دولت آبادی یعنی سلوکی عصیان‌گر

شاهرخ تویسرکانی


گم شدن در گم شدن دین من است

نیستی در هست آیین من است

امشب از شب پروا نمی‌کنم. شب رهایی. دور شدن خود از خود. بریدن. گسستن. نیست شدن. هست شدن. پیر بُدن. خسته شدن. خسته شدن، خسته و وارسته شدن. (کلیدر)

 این یک واقعیت بدیهی است که نویسنده، خود را می‌نویسد، شاعر خود را می‌سراید، فیلمساز هم خودش را در قاب مینشاند و من وقتی این چند سطر را می خوانم شک ندارم که محمود دولت آّبادی خودش را نوشته، خودش را بی پروا، رها و دور و بریده و گسسته از آدمها نوشته است. او را به وضوح می شود از "کلیدر" تا "زوالکلنل" دید و دنبال کرد که چه جان فرسا این راه را آمده راهی که او را خسته کرده ولی نوشتنی که او را به وارستگی رسانده. وارستگی او اما از جنسی نیست که ما به آن عادت داریم. وجود او، عصیانی از جنس خودش دارد از جنس محیط زادگاهاش.

خاک و آب و کویر، گِل وجودش را سرشته است. کویری که رنج زندگی‌ در دل روستاهای تفت خورده از عطش و تنگ دستی او را گداخته و در قالب کار و تلاش بی وقفه ریخته است. این کویری بودن برای او یک صفت ذاتی جدا نشدنی از هستی‌اش است. از جهان کلماتش و از نگاهش به دنیا و آدم ها.

از نویسنده نوشتن سخت است، از یک نویسنده خوب نوشتن اما سخت‌تر و از محمود دولت آبادی  نوشتن، برای من یک سخت‌تر لذت‌بخش است. آخرین باری که از او نوشتم سی سال پیش بود، مرداد 1370 درچهل و دومین شماره مجله "دنیای سخن" هم زمان با زادروزش و بازگشتش از سفر آمریکای شمالی. گفتگوی مفصلی داشتیم. او بود، سیگار و فلاسک چای و مچ دستی که از دردبازنویسی‌های انبوه نوشته‌هایش، باندپیچی کرده بود. از تئاتر، سینما، نمایشنامه، شعر و آدم‌هایی حرف زدیم که نیم قرن آزگار با آنها سپری کرده بود. بهترین توصیفی که از او در آن دیدار در ذهن دارم پارادوکسی ژرف از شیرینی ادبیات و تلخی نویسنده است، تضادی برجسته از خواستن و نخواستن در او یافتم که تا امروز هم می شود ردّ آن را در او دنبال کرد.

از همین روست که پیکر داستان نویسی ایران اگر شانه هایی سترگ دارد، اگر دست‌هایی توانمند و حاذق دارد، اگر نگاهی نافذ دارد و گام هایی استوار دارد، این ادبیات داستانی که حالا خونی در رگهایش جاریست، نباید نقش محمود دولت آبادی را بر جان و حیاتی که در این کالبد دمیده، نادیده گرفت. او که بیش از نیم قرن این تندیس را با ممارست تراشیده و پیکرهای چنین زیبا پیش روی مخاطبش گذاشته، اعتراف کرده است که این ادبیات دل نشین و زندگی بخش، برای او بسی جان فرسا و هلاکت بار بوده: 

«وقتی به ناچار شروع می‌کنم به نوشتن، چنان است که گویی به دوزخی وارد می‌شوم، شاید به امید آنکه بهشت واری برآورم. اماغالباً درون دهلیزهای آن در می مانم. و چون سرانجام از آن دهلیزها می‌گذرم با صرف سال‌های عمر، از پس چندی که برمی‌گردم و به حاصلکارم می نگرم۔ حقیقت این است که غالباً احساسی ناخوشایند دارم. پس گاهی به صرافت می‌افتم که دورش بریزم یا که بسوزانمش. اما عمری که در پای آن ریخته ام چه می شود؟بنابراین با بی رحمی به جراحی و تراشیدن و ساییدن همانچه می پردازم که در لحظات نوشتن شوقی جانسوز به آن همه داشته ام. و این جرح و تعدیل بیشتر نابودم می کند. نمونه اش همین کاری که در دست دارم که در مسیر تراش و سایش‌ها از بیش از هفت نام گذر کرد تا سرانجام در سلوک قرار بیافت.» (سلوک)

وقتی او اینقدر خوب، صریح و عیان خودش را بیان می کند، من درباره او و هنرش گفتن را تمام می کنم و روی کلامم را به دوست داران و منتقدانش می دهم. ما نسل خوش اقبالی هستیم، شاید در دوران طلایی مردمان این سرزمین زیست نکرده باشیم اما هم زیستی در دورانی که آدم هایی به واسطه تلاش‌شان، هنرشان و آنچه خلق کرده اند، طلایی شده اند، بخت بزرگی است. ما می توانیم خوشحال باشیم که با آدم هایی هم زمانه ایم که آثارشان از تارک هنر و فرهنگ این مردم زدودنی نیست. دولت آبادی اگر تلخ است دنیایی خلق می کند که تلخی آن دنیا در نزدیکی ما در جامعه ی ما و درون تک تک ما باشد تو ضعف کمتر و بیشتر وجود دارد. چرا که این روزها روزگار تلخی است. محمود دولت آبادی دقیقاً همان طوری می‌نویسد که ما می‌خواهیم در داستان هایش بخوانیم. او اگر موضعی شبیه ما نمی گیرد هیچ اشکالی ندارد، چون او یک انسان است با اندیشه و جهان بینی خودش که البته هرگز از مردم سرزمینش دور نبوده است. او یک نویسنده است، بی اغراق شاید بهترین در نوع خودش باشد و ما باید خوشحال باشیم که هنوز هست، هنوز هوشیار است و قلمش زندگی می‌کند!

سی سال پیش نوشته ام درباره او را چنین شروع کردم و اینک پایان کلامم درباره او همین است: «این زمان نیست که در ما می گذرد تا به روزان و شبان تقسیمش کنیم، این ماییم که از هزار توی زمان به لایه های پیری و پختگی می رسیم، خوشا او که رد پای خویش را بر کالبد دوایر زمان نقش می زند تا به اثبات غلبه انسان بر ذات زمان و بر ذهن همه زمان ها دست یازد» (دنیای سخن شماره 42)

خوشا به حال محمود دولت آبادی که ردّی ماندگار از او در ذهن نامیرای زمان باقی خواهد ماند.


سالنامه روزنامه شرق 1400 

سال نوزدهم          

شاهرخ تویسرکانی