روز شنبه‌ی هفته قبل بود که با دوستان، روز شنبه، گرد آمده بودیم. آن روز بر حسب صادف میهمان تازه‌ای داشتیم؛ «پژمان موسوی» از روزنامه‌نگاران نسل جدید. از هر دری سخن می‌گفتیم و از دردهای بی‌شمار این روزها، از دردهای دوستان‌مان در بستر بیماری و از دردهای همیشگی و درمان ناشدنی اهل قلم و اندیشه. آن روز از طریق پژمان موسوی باخبر شدیم که پروفسور پرویز رجبی دستش شکسته و سخت بیمار است و در منزل خواهرش بستری است. او قبلاً سکته کرده بود و یک طرف بدنش در اختیارش نبود. برای جویا شدن حالش به او تلفن زدم تا حالش را بپرسم. با صدایی ناتوان و لرزان برعکس همیشه که پر از انرژی و احساس بود، گفت: از حالم نپرس، خوب نیست! در حال مرگم. در چند ماه گذشته، هر بار که با او صحبت می‌کردم، انگار داشت دست و پایش را جمع می‌کرد برای رفتن ولی این بار صدایش چنین می‌نمود که تصمیش را گرفته است. با جدیت تکرار کرد: «راست می‌گویم، در حال مرگم، در حال مرگم.» من هم طبق معمول به رسم عادت، سلامتی و طول عمرش را آرزو کردم. 

نمی‌دانم چه شد که از بین بیست سی جلد کتابی که از او چاپ شده و خوانده‌ام، کتاب‌هایی چون «تخت جمشید، بارگاه تاریخ»، «تاریخ جشن‌های ایرانیان»، «تراوی هزار کفه»، «سیمرغ»، مجموعه چند جلدی «هزاره‌های گم شده» و کتاب‌های دیگر که عنوان‌شان در خاطرم نیست، عنوان کتاب خواندنی «شما در این خانه حقی ندارید» بیش از همه، پیش چشم و در ذهنم جای گرفت. به راستی او دیگر در این خانه حقی ندارد؟ نه، این انصاف نیست. او حق بزرگی بر همه‌ی اهالی این خانه دارد. سال‌ها رنج و مشقت کشیده است، سال‌ها درد و غربت دوری از وطن را تجربه کرده و در وطن درد بیکاری و دردی که با داشتن دکترای ایران‌شناسی، رانندگی سرویس مهدکودکی را برای امرار معاش، پیشه‌ی خود کرده بود.

 در زندگی حسرت‌ها همیشه مثل علف می‌رویند ولی حسرت‌های واقعی مثل بادبادکی چرخان در آسمان و چشم انسان به دنبال آن، روح را به گردش وامی‌دارد و امروز از آن مکالمه تلفنی دقیقا یک هفته گذشته است که باز از طریق همان یاران شنبه «عرفان قانعی‌فرد» باخبر شدم که پرویز رجبی، درگذشت. با شنیدن این خبر فهمیدم حسم درست گفته بود که دیگر او را نمی‌بینیم و صدایش را نمی‌شنویم چرا که اصرار زیاد داشتم همان روز سیّدعلی صالحی با او حداقل صحبت کند و جویای حالش شود چون می‌دانستم که رجبی بر گردن سیّد، حق پدری داشت. 

سیّد گفت: من فردا، پس فردا، باید به عیادت و دیدارش بروم که با این اتفاق این دیدار گویا به قیامت افتاد! 

بگذریم، به هر صورت این رسم روزگار است. پروفسور رجبی از میان ما رفت. او روایت‌گری بی‌همتا در نگارش تاریخ دیروز و امروز این مرز وبوم بود. او آن زمان که عاشقانه می‌نوشت، چنان روایت می‌کرد که گاه از حسرت نوع نوشتنش هنگام خواندن، می‌خواستی سرت را به دیوار بکوبی. رجبی در بهار سال 1318 در یکی از روستاهای قوچان به دنیا آمد. مادرش اهل قوچان و پدرش اهل روستایی در آذربایجان بود. پدرش سیاسی بود و از فعالان فرقه‌ی دموکرات و بعد از سقوط پیشه‌وری به شوروی گریخت و او به ناچار با مادرش به زادگاهش پناه برد و زندگی را با بی‌پدری و دردسر در قوچان سپری کرد. مثل این‌که بعد از مشقت‌های فراوان و گرفتن دیپلم مدتی را به شغل معلی و زمانی را به کارمندی بانک صادرات گذراند تا این‌که در جست‌وجوی پدر به خارج از کشور رفت ولی ظاهراً از این تلاش طرفی نبست به همین دلیل راهی کشور آلمان شد تا در آن‌جا به تحصیل و تحقیق در باره تاریخ چند هزار ساله پدرانش بپردازد. او سرآن‌جام در این رشته موفق شد از دانشگاه «گوتینگن» دکترای ایران‌شناسی و اسلام‌شناسی دریافت کند. او در سال 1353 به ایران بازگشت و اولین مرکز تحقیقات ایران‌شناسی را تأسیس کرد که بعدها این مرکز منحل شد. 

دکتر رجبی در سال‌های اخیر بیشترین وقت خود را صرف تألیف و تحقیق کرد که حاصل آن کتاب‌های ارزشمندی است که از او به جای مانده است. نوشته‌های او و نثرش به خصوص خاطره‌نویسی و گزارش‌نویسی از سفرهایش آن‌چنان زیبا و رسا و گویاست که گویی بیهقی زمانه ماست. زنده‌یاد گذشته از کارهای علمی و تحقیقی، ذوقی و عشقی به شعر داشت. حسرت و دریغ که دیگر نیست که این شعرش را دوباره برای ما بخواند؛ شعری که گویا با طنز و طعن، خودش را در آن توصیف کرده است. عنوان شعرش چنین است: 

چند بار بگیم که خوبم؟!                                           

 از حالم پرسیدی گفتم خوبم دروغ گفتم

حالم وقتی خوب بود که در کودکی کنار حوض می‌نشستم       

و گمان می‌کردم که ماهی‌ها مرا می‌شناسند

و گنجشک‌ها آب خوردنشان را نشانم می‌دهند      

 باران یار دبستانی ام بود و هر قطره اش را بالش سرم می‌کرد

تا تنهایی ام را تبعید کنم           

وقتی خوب بودم

 که عطر نان تازه نوازشم می‌کرد

و نان بیات را به مرغ‌هایمان می‌دادیم

و اندازه‌ای که چوب الک دولک می‌گرفت قانع‌ام می‌کرد

 دنیا به بزرگی محله‌مان بود

 و بادبادکم فاتح آسمان دنیا

 از حالم می‌پرسی؟

 چرا می‌خواهی به دروغ گفتن عادتم دهی؟

 یادش بخیر مادرم می‌گفت

 که من در سحری بارانی به دنیا آمدم

 وقتی که هنوز گنجشک‌های محله سرشان را از زیر بالشان بیرون نکشیده بودند

 امروز نپرس!

 سینه‌ام ابری است

 همه کوچه‌ها کوچ کرده‌اند

 از هزاران کوچه یکی برایم نمانده است

 حالم را می‌پرسی؟

 مرتکب زندگی هستم

 و خریدار خنده کوچه‌های گریزان به سوی برهوتی نامنتهی

 برهوت‌ها هم با تک درخت‌های تنها

 ...

و کوه‌هایی که دیگر نشانه‌های رهگذرها نیستند

 از سکه افتاده‌اند

 سکه‌ای رایج این روزها، بی‌نگاهی‌هاست

 و گناه‌های ناموسوم/ فکر نمی‌کنی حالم را نپرسی بهتر است

 چند بار بگویم که خوبم! 

روزنامه اعتماد      

یکشنبه 23  بهمن 1390 

شاهرخ تویسرکانی