نوشتن؛ این شوق دیرینه و بی پایان در من امروز سکوت می خواهد و سکون. واج به واج، حرف به حرف و جمله به جمله می خواهند تا همیشه برای نگفتن از این اندوه خاموش بمانند که زندگی دیگر برایم شور ندارد، شعر از کلام رفته و شعوری در جان واژه ها برای بیان این حسرت­ نمانده وقتی نمی توانم از "او" بگویم، نمی توانم او را مفرد شخصی غایب خطاب کنم، وقتی تمام عمر برای دوستدارانت مخاطبی بی همتا بوده ای و همیشه مردم این سرزمین تنها مخاطبان تو بودند، حتی تمام این چند سالی که تو را ندیدیم، حضور داشتی، حالا هم ردّ حضورت را بر زندگی­مان می بینیم. می بینیم که بودنت بر ایران و ایرانی، بر شعر و موسیقی، بر زندگی ما می ماند یعنی می مانی!

تمام سنگینی این اندوه بر ما حسرتی از رفتن تو نیست که هستی! از دیگر نداشتن توست. تویی که زندگی را با تمام وسعتش زیستی، تمام و کمال در موهبتی که نصیبت شده بود زندگی کردی و سخاوتمندانه آن چه را داشتی به دنیای پیرامونت عرضه کردی. اما حالا زندگی تو را از دست داده، دیدگان تار و کوته بین دنیای کوچک اطرافمان از وجود همیشه خروشان و در جستجوی معنایت تا همیشه بی بهره می ماند. امروز تلخ است چون مردم این سرزمین دیگر صدای شان را در کوران بی صدایی کنار خود ندارند، تویی که راوی مرثیه های "شرنگ" این کهن مرز و بوم بودی و "سرود مهر" را در گوش زمانه­ات نجوا کردی. تو که مؤدتت با زندگی آن قدر بود که حتی بیماری بدشگون را میهمان ناخوانده­ات خطاب کنی چرا که طریقت مروت با دوستان و مدارا با دشمنان است و همین روست که حتی بدخواهان جزم اندیش را که ناجوانمردانه در دورانی که سکوت مرام و مسلکت بود، بی امان بر تو تاختند را توان گزند بر پیکره قامت هنر و جوهر شرفت نبود که تو ریشه در خاک پُر گوهر این دیار داری. ریشه در وجود مردمان نجیبی داری که گوهرانی اصیل از تباری به بلندای تاریخ اند.

و نوشتن از تو در تمام این سال ها وقتی هنرت را همدلانه با دیگران سهیم شدی و شادی روزگار را هر چند اندک اما با سخاوت تقسیم کردی برایم مایه دلخوشی و مباهات بود و آخرین بار در زادروزت نوشتم و امروز هم اگر می نویسم جز این در باوم نیست که تو حالا زاده شدی، زاده شدی چون از رنجِ تَن رها شدی، از مصیبت جزم اندیشی و بلای کوته بینی فارغ شدی، از اندوه تنگنای مردمت وارستی و ملال زمانه­ات را واگذاشتی و رها شدی! امروز اگر کام ما تلخ است برای تو حلاوتی گواراست که ادامه وجودت را در جایی دیگر فزونی می دهی. تویی که عمری نغمه آواز کردی در دیاری که جز ناله زیر و بم در گوش نداشت، سال ها ساز ساختی وقتی زندگی سر ناسازگاری داشت، بی­هم نفسی هم نغمه ساز و آوازت را نیانداخت. تو نیکو خط می نگاشتی در روزگاری که خط و ربط آدم ها گُنگ و نامفهوم بود اما قلم وجودت جز بر جوهر آدمیت نقش نبست. از همین است که اندوه این روز بر ما نهیب می زند که تو تا همیشه استاد آواز ایرانی، تو استاد بی بدیل برای مردم خواندن و با مردم ماندنی! تو بلبل نوبهار ایران بودی و مرغ سحری در شام تاریکش شدی، تو که مرکب­خوان لحظه های عاشقی در ضیافت بندگان در ماه صیام بودی حالا خود میهمان عزیز بزم خوبانی. همین است که قلب تو از امروز در دل هایی می تپد که با تمام ماتم­شان امیدوارند، تو دیگر در سینه هایی می تپی که حسرت دارند اما بیم نه، در حنجره هایی می خوانی که بغض دارند اما کین نه! 

یار دیرینم! هیچ شکی ندارم، امروز روز رسیدن و وصل عاشقان است. تردید ندارم بودن و ماندنت را وقتی که می دانم دنیایی که در آن زیستی برایت سرای گذر بود، تو را می بینم که جایی دور از این دیار، گوشه ای از عالم هستی، هم جوار پدر شدی که خواندن را از کلام خدا به تو آموخت، او که امروز به قدر تمام دنیایی که با حنجره ات ساختی، به تو می بالد، من می بینم آن هنگام که مولانا آمدن جانِ جهانی دیگر را خوشامد می گوید "ای ابر خوش باران بیا وی مستی یاران بیا، وی شاه طراران بیا مستان سلامت می‌کنند" و سعدی که رنگ روی رخساره­ت را جویاست و تو با همان حزن و کنایه ای که آواز کرده بودی می گویی "اکسیر عشق بر مسم افتاد و زر شدم". من امروز تو را می بینم که خیام فرا می­خواندت و با سرور عمر جاودانه ات را بشارت می دهد "مِی نوش که عمر جاودانی اینست" و می بینم که تجسم "سایه" از  بوسه باران حافظ بر پیشانی­ات امروز محقق می شود وقتی در گوش­ات رندانه زمزمه می کند "عشقبازان چنین مستحق هجرانند" 

تو حالا مشیری را کنار خود داری که برایت شعرهایی از جنس خودش بگوید و تو بخوانی. با پرویز باز هم چاووشانی بی­تکرار شده اید و شهناز و تارش تو را سرشار می کند. اخوان هست و قاصدکش که دیگر خوش خبر است و قاصد نیکی و همنشینی همیشگی ات با او را مژده می دهد.

امروز آرمیدنت در کنار فردوسی چه معنا دارد جز آنکه این هزار سال فاصله، بین آمدن و رفتن­تان به دمی در لحظه ای و پلک زدنی در آنی می ماند که چه بسیار آمدند و رفتند و نماند نامی و نشانی از ایشان، خاکستر یادشان هم باقی نیست بر قفای قدم هایی که بر زمین کوبیدند و سایه هیبت شان دیگر نیست که بر دوش زمانه ایستادن شان هم فرو ریخت! اما او مانده و نامش و آن چه از خود به وجدان تاریخ سپرد و حالا تو می مانی، نامت می ماند و صدایت که آبروی ما بود و شرف ما شد.

من همه اینها را می بینم و می دانم اما دلم محزون است چون تو در این ها ادامه می یابی و من و ما همچنان دور از تو، زندگی مان باز هم نحیف تر و کم بار تر شده. این رفتنت چون زندگی ات پربار و ثمر است اما کتمان نمی کنیم دلم ما برای آن لبخند بی بدیلت تا همیشه تنگ می ماند، امروز حزینیم چون می بینیم زندگی بدون دیدارت چقدر کم می آورد، چقدر تهی و کم وزن می شود! 

محمدرضای عزیزم! رفتن تو از همین حالا بوی دلتنگی دارد، اندوه "یاد ایام" را دارد. ما به جای خالی­ات عادت نمی­کنیم، به نبودنت، به نشنیدن"راز دل"ت خو نمی­کنیم وقتی هنوز نغمه "نوا"یت جادوی عبور در زمان است وقتی طنین آوازت گویی700 سال است از باغ­های شیراز از حنجره غزل می­تراود، همان سرود سماعی که پیش از آن در خانقاهی در قونیه دم گرفته بود وقتی پیشترش در نیشابور رباعی­های طرب زندگی را نغمه کرده بودی تا همین امروز که هنوز کوک­ترین صدای دنیا را داری به تناسب نت­های زمانه­ات. تو شدی وسیع­ترین صدای دوران، وقتی با خلوص روحت، کلام خدا را به ترنّم ربّنا بانگ برداشتی به "غوغای عشق بازان". صدای تو که سکوت نمی­داند و جان تو که خاموشی بر نمی­دارد، تو "چاووش"خوان تمام نغمه­ها و مرثیه­های مردمانت شدی در این سال­ها؛ از سپیده دم قیام­شان خواندی، از فرویختن بم در غم با آن همنوا شدی چون تو در سرزمینی بالیدی که "سرّ عشق" می­داند و سر تعظیم بر "آستان جانان" فرود می­آورد. تو از تبار دیاری هستی که از جلوه "سرو چمان"ش قد کشیده و تا "آسمان عشق" اوج می گیرد.

دیگر تو برای ما حسرت ندیدن و نشنیدنت هستی، برایمان دریغ این سال ها را داری که بودی اما نبودی. برایمان غبطه تمام غزل هایی را داری که نخواندی و همه نغمه هایی که نمی خوانی. برایمان رَشک تنهایی خودخواسته ات در این سال ها را داری وقتی اینقدر بلدی آدم زمانه ات باشی، زمانه ای که سکوتت رساترین"فریاد"ش شد. امروز برای ما اندوه آزردگی خاطر عزیزت را دارد، تو که بهتر از هر کسی "طریق عشق" می دانی به جهانی که عاشقی کردن را از یاد برده است.

ما نمی­ خواهیم ستایش­گر شکوه از دست رفته باشیم، نباید مرثیه خوان اسطوره­های خاموش­ باشیم. هرگز نخواستیم تبحرّمان بدرقه ­های حسرت باری شود از افتخار بر شانه­های ندامت وقتی ردّ آدم­ها و دامنه وجودشان را در هویت ملی­ و جوهر شریعت­مان می­بینیم. بودنت "بهاریه" مصفای"جان عشاق" است و حالا در رفتنت روحمان چون "دل مجنون" بی­قرار شده و جانمان "در خیال"ت و تمنایت در "پیوند مهر" پَر می­کشد، با آمیزه­ای از حزن و امید در این "شب، سکوت، کویر"...  فصل هایی که بی لبخندت "زمستان است" و "گنبد مینا"یی که بی طنین صدایت کوتاه می­نماید. 

امروز دل های زیادی"جام تهی" شده از آرزوی دوباره دیدنت و جان­هایی که "ساز خاموش" شده از نومیدی بودنت، وقتی"فریاد"ها خاموش است و "بیداد"...

تویی که سرشت ذاتت برای ما با باور فناناپذیری روح انسانی در کالبد هنر پیوند خورده، وجود نازنین تو برای ما تا زندگی آمیخته به روح هنر در هر کجای این هستی جاری باشد، ماناست. امروز از آرزوی دوری که از تو داریم ملولیم اما با تو سخن می گوییم و "چهره به چهره"ات می شویم و  می دانی که "آرام جان" ما هستی و این محنت، "بی تو به سر نمی شود" حتی وقتی دیگر نیستی که "آهنگ وفا" را در گوش زمانه ات زمزمه کنی! 

کاش ببینی نغمه های جهان بی صدای تو رنگ ندارند و زنگ آوازت حالا بزرگ­ترین فقدان این زندگیست. تو "جان جهان" ایران و ایرانی که عزای فقدانت بی اعلام و اعلامیه در دل این مردمان و بر چهره این خاک و بوم عمومی و فراگیر است، کاش بدانند این نغمه جاودان است و جان از بدن می رود اما از یاد نه، از کلام نه، جان از جان ها نخواهد رفت چون تو ساکن جان ما هستی.

روزنامه اعتماد     

شماره 4763     

شنبه 19 مهر 1399 

شاهرخ تویسرکانی