یادداشت سردبیر

آن‌چه مي‌خوانيد به انگيزه‌ي برگزاري كنسرت گروه اساتيد موسيقي ملّي ايران در خارج از كشور و از جمله در لندن نوشته شده امّا بيشتر حال و هواي دلتنگي بچه‌هاي ايران است كه دل‌شان اينجاست و با هر نسيمي از سوي «وطن» به وجد مي‌آيند. قصه‌ی غربت و تنهايي است و غم لبريز آن‌ها از دوري يار و ديار كه «غريب را دل سرگشته در وطن باشد»...

«سوپر بهار» لندن جايي است كه نبض لندن در آن مي‌زند و قلب لندن البته در «قنادي رضا» است كه به فاصله‌ي دو سه متري از سوپر بهار در غرب منطقه‌ي كنزينگتون واقع است. آقاي لاجوردي، مدير سوپر بهار كه لحظه‌اي حتي در اوج درگيري با مشتري و خالي كردن جعبه‌هاي کالاها‌ي خويش كه گاهي نام ايران، به فارسي و انگليسي روي آن قلبت را مي‌لرزاند، از صندوق سماع كوچك خود غافل نيست كه بامدادان، آواي «اندك‌اندك جمع مستان مي‌رسند» را در گوش جانت مي‌ريزد و روز كه حركت مي‌كند، گاه تو را با شهرام ناظري تا حريم خلوت خواجو و زماني تا خانقاه دل عطار، مي‌برد و شب هنگام وقتي پايت را درون مغازه مي‌گذاري مي‌شنوي كه «چه كسي بود صدا زد سهراب، بايد اكنون بروم، چمدانم را...» و بيرون كه مي‌زني، با هاله‌اي در چشم كه در آن نقش خانه‌ی پدري پيداست و سپيده‌ي وطن در آن تجلي دارد، رضا را مي‌بيني كه در برابر محل كارش توي اتومبيل نشسته و صداي نوار را آنقدر بلند كرده است كه همسر انگليسي‌اش هم توي مغازه بشنود و شعله‌هايي را كه ناظري با آوازش در نيستان انداخته است به چشم دل ببيند. از زماني كه ميرزا ابوالحسن خان، ايلچي خاقان مغفور، بر آن شد تا در منطقه‌ي جليله‌ي كنزينگتون، بيت مباركه را استقرار دهد و پرچم ظفر همايون را بالا بكشد، تا امروز كه كاردار جمهوري اسلامي سيّد شمس‌الدين خارقاني، چراغ‌هاي ساختمان سپيد، «پرنسس گيت» را روشن مي‌كند، نزديك دو قرن است كه كنزينگتون به نيمه شهر ايراني‌ها تبديل شده است. از كنار سفارت و كنسولگري تا نزديك‌هاي المپيا، همه جا نقش و طرح ايران را مي‌بيني، و با شروع ماه نوامبر بر اين نقش‌ها آهنگي نيز اضافه شده است. به هر كس كه مي‌رسي تب دارد، لحظه‌ها جلوي پوستر بزرگ مي‌ايستد، گاهي تحسری، «عجب! اسماعيلي پير شده است ولي چه چهره‌ي دل‌نشيني دارد، پايور را نگاه كن! هنوز هم همان آقاي شيك و منظم سال‌هاي راديو است، استاد بهاري را بنگر! مردي كه بيش از نيم قرن است در لابه‌لاي سيم‌هاي كمانچه در جستجوي ‌اوست.» 

«سلام آقاي موسوي، مرا مي‌شناسي؟ من آن گمشده‌ام كه بر حرير نواي ني تو مي‌نشينم، با سينه‌اي شرحه‌شرحه از فراق و دلي لبريز از اشتياق، منم كو دور مانده از اصل خويش و در صداي زخمي تو روزگار وصل خويش را مي‌جويم. با شمايم آقاي شهناز، كه در بانگ ساز شما، جواني را شناختم، با عشق ديدار كردم، در راه مدرسه و خانه جلوي مغازه‌ي آقاي نجفي توي خيابان چهار باغ ايستادم و به راديو كه صداي دل شما را پخش مي‌كرد گوش دادم. آقاي شهناز! تاج چه شد؟ كسائي كجاست؟ راستي شما از اديب خبري داريد؟ فاخته‌اي چرا خاموش شد؟» 

توي خيابان كنزينگتون، ايراني‌ها با پوسترها حرف مي‌زنند. شهرام! سلام كاك كُرد من، بگو بر شيرين در بيستون چه گذشت؟ آيا به خواب فرهاد آمد؟ راستي در ديدارت با مولانا چه بين شما رد و بدل شد؟ آيا به او گفتي كه حالا پسر ده ساله‌ي من كه در تعرض باد «سام» تمدن غربي مي‌خواست اداي مايكل جكسون را برايم درآورد، دور از چشم من زير لب مثنوي عشق مي‌خواند؟ 

لندن حال ديگري دارد، بار پيش، لندن‌نشين‌ها، مغبون شده بودند امّا حالا همه برآنند تا با دل‌هايشان، فرشي زير پاي قلندر شهرام و همراهانش در قبله‌ي عشق پهن كنند. آلبرت هال را جارو كرده‌اند، سه شنبه 13 نوامبر نزديك مي‌شود. آي رودكي كجايي كه من بوي جوي موليان و عطر بخارا را حس مي‌كنم! خودش است كه بر مركب آواز مي‌آيد خود اوست...  

شماره 36    

آذر ماه 69   

لندن.pdf