن و سرد کردن عمارت را دشوار می‌سازد. 

          عامل فرهنگ منفی گاهی طبیعت‌زاد است و گاهی جامعه‌زاد. در مورد اول، سوانح طبیعی چون خشک‌سالی و سیل و زلزله و شیوع بیماری، فرهنگ جامعه را می‌لرزانند و در مورد دوم، حوادث اجتماعی چون جنگ و تحولات اجتماعی شدید، عوامل فرهنگی مثبت را از کارکرد خود بازمی‌دارند.

          عامل فرهنگی منفی اگر قوت گیرد، بحران یا بی‌نظمی اجتماعی روی می‌دهد. در دوره‌های بحرانی به فرهنگ و به ویژه سازگاری آن آسیب می‌رسد و این آسیب در دوره‌های فترت یعنی دوره‌هایی که جامعه از مرحله‌ای به مرحله‌ای دیگر گذر می‌کند، وخیم‌تر است. در عصر حاضر کمتر جامعه‌ای است که از بحران مصون باشد، بسیاری از جوامع برای انتقال از نظام فلاحتی به نظام صنعتی در کشاکش‌اند، بسیاری دیگر به پایان مرحله‌ی اول نظام صنعتی رسیده‌اند و در آستانه‌ی مرحله‌ی دوم دست و پا می‌زنند. 

          اگر عامل فرهنگی منفی بدون موافقت یا آمادگی فرهنگ گیرنده بر آن عارض شود، سخن از مداخله‌ی فرهنگی به میان می‌آید و اگر مداخله با فشارهای ظاهری و باطنی همراه باشد، دم از تحمیل فرهنگی می‌زنیم. در تاریخ انسان، از آغاز تاکنون، معمولاً جوامعه و طبقات اجتماعی برای کسب قدرت بیشتر به تحمیل فرهنگی متوسل شده‌اند. تحمیل یا تجاوز یا تهاجم فرهنگی واداشتن یک جامعه یا طبقه‌ی اجتماعی است، به قول عامل فرهنگی که مورد نیاز یا قبول آن نیست. از این رو تحمیل فرهنگی به سازگاری عوامل فرهنگی لطمه می‌زند و در نتیجه، از توانایی فرهنگ می‌کاهد. 

          جامعه یا طبقه‌ای که می‌خواهد جامعه یا طبقه‌ی دیگر را تحت سلطه یا کنترل خود بگیرد، یک یا چند عامل از عوامل فرهنگی مطلوب خود را به درون آن جامعه یا طبقه رخنه می‌کند. جامعه یا طبقه‌ی مورد تحمیل چون آن عامل یا عوامل را مزاحم خود تشخیص می‌دهد، از آن اسقبال نمی‌کند. پس جامعه، جامعه‌ی تحمیل‌گر با وسایل عینی و ذهنی گوناگون، می‌کوشد که در جامعه یا طبقه‌ی تحت تحمیل، نسبت به عامل یا عوامل تحمیلی، نیاز یا تمایل یا اشت‌های کاذبی به وجود آورد و رفته‌رفته آن را درون فرهنگ مورد تحمیل «بومی»، یعنی ریشه‌دار و با عوامل دیگر سازگار گرداند امّا عامل یا عوامل تحمیلی به آسانی در فرهنگ مورد تحمیل جای نمی‌گیرند و چه بسا که با قطع نفوذ جامعه تحمیل‌گر، خنثی می‌شوند، چنان‌که بی‌حجابی افراطی که در دوره‌ی رضا شاه پهلوی، با فشار پلیس بر زنان ایران تحمیل شد، پس از سقوط او خود به خود از رواج افتاد و قبل از تحمیلات بعدی، به صورت معتدلی که مقتضای جامعه بود، دوام آورد. 

          به طور کلی درجه‌ی توفیق فرهنگ تحت تحمیل در برابر فرهنگ تحمیل‌گر بسته است به چگونگی عامل تحمیل شده و شدت مزاحمت فرهنگ تحمیل‌گر و مقدار مقاومت و مخالفت فرهنگ تحت تحمیل. 


• تهاجم فرهنگی طبقاتی موضوع تازه‌ای است، لطفاً توضیح بیشتری بفرمایید.

          -تحمیل یا تجاوز یا تهاجم فرهنگی دو جلوه‌ی بارز دارد: تحمیل فرهنگی داخلی و تحمیل فرهنگی خارجی. تحمیل فرهنگی داخلی یا طبقه‌ای، تحمیل عواملی فرهنگی است به وسیله‌ی طبقه‌ی اجتماعی برتری‌جو بر طبقه‌ای دیگر و به زیان طبقه دیگر. برای نمونه: تحمیل مصرف مواد مخدر و مُسکر، از طرف طبقات استثمارگر به طبقات استثمار شده در جوامع  گوناگون و نیز تحمیل «سازمان پیشاهنگی» و «انجمن پرورش افکار» به جامعه‌ی ایرانی در عصر رضا شاه‌پهلوی به قصد تأیید نظام اجتماعی، همراه با محروم کردن جامعه از حزب و اتحادیه و هر گونه آموزش سیاسی، به قصد جلوگیری از رشد سیاسی مردم. 

          تحمیل فرهنگی خارجی یا امپریالیسم، تحمیل عواملی فرهنگی است به وسیله‌ی یک جامعه‌ی سلطه‌جو بر جامعه‌ای دیگر و به زبان جامعه دیگر. از این قبیل است تلاش نازیسم در زمان هیتلر و آمریکانیسم در زمان کنونی برای نفوذ در همه‌جا و تلقین خرافات و فرقه‌سازی و دین‌تراشی به وسیله‌ی امپریالیسم انگلیس در جوامع گوناگون. 

          گونه‌های دوگانه تحمیل فرهنگی از آغاز دوره‌ی تمدنی فعال بوده‌اند و به گونه‌ای یکدیگر را تقویت کرده‌اند. طبقات استثمارگر که از سر سودجویی و تفنن به خارج و خارجیان نظر دارند، در موارد بسیار برای بسط منافع خود، پای مهاجمان خارجی را به کشور خود گشوده‌اند و مهاجمان خارجی هم در موارد بسیار، آن طبقات استثمارگر را در مقابل طغیان‌های مردم، از حمایت خود برخوردار کرده‌اند. استقبال شرم‌آور اکثر راجه‌های هندی از اشغال کشور هند به وسیله‌ی انگلیس، نمونه‌های تاریخی فراوان دارد و اردوکشی‌های انگلیس علیه معترضان و طاغیان ایرانی برای حفظ حکومت‌های بیگانه‌پرستی چون حکومت وثوق‌الدوله، فراموش شدنی نیست. 

          باید گفت از لحاظ تاریخی، تحمیل فرهنگی داخلی، بر تحمیل فرهنگ خارجی مقدم است و بهره‌کشی فرادستان از فرودستان جامعه‌ی خود، مقدمه‌ی بهره‌کشی ایشان است از جامعه‌های دیگر. 

          پیش از دوره‌ی شهرنشینی، در جامعه‌ی ابتدایی، فرهنگی ساده ولی سازگار و کارآمد برقرار بود و در سایه‌ی آن، همه‌ی اعضای جامعه ناگزیر از آن بودند که برای بقای خود و به ویژه برای گردآوردن قوت لایموت، چون تنی واحد، از بام تا شام کار کنند. در این جامعه فرد انسان، به اقتضای فرهنگ خود با جامعه وحدت داشت، چندان که «من» از «ما» جدا نبود و انسان‌ها به برکت وحدت خود با جامعه، مظاهر طبیعت را نیز، هم‌بسته و یاور خود می‌پنداشتند. اندیشه که یکی از فعالیت‌های حیاتی ارگانیسم است، با عمل عینی، پیوستگی داشت و برای حل مشکلات به کار می‌رفت. اعضای هر گروه با یکدیگر هم‌درد و با اعضای گروه‌های دیگر، مهربان بودند. هر یک از گروه‌ها با قدرت جمعی خود، دلیرانه با مخاطرات محیط ناشناخته روبه‌رو می‌شدند و رقابت‌پیشه و ستیزه‌جو نبودند. دوگانگی و دورویی و دروغ و چاپلوسی و نخوت و آزمندی و نیز مردم‌آزاری لزومی نداشتند. انسان از کمبودها رنج می‌کشید اّما به نیروی همبستگی‌های گروهی، بی‌تزلزل زندگی می‌کرد. شخصیت او مانند جامعه‌ی او، سالم بود. 


• آیا تعارضات فرهنگی، نتیجه‌ی فروپاشی همبستگی‌های گروهی بوده است؟ یا به تعبیری دیگر آیا می‌توان استثمار را نخستین جلوه‌ی تعارضات فرهنگی انسان شهرنشین دانست؟ 

          -در دوره‌ی شهرنشینی، انسان با دام‌داری و کشاورزی و ظهور تخصص و تقسیم کار، بر خوراک کافی و حتی اضافی دست یافت و بر اثر آن، اقلیتی امکان آن یافتند که تن به کار مولد ندهند و با استفاده از دسترنج اکثریت، معاش خود را تأمین کنند. پس جامعه به دو طبقه تقسیم شد و از درون فرهنگ یگانه‌ی کهن، دو خرده فرهنگ متعارض برآمدند. خرده فرهنگ اقلیت یا خواص امتیازات اجتماعی را به خود اختصاص داد و خرده فرهنگ اکثریت یا عوام را نیازمند و وابسته‌ی خود کرد. به این ترتیب یگانگی انسان و جامعه، همانند یگانگی انسان و طبیعت از میان رفت. نیازها و همچنین عوامل فرهنگی فزونی گرفتند و مایه‌ی رقابت و ستیزه شدند. خرده‌فرهنگ‌ها در برابر یکدیگر به دشمنی برخاستند (یکی بر سر فزون‌خواهی و دیگری از روی درماندگی.) ستیز بیرونی خرده‌فرهنگ‌ها از بیرون به درون آن‌ها راه یافت. مفت‌خواری و دزدی و غارت و مردم‌آزاری و بی‌رحمی و آدم‌کشی لازم آمدند. انسان‌ها سلامت معنوی خود را باختند، ترس بر جامعه سایه افکند. خواص از ترس طغیان عوام، و عوام از ترس قهر خواص، و هرکس از ترس کس دیگر و نیز همگان از ترس طبیعت بی‌آرام شدند. ترس، رذیلت می‌زاید: دروغ، نفاق، حیله، چاپلوسی، نخوت، آزمندی... 

          خواص از کار جمعی روی برتافتند و به اسارت اندیشه‌ای که از عمل عینی جدا و کم‌نیرو شده بود، درآمدند. خرده‌فرهنگ آنان در سایه‌ی امتیاز طلبی، به سموم فردگرایی، خودپرستی، سودجویی، راحت‌طلبی، هوس‌رانی، ستیزه‌خویی و ستمگری آلوده شد. 

          در مقابل خواص فسادآلود، عوام چون کم و بیش مانند انسان ابتدایی کهن، از زندگی جمعی و کار عینی و اندیشه‌ی مقرون به عمل بهره‌ور بودند، به قدر خواص به مغاک مفاسد اجتماعی فرو نیفتادند و خرده‌فرهنگ اصیل آنان یک سره سادگی و صفای ابتدایی را از کف نداد. 

          پس خواص به مقصد آن که عوام را از فرهنگ اصیل خود، جدا کنند و به صورت غلام حلقه به گوش خود درآورند و از هر گونه مخالفت بازدارند، آگاهانه و ناآگاهانه و با وسایل گوناگون به تحقیر و تخریب فرهنگ اصیل عوام و زبون کردن آنان پرداختند و با عواملی از فرهنگ خود و نیز با عواملی خودساخته، خرده‌فرهنگ آنان را آلودند. کوشیدند که با تحمیل نیازهای کاذب و شناخت کاذب و وجدان کاذب، زبونی بیرونی نان را به زبونی درونی تبدیل کنند و از آنان افرادی «لومپن» بسازند–موجوداتی بینوا، خودپرست، کوته‌بین، خیال‌پرور، هیجان‌زده، تلقین‌پذیر، شایعه‌پسند، متلون، برهنه‌ی خوشحال، اسیر احساس حقارت و احساس گناه، قدرگرا، گدامنش، آزمند، ظاهرساز، چاپلوس، زورپرست، ضعیف‌کش... 


• در جریان شکستن شخصیت عامه توسط طبقات مسلط، «اهل قیل و قال مدرسه» که حد فاصل غالب و مغلوب بودند، چه نقشی داشتند؟

          -در جریان این شخصیت‌شکنی، اهل مدرسه و اهل قلم نقشی مهم داشتند. عوام اگر نه در همه‌ی دوره‌ها، در اکثر دوره‌ها از مکان درس خواندن محروم بودند. مدارس فروپایه‌ای که در برخی از دوره‌ها به عوام آموزش می‌دادند، معمولاً بیهوده‌آموزی و حتی بدآموزی می‌کردند، بسیاری از درس‌هایی که به عوام می‌آموختند یا به کار خواص پرفراغت تفنن‌طلب می‌خوردند یا به جای سود، زیان داشتند. با تکیه بر حافظه‌آموزی، اطلاعات پراکنده‌ی فراوانی را که به ندرت سودمند می‌افتادند، به آموزندگان عرضه می‌کردند و برای تفکر منطقی یا تحقیق خلّاق مجالی باقی نمی‌گذاشتند. مثلاً به نام درس جغرافیا، انبوهی از اسم‌های مکان و به نام درس تاریخ، فهرستی از «شاه–کار»های بیدادگران اقالیم و اعصار و به نام درس ادبیات، جزییات زندگی کثیری از شاعران و نویسندگان را همراه با پاره‌هایی از نظم و نثر کهن به حافظه‌ها تحمیل می‌کردند و از طبقه‌ی عوام تعقل و ابتکار نمی‌خواستند. معروف است که در دوره‌ی تسلط انگلیس بر هندوستان، مدارس از آموزندگان فقط محفوظات طوطی‌وار می‌خواستند و به ناگزیر، محصلان حتی مفاهیم فلسفی و ریاضی و از آن جمله، اعداد جدول لگاریتم را به حافظه می‌سپردند. 

          بسیاری از قلم‌پیشگان، به ویژه اهل ادب و تاریخ، به نوبه‌ی خود در کوچک شمردن عوام اهتمام می‌ورزیدند. مطابق انتظار خواص، مزدوران ادب‌شناس با ساختن ستایش‌نامه‌های گدامآبانه و مدعیان تاریخ‌نویسی با نوشتن دروغ‌نامه‌های چاپلوسانه، به جای بیان زندگی مردم و شاید نظام جامعه، تا می‌توانستند در بزرگ‌داشت حرامیان مستکبر و کوچک‌داشتن محرومان مستضعف و خوارداشت معترضان و یاغیان و شورشیان ستم‌زده داد سخن می‌دادند و در این زمینه، مجعولات خود و منقولات خواص‌پسند امثال خود را به عنوان حقیقت و علم و سند به رخ عوام می‌کشیدند. 

          در جریان بحران عمومی جامعه و ستیز دائمی دو طبقه، نیازهای انسانی پیوسته افزایش می‌یابند. عوامل فرهنگی هم که وسیله‌ی رفع نیازها هستند، به موازات افزایش نیازها فزونی می‌گیرند، چندان که گسترش فرهنگی، هدف همه‌ی جوامع می‌شود؛ توسعه‌ی اقتصادی، توسعه‌ی صنعتی، توسعه‌ی کشاورزی، تورم در پول، تورم در تولید علم و هنر و فلسفه، تراکم ثروت، اضافه‌ی تولید، انفجار اطلاعات، انفجار صدا و تصویر... 

          با این وصف همواره ارضای نیازها دشوارتر می‌شود، برخی از نیازها، نیازهای دیگری در پی دارند، چنان که نیاز ما به سرعت منجر به اختراع هواپیما شد و نیاز ما به هواپیما، نیازهای دیگری به وجود آورد: نیاز به خلبان، نیاز به فرودگاه، نیاز به مدرسه خلبانی... ارضای برخی از نیازها مستلزم ارضا نشدن نیازهای دیگر است. مثلاً در شهرهای پرهزینه‌ی کنونی، ما با پرداخت کرایه خانه، نیازی را برمی‌آوریم امّا در مقابل آن، مجبوریم که از برآوردن نیازی دیگر–نیاز به کتاب یا نیاز به تفریح–چشم پوشیم. از این‌ها گذشته، عوامل فرهنگی به جای آن که به شیوه‌ی جامعه‌ی ابتدایی کهن، همه برای رفع نیازهای همگان به کار روند، دست‌خوش جدایی و تعارض شده‌اند و از توانایی آن‌ها برای ارضای نیازها کاسته شده است. 

          در طی دوره تمدنی، وفور نیاز و عدم ارضای بسیاری از نیازها، شخصیت انسان را متزلزل و جامعه را پریشان کرده‌اند. از این رو بیشتر مردم در بیشتر اوقات به تصوّر رسیدن به آسایش و آرامش، چیزهایی می‌خواهند که آرامش‌زدا است و کارهایی می‌کنند که آسایش‌رباست، سخن کوتاه: فرهنگ‌های جوامع با وجود عوامل منفی، سلامت خود را باخته‌اند. 

          عوارض بیماری فرهنگ به صورت کاهش توانایی آن در هر سو هویداست: 

          عوامل فرهنگی منفی، به ویژه عوامل تحمیلی به فراوانی در فرهنگ فعال هر جامعه راه دارند و آن را که برآورنده‌ی نیازهای ماست، به سستی کشیده‌اند. همچنین حضور عوامل متعارض در فرهنگ فعال، آن را به سمت ناسازگاری و کم‌توانی سوق داده است. از این‌ها گذشته، تقسیم اندوخته‌ی فرهنگی جامعه، به دو بخش و ظهور دو خرده‌فرهنگ متضاد، فرهنگ را دچار ستیز درونی کرده استي، در نتیجه بخش بزرگی از توانایی فرهنگ به جای خدمت به کل جامعه، صرف ستیزهای داخل و در پی آن ستیزهای خارج جامعه شده است.   

          گفته شد که فرهنگ فعال سالم با عوامل سازگار کافی، نیازهای انسانی را برمی‌آورد و محیط سالمی برای پرورش شخصیت سالم فراهم می‌آورد و بر استواری جامعه می‌افزاید. بی‌گمان فرهنگی که از تعهد به این وظایف ناتوان باشد، ناسالم است. 

          انسان متمدن به امید یافتن سعادت، چند هزار سال را صرف ساختن و پرداختن عوامل فرهنگی و گسترش فرهنگ کرده است و چنان درگیر بسط کمّی فرهنگ بوده است که از سویی، از طرد عوامل غیرفعال و منفی غفلت ورزیده و از سوی دیگر، با تجزیه‌ی فرهنگ و تخصیص بخش عمده‌ی آن به اقلیتی کوچک، خود را از بخش بزرگی از توانایی فرهنگ محروم کرده است، در نتیجه، از عافیت ارگانیسم و متانت شخصیت و استواری جامعه محروم شده است. 


 • برای بهینه‌سازی فرهنگو تأمین سلامت ارگانیسم و خلاقیت شخصیت، چه پیشنهادی ارائه می‌دهید؟ 

          -فجایعی که در طی تاریخ به ویژه در قرن بیستم روی داده‌اند، ناقوس‌وار انسان خفته را به بیداری فرامی‌خوانند و زمان آن رسیده است که انسان برای جبران تقصیری که در حق فرهنگ خود روا داشته است، قد برافرازد و به جای انباشت عوامل فرهنگی روزافزون، تن به بازسازی فرهنگ دهد. 

          هر نسل باید با توجه به پایگاه تاریخی و سیر اقتصادی جامعه‌ی خود، برای تصفیه‌ی فرهنگ یا انطباق آن بر اوضاع جدید، به نقد اندوخته‌ی فرهنگی خود بپردازد. برای این منظور، باید عوامل فرهنگی را یکایک بسنجند و معلوم کنند که کدام‌یک برای فرهنگ فعال جامعه‌ی آنان مناسب‌اند و چه عواملی سزاوار تشدید یا تضعیف یا طردند. باید عوامل زائد زیان‌بخش که بیشتر در نتیجه‌ی بحران‌های جامعه و به ویژه تحمیل طبقات استثمارگر و امپریالیسم به وجود آمده‌اند، مردود بشمارند و به جامعه بشناسانند. بدین ترتیب زمینه‌ای برای بازسازی فرهنگ فراهم می‌آید. 

          این نیز از وظایف هر نسل است که به قصد بی‌اعتبار کردن عوامل فرهنگ تحمیلی و بی‌اعتنا کردن مردم نسبت به آن‌ها، عوامل جدیدی که پاسخ‌گوی نیازهای برآورده نشده باشند، بیافرینند و از این بالاتر، به تکامل اقتصادی که می‌تواند باعث خلق عوامل جدید و بازسازی فرهنگ موجود شود، کمک کنند. بی‌گمان اگر جامعه بتواند کالاهای مرغوب ارزان‌قیمت تولید کند، مردم دنبال کالاهای خارجی نخواهند گشت و اگر جامعه بتواند مدارس شایسته‌ای برای خود بر پا دارد، محصلان به کشورهای خارجی سرازیر نخواهند شد. 

          در مورد انتخاب عوامل مناسب برای فرهنگ جامعه، می‌توان از عوامل فرهنگی مناسب جوامع دیگر و حتی جوامع امپریالیست هم استفاده کرد. 

          بدیهی است که هیچ جامعه‌ای، نباید به صورت یک «مستعمره‌ی فرهنگی» درآید امّا «خلاء فرهنگی» نیز مطلوب نیست و جامعه نمی‌تواند به عنوان یک «جزیره فرهنگی»، از ارتباط مفید محروم ماند. 

          شرط اصلی نوسازی فرهنگ، دگرگونی عوامل فرهنگی است و دگرگونی آن‌ها معلول دگرگونی نیازهاست، بنابراین برای نوساختن فرهنگ، حذف یا تضعیف یا تشدید برخی از نیازهای موجود و خلق نیازهای جدید ضرورت دارد، و اقتضای این ضرورت، تغییر محیط زندگی مردم است، هم در محیط بیرونی و هم محیط درونی انسان. تغییر محیط بیرونی با انقلاب ضداستثمار دست می‌دهد و تغییر محیط درونی با بیداری اجتماعی روزافزون به برکت موسساتی مردم‌ساز، مانند مدرسه، اتحادیه، حزب، کتابخانه و هنرگاه. استثمارگران داخلی و استعمارگران خارجی که در سایه‌ی آشفته‌بازار فرهنگی، بر جامعه تسلط یافته‌اند، این تحولات را دشمن می‌دارند، از این رو باید علیه آنان به مبارزه‌ای دامنه‌دار تن داد. 


• در این صورت، بازسازی فرهنگی همان انقلاب فرهنگی راستین است؟

          -اگر بخواهیم که انقلاب ضداستثمار به نتایج مثبت پایدار برسد، باید با انقلاب فرهنگی تحکیم شود، یعنی همه‌ی عوامل اجتماعی و حتی عوامل انسانی را تغییر دهد. جامعه‌ای که نظام نویی برپا دارد، باید برای حفظ نظام نو، محیط یا جو فرهنگی نویی ترتیب دهد، وگرنه نظام نو با وجود زمینه‌ی انقلابی خود، در محیط یا جو فرهنگی دیرینه، کمابیش همان می‌شود که نظام قبلی بودي، می‌توان شکست و انقلاب‌ها را با این اصل تبیین کرد. 

          مانع بزرگ انقلاب فرهنگی و نیز انقلاب ضداستثمار، تحمیل‌گران دوگانه‌اند: طبقات استثمارگر و کشورهای امپریالیست و در این صورت دفع هر دو ضروری است. 

          در طی تاریخ تمدن، در همه‌ی دوره‌ها، مگر در اوایل دوره‌های انقلابی، اختیار جوامع به طور دربست در اختیار طبقات استثمارگر و وابستگان آن‌ها بوده است، از این رو مسئولیت ناروایی‌های فرهنگ‌ها نیز سربه‌سر دوش آن‌هاست. این‌ها با همه‌ی رجزخوانی‌های خود، در برابر تاریخ انسان، روسیاه‌اند. زیرا در جریان شش هزار سال تسلط مادی و معنوی خود و با وجود تکامل فرهنگ و فداکاری‌های قهرمانی طبقات استثمار شده، هیچ یک از مسائل عمده جامعه را حل نکرده‌اند–مسئله‌ی فقر، مسئله‌ی جهل، مسئله‌ی امنیت... بالاتر از این، رشد شخصیت و سلامت فرهنگ و وحدت جامعه را به خطر انداخته‌اند. این‌ها گذشته‌ی درخشانی ندارند، راه آینده هم، راه آن‌ها نیست، دوره‌ی بهره‌کشی یعنی دوره «کار کردن خر، خوردن یابو» گذشته است، حتی بهره‌کشان با فرهنگ مندرس خود، دهه‌ای یا سده‌ای دیگر گران‌جانی کنند. 


• جهان پُرخُدعه‌ی سرمایه‌داری غرب که شاخص صاحب ادعای آن آمریکاست، دچار بحران‌های تازه‌ی اقتصادی، معنوی و اجتماعی شده است. مایلیم در این خصوص با دیدگاه‌های شما بیشتر آشنا شویم، لطفاً از تعریف امپریالیزم شروع کنید. 

          -طبقات استثمارگر چون کامل شوند، جهان‌گشا یا شاید امپریالیست می‌شوند. امپریالیست بزرگ عصر ما، امپریالیسم غربی است. امپریالیسم مانند طبقات استثمارگر، فریب‌کار است. امپریالیسم غربی از آغاز جار زده است که رهبر لیبرال تمدن بشری است و هر چه می‌کند، برای اعتلای بشریت یا رواج مسیحیت یا حفظ صلح یا تحکیم آزادی یا استیفای حقوق بشر است. امثال جان استوارت میل به نام لیبرالیسم اقتصادی، مدعی شده‌اند که در بازار آشفته‌ی سرمایه‌داری، اصل «عرضه و تقاضا» با ایجاد رقابت، قیمت‌ها را تعدیل می‌کند و بدین وسیله بازار و نیز کل جامعه را از عدالت برخوردار می‌گرداند امّا به زودی با ظهور تراست‌ها و کارتل‌ها و کمپانی‌های چند ملیتی، اصل عرضه و تقاضا به ضد خود، انحصار تجاری تبدیل شد و دیکتاتوری سرمایه‌داران استقرار یافت. این دیکتاتوری لیبرال به انگیزه‌ی سود و با زور و خدعه، اقتصاد جامعه را به زیر سلطه آورد، طبقات پایین را استثمار کرد، به ویژه اقلیت‌های سیاسی و دینی و قومی و نژادی را مورد تحقیر و تعذیب قرار داد و با استفاده از افراد و هیئت‌هایی به صورت مبلغان مسیحی و بازرگانان و جهانگردان و محققانی که به بررسی اوضاع کشورها پرداختند و در پرتو این بررسی‌ها، پایه‌ی علم مردم‌شناسی را نهادند، راه تجاوز خود را به جوامع دیگر گشود و آن گاه دست به بمباران یا به قول چینیان، مغزشویی (hsi-nao)  زد و انبوهی از نیازهای بیهوده و زیان‌آور را همراه با وسایل رفع آن‌ها، به هر جامعه‌ای که توانست، تحمیل کرد. 

          امپریالیسم غربی اکنون به مرحله کهولت رسیده و شاخص پرمدعای آن، ایالات متحده آمریکا از هر جهت دچار بحران شده است–فساد دولت، بی‌اعتباری بین‌المللی، پریشانی‌های اجتماعی مانند ناداری، بی‌کاری، بی‌خانمانی، تن بیماری، روان بیماری، انحرافات گوناگون، اعتیادها، گدایی، ولگردی، خانواده‌گریزی، جامعه‌ستیزی و... 

          دیر گاهی است که دولت‌های امپریالیست، بقای خود را در اسلحه‌سازی و اسلحه‌فروشی و اسلحه‌کشی یافته‌اند، دولت امپریالیست نمی‌تواند از جنگ چشم بپوشد. دولت انگلیس مانند اقوام وایکینگ و نُرمان که در گذشته، در ایرلند به تاخت‌وتاز پرداختند، مردم آن سرزمین را لگدمال می‌کند. دولت ایالات متحده آمریکا، پس از پریشیدن دولت اتحاد جماهیر شوروی، برای ادامه‌ی زندگی متزلزل خود، در به در دنبال «دشمن» می‌گردد و بر اثر درد «بی‌جنگی»، به جان ملت‌های کوچک می‌افتد و مثلاً در شاخ آفریقا، در پی بزه‌کاری‌های دولت‌های ایتالیا و انگلیس، مردم بی‌گناه سومالی را مثله می‌کند. برای حفظ منافع کشورهای امپریالیست است که در شبه‌جزیره‌ی بالکان، مردم بوسنی و هرزه‌گوین، پس از قرن‌ها تحمل ظلم از طرف کروات‌ها و صرب‌ها و مجارها و هون‌ها و اسلوون و امپراتوری‌های عثمانی و اتریش–هنگری و دولت یوگسلاوی، باز هم مورد سلاخی قرار گرفته‌اند، در خاورمیانه هم در فلسطین، لبنان... 

          قصابی امپریالیسم، همانند یغماگری طبقات استثمارگر، خوشبختانه جوامع را به آستانه‌ی شوریدن و شوراندن کشانیده است. در همه‌ی زمین، چه آن‌ها که از نظام کشاورزی به نظام صنعتی می‌روند و چه آن‌ها که از مرحله‌ی اول نظام صنعتی به مرحله‌ی دوم آن می‌شتابند، بحران عمیقی که می‌توان آن را وضعی کمابیش انقلابی دانست حاکم است. بدون شک امپریالیسم و طبقات استثمارگر، خواستار این وضع انقلابی نیستند، آنان که خواستارند، مستضعفان و هم‌بستگان فکری آنان‌اند و روزبه‌روز به برکت تکامل عمومی جامعه و بسط بیداری اجتماعی قوت بیشتری می‌گیرند. 


 • تکامل خود به خودی جامعه بر اثر افزودن عوامل فرهنگی و نیز نیازهای انسانی، مشکلات بزرگی برای انسان به وجود می‌آورد، در برابر این وضع چه باید کرد؟ 

          -بر اثر تکامل جامعه، زندگی اجتماعی دگرگون می‌شود و شرایط مناسب‌تری برای بقای انسان‌ها پدید می‌آید. پس عوامل فرهنگی جدیدی به همراه نیازهایی جدید رخ می‌نمایند و محیط فرهنگی را برای جولان اندیشه‌های نو آماده می‌کنند ولی تکامل خودبه‌خودی جامعه، موجب مشکلاتی است. مثلاً به سبب مقاومت استثمارگران و استعمارگران، تکامل نخست به کُندی صورت می‌پذیرد، و دوم تباهی‌هایی مانند تولید بی‌بند و بار و توزیع غیرمنصفانه به بار می‌آوردي، بنابراین تکامل اجتماعی محتاج هدایت آگاهانه‌ی انسان‌هاست. 

          مستضعفان محور تکامل جامعه‌اند امّا همه‌ی مستضعفان بر اثر محرومیت‌های دیرینه‌ی خود، به حد کفایت بیدار نیستند. اینان به عنوان یک طبقه (و نه افراد و گروه‌هایی از آن طبقه که به خدمت طبقات استثمارگر درآمده یا چند صباحی به جای آن طبقات نشسته‌اند) در طی قرن‌ها حق و اختیار و  تجربه فرمانروایی نداشته اند. از این گذشته، به قدر کافی از بیداری اجتماعی و دانش حکم‌رانی بهره‌مند نبوده‌اند. با این همه، در طی تاریخ، آگاهانه و ناآگاهانه مصدر کارهایی خطیر چون تولید و انقلاب و جنگ بوده‌اند، در حالی که خود به علت گُرگ‌تازی مستکبران، از آسایش نصیبی درخور نبرده‌اند و از این بالاتر، فرهنگ حقیرپروری جای فرهنگ بی‌آلایش و اصیل آنان را گرفته است.

          در این صورت وظیفه‌ی دوستان روشن‌اندیش مستضعفان است که در راه بیدارسازی مستضعفان و سالم‌سازی فرهنگ گام بردارند و در جامعه‌ی خود، به برکت عوامل مثبت، همه‌ی فرهنگ‌های جهان، بر ویرانه‌های فرهنگ اصیل عوام، فرهنگ نو برآورند، آن فرهنگ را به فراخور ساخت اقتصادی جامعه، تکامل بخشند و در همان حال که اندوخته‌ی فرهنگی جامعه خود حرمت می‌نهند، عوامل منفی و غیرفعال را از آن بزدایند و با تقویت آن، از امکان مزاحمت عوامل فرهنگی تحمیلی بکاهند.       

         در این میانه، اهل علم و فلسفه و هنر، به ویژه نویسندگان و شاعران نقشی مهم‌تر دارند. این گروه‌ها می‌توانند با استفاده از شهرت و نفوذ اجتماعی خود، توجه مردم را به ناسلامتی و فرهنگ‌های کنونی و لزوم سالم‌سازی آن‌ها جلب کنند و به جای خلق آثاری پیچیده برای خواص و وابستگان آنان، فرهنگ اصیل عوام را به عنوان زمینه‌ی انسانیت راستین، مورد بازسازی و بهره‌برداری قرار دهند و با سرفرازی، آثاری ساده و روشن و آموزنده و مشکل‌گشا به مردم محروم جامعه‌ساز عرضه کنند. محققان حرفه‌ای نیز می‌توانند پا به راهی نو گذارند و به جای استغراق در عوامل فرهنگی غیرفعال و تحقیقات بیهوده و تکرار مکررات و بحث در مسائل کم‌اهمیت و گردآوری نکته‌های تفننی یا فرعی، به مشکلات واقعی فرهنگی بپردازند و به قصد بسط بیداری اجتماعی، یافته‌ها یا ساخته‌های خود را با زبانی بی‌پیرایه و روشن و دقیق و در صفحات معدود بنویسند و به مردم برسانند. در حالی که جامعه با صدها مسئله حیاتی واقعی دست به گریبان است، دریغ است که خود را، محض پیروی از مدهای عصر امپریالیسم یا جلب رضایت خواص سایه‌نشین، با مسائل دروغین یا موضوعات بی‌نتیجه سرگرم کنیم. 

          در سایه‌ی تحقق فرهنگ مردمی، رستاخیز عوام آغاز خواهد شد و هزاران هزار عضو بیدار به خدمت جامعه برخواهند خاست. عضو بیدار جامعه، انسانی با انبانی از اطلاعات اجتماعی پراکنده نیست، انسانی است معنوی یا وارسته، برخوردار از تفکر خلاق و منطق علم و بینش تاریخی، و در رفتار، حق‌کردار و ظلم‌ستیز و بلندپرواز و طغیان‌گرا. 

          به موازات این کارهای خطیر که برای بازیابی سلامت فرهنگ صورت می‌گیرد، سالم‌سازی طبیعت نیز که زمینه‌ی فرهنگ است، ضرورت ویژه دارد. آلودگی محیط طبیعی که در عصر حاضر، زندگی انسانی و بلکه ذات حیات زمینی را مورد تهدید قرار داده، محصول خطاکاری‌هایی است که انسان به اقتضای فرهنگ بیمار خود مرتکب شده. اگر پالودن محیط طبیعی با شتاب آغاز نشود، بیم آن می‌رود که آلودگی‌ها یک سره از کنترل انسانی خارج شوند. 


          • با سپاس از شما جناب دکتر آریان‌پور، به عنوان آخرین خواهش: اگر ممکن است خودتان جمع بندی موجزی از گفتگوی امروز ارائه دهید، دیگر زحمتتان نمی دهم... 

          -از فرهنگ شروع کردیم. فرهنگ به معنی مجموع دستاوردهای جامعه، از هر سو انسان را در میان گرفته است و در حین برآوردن نیازهای مادی و معنوی، ارگانیسم را نیرو می‌بخشد و شخصیت را می‌پرورد و جامعه را استوار نگه می‌دارد امّا از آغاز تمدن تاکنون، به سبب تجزیه‌ی جامعه، فرهنگ، بخش عمده‌ای از کارآیی خود را از کف داده و همانند ارگانیسم و شخصیت و جامعه، ناسالم شده است. 

          برای بازگرداندن سلامت فرهنگ، انقلاب فرهنگی، یعنی بازسازی عمیق سراسر فرهنگ، مخصوصاً نیروهای انسانی ضرورت دارد. بنیاد چنین انقلابی، انقلاب ضداستثمار است ولی کارهای دیگری نیز بایسته است. 

          بنابراین انقلاب فرهنگی مستلزم تلاش گسترده و دیرینه‌ای است مشتمل بر: 

1-انقلاب ضداستثمار که با تغییر ارکان زندگی اجتماعی، زمینه را برای دگرگونی نیازهای موجود و ایجاد نیازهای جدید و نیز دگرگونی عوامل فرهنگی موجود و ایجاد عوامل فرهنگی جدید آماده می‌کند. 

2-بیداری روزافزون مردم که در پرتو اشتغال به فعالیت‌های اجتماعی و بهره‌وری از حقایق استوار و قبول عوامل فرهنگی مثبت و طرد عوامل فرهنگی منفی، تحقق می‌پذیرد. 

3-رفع موانع انقلاب و بیداری اجتماعی که به وسیله‌ی مبارزه‌ای همه‌جانبه به سود تکامل جامعه و به ویژه ساخت اقتصادی آن و علیه استعمارگران داخلی دست می‌دهد. 

4-انقلاب و بیداری اجتماعی و مبارزه با متجاوزان داخلی و خارجی، همکاری مردمی‌ترین افراد و گروه‌ها، اعم از گروه‌های سیاسی و دینی و قومی و نژادی و جز این‌ها را ایجاب می‌کنند. 

5-با آن‌که افزایش عوامل فرهنگی برای تکامل فرهنگ لازم است و افزایش این عوامل نتیجه‌ی افزایش نیازهاست، وفور نیاز در همان حال که نشانه‌ی رشد فرد و جامعه محسوب می‌شود، انسان را بر آن می‌دارد که برای ارضای نیازها، بی‌وقفه تلاش کند و از آسایش و آرامش و وارستگی به دور افتد. بنابراین رواست که فرد و جامعه، از فزون‌طلبی یا پرنیازی بپرهیزند و سادگی و کم‌خواهی را مورد تأکید قرار دهند. 

          انسان معاصر کاری بسیار شامخ در پیش دارد: سالم کردن فرهنگ با بازگرداندن وحدت از کف رفته جامعه، این هم کار نسل‌هاست. ولی برای شروع کار، هیچ لحظه‌ای زود نیست و هیچ‌کس مستثنی نیست. با این وصف، مبارزه‌ی درازمدت نباید ما را از مبارزه‌ای که در عمل در جهان سوم، ازجمله ایران درگرفته است، منصرف دارد. 

هین که اسرافیل وقتی، راست خیز، رستخیزی ساز پیش از رستخیز

هر که گوید: کو قیامت، ای صنم، خویش بنما که قیامت نک، منم


• ممنونم 

شماره 61      

                                                                                                                              شهریور و مهر 73