هجرت


شاهرخ تویسرکانی

شمال و غرب و جنوب، پریشان و آشفته‌اند. تاج­ها در هم می­شکنند و امپراتوری­ها به خود می­لرزند. بیا! از این دوزخ، بگریز و آهنگ شرق دلپذیر کن، تا در آنجا نسیم روحانیت، بر تو وزد و در بزم عشق و می و آواز، آبِ خضر جوانت کند. 

بیا! من نیز رهسپار این سفرم تا در صفای شرق آسمانی، طومار قرون گذشته را درنوردم و آن­قدر در دور زمان واپس روم تا به روزگاری برسم که در آن، مردمان جهان، قوانین آسمانی را با کلمات زمینی از خداوندان فرا می­گرفتند و چون ما فکر خویش را از پی درک حقیقت رنجه نمی­داشتند.

بیا! من نیز رهسپار دیار شرقم تا آن­جا با شبانان درآمیزم و همراه کاروان­های مُشک و ابریشم سفر کنم. از رنج راه، در آبادی­های خُنک بیاسایم و در دشت و کویر، راه­هایی را که به سوی شهرها می­رود بجویم. 

ای حافظ! در این سفر دور و دراز، در کوره راه­های پرنشیب و فراز، همه­جا نغمه­های آسمانی تو رفیق راه و تسلی­بخش دل ما است؛ راهنمای ما هر شام­گاه با صدایی دلکش بیتی چند از غزل­های شورانگیز تو را می­خواند تا اختران آسمان را بیدار کند و رهزنان کوه و دشت را بترساند؟ 

ای حافظ مقدس! آرزو دارم که همه جا، در سفر و حَضَر، در گرمابه و می­خانه با تو باشم و در آن هنگام که دلدار نقاب از رخ بر می­کشد و با عطر گیسوان پرشِکنش مشام جان را معطر می­کند، تنها به تو اندیشم تا در وصف جمال دلفریبش از سخنت الهام گیرم و از این وصف، حوریان بهشت را به رشک افکنم! 

به این سعادت شاعر حسد مبرید و در پی آزردن او مشوید زیرا سخن شاعر چون پرنده­ای سبک روح گِرد بهشت پرواز می­کند و برای او حیات جاودان می­طلبد. 


طلسم

شرق و غرب متعلق به خداوند است و شمال و جنوب نیز! 

اوست که دادگر مطلق است و همه ریزه­خوار خوانِ عدل او هستند، پس میان اسما صدگانه خداوند، او را به نام «عادل» بستاییم. آمین! 

ای خداوند، من هر لحظه دست­خوش خطایم و جز تو راهنمایی نمی شناسم. هر گاه که دست به کاری می­زنم یا شعری می­سرایم، راه راست را به من بنما. 

اگر هم به چیزهای ناچیز جهانی اندیشم، غمی نیست، زیرا روح که بر خلاف تن، هرگز به خاک نمی­پیوندد و غبار زمین نمی­شود، پیوسته کوشاست تا مگر به نیروی اندیشه، ره به سرچشمه­ی ابدیت برد. 

در هر نفسی دو نعمت موجود است: آنگه که دم فرو می­رود و آن­گه که برمی­آید، تا از این رفتن و برآمدن، شمع حیات فروزان ماند. پس خداوند را در آن هنگام که در رنج هستی، سپاس­گزار، و چون از رنج رَستی همچنان شکر گوی. 


اعتراف

چه چیز را با دشواری می­توان پنهان داشت؟ آتش را که در روز، دودش از راز نهان خبر می­دهد و در شب شعله­اش پرده­دری می­کند. 

عشق نیز چون آتش است که پنهان نمی­ماند زیرا هر چه عاشق در رازپوشی بکوشد باز هم نگاه دیده­اش از سِرّ ضمیر خبر می­دهد.

ولی آن­چه از این دو دشوارتر پوشیده شود، شعر شاعر است زیرا که شاعر خود دل در بند سخن دارد ناچار جهانی را شیفته­ی آن می­خواهد، لاجرم آنقدر برای کسانش می­خواند و تکرار می­کند، که خواه سخنش در دل نشیند و خواه جان فرساید، همه آن را بشنوند و در خاطر نگاه دارند. 


چهار رکن

برای آن­که شعری چنان دلپذیر باشد که عامّه­ی مردم از آن لذت برند و عارفان به گوش قبولش بشنوند، باید چهار شرط اصلی در آن گرد آمده باشد: یکی آن­که از عشق سخن گوید زیرا سخنی که حدیث دل نکند بر دل ننشیند. 

دیگر آن­که وصف می گلگون کند که در بزم عشق بی­باده­ی گل­رنگ نتوان نشست. 

سه دیگر آن­که قهرمان سخن در کشاکش نبردی پیروز آید تا تاج آتشینی که بر سر می­نهد به او جلال خدایی بخشد.

چهارم آن­که شاعر از زشتی بگریزد و با آن بستیزد زیرا وظیفه­ی شاعران است که جهانیان را از ظلمت اهریمنی به فروغ یزدانی راه­بر باشند. 

اگر شاعری این چهار شرط را چنان­که باید، درآمیزد و از آن­ها ترکیبی متناسب و موزون پدید آرد، سخنش چون کلام حافظ شیراز جاودانه صفابخش دل­های جهانیان خواهد شد و در دل خاص و عام خواهد نشست. 


راز خلقت

آن روز که خدا گِل آدمی را از مشتی خاک سرشت، سراپای آدم ناموزون بود. فرشتگان در بینی­اش دَم خدایی دمیدند و او با عطسه­ای زندگی را آغاز کرد.

امّا هم­چنان اعضای تن وی نشان خاک داشت، تا آن زمان که نوح جهان­دیده، داروی دردش را یافت جام شراب به دستش داد. 

وقتی که مشت خاک با باده­ی گل­رنگ درآمیخت، آدم چون خمیری که با خمیرمایه عجین شود به جنبش آمد و سراپا غرقه­ی شوق گشت. 

ای حافظ! سخن نغز تو نیز جام شراب ما است. بیا و رفیق راه ما شو تا نغمه­های دلپذیرت، ما را مستانه به عرش خدا رهبری کند. 


رنگین کمان

هنگامی که خورشید فروزان، عاشقانه به ابر بهاری چشمک می­زند و به او دست زناشویی می­دهد، در آسمان رنگین­کمانی زیبا پدید می­آید که دو کناری رنگین دارد امّا در آسمان مه آلود، آن را جز به رنگ سپید نمی­توان دید. 

ای پیر زنده­دل، از گذشت عمر، افسرده مشو، هر چند زمانه نیز موی تو را سپید کرده امّا هنوز نیروی عشق که زاینده­ی جوانی است از دلت بیرون نرفته است. 


دیدار دلپذیر

چرا امروز در این دشت خرم، آسمان، کوهستان را چنین تنگ در بر گرفته؟ چه منظره تازه­ای است که زیر پرده­ی مه بامدادان از دیدگاه من پنهان شده؟

مگر این پستی و بلندی­ها سراپرده­هایی است که وزیر سلطان، برای زنان زیبای حرم برافراشته یا این پوشش پرنقش و نگار زمین، فرشی است که زیر پای سوگلی او گسترده شده؟ 

همه جا چنان سرخ و سپید است که زیباتر از آن چیزی نمی­توان دید. ولی ای حافظ، مگر راستی شیراز تو را به این سرزمین مه­آلود شمالی آورده­اند؟

در این پهن دشت که تا دیروز جولان­گاه خداوند جنگ بود، امروز گل­های سرخ شقایق و کوکنار کنار هم صف کشیده­اند تا با جمال دلفریب خود، دل از رهگذران ببرند. ای کاش همیشه بشر به جای تخم کین، نهال این گل­های زیبا را در زمین بنشاند و همیشه چون امروز، خورشید فروزان بر منظره­ای چنین دل­پذیر بتابد. 


گذشته و حال

در باغ زیبا، گل سرخ و زنبق کنار هم شکفته­اند تا بر رخ ژاله­ی بامدادی بوسه زنند. پشت باغ، صخره­ای پوشیده از گیاه و گل سر به سوی آسمان کرده و پیرامون آن را جنگلی خرم فرا گرفته است که یک­سره تا دره سرسبز ادامه دارد. 

همه جا، مانند آن روزگاران که من در آتش عشق می­گداختم و هر بامدادان با چنگ خویش به پیشواز مهر فروزان می­رفتم، از عطر گل آکنده است. 

اکنون که جنگل­ها هر بهاران سرسبز می­شوند و جاودانه زندگی از سر می­گیرند، ما نیز دل قوی کنیم و از آنان سرمشق گیریم. طعم لذات گذشته را بچشیم و به دیگران نیز بچشانیم تا خوشی­های جهان را بخیلانه برای خود نخواسته باشیم. از این پس باید در هر مرحله از زندگی راه و رسم شاد بودن و نشاط اندوختن را بیاموخت. 

ولی من  این سعادت را جز در کنار حافظ شیراز نمی­یابم زیرا وقت خوش را باید با آنان­که قدر خوشی را می­دانند سپری کرد. 


زندگانی جهانی

حافظا، وقتی که به یاد دلدار زیبا غزل می­سرایی، با چه لطفی از خاک کوی او سخن می­گویی که برای تو، خاک آستان یار از فرش زربفت محمود غزنوی گران­بهاتر است. اگر هم باد بر کوی دوست وزد و خاکش را بپراکند، تو عطر آن را از مُشک و گلاب عزیزتر خواهی داشت. ولی من سال­هاست در سرزمین­های مه­آلود شمالی غباری به چشم ندیده­ام، دلداری نیز در خانه خود را به رویم نگشوده، اگر بارانی فرو نبارد بوی کوی یار را از که خواهم شنید؟


رنج و شادی

این سخن مرا جز با عاقلان مگویید زیرا مردم عوام جز نیشخند کاری نمی­توانند کرد. می­خواهم زبان به ستایش آن کَس گشایم که در آتشی است تا خویشتن را پروانه­وار، در آن بسوزاند. 

در آرامش شب­های عشق که در آن نهال زندگی نشانده می­شود و مشعل حیات دست­به­دست می­گردد با دیدن ماه خاموش و درخشان، هیجانی مرموز روح تو را فرا می­گیرد. دیگر خویشتن را زندانی ظلمت جان­کاه نمی­یابی زیرا هر لحظه دل خود را در آرزوی مقامی بالاتر می­بینی. دیگر از دوری راه نمی­هراسی و از رنج سفر نمی­فرسایی. روح مشتاق را شتابان به سوی سرچشمه نور و صفا می­فرستی تا پروانه­وار در آتش شوق بسوزد. 

تا راز این نکته را درنیابی که «بمیر تا زنده شوی»، میهمان گم­نامی در سرزمین ظلمت بیش نخواهی بود. 

از زمین شاخه­ای نی به درآمد تا کام مردمان را با شِکر خویش شیرین کند. کاش نیِ قلمِ من نیز چنین شکرافشانی تواند کرد! 


شرق و غرب

شرق و غرب، خوان نعمتِ خود بر اهل نظر عرضه داشته­اند. بکوش تا از ورای پوست به مغز بنگری و در پس پرده جدایی، پیوستگی حقیقی را ببینی زیرا چون بر سر خوان گسترده جهان نشینی، میان شرق و غرب فرقی نتوانی گذاشت. 

هر که خود و دیگران را بشناسد، ناچار بدین نکته پی برد که از این پس، شرق و غرب جدا نمی­توانند زیست. 

دیری است که من در عالم اندیشه میان مشرق و مغرب ره می­سپرم. کاش ره­سپاران واقعی نیز به سفر برخیزند و شرق را با غرب نزدیک کنند. 


   شاهرخ تویسرکانی